∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
/🌸/زندگےبوےخوشنسترناست
بوےیاسےاست
ڪهگلڪردهبهدیوار🍃
نگاهمنوتو😍
زندگےخاطرهاست🦋
زندگےخندهیڪشاپرڪاستبرگلناز
زندگےشیریناست/🌹/
#سهرابسپهرے
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
{🤲🏻} در قـنوت خود دعا ڪردمـ
{🍃} فـراموشـت ڪنـمـ
{📿} حاجتـمـ در سجـده اما
{👀} دیـدن روے تو شـد ...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🕊| همسرم، شهید کمیل خیلی با محبت بود
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛ از من مراقبت میکرد…
☀️| یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم،
☢| رفتم پنکه رو روشن کردم
وخوابیدم «من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته.
😌| بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم
رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…
🙄| دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم
و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…😴
🤭| شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک
بشم…
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی!؟ خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی و دلم نیومد….💔
🌷شـهـیـد مدافع وطن #کمیل_صفری_تبار
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
⭕️متأسفانه روابط بین پسر و دختر در جامعه ما بسیار بد جا افتاده👀
و پدر و مادرها از آن به عنوان یک کار زشت یاد مىکنند.⛔️
من به عنوان یک پسر جوان موارد زیادى از این روابط را دیده ام.♨️
اگر پسر و دختر در روابط خود، حدود را رعایت کنند، و بدون اطلاع پدر و مادرشان رابطهاى برقرار نمایند، و بین خودشان دوستى پایدارى را برنامهریزى کرده باشند، که به احتمال قریب به یقین به ازدواج آنها منتهى شود، آیا شرعاً مشکلى دارد؟⁉️
✅تجربه هاى مکرّر در مکرّر نشان داده که رابطههاى دختران و پسران دامهاى شیطان است😈
و منجر به خلاف شرع مىشود❌
بنابراین گفتگو و مراوده پسر و دختر جايز نيست مگر اينکه پسر رسماً به خواستگاری دختر برود که به مقدار نياز و با رعايت موازين شرعی و اطلاع خانواده دختر، میتواند با او سخن بگويد🗣
و او را ببيند.😇😌
#احکام
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
#قبل_از_ازدواج
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
📝 مردان معمولا نیاز خود به
محبت و توجه را بر زبان نمی آورند.🐣
📝 مردها دوست دارند تا جایی که
ممکن است وسایل راحتی فکر و جسم
آنها در خانه فراهم باشد.✌️🙂
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام. اون زمانها که تلگرام فیلتر نبود، تو
تلگرام یه گروه آشپزی داشتم با یه گروه مذهبی
که همه مسائل شرعی رو توش میذاشتن...
اومدم آموزش دمنوش به 🍈 رو تهیه کردم..
عکس دمنوشم رو گرفتم، تو فنجان ریختم
عکس گرفتم، هی ی ی، هی ی ی، بجای اینکه
بفرستم برا گروه آشپزی فرستادم برا گروه
مسائل مذهبی😁😭😭😭😭😭
البته کم نیاوردم پرسیدن این چیه؟ گفتم
وقتی نماز شب خونده میشه، برا اینکه
سرحالتر باشیم و خسته نشیم این دمنوش
رو استفاده کنین🤣
وای اگه بدونید آقایان روحانی چقدر
تشکر کردن😁 یعنی اگه براشون امکان
داشت بنامم ثبت جهانی میکردن☕
هیچی دیگه عکس دمنوشم رو برا گروه
آشپزیم هم فرستادم. هیچکی تحویل نگرفت😒
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 572 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
@donyapasazmarg1 - حجت الاسلام دارستانی.mp3
3.04M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#حجت_السلام_دارستانی🎙
فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ
عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
بگو: خدا مرا کفایت است
که جز او خدایی نیست،
من بر او توکل کردهام
و او رب عرش بزرگ است
-سورهتوبه۱۲۹-
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
تولدتون مبارک گل پسر ارباب(:
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜|🎊
#عیدانه #خادمانه
.
.
بازم امشب مولا اومده 😍
یا دوباره طاها اومده 🎊💚
یه جوون رعنا اومده 🎉😇
علی اکبر دنیا اومده 🎊 🎈
#ماه_شعبان
#علی_اکبر_علیه_السلام
.
.
گل پسر ارباب خوش اومدی..😍↯
💜|🎊 @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیستم حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت: _ خودم با رسول میر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ویکم
(حوریا می گوید)
سردرگمی و هول و هراسی عجیب به دلم افتاده بود. حتی از ماشین حسام که توی حیاط پارک شده بود خجالت می کشیدم. لباسهایم را عوض کردم و تونیک و شلوار گشاد و پوشیده ای را تن کردم و شال را روی سرم انداختم. به حسام محرم بودم اما حسام تا به حال بدون چادر مرا ندیده بود. حتی زمانی که به منزلمان می آمد، چادر رنگی را می پوشیدم و همیشه مادرم مرا سرزنش می کرد. تصمیم داشتم حالا که تنها بودیم با همین لباسهای گشاد و شال و روسری کمی با او راحت شوم. وسایل املت را روی میز گذاشتم و مشغول پختن شدم و با مادرم تماس گرفتم.
_ سلام حوریا جان. رفتی خونه مادر؟
_ سلام مامان. آره خونه هستم. بابا چطوره؟ اذیت نیست؟ الان کجایین؟
_ نگران نباش. فعلا که تازه از شهر بیرون زدیم. برسیم بهت زنگ میزنم. بالاخره کار پذیرش و... کمی طول میکشه.
_ تو رو خدا بیخبرم نذارید مامان. ببینید چه کارایی می کنید.
اشکم درآمد و با صدای لرزانی گفتم:
_ من الان باید کنارتون بودم. دلم داره می ترکه.
_ میخوای نگرانم کنی حوریا؟ آروم باش دخترم. برای پدرت دعا کن و امتحاناتو خوب بخون. ان شاءالله به حق امام حسین چیزی نیست و زود بر می گردیم.
مادرم با کمی شک و تردید گفت:
_ حسام پیشته؟
خجالتی شدم و گفتم:
_ نه... رفته خونه ش لوازمشو بیاره و بیاد
مادرم صدایش را پایین تر آورد و گفت:
_ خیالم از بابتتون راحته. عاقلید. درسته که محرمید اما... مراقبت کنید.
نفس کم آورده بودم و مادرم را بی جواب گذاشتم که خنده ی ریزی کرد و گفت:
_ البته... انقدر سفت نگیری که با چادر پیشش بشینی. بیچاره گناه داره. نامزدته. محرمته.
از شوخی مادرم قرمز شده بودم و با خنده گفتم:
_ کاری نداری مامان؟ بازم بهتون زنگ می زنم.
_ نه عزیزم مراقب خودت باش. خواب نمونی از امتحانات جابمونی...
و نگرانی های مادرانه اش که تمام شد تماس را قطع کرد. با صدای زنگ در از جا پریدم. انگار حسام آمده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ویکم (حوریا می گوید) سردرگمی و هول و هراسی عجیب به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ودوم
(حسام می گوید)
با ساک لوازمم به داخل رفتم. حوریا روی ایوان منتظرم ایستاده بود. چادرسرش ندیدم لباس پوشیده ای تنش بود که اندامش مشخص نبود اما همینکه با من داشت راحت می شد دنیایی برایم ارزش داشت. سعی کردم نگاه حریصم را از رویش بردارم که معذبش نکنم.
_ یادم رفت بپرسم نون دارید؟
نفسی عمیق کشید و شالش را درست کرد و گفت:
_ آره توی فریزر داریم. مامانم دیروز خرید.
با هم به داخل خانه رفتیم. به فاصله ی یک قدم با او، راه می رفتم و دوست داشتم او را به آغوشم بکشم. به سمت آشپزخانه رفت و من وسط هال، ساک به دست ایستادم. انگار چیزی را یادش رفته باشد. برگشت و مرا با آن حال دید. ساکتونو بذارید اتاق من یا... اتاق مامان بابا... هرکدوم راحتید.
با لبخند گفتم:
_ اجازه دارم بذارمش همون اتاق خودت؟
سری تکان داد و دوباره به آشپزخانه رفت. من هم به سمت اتاق حوریا رفتم و صدایم را بلند کردم و گفتم:
_ نمی خواد با این حالت بشینی غذا درست کنی. یا نیمرو میزنیم یا میرم از بیرون می گیرم.
او هم صدایش را بلند کرد و گفت:
_ چیز قابل داری نیست. دارم املت درست می کنم.
لباسم را عوض کردم و تیشرت سورمه ای و شلوار سفیدی پوشیدم و با چند پیراهن و شلوار و چوب رختی از اتاق بیرون زدم.
_ حوریا جان. اینا رو کجا آویزون کنم؟
حوریا از آشپزخانه بیرون زد و نگاهش روی من ثابت ماند. به او لبخندی زدم که خودش را جمع کرد و همراهم به اتاقش آمد و کمد را برایم باز کرد. لباسهایش را فشرده تر کرد و جا را برای لباسهایم باز کرد. بعد چرخید و روی میز توالت را خلوت کرد و گفت:
_ اگه لوازمی دارید که لازمه اینجا باشه، بچینید همینجا...
و با عجله سراغ املتش رفت. همه چیز را که چیدم به آشپزخانه رفتم. میز را چیده بود و املت را توی دو بشقاب داشت خالی می کرد. تکه نانی برداشتم و از سبزی خوراکی برای خودم لقمه گرفتم. سعی داشتم راحت برخورد کنم که حوریا هم سخت نگیرد.
_ به مامانت اینا زنگ زدی؟
_ آره... گفت وقتی برسن خودشون تماس میگیرن.
_ بهشون گفتی من میام پیشت؟ نکنه فکر کنن هرکی تو خونه خودشه. نمی خوام بی اعتماد بشن.
شرمگین روی صندلی نشست و گفت:
_ نه... مامانم پرسید که کجایی منم گفتم رفته لوازمشو بیاره و بیاد. میدونه... که... باهمیم.
از شرم و تک تک کلماتش دلم غنج می رفت. چقدر خواستنی بود. از سهم خودم لقمه ای برایش گرفتم و سمت دهانش بردم. سرش را عقب کشید و لقمه را از دستم گرفت و آنرا آرام به دهانش گذاشت و خورد. سعی کردم عادی رفتار کنم و شروع به خوردن غذایم کردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
خسته و فقیر آمده ام،
رحمی:)✨
#عیدکممبروک☁️
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
عاااییی😴 تیقد دسته سُدم 😪
🧕ببخشیدا .
ولی شما چکار کردی که خسته شدی؟
🤒 سوما منُ دوژاستی مُب.
تخت بداستی.
تخت دوژاستی فَ بداستی
مَ دسته سُدم🤕
🧕 بچهم خونه تکونی داشته😊
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ تو مگر باغ بهشتی💚
که چنین مطبوعی👌
تو مگر فصل بهاری🌸
که چنین معتدلی😉⌡
#شمس_مغربی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1732»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
1_1519024567.mp3
1.41M
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
ارباب من بابا شد و تقدیرِ خوش فرجام🎊
دردانهی خوش قد و بالایی به لیلا داد...❤️
#میلاد_حضرت_علی_اکبر🎊
🖇💌
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
😊° ایشان حتی در زمان عصبانیت هم ڪسی را از خود نمیرنجاند.
😇° تمام دوستان و نزدیڪان، از ابوالفضل با اخلاق نیڪویش یاد میڪنند.
🎿° با اینڪه من و ابوالفضل نسبت فامیلی داشتیم، اما اطلاع نداشتم که او ورزشڪار است.
🧗🏻♂° در جلسه خواستگاری گفت که من چترباز و صخرهنورد هستم و راپل ڪار میڪنم.
📚° بعد از مدتی چندین ڪتاب درباره راپل به من داد تا بخوانم و آشنا شوم و حتی یڪبار در پشتبام منزل پدری ابوالفضل راپل را هم تجربه ڪردم.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #ابوالفضل_راهچمنی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
🔺سوال👈دختر تا چه حد باید از جزئیات زندگی خود در جلسه خواستگاری به آقا بگوید ؟⁉️
🔰پاسخ👈 لازم نیست خانم و آقا وارد حریم خصوصی یکدیگر بشوند .❌
در مورد گذشته و سابقه و جزئیات نباید وارد شوند.⛔️
مسائل کلی زندگی زناشویی در آینده را مطرح میکنیم .✅
یکسری مسائلی هست که باید گفته بشود.⬇️
بیماری حاد جسمی و روحی که طرفین دارند ، یک اختلال روحی روانی و عصبی و افسردگی حاد و پرخاشگری عصبی وسواس شدید ،
اعتیاد آقا ، ازدواج قبلی.✅
ولی ‼️
بیماری که ده سال پیش بوده و حل شده ، احتیاجی نیست که گفته شود.🤗
💠حتی لازم نیست سوال شود که آیا شما بیماری حاد داشتهاید یا خیر؟⁉️
حالا یک افسردگی بوده و درمان شده و اثری از آن هم نیست.نباید گفت.✅
ما وارد مسائلی که بوده و تمام شده نمیشویم.🙂
مثلا گناهی کرده و توبه کرده ، احتیاج نیست که این را بگوید مگر اینکه تبعی داشته باشد.😥
در مورد بیماری حاد ، آخر جلسهۍ اول بگویید.چون در آخر جلسه به یک جایی میرسید که طرف به دردتان میخورد یا خیر.👌
دیگر اینکه آقایان در مورد کلیت مهریه صحبت کنند.🤗
آیا شما اعتقاد به مهریه کم یا زیاد یا متعادل داری؟
وارد رقم نشوید . رقم برای جلسه بلهبران است.🎀
↩️شما در جلسه اول جواب مستقیم یا غیر مستقیم ، چه منفی و چه مثبت ، نمیدهید.✖️
باید سوالات جمع بندی بشود و گفتگو و تحقیق بشود و بعد به جواب برسید.🤗👌🌸🦋
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
#قبل_از_ازدواج
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
بعد از دعوا چیڪار ڪنیم ڪه
اوضاع دوباره رو به راه بشه ؟ 🧐
مهرورزے فیزیڪے، میشه بغلت کنم؟🙂
عذرخواهے، معذرت میخوام.
نباید داد میزدم!😢
توقف بگو مگو،
خیلے پیچیده شد ، بیا ڪمے به خودمون
فرصت بدیم ، بعد دوباره صحبت ڪنیم🍃
احساسمون رو در لحظه بگیم: من در
حال حاضر خیلے عصبیم🤬
و یادمون نره ڪه این بحث ها براے
ساختن رابطست نه ویران ڪردنش.🌺
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
✨ ✨
#خادمانه
گمان میکنم...
وقتی خدا تو را آفرید...
به سَرانگشت هستی...
نگاهی انداخت و خواند:
فَتَبارکالله اَحسَنُالخالِقین!
میراثدار مهربانی و معرفتِ
آلعبا شدی و
آرامِ جانِ حسین!
ولادتت مبارک؛
اولین عَلیِ خانهی حسین ع..
💚| Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
✨ ✨
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام. من دانشجوی مترجمی زبانم و
معلم یک آموزشگاه زبان هم هستم😁😍😂
روز اول کاریم خیلی ریلکس کلی وسیله برا
بازی با بچه ها و اینا آماده کرده بودم و
دستم بودن و نصفشم تو کیفم 😂
حسابدار آموزشگاه که یه آقا پسر جوان
و رعنا بود خیلی حواسش به من بود و
کلا یه لپتاپ هم جلوش بود که دوربین های
آموزشگاه رو چک میکرد🚦 خلاصه من
داشتم از پله ها میرفتم بالا که برم سر کلاسم
یه دونه از پله هاش شکسته بود یه تیکش
من با ملاجم پخش زمین شدم😐😐😂
وسیله هام همه ریخت رو پله ها😂😂
زود بلند شدم پشتمو نگاه کردم دیدم
هیشکی نیس چشمم افتاد به دوربین 🙈
وسایلم جمع کردم و رفتم تو کلاس
خلاصه بعد کلاس رفتم تو دفتر این آقاهه
بلند شد که خداحافظی کنه با من آخرش
یه لبخند زد و گفت خانوم مراقب پله ها
باشین لطفا. آموزشگاه ما به شما احتیاج
داره 😐😂 وای منو میگی آب شدم گفتم
با خودم حتما منو دیده😂😂😂
دیدم همکارام هم بهم خندیدن😐
خب پله شکسته بود تقصیر من چیه
زانوهامم کبود شده بود 🥺
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 573 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal