eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال
15.1هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امـام رضا(ع) از قول جدشان امام صادق(ع) می‌فرمودند: مرگ برای مؤمن، مثل بوییدنِ خوشبوترین گل‌هاست با بویِ خوشش از حال می‌رود و خستگی و دردش برطرف می‌شود... . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• منو باباژونی بلا دفاع از ملدم فلشطین اومدیم😍 ملدم فلشطین تنها نیشتن👌 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• عشـــق یعني ، بتوني بغلش کنيُ آروم توگوشش زِمزمه کني عاشقتم♥️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🇮🇷 ما آخرِ تاریخ‌تان را می‌نویسیم🇳🇮 ما نقطه‌ی پایان‌تان را می‌گذاریم❗️ ⃟ ⃟•🗓 اینک هدف واضح، مسیر و راه روشن💡 چشم‌ انتظارِ فتح، فتحِ آشکاریم✌️🏻 رباب کلامی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1961» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• زندگے بوے خوش‌ نسترن‌ است 🌸 بوے یاسے است ڪہ گل‌ ڪرده‌ بہ دیوارِ نگاه‌ من‌ و تو 👀 زندگے‌ خاطره‌ است زندگے خنده‌ ے یڪ‌ شاپرڪ‌ است‌ بر گل‌ ناز ◠◡◠ زندگے شیرین‌ است 💕 ✍🏻 سهراب‌ سپهرے ☕️ صبحتون دل‌نواز 🌷 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩✨𓆪• •• •• . . [🌿]یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می‌رفت همراهش بودم. [🚙]داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اولین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده ‌بودیم. خیلی خوشحال شدم و همانجا بازش کردم. [🌹]دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم. . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩✨𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• به احتمال زیاد، بارها شنیدی که میگن: 😌 «طرف رو برای خودش بخواه» یا شاید پیش اومده باشه که به کسی گفته باشی: «اون من رو به خاطر خودم نمی‌خواست» 💚 اما این چیه...؟ کدوم ویژگی‌ها «خود» رو می‌سازه...؟ 🌸 جواب یک جمله‌ست: هر ویژگی در ما که توی موقعیت‌های مختلف، ثابت باشه و تغییر نکنه مثلا هرکسی توی موقعیتهای شاد 😅 میگه و می‌خنده و مهربونه اما اون کسی، مهربونی جزء ویژگی‌های اصلیشه که توی بدترین شرایط مهربونه و خیرخواه دیگران 💰 یا اگه کسی یک شبه پولدار شه یا توی موقعیت‌های خاص، پول توی حسابش باشه، پولدار بودن ویژگی اصلیش نیست و «خود»ش رو شکل نمیده چون دائمی و همیشگی نیست 💜 پس آدمها مجموع این ویژگی‌های اصلیه... 🌾 هر صفت و ویژگی‌ که ملکه‌ی همیشگی ذهن و شخصیت انسان بشه، شکل دهنده‌ی "خود" دائمی آدمه و می‌شه بر اساسش برای ازدواج تصمیم گرفت و انتخاب کرد.. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• دختر مسلمان خارجی در یک که بخواد حجابشو دربیاره ..😱 و به جاش آیفون بگیره !❤️ ببینید چیکار کرد 😍👆🏻 . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌‌‌‌‌‌ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ! ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ بغل ﺩﺳﺘﯿﺎﻣﻮﻥ ﻗﻬﺮ میکرﺩﯾﻢ، ﯾﻪ ﺧﻂ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﯾﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﻭﺳﺎﯾﻠﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻂ ﺍﯾﻨﻮﺭ ﺗﺮ نیاد! . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 دو ماهه از دفتر پیشخوان پیام میفرستن که کارت ملیتون آماده‌ست بیاید تحویل بگیرید... منم نمیرم... با اون عکسی که از من گرفتن، با تماس و پیام نمیتونن مجبور کنن که برم بگیرمش مگر اینکه ارتش دخالت کنه😅😌 . . •📨• • 717 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
توکهتمومزندگیمی.mp3
12.88M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• میگیدچه‌کاری‌ازدستمون‌ برمیادواسه‌فلسطینی‌ها حضرت‌آقافرمودند : "تبیین‌ظلم‌وستم‌اسرائیل‌روبه‌افرادکنید" که‌فردابخاطرتروردشمن‌ِاسلام‌ ازاون‌گروه‌طرفداری‌نکنند . . ! . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدا از دلت در می‌آره... شک نکن (: 🌸 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دستان یخ زده ام میان دستان گرمش قفل شده بود. عکاس عکس گرفت، تشکر کرد و دوربینش را جمع کرد. او هنوز بر صورت من خیره مانده بود. دلم می خواست دستم را رها کند. کسی بیاید و مرا از نگاهش دور نگه دارد. خدا را شکر مادرش به دادم رسید. آمد دست چپ او را گرفت اما هنوز دست دیگرم در میان دست گرم و مردانه اش بود. مادرش گفت: احمد جان بیا برو پیش مردا تا وقتی باز صدات کنیم. انگار به زور دستم را رها کرد و بیرون رفت. از شدت شرم و نگاه دیگران خیس عرق شده بودم. روی صندلی نشستم و متوجه پچ پچ های مهمان ها بودم. با شروع مولودی خوانی پچ پچ ها خوابید و همه دست می زدند و همراهی می کردند. زینب خواهر کوچک احمد آمد کنارم نشست. به رویش لبخند زدم. او هم لبخند زد و گفت: خیلی خوشحالم که شما زن داداشم شدین. خنده ام گرفت. پرسیدم: برا چی؟ پرسید: منو یادتون نمیاد؟ کمی به چهره اش دقیق شدم و گفتم: نه یادم نمیاد _یادتون نمیاد؟ چند ماه پیش شب تاسوعا تو مسجد شام می دادن به من غذا نرسیده بود ... شما تا فهمیدین غذاتونو به من دادین و من گفتم نمیخوام شمام یه قاشق اضافه گرفتین با هم از ظرف غذای شما خوردیم؟ یادم آمد. گفتم: عه، آره، شما همون دخترخانمی؟ با خنده گفت: آره ، همون شب تو راه خونه ماجرا رو برای مادرم و داداش احمدم تعریف کردم. داداش احمدم هم گفت چه دختر خانم فهمیده ای شما رو می گفت. من خیلی خوشحالم که اون دختر خانم مهربون و فهمیده حالا زن داداش من شده. از حرفش که از دنیای پاک کودکانه اش سرچشمه می گرفت خنده ام گرفت. کمی دیگر کنار من نشست و صحبت کرد تا این که مادرش صدایش زد و رفت. بعد از او ریحانه کنارم نشست. حالم را پرسید و کمی صحبت کرد. وقت شام که شد مادر مرا صدا زد. چادرم را سرم کرد و مرا با خود به بیرون از مهمانخانه و اتاق پشتی برد. اتاق پشتی، اتاق کوچکی بود که معمولا برای نگهداری مواد غذایی استفاده می شد و پستو مانند بود. مرتب و تمیزش کرده بودند تا من و احمد آقا شام مان را آنجا بخوریم. یک میز کوچک همراه دو صندلی گذاشته بودند و بساط شام را روی میز چیده بودند. مادر مرا روی صندلی نشاند و آهسته گفت: به طوری غذا بخور آرایشت خراب نشه قاشقتو خیلی پر نکن کوچیک کوچیک بخور. صدای یا الله گفتن مردانه او -احمد- در حیاط پیچید که همراه مادرش به داخل اتاق پشتی آمد. به مادر سلام کرد و گوشه اتاق ایستاد. مادر تعارف کرد و گفت: بفرمایید سر میز، بفرمایید شام تون سرد میشه . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از بیرون رفتن رو به ما کرد و گفت: احمد آقا ... او هم پاسخ داد: جانم ... مادر که توقع این پاسخ را نداشت جا خورد و رنگ صورتش از خجالت قرمز شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت: رقیه دردونه این خونه است. خیلی حواس تون بهش باشه. دخترم دست شما امانت مواظبش باشین و تلاش تون رو بکنید خوشبختش کنید. احمد دست به روی چشمش گذاشت و گفت: چشم مادر جان. تمام تلاشم رو می کنم. مادر تشکر کرد و گفت: خدا خیرت بده الهی خوشبخت بشین. بعد رو به من گفت: رقیه دخترم ... تو هم مواظب باش از الان تا آخر عمرت حرمت مَردت رو حفظ کنی، عزتش رو خدشه دار نکنی و همه جوره در خدمتش باشی. باشه گلم؟ سر به زیر انداختم و در حالی که چادرم را محکم دور سرم گرفته بودم گفتم: چشم. _چشمت بی بلا مادر مادر رو به احمد کرد و گفت: بی زحمت پشت من چفت درو بندازین تا بچه ها نیان مزاحم شام خوردن تون بشن. مادر که رفت احمد در را بست و چفت در را انداخت. کمی پشت در مکث کرد و بعد به سمت من چرخید. آهسته جلو آمد و به من نزدیک شد. من از لحظه ورود او به اتاق به احترامش کنار صندلی ایستاده بودم از خجالت سر به زیر انداختم. قلبم شاید روی هزار می تپید و از ترسم چادرم را محکم چسبیده بودم روبه رویم ایستاد. چانه ام را گرفت و آهسته سرم را بالا آورد. نگاهم به نگاه مهربانش افتاد و سریع نگاه دزدیدم. دو دستم را میان دست های گرمش گرفت. سنگینی نگاهش را روی صورتم احساس می کردم. دزدانه نگاهش کردم. نگاه مهربانش همراه با لبخند گوشه لبش به من دوخته شده بود. دستانم در دست های او بود که چادرم از روی سرم به روی شانه هایم افتاد. چادرم را از روی شانه هایم برداشت، با احترام مرتبش کرد و روی دسته صندلی گذاشت. او ایستاده بود و من هم مضطرب و سر به زیر روبرویش ایستاده بودم. دو دستش را بر روی گونه هایم گذاشت و سرم را کمی بالا آورد و آرام پیشانی ام را بوسید. انگار آتش گرفتم. از خجالت آب شدم. دوباره خیره ام شد. در حالی که صورتم هنوز میان دو دستش بود آهسته گفت: خدا رو شکر که چنین فرشته ای رو روزی و قسمت من کرد و به همسری من در آورد. به پشت سرم رفت، صندلی ام را درست کرد و تعارف کرد تا بنشینم. خودش هم روی صندلی روبرویم نشست. هنوز نگاهش به من بود. انگار جز نگاه کردن به من کار دیگری نمی توانست انجام دهد. دوباره لب به صحبت گشود: انگار خوابم، بین زمین و آسمون معلّقم باورم نمیشه شما همسرم شدی ... خیلی خوشحالم ... خیلی من واقعا نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان دهم. فقط لبخند کوتاهی زدم و سرم را پایین انداختم. از یک طرف از او می ترسیدم و دلم می خواست در اتاق باز شود و از این وضعیت خلاصی پیدا کنم، از طرف دیگر دلم می خواست زمان کش بیاید و این آرامش عجیبی که من از نگاه و وجود او دریافت می کردم پایان نیابد. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• اول هفته شد و باز دلم مشهد توست✨ دل من کفتر صحن حرم و گنبد توست . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👥 ما نسل فریادیم و بیزار از سکوتیم🇮🇷 ویران‌گر صهیون بی‌ثبت و ثبوتیم😎 ⃟ ⃟•🗓 امروز میدان فلسطینیم و فردا🇵🇸 در رفت و روب لانه‌های عنکبوتیم✌️🏻 حسین مرادی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1962» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌱﷽🌱 خدای مهربون... رویاهای ما رو به قشنگترین و دلنشین ترین روش هایی که تنها خودت از اونها آگاهی،تعبیر کن🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 📍امام علے(عليه السلام) دين را پناهگاه و عدالت را اسلحه خود قرار ده تا از هر بدے نجات پيدا ڪنے و بر هر دشمنے پيروز گردے.💚 📚غررالحكم، ج۲، ص ۲۲۱، ح ۲۴۳۳ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌‌‌‌‌‌تبلیغ جالب علاء الدین در سال 1340 ▫️زمستان نزدیک می شود خود را آماده کنید! . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 👈آخہ وقتے مےڪنی اون چطور متوجه بشہ چہ اشتباهے کرده!!؟؟؟🧐 به جاے ڪوبیدن در، سر و صدا ڪردن بیخودے و قهر‌های طولانـے مـدت ڪه مثلا با اینڪارا بهش بفهمونی که ناراحتی؛ باهاش حرف بزن...😉 یا اگه حرف زدن سخته برات روی یه کاغد براش بنویس و بچسبون روی یخچال یا آینـہ✍🏻 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 ما چاقا نمیتونیم پیرهن چارخونه بپوشیم؛ یه بار پوشیدم، بچه با انگشت نشونم میداد و میگفت: مامان! مامان! بقچه رخت خوابِ مادربزرگ دست و پا در آورده!😑😂 . . •📨• • 718 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪•
ارتباط موفق 01.mp3
10.88M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• 🗣 هر ارتباطی ، سنگ بنایی دارد؛ همان خشت اول که اگر کج گذاشته شود؛ دیوار آن ارتباط، تا ثریا کج بالا رفته، و بالاخره فروخواهد ریخت. . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• آنچه‌هستی‌هدیه‌ی‌خداست‌به‌تو...😌💕 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• فرداشب اینکه نامزد کردیم که بیشتر با هم آشنا بشیم و اینا با یه دسته گل اومد جلو در سورپرایز گشتیم و ذوق کردیم 😂 قرار بود پیاده روی کنیم و حرف بزنیم کنارش که راه میرفتم حتی سعی میکردم دستم به دستش نخوره 😂😂 تا شب قبلش بهش میگفتم آقای فلانی و حسابی برام عجیب بود که الان من نامزد کردم؟ چیشد که اینجوری شد؟ این پسره الان محرم منه؟! 😐 ینی دستم به دستش بخوره عیب نداره؟! 😳 و... خلاصه اون شب اولین بار نمیدونم چیکار کرد با بطری آب تو دستم با تهدید و حرص گفتم حاااااامددددد میزنمت 😐😂 وسط خیابون با ذوق بالا پرید و گفت بالاخره اسممو گفتی 😍😍 و کلی قربون صدقم رفت از ذوق 😂😂 آخرش هم که خواستین خداحافظی کنیم گفت دوستت دارم 😍♥️ منم گفتم مرسی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 واقعا حسی بهش نداشتم چون شرایط مدنظرم رو داشت قبول کرده بودم، نمیتونستم دروغ بگم منم همینطور 😂 آخه یه روز بعد نامزدی؟ زود بود 😅 [شما هم میتونید خاطراتتون و یا پیام عاشقانه‌ای که برای همسرتون دارید رو از طریق راه ارتباطی به ما برسونید تا ما در کانال قرارش بدیم...☺️] . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند دقیقه ای گذشت، شاید هم بیشتر و او هم چنان به من خیره مانده بود. کمی با غذایش بازی بازی کرد و بعد پرسید: شما گرسنه ای؟ نمی دانستم چه پاسخی بدهم. گرسنه بودم اما انگار دستان یخ زده ام حتی توان برداشتن قاشق غذا را نداشت. قبل از این که بتوانم پاسخی بدهم از روی صندلی بلند شد و کنار صندلی من آمد. روی زمین زانو زد، دستانم را در دست گرفت و مرا هم روی زمین نشاند و گفت: من امشب دلم هیچ چیزی نمیخواد فقط دلم می خواد زمان از حرکت بایسته و من تا ابد محو تماشای تو بشم. خدا چقدر تو رو زیبا آفریده دوباره تمام بدنم از سر تا پایم داغ شد. زبانم در دهانم خشک شده بود و انگار تمام اعضای بدنم از حرکت ایستاده بودند تا تمام نیروی جسمم به قلبم برود و قلبم با تمام قدرت بتپد. به صورتش نگاه کردم. تمام سعیم را کردم تا من هم بتوانم راحت نگاهش کنم و باز سرم را پایین نیندازم اما زیر بار نگاه او نمی توانستم طاقت بیاورم و باز سرم را پایین انداختم. صدای در آمد. دستان مرا رها کرد. از جا برخاست و به طرف در رفت. در را باز باز کرد. مادر پشت در بود. نگاهی به او و بعد به من که با خجالت روی زمین نشسته بودم انداخت و پرسید: شام تونو خوردین؟ احمد آقا جواب داد: نه متاسفانه مادر با تعجب نگاهی به او و بعد به من کرد و گفت: نخوردین؟ بعد با لحن ملایمی گفت: اشکالی نداره مهمان ها دارن میرن بیایین برای خداحافظی تا غذاتونو دوباره گرم کنیم. احمد سریع گفت: نه مادر جان زحمت نکشید ... من که سیرم شیرینی و میوه خوردم ... نیازی نیست. مادر با بهت و غضب به او نگاه کرد و به اتاق آمد. چادرم را برداشت سرم کرد و ما را به ببرون از اتاق هدایت کرد. با مهمان ها دوباره روبوسی و خداحافظی کردیم. مادر احمد کلی تشکر کرد، کمی با پسرش در گوشی صحبت کرد و بعد از خداحافظی رفت. مهمان ها که رفتند، آقاجان، برادرانم و شوهرخواهرانم وارد حیاط شدند. من به مهمانخانه رفتم در بزرگ وسط مهمانخانه را بستند تا قسمت زنانه و مردانه از هم جدا شود و مردها هم وارد قسمت مردانه مهمانخانه شدند. روی صندلی نشستم. خواهرانم و حمیده سر به سرم می گذاشتد، شوخی می کردند و می خندیدند. مادر با سینی غذا همراه خانباجی به اتاق آمدند. مادر کنارم نشست و خواست غذا دهانم کند که گفتم: دستت درد نکنه ولی نمی خورم. مادر با تندی گفت: بخور ... یعنی چی نمی خورم اون شوهرت میوه شیرینی خورده سیره تو چی؟ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•