°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 دخترم سه سال و نیمش بود
فصل زمستان و بود و حال و هوای 22 بهمن.
یهو دخترم اومد تو آشپزخونه به من گفت
مامان!
آمریکا هییییچ غلطی نمیتونه بکنه👊
فقط ما میتونیم غلط بکنیم😬
مگه نه مامان🙈😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 557 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_5855214135930784343.mp3
3.43M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#مهدی_رسولی🎙
لا يَسَعَنِي أرضِيَ ولا سَمائِي ولَكِن
يَسَعَنِي قَلْب عَبْدِيَ المَؤمِنْ ..
من در زمین و آسمانم نمیگنجم،
ولی قلب بنده مؤمنم
مرا در خود جای میدهد..
-حدیثقدسی-
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوچهلوچهار] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوچهلوپنج ]
یاد اولین بحثمان افتادم ،سر اینکه برویم دریا یا دشت ،بحثمان شد آن هم میان کوچه های خاکی بیش مله یک بحث شدیدا بچگانه !
جلو تر از او راه افتادم بروم که صدایم کرد :
خانم نواب ؟
شنیدن نامم با پسوند فامیلی او جان دوباره بود
برگشتم و خندیدم ،آخرش هم حرف خودم را به کرسی نشاندم و به دریا رفتیم.
امروز را قرار بود با همراهی خودش پیتزا درست کنم بعد خریدی که از آمل کردیم ،در آشپزخانه بودیم
با شیطنت پیش بند آشپزی را برایش بستم:
حالا میریم که داشته باشیم آقای معلم سر آشپز رو!
بعد هم کفگیر را جلوی دهانش به جای میکروفون گرفتم :
جناب نواب چه شد که از شغل شریف معلمی
به سر آشپزی روی آوردید ؟!
نگاهی به چشمانم و وسایل روی اپن کرد :
راستش گیر یک عدد بلای جان افتادم !
حرصی کفگیر را روی اپن گذاشتم :
امیر علیییییییی!
قارچ ها را به طرفم گرفت :
جان امیر علی !
چپ چپی نگاهش کردم:
یه دادگاه باید تشکیل بدم برات
خندید :
به چه جرمی؟!
_ به جرم بد حرف زدن با خانومت !
فلفل دلمه ای ها را شست
و روی صندلی نشست :
حکمش چیه خانم قاضی ؟
چاقو را در ظرف گذاشتم
و به طرفش برگشتم :
مهریه خانومت
او هم دست از کار کشید :
من بیشتر از چهارده شاخه گل بهت دادما
بدجنسانه نگاهش کردم :
یه چیز دیگه هم بود میونش
ایستاد و فلفل دلمه ای های خورد شده را کنار بقیه مواد آماده قرار داد:
کربلا؟! الان ؟!
اخم کردم :
الان مگه چشه؟!
انگار حواست نیست آقا
که هفته بعد اول محرمه
فر را روشن کرد تا گرم شود:
اصلا یادم نبود ،باشه بزار بیینم چی میشه
کودکانه بالا پریدم:
جدی امیر علی؟!
آردی که برای خمیر در آورده بودم روی میز بود
دستش را به آن زد و دست آردی اش را روی بینی من :
اره قشنگم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوچهلوپنج ] یاد اولین بحثمان افتادم ،سر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[#قسمتصدوچهلوشش]
یک ساعتی طول کشید که با کلی شلوغ بازی پیتزا را آماده کردیم ،آشپزی با او می چسبید ،اصلا او که باشد، همه چیز می چسبد.
پیتزا را برداشتیم و بعد آماده شدن راهی ساحل شدیم ،اکثرا شام را کنار دریایی که در یک قدمی امان بود می خوردیم.
حصیر کوچکی پهن کردیم و بعد سفره دو نفره ی رنگی ،چند تا از خاطره های خنده دار کودکی را گفتم و او می خندید ،چال گونه اش را که دیدم دوباره از خود بیخود شدم.
نگاهم خیره اش شد و انگشتم برای لمسش جلو تر رفت ،دلم می خواست دفن شوم ،میان چال گونه به شدت دوست داشتنی و بامزه اش!
او هم بلاتکلیف ماند :
تو هنوز هم بعد یه سال نگات گیر این چال بی صاحب منه ؟!
چپ چپ نگاهش کردم :
درباره عشق من درست حرف بزن جناب !
بی صاحب یعنی چی؟!
خم شد و گونه ام را بوسید
این یعنی شدید دلبری کردم از او!
_ امیر علی تازگی ها اسمم رو چی سیو کردی ؟!
گوشی اش را نشانم داد ،زیاد حساسیت نشان می دادم بابت این اسم ذخیره شده ،بلای جان را که دیدم حرصم گرفت :
خیلی ..خیلی ..
خندید :
خیلی چی ؟!
_ حیف که آقامون گفته فحش دادن زشته
گوشی اش را کنار لیوان قرار داد :
آقاتون درست گفته
حالا شما چی سیو کردی این آقاتون رو ؟!
ناز و شیطنتم یک جا طغیان کرد :
آقامون دو تا شماره داره
یکیش رو گاهی میدم رایحه حضور
گاهی هم تغییر میدم میکنمش سفیر مهربانی
ولی شماره اصلیت از همون اول سیو شده
آرامِ جان !
قاچی از پیتزا برداشت :
چه قدر عالی و دلبر !
شناسنامه و پاسپورت رو بزار رو اپن
صبح با خودم ببرم ببینم چیکار میتونم بکنم
ملتسمانه نجوا کردم :
جورش کن فقط
با مهر نگاهم کرد :
پاس و ویزا و گذر بازی بین المللی ست
کربلایی شدنم دست شماست آقاجان !
_ چرا هر چی میگم شعر تحویلم میدی؟!
بامزه خندید :
شوهر با مدرک فوق لیسانس ادبیات داشتن
همچین مزایایی هم داره
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [#قسمتصدوچهلوشش] یک ساعتی طول کشید که با کلی شلو
✨
#خادمانه
راستی برای مخاطبینی که خیلی منتظر جلد دوم رمان#توبهنصوح بودند،یه مژده دارم😌
ان شالله بعد از این چند پارت آخر #رایحهحضور،
با جلد دوم رمان جذاب توبه نصوح که آماده پارت گذاری هست،در خدمتتون خواهیم بود💚
✨|Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
چون گره افتاد در کاری، نوشتند از قدیم:✨
هرکجا شد، روضهی موسی بن جعفر نذر کن!🙂
#مهرانقربانی
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
با مامانی🧕 اومدیم لوضه
بَگَلِ مامانی بودم گِلیه کَلدم 😭
منو دُزاشت لو ژمین🙇♀ یهو
اون شمت دیدم نوسته یا باب الحوائج یا موشی بن جعفل دیدم مامانیم گلیه میتونه بهش دُفتم چه هَبَره دُفت امسب سَبه شهادت بابا جان امام لِضامونه مَلدُم هل حاجتی که داسته باشن به ایشون متوشل میشن التماش دعا🤲💔😭🥺
🏷● #نےنے_لغت↓
یا موشی بن جعفل: یا موسی بن جعفر
امام لِضامونه:امام رضامونه
مَلدُم:مردم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
نه تنها کودکان رفتار را می توانند از طریق مشاهده یاد بگیرند
بلکه واکنشهای هیجانی مانند ترس، غم ، خشم و شادی را نیز از طریق مشاهده یاد خواهند گرفت
و این اتفاق در فرایند زندگی رخ می دهد
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
‖↵ آن عشق❤️
كه در پرده بماند🌫
به چه اَرزد🧐
‖↵ عشق است💗
و همين لذّت اظهار😌
و دگر هيچ...✋
#شفایی_اصفهانی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|📖 #ماه_رجب #رجبیه
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1716»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
•🖤🌷•
موسـایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جـا گذری، حکـایت از نور کنی
تو باب حوائجـی و ما حاجتـمند
ما را نکـند ز درگهـت دور کنی
•🖤🌷•
#سید_محمد_رستگار
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🦋≈ از اردو؎ مشھــد برگشته بود.
با اینڪه میتوانست خــانوادهاش
را هم ببرد، اما این ڪار را نڪرده بود.
🦋≈ پرسیــدم: عبــدالله!
چرا خــانوادهات را نبــرد؎؟
🦋≈ گفت: از وقتی رحمتالله شھیــد شده،
بین خـانواده خودم و او فرقی نمیگذارم،
🦋≈ تا مبــادا به دلش خطور ڪند ڪه اگر رحمتالله زنــده بود، ما را هم میبرد.
🦋≈ خیلی اهل مــراعات بود و نڪته سنج.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #عبدالله_میثمی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
🍃🍂 زن ها راحت تر مےتوانند
ذهن دیگران را بخوانند تا مردها..!
⇦ شما به عنوان یڪ زن احتمالا
از این ناتوانے مردها خیلے شاڪے
هستید و آن را به پاے بےتوجهے
مےگذارید.
❤️✨خانم های عزیـز !
مردها واقعا این شم زنانه شما را ندارند،
لطفا احساسات تان را به زبان بیاورید تا آنها متوجه شوند.🍃🍂
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
1_893318324.mp3
12.2M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#مهدی_رسولی🎙
عربها وقتی یه چیزی رو خیلی دوست داشته باشن میگن:« بأمنة موسی بن جعفر »
یه چیزی مثل بیمه کردنه
یعنی به امانت سپردم،
دست حضرت موسی بن جعفرعلیهالسلام
حالا میگم قلباتون،
بأمانة موسی بن جعفرعلیهالسلام :)
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
یابابالحوائج
آقام...
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
یک عمر هوای دل خود داشتم اما،
یک لحظه نگاه "تو" بهم ریخت دلم را..💓
#نگاهداردلیراکهبردهایبهنگاهی👀
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [#قسمتصدوچهلوشش] یک ساعتی طول کشید که با کلی شلو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحهحضور 》
[ #قسمتصدوچهلوهفت]
بعد شام کمی کنار دریا ماندیم و بعد پیاده به خانه برگشتیم ،سادگی که میان روز هایمان بود شیرین بود ؛مثل شیرینی قبولی در یک امتحان سخت !
بر حسب قرار هر شب قبل خواب کتابی برای هم می خواندیم ،هر دو اهل مطالعه و به شدت کتاب دوست بودیم و به فکر سرانه مطالعه به شدت کم ایرانمان!
امشب نوبت من بود تا بخوانم ،مقابل کتابخانه موجود در اتاق ایستادم ،نگاهم رفت روی کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری
اولین بار دوازده سالم بود که خواندمش!
با لبخند برداشتمش و به سمت رختخواب ها رفتم
پرده حریر پذیرایی انقدر نازک بود که مانع نور زیبای مهتاب نشود ،با ذوقی بچگانه جلد کتاب را نشان او دادم و بعد شروع به خواندنش کردم.
(شاهزاده گفت:
سلام ، تو که هستی ؟!
_ من روباهم
شاهزاده به او گفت :
بیا با من بازی کن !
روباه گفت :
من نمی توانم با تو بازی کنم .
من که اهلی نشده ام
شاهزاده پس از کمی تامل گفت :
اهلی شدم یعنی چه ؟!
روباه گفت:
اهلی شدم یعنی علاقه مند شدن
روباه دوباره ادامه داد :
تو برای من هنوز پسر بچه کوچکی هستی مانند دیگر پسر بچه ها و من محتاج تو نیستم
ولی تو اگر مرا اهلی کنی
هر دو به هم نیازمند خواهیم شد
من برای تو در دنیا یگانه دوست خواهم بود
و تو برای من در عالم ، همتا نخواهی داشت.
شاهزاده گفت :
کم کم می فهمم ، من گلی دارم ..
تصور می کنم او مرا اهلی کرده باشد.
روباه آهی کشید :
زندگی من یکنواخت است ولی تو اگر مرا اهلی کنی ،زندگی من چون خورشید خواهد درخشید
آنگاه با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پای دیگران تفاوت خواهد داشت
اگر می خواهی مرا اهلی کن!
شاهزاده گفت :
چه باید بکنم ؟!
روباه جواب داد :
باید صبور بود
تو اول قدری دور از من در میان علف ها می نشینی ،من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو چیزی نخواهم گفت ،لیکن هر روز می توانی اندکی جلوتر بشینی و ...
بدین ترتیب شاهزاده روباه را اهلی کرد
همین که ساعت وداع فرا رسید، روباه گفت :
آوخ که من خواهم گریست
آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند
ولی تو نباید هرگز از یاد ببری که هر چه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود ... )
بعد از تمام شدن آن قسمت از کتاب کمی سکوت کردم و به نور زیبای ماه که از لا به لای پرده حریر شیری رنگ در تکاپو رسیدن به به روی ماه او بود چشم دوختم و با لحن عجیبی گفتم :
یعنی تو الان منو اهلی کردی ؟!
خندید و به طرفم برگشت:
چجوری ؟!
_ هیچی
اول یه معلم ساده اما پر رمز و راز روستا بودی
همیشه به آرامشت حسودیم میشد
یه جور عجیبی آروم بودی ،به اینکه تموم جمعیت روستا اونجوری خواهانت بودند و پشت سرت و خوبی هات دعا می کردن ،حسودی می کردم
و دلم می خواست شبیهت شم..
بعد هم یواش یواش نزدیک تر شدیم و با جواب های محشرت به سوال هام نمک گیرم کردی آقا!
با محبت عجیبی که نی نی میزد میان مشکی نگاهش دستانم را گرفت :
تو هم یه عکاس پر سر و صدا و شیطون بودی
راستی خبر داری خودم ویس ها رو برای فاطمه خانم فرستادم برای همین تو خونه عمو اینا ازت پرسیدم چه نتیجه ای گرفتی ؟!
چشمانم گرد شد :
یعنی چی؟!
زل زد درون چشمانم
چشمان من آیینه نگاهش بودند :
فاطمه خانم دیده بود که از من سوال میکنی
و دنبال فلسفه ای اون دوره رو خیلی سال پیش برگزار کرده بودیم،ازم خواست اونا رو براش بفرستم تا به دست تو برسونه منم خوب فرستادم دیگه.
مات نگاهش کردم،ای فاطمه آب زیر کاه! :
پس کلا از همون اول نقش اول بودی
گونه ام را بامزه کشید :
اره نقش اول فیلم داستانی رایحه حضور
با بازی افتخاری سرکار خانم ریحانه تاجفر
خندیدم...بلند..
کنار امیر علی پیر شدن بی معنی بود !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحهحضور 》 [ #قسمتصدوچهلوهفت] بعد شام کمی کنار دریا ماندیم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحهحضور 》
[ #قسمتصدوچهلوهشت]
تاسوعا و عاشورا سپری شد ،هر دو با هم مشکی پوش حسین(ع )شده بودیم.
اتو کردن پیراهن عزاداریش حال معنوی داشت که برایم تازه بود.
بعد آماده کردن یک سری عکس مخصوص جشنواره ای که در راه بود ،مقابل تلویزیون نشسته بودم.
مشغول چک کردن پیام هایم بودم که صدای مداحی پخش شده از تلویزیون توجهم را جلب کرد :
سلام آقا
که الان رو بروتونم
من اینجامو
زیارت نامه میخونم !
حسین جانم..
بذار سایه ات همیشه رو سرم باشه
قرار ما شب جمعه حرم باشه
حسین جانم..
با دیدن خیل عظیم زائران اربعین چشمانم پر شد
جا ماندن از هر راهی سخت بود ،مخصوصا اگر از دیار عشق جا بمانی!
عصر با خبری که امیر علی آورد دلم یک جیغ بلند می خواست و آغوش امیر علی را
و دیگر هیچ !
جور شدن و رفتن همراه کاروان تنها چیزی بود که انتظارش را داشتم.
با ذوق ساک جفتمان را بستم و هدیه روز زن امیر علی که یک چادر عربی بود را هم گذاشتم تا سرم کنم شدیدا معصوم و نازم می کرد.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
قدم قدم موکب ها رو می گردم
ستون ستون دنبال یه نشونم
کجای این جمعیتی که
میخوام نمازم رو پشت سرت بخونم
به طرف امیر علی برگشتم
که زیر لب این چند بیت را تکرار می کرد
عشق و دلتنگی از تمام واژگان سرریز بود !
میدونم که بین زائرایی
میدونم میون مردمی
میسوزم تو آتیش غمت
ای آقا عمود چندمی؟!
یا مهدی عزیز فاطمه
انقدر این مداحی را تکرار کرده بود
که من هم حفظش بودم ،صدایش را یواشکی ظبط می کردم.
اولین بار بود که در این مسیر پا می گذاشتم
بوی پاییز و بوی محرم با هم در آمیخته بود
و دلدادگی رو به نقطه اوج خودش می رساند
پاییز و محرم همراه او قشنگ تر میشد
ذوق و هیجان دیدن صحن و سرای ارباب یک طرف
چیز های بامزه و دیدنی میان راه هم یک طرف
تمام این آدم ها ، چه سنی و چه شیعه
چه ایرانی و چه خارجی
یک انگیزه و هدف داشتند از طی این مسیر
و آن عشقشان به حسین و اهل بیتش بود !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
من
بی دل آمدم
که تو دلدار من شوی!:)❤️
#قاسمنعمتی
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
🙁من دیده باآتون گهلم
میلم با خلدوشم بازی میتنم😏
این خلدوشه ام ته حلف نییژنه😕
بدو بدو نمیتُنه.
هیشتال نمیتُنه😒
من با این شیتال تنم الآن؟
چیلا بلای من یه آژی یا داداس نمیآلین
تا باهام بازی تُنه؟😒😒
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
☝️اگر کودک زیر سه سال حرف زشت
میزند به او توجه نکنید نه مثبت نه
منفی تا خاموش شود این مدت ممکن
است بین یک هفته تا یک ماه طول
میکشد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ مثل گیر ڪردنِ
❢ چرخِ اٺوبوس مُسافر بَری
❢ در برف و بورانِ بهمنْ ماه …
❢ گیر ڪرده اسٺ دلم ⤹
❢ به انحنا؎ باریڪ لبخندِ «تُو♡»
❢ ٺا میٺوانی برایم بخند …
❢ مَن در مرکز؎ٺرین نقطه؎ عاشقی،
❢ گیر ڪرده ام… ⦙😌❄️💚⦙ ⌡
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|📖 #ماه_رجب #رجبیه
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1717»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
در این صبــح زیبا🌱
ازخداے مهربان آرامــش را
برایتان خواستارمـ
زیرا آرامش☺️
قطره قطره ڪدورتـهاے جانتان
را شستشو میدهد :)♥️
#صبحتون_بهطراوت_باران😍☔️
🍃🌈
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
🍃🌸ای پیڪ راستان خبر یــار ما بگو
🍃🌸احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈