eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ °/☕️صبـ🌤ـح استـ و حیــاتـے ڪه مــــرا😍 بـا تـوووو طلـ💫ـوع اسـتـ☕️/° 💚🌸 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . ﴿و ڪم یمضي الـفراق بݪا ݪقـاء وݪڪن ݪا ݪقـاء بݪا فـراق﴾ ❣چقـدر فـراق بـدون وصـاݪ گذشـت ولـے ڪجاسـت وصـاݪ بـدون فـراق ... . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . ♥️🍃°• یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم، هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم، او عصبانی شد، اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت. شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.» می گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.» ♥️🍃°• 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . 💠 ارتباط با نامحرم 👭🚫 🌂بانوی عزیز❕ تا بحال فکر کرده ای که چقدر ارزش و زیبایی و نجابت در تو نهادینه شده😊 این ذات پاک تو 👇🏻 آبیاری میخواهد🔋 مراقبتمیخواهد🕹پ درمحیط خوب باید پرورش داده شود✅ ❎در شانِ یک دختر نیست❌ که جواب هر پسر بی سروپایی را بدهد 😡 و خودش را درگیر هوسهای او کند🚫 ❎وقتی عشوه ها و دلبری هایت را در خیابان برای جلب توجه نامحرم به 📛حراج📛 میگذاری، ارزشت را کم میکند. ❎وقتی برای مرد نامحرمی غیر از همسرت وقت میگذاری تا آرامَش کنی، نهایت خیانت است😡 ❎وقتی عکس های شخصی ات 💃را در دید مردم میگذاری، اینگونه خودت را حراج کرده ای تا چشمان ناپاک از تو استفاده ابزاری کنند👺 خودت خوب میدانی ارزشمندی💎 اما در عمل این را نشان نمیدهی❎ ✅بانوی عزیز❕ زیاد دم دست نباش❌ ارزش تو والاست شنیده ای ک جنس ارزان همیشه دم دست است؟😕 تو اینگونه نباش... هیچوقت برای تغییر دیر نیست⚠️ . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . ✍ آقایان محترم این نڪته را فراموش نڪنید هیچ وقت نگید من دارم ڪار مےڪنم و خانمم داره اینو مےبینه و باید بفهمه این یعنے دوست داشتنش!😁 🖋 خانم شما به شنیدن واژه‌هاے دوست داشتن و علاقه و محبت ڪلامے نیز نیاز دارد و این مساله همچون نیاز به آب خوردن نیازے همیشگے است.🌺😌 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ سلام ممنون از کانال خوبتون؛ منم یه سوتی دارم مال همین دو سه روز پیشه😩 رفته بودم مطب دکتر یه خال پشت پلکم بود برداره؛ بی حسی زده بود و من چشام بسته بود.. بعد شنیدم که گفت اهل کجایی؟ منم گفتم اهل خراسان رضوی همسایه ی امام رضا😌 شهرستان نیشابور😐😐 ول کنم نبودم😱 بعد گفت نه عزیزم با شما نیستم😅 فهمیدم داره تلفنی با دخترش حرف میزنه میگه الو کجایی!؟🙈 من فک کردم از من پرسید اهل کجایی؟😂 فقط لبامو از تو گاز میگرفتم خنده ام نگیره خانم دکتره هم از این خانمای سانتال مانتال بود یعنی آب شدم از خجالت😅 خدا رو شکر چشام تا نیم ساعتی بسته بود و چشم تو چشم نشدم باهاش😄 . . ''📩'' [ 562 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_6021370516349127849.mp3
16.54M
↓🎧↓ •| |• . . ‌ حاج‌احمد‌متوسلیان‌میگہ... براۍآنچہ‌اعتقاد‌دارین‌ ایستادگےڪنید' حتےاگر‌بھاۍِآن‌‌تنھا‌ایستادن‌‌است! . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . اون لحظه ای که میخنده باید دکمه ی توقف زندگی رو بزنی❗️ فقط نگاش کنی..👀❤️ 😁 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . خودش را میان آینه ی قدی ورانداز کرد. کت و شلوار سرمه ای رنگ و پیراهن سفید و مدل مویی که جذابیت اش را چندین برابر کرده بود اورا به هیبت یک تازه داماد درآورده بود. روز عید فطر بود و صبح، نماز عید خوانده شده بود و به رضایت حاج رسول قرار بود عصر همان روز، صیغه محرمیت بین حسام و حوریا خوانده شود و مراسم نامزدی شان برگزار گردد. شیرینی یک ماه روزه داری و تجربه ی اولین سال تزکیه ی نفس، با روز نامزدی و وصالش با حوریا پر حلاوت شده بود. حسام بی قرار بود. تنهایی همه ی کارهایش را راه انداخته بود. حلقه نامزدی تک نگین زیبایی که با وسواس آن را سفارش داده بود به همراه چادرنماز و روسری و سبد گلی که باب دلش بود، گوشه ی میز وسط مبلمان چیده شده بودند و فقط مانده بود تحویل جعبه ی شیرینی مخصوصی که قرار بود افشین و النا از قنادی معتبر شهر بگیرند و به حسام ملحق شوند و رهسپار کلبه ی عشق اساطیری حسام گردند. دلش برای تنهایی اش گرفت اما حال و هوای قشنگش را با این حس ویرانگر که سالها حسرت به دلش انباشته بود خراب نکرد و بار دیگر از چپ و راست خودش را توی آینه دید زد. ساعت را به مچش انداخت و با ادکلن دوش گرفت و با صدای زنگ آپارتمان به سمت در خیز برداشت. افشین و النا هم با آراستگی میان چارچوب در آپارتمان ظاهر شدند. افشین آپارتمان را روی سرش گذاشته بود و سوت زنان به دور حسام می رقصید. به غیر از جعبه ی شیرینی، یک سینی تزئین شده با تورهای ظریف سفید و نباتی، همراهشان بود که میان آن، یک کله قند تزئین شده و یک دفتر زیبا و قلمی به زیبایی و آراستگی همان دفتر و یک آینه و قرآن و چند شاخه نبات تور زده و یک ظرف نقل و سکه از محتویات سینی تزیین شده در دست النا بود. چشم های حسام برقی زد و النا در جواب نگاه مشتاق حسام گفت: _ شرط می بندم از اینا نخریدی. حسام همانطور ذوق زده سینی را از النا گرفت و گفت: _ نه... اصلا نمی دونستم باید بگیرم. النا با ذوق به سمت بقیه ی هدیه ها و سبد گل زیبای روی میز رفت و گفت: _ اینا برای عروس خاطره میشه. شاید آقایون اهمیتی ندن ولی برای عروس دونه به دونه ش شعف و خوشحالی میاره. و بعد با ذوق گفت: _ چه جعبه های شیشه ای قشنگی. خیلی با سلیقه هدیه ها تزئین شدن. حسام دکمه ی سر آستینش را وارسی کرد و گفت: _ دادم توی همون گل فروشی تزئین کردن. دیر نشه... بریم؟ افشین پس گردنی به حسام زد و گفت: _ هول نکن، دیر نمیشه. باهم همه ی وسایل را توی ماشین حسام گذاشتند و از این کوچه به خانه ی عشق کوچه پشتی، راهی شدند. ادامه دارد... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_اول خودش را میان آینه ی قدی ورانداز کرد. کت و شلوار سرمه ا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش با ظرف میوه به آنها پیوست و آن را روی میز گذاشت. نگاهی گذرا به آنها انداخت و گفت: _ کاش حداقل به چند تا از فامیل خبر می دادیم. حاج رسول نگاهی ملامت بار به حاج خانم انداخت و گفت: _ خوبه که مراعات حسام رو بکنیم. طفلک داره با دوستش میاد. نه فامیلی نه خانواده ای. حالا ما این یه بار رو بگذریم چیزی نمیشه. مراسمات بعدی هر کسی رو خواستین دعوت کنین. صدای زنگ آنها را به سکوتی موقتی وادار کرد که حاج خانم دکمه ی آیفون را زد و حوریا دستپاچه چادرش را مرتب کرد و کنار مادرش به استقبال مهمانان ایستاد. چهره ی با حیایش با روسری براق صدفی قاب گرفته شده بود و پیراهنی بلند و آبی رنگ به تن داشت و چادر رنگ روشنی که مادرش به همین نیت از سفر مکه برایش آورده بود را به قامت اش انداخته بود. النا با سینی زیبای تزیین شده وارد شد و بعد از آن افشین با جعبه ی شیرینی و بعد حسام با سبد گل زیبا و خاصی که سفارش داده بود، با شرمی خواستنی و داماد گونه وارد شد و بعد از سلام به جمع، سبد را در دستان حوریا قرار داد و برای لحظه ای چشمان مشتاق و کهربایی حوریا را از نظر گذراند و دل از کف اش برای چندمین بار ربوده شد. حاج رسول حسام را کنار خودش نشاند و افشین و النا بعد از آوردن بقیه ی هدایا و چیدن آن روی میز به جمع پیوستند. رسما مجلس به دست حاج رسول و افشین افتاده بود و حسام و حوریا به فاصله ی چند مبل سر به زیر و هیجان زده به همراه النا و حاج خانم شنونده ی بحث شوخ مآبانه ی آنها بودند. افشین گفت: _ حاجی هنوز دیر نشده ها... حسام همچین هم تحفه نیست. نگاه سرزنش بار حسام به افشین کشیده شد و روی لبخند زیبای حوریا ثابت ماند. _ حاجی... به خدا خیلی مردی که حسام رو قبول کردی. بابا این رسما خل و چل میزنه دخترتو دستی دستی داری بهش میدی!؟ برق از سر حسام پرید و نگران به حاج رسول و خانواده اش نگاهی انداخت و از کنار پایش فشار کوچکی به دست افشین وارد کرد. افشین اغراق آمیز صدایش رابلند کرد و گفت: _ آاااای آی حاجی ببینید چیکارم کرد؟ و دستش را توی هوا مثلا از درد تکان می داد که با تذکر النا بحث را جمع کرد. حاج رسول با جدیت گفت: _ من فقط از یه جهت نگران بودم. به وضوح رنگ حسام پرید که حاج رسول ادامه داد: _ از این جهت که حسام دوستی مثل تو داره که از صدتا دشمن براش بدتره. و قهقه ی خنده اش خفقان چند لحظه ی پیش را شست و برد. ادامه دارد... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . دعا کردم همیشه عشقتان در قلب من باشد و دائم حس کنم آقا نگاه مهربانت را❤️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» شلام عه عه عه اون پَلبانه هه لو😍 چِدَده ناجه🤩 بَهــ❤️ اودالوشُتل😍 🏷● ↓ پَلبانه: پروانه ناجه: نازه ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ سه جمله‌ای‌ که کودک شما نیاز دارد هر روز بشنود: ۱ تو دوست داشتنی هستی❤️ ۲ تو در امنیت هستی💚 ۳ تو به اندازه کافی خوب هستی💛 توضیحِ گزینه‌ی اول: "تو دوست داشتنی هستی" با اینکه بگوییم دوستت دارم فرق دارد! "دوستت دارم" به این اشاره دارد که عشق از من می آید و عشق ممکن است اگه اتفاقی بیفتد کم شود یا از بین برود."تو دوست داشتنی هستی" مربوط به فرزندتان هست و می‌تواند از دنیا و دیگران عشق بگیرد. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . 🌿⃟💯 هزار قصه نوشتیم بر صحیفهٔ دل💞 🌿⃟😘 هنوز عشق تو عنوان سرمقالهٔ ماست😌 ✍| |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1722» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ صبــحتون بہ زیبایے گـ🌸ـل قلبتون بہ زلالے آبـ💧ـ و ڪارهاے روزمره‌تونـ روان و جـ🌊ـارے چون جویـبار زندگیتون😌 پرازانـ⚡️ـوار لطف الهـ💚ـے 😍💐 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . |👀| از هر نظر تو |😌| عینِ پسندِ دلِ منـے |🙈| هم دیده هم ندیده |😍| پسندیده ام تو را ... . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 👦🏻|• هادے و حسین، دو فرزند ڪوچڪمان، دعوایشان شده بود، موهاے هم را مےڪشیدند. 🚶🏻‍♂|• گفت: «آماده‌شان ڪن ببرمشان بیــرون.» 👶🏻|• یڪ ساعت بعد ڪه آمد، دیدم سَرِ دو تاے آنهـا را ڪچل ڪرده است. 😉|• گفت: نمےخواهم من ڪه نیستم و در جبــهه هستم، تو حـرص بخوری!؟» 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡ ‡ ↓ از فلسفه‌ حجاب‌ داشت‌ برام‌ میــگفت معتقد بود ڪه‌ حجاب‌ واسه‌ اینه‌ ڪه هرڪسی‌ وارد حریم‌ هر ڪسی‌ نشه..❌ حجاب‌ داشت‌ ❕ چون‌ معتقد بود هر نامحرمے( حــق‌ ) این‌ رو نداره‌ ڪه‌ نگاش‌ ڪنه ..😌🌼 ↑ ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . هفت تصور اشتباه قبل از ازدواج❌ ◀️عوضش می‌كنم!⁉️ اگر شما هم چنین فکری را در سر دارید، نباید فراموش کنید که شما و همسرتان، از دو خانواده و دو فرهنگ متفاوت هستید و هرگز نمی‌توانید دنیا را از یک دریچه ببینید. بعضی ویژگی‌های همسرتان، تقریبا غیر قابل تغییر است، این را بپذیرید.☺️ ◀️باید برای هم بمیریم!⁉️ اما گمان نکنید برای داشتن یک زندگی عاشقانه، نیاز به یک زندگی افسانه‌ای دارید، درست است که باید خواستگارتان را دوست داشته باشید، اما قرار هم نیست هر روز فیلم هندی بازی کنید...!😉 ◀️عشق با گذشت زمان تمام می شود!⁉️ یک عشق واقعی می‌تواند با آرامش و روزمرگی هم همراه شود. مرحله دوم عشق، صمیمیت و همراهی است و اصلا به معنای پایان عشق نیست.🤗🦋 ◀️مسئولیت اداره زندگی به عهده مرد است!⁉️ اگر می‌خواهید زندگی موفق و آرامی داشته باشید، از همان اول سنگ‌ها را وا بکنید و مسئولیت‌ها را تقسیم کنید.😇🌱 ◀️مردها ارزش حمایت را نمی فهمند!⁉️ مردها خیلی راحت تفاوت شما با زنان دیگر را می‌بینند.😍👌 ◀️به خاطر من هر کاری می‌کند!⁉️ درست است که عشق قدرت می‌آورد، اما قرار نیست که از مرد زندگی‌تان، به گناه عاشق شدن، یک فرد ضعیف و زیردست بسازید.😬😕 ◀️خودم را دوست دارد نه جسمم را!⁉️ خیال نکنید مردی که عاشق‌تان است، به جسم شما نیازی ندارد و تنها به تفکرات و کلام شما اهمیت می‌دهد.😜✋ . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . 🍃🍂از دلایل ناراحتی خود صحبت کنید🍃🍂 ✍ زمانے ڪه از یڪ مساله احساس ناراحتے دارید به جاے آنڪه سڪوت و یا به اصطلاح قهر ڪنید،😅 بهتر است با ایجاد یڪ فضاے مناسب موضوع را با همسرتان در میان بگذارید.👌 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
مداحی_آنلاین_شاه_اومد_حسین_طاهری.mp3
7.48M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 ‌ پيامبر صلي الله عليه و آله : إنَّما سُمِّيَ شَعبانُ لأِنَّهُ يَتَشَعَّبُ فيهِ أرزاقُ المُؤمِنينَ پيامبر (ص) می‌فرمودند: ماه شعبان ، «شعبان» ناميده شد زيرا روزى هاى مؤمنان در اين ماه قسمت مى شود . 📚 ثواب الأعمال ، ص 62 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوم حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با حاج آقای مسجد تماس گرفت جهت جاری شدن صیغه به منزلشان بیاید. حسام رو به حاج رسول گفت: _ اگه اجازه بدید تا حاج آقا تشریف میارن چند لحظه با حوریا خانوم صحبت کنم. حاج رسول موافقت کرد و حسام را به همراه حوریا راهی اتاق حوریا کرد. حوریا به داخل اتاق رفت و حسام پشت سرش وارد شد. حوریا به سمت حسام برگشت و نگاه پرسش وارش را به حسام دوخت. حسام خنده اش گرفت. آرام در را روی هم گذاشت و رو به حوریا گفت: _ بشینیم؟ حوریا دستپاچه شد و با لبخند به حسام تعارف کرد روی صندلی میز تحریرش بنشیند. خودش هم لبه ی تخت نشست و باز نگاه خود را به حسام دوخت و منتظر بود بفهمد چه حرفی بین حسام و او باقی مانده است. حسام پا به پا کرد و گفت: _ تا چند دقیقه ی دیگه به هم محرم میشیم. میخوام خیال خودمو راحت کنم. و با تردید و گره کوچکی که به ابرویش افتاد ادامه داد: _ ممکنه توی زندگی با من خیلی اتفاقا بیفته. خودت میدونی گذشته ی متفاوتی با وضعیت الانم داشتم. ماجرای رستوران و بعد هم قضیه ی النا و برخورد تو... چطور بگم... حوریا با کمی دلخوری و صدایی که از پس حنجره اش بیرون زد با پشیمانی گفت: _ من که عذرخواهی کردم... من... حسام نگذاشت به حرفش ادامه دهد. _ حوریا جان... من نخواستم با پیش کشیدن اون ماجرا تو رو خدایی نکرده شرمنده کنم. فقط دلم لرزیده. بهت هم حق میدم هر رفتاری رو داشته باشی اما... دوست دارم بعد محرمیتمون، این حسام رو بشناسی نه اونی که ته ذهنت مونده. هر چند گذشته ی من تا ابد باهام هست و امکان داره موارد مشابهی از اون اذیت و آزارها در کنار من به واسطه ی گذشته م تجربه کنی. اما بی ریا و بدون دروغ بهت می گم که نه دختری تو زندگی من بوده و نه با کسی ارتباط داشتم. اولین و آخرین دختری که به قلبم اومده خود تویی و برای خوشبخت کردنت از هیچ چیزی دریغ نمی کنم. نگاه حسام رنگ مهربانی گرفت. با کمی لبخند گفت: _ الان دیگه همه کس و کارم تو هستی حوریا. خودت می دونی توی این دنیا جز رفاقت افشین هیچکس رو ندارم. تو میشی دار و ندارم. میشی خانواده و کس و کارم. مطمئن باش بیشتر از تو، من مشتاق به نگه داری این زندگی جدیدم هستم. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره فقط... هرگز پشتمو خالی نکن و بدونِ حرف و بحث، ذهن خودتو درگیر نکن. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده و باهام حرف بزن که باهم حلش کنیم. میخوام از این لحاظ مطمئنم کنی. حوریا که تا این زمان سکوت کرده بود با حرف های حسام تحت تأثیر قرار گرفت و چشمانش لغزان از اشک شده بود و قطره اشکی سمج از پلک پایینش روی دست هایش چکید. همانطور سر به زیر گفت: _ هرگز نمیذارم این اشتباهی که کردم و اون قضاوت نابه جا، تکرار بشه. مطمئن باشید. با هم بیرون رفتند و حاج آقای مسجد را در کنار حاج رسول دیدند که با لبخند و لحنی گرم از آنها استقبال کرد و به آنها تبریک گفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سوم حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج رسول صیغه محرمیت را جاری کرد و النا انگشتر نامزدی را به حسام داد که به انگشت حوریا بیندازد. حال حسام وصف ناشدنی بود. هر چه حوریا شعف داشت و ذوق این لحظات تکرار نشدنی سراسر وجودش را گرفته بود، حسام ده برابر خوشحال تر بود و مدام خدا را بابت این زمان و حال و هوا و کامیابی اش شکر می کرد. نامزدی ساده و کم جمعیتشان به پایان رسید و با شوخی و خنده ی افشین، شام آن شب را به عهده ی حسام انداختند که با مخالفت حاج خانم مواجه شدند و گفت ( خودم شام می پزم. مهمون خودمونید) افشین ابرویی برای حسام بالا انداخت و گفت: _ از همین حالا معلومه خوش شانسی. ببین مادر زنت چقدر هواتو داره. و با اشاره و اعتراض النا سکوت کرد ( انگار مامان من هوای شازده رو نداره) النا و افشین سر به سر حسام و حوریا می گذاشتند. حوریا شرمگین بود و محجوبانه می خندید و حسام سراسر ذوق بود و برای اولین بار از این شوخی ها مسرور بود و به افشین و النا پر و بال می داد که بیشتر ادامه دهند. حاج خانم مشغول پخت شام بود و بوی زرشک پلو با مرغ لذیذی کل فضای خانه را پر کرده بود. حاج رسول در سکوت دانه های تسبیح را یکی پس از دیگری می انداخت و به شلوغ کاری های این جمع شاد و جوانانه لبخند می زد و برای حوریا خوشحال بود. افشین وسط خنده هایش گفت: _ این بار رو مادر زنت نجاتت داد. فکر نکنی یادمون رفته. باید شیرینی این وصلت رو بهمون بدی حسام خان. حسام ابرویی بالا انداخت و گفت: نصف جعبه ی شیرینی رو تو خالی کردی افشین. کلی هم توی ظرف مونده و اشاره ای به میز کرد و ادامه داد: _ برو بخور. انقد بخور که بترکی. حوریا ریز می خندید و حسام از اینکه خنده ی حوریا را در آورده بود به خودش می بالید و چشمانش برق می زد. النا نچ نچی کرد و گفت: _ آقا حسام آبروتو جلو حوریا حفظ کن. الان با خودش فکر می کنه ای دل غافل، چه شوهر خسیسی گیرم اومد. و حوریا دستپاچه گفت: _ نه بابا... این حرفا چیه و با قهقهه ی افشین و النا به خودش آمد که چه گفته... النا گفت: _ از همین حالا با آقایی شون هماهنگن یه شام به ما ندن. جفتتون خسیسین. حوریا فقط می خندید و دستپاچه روسری اش را مرتب می کرد و صورتش سرخ شده بود. حسام نگاهی عمیق به چشمان کهربایی اش انداخت و گفت: _ خانوم خودمه دیگه. هیچ هم خسیس نیست. فقط حامی همسر جانشه، تمام قد. و حوریا نگاه حسام را با گفتن (با اجازه) جواب داد و بلند شد و به آشپزخانه رفت که به مادرش کمک کند. النا هم برای کمک رفت و آقایان را تنها گذاشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهارم روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج
💕📒 بلاخره چشم‌انتظاری هاتون به پایان یافت حواساتون جمعه دیگه؟😍✌️ چقدر پیگیر بودین چقدر دل تو دلتون نبود چقدر چشم انتظاری کشیدین چقدر مطالبه و پیام روی پیام بلاخره به مُرادتون رسیدین دیگه😍🌱 الوعده‌وفا، فصل دوم توبه‌ی نصوح تقدیمِ چشم نوازی های شما شد😌📚 و این لینکِ قسمت اول از فصل اول👇🏼 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 و لینکِ قسمت اول از فصل دوم👇🏼 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/66438 یک عاشقانه های حلال در کنار شماست♥ با تشکر از استقبالِ بینظیرتون🤝 - ما اینجاییم:👇🏼 - @Daricheh_Khadem •• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ••
「💚」◦ ◦「 🕗」 . هر کس به دیدار تو آمد کربلایی شد💛 اینگونه خواهی کرد از مهمان پذیرایی😌 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦