eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
میدونی میم چیه؟ تاحالا میم سیاسی دیدی؟ 💙اگه میخوای بهترین میم های سیاسی فارسی رو ببینی بیا ساندیس میم@Sandis_meme2 🇮🇷
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
برترین کانال میم سیاسی_اجتماعی در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3322282323C9d970a1613
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🤲 ای کاش هیچ پدر و مادری، فریب آرامش ظاهری بچه‌ها را نخورن. 👈شیطنت و بازیگوشی، راز آرامش بچه‌هاست. ☝️ بچه‌هایی که اهل شیطنتند، دلِ آرامی دارند. بازیگوشی و فعالیت، زمینۀ آرام شدن در دوران نوجوانی و جوانی را فراهم می‌کند. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 👫دست‌های یکدیگر را بگیرید؛ ✨در خانه، در میهمانی، در هنگام خرید، خلاصه هرجا که هستید، 💕آن‌وقت خواهید دید که هیچ‌چیز به‌اندازه این تماس جسمی برایتان و شادمانی به همراه نخواهد داشت. . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👤 هر ڪہ جز من بود😌 از دیدارمان مایوس بود😔 ⃟ ⃟•😎 همتم را رود اگر می داشت⚡️ اقیانوس بود...🌊 سجاد سامانی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1980» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
طلا گرونه 😢 ناراحتی😔عروسی دعوتی؟ طلا نداری غصه نخور اینم طلا⚜تاخودت نگی کسی نمیفهمه https://eitaa.com/joinchat/790692223Cc593b07cc4 از وقتیکه با این،کانال آشنا شدم دیگه غصه طلا نمی‌خورم. چون👎 📣📣 اینجا هم قیمتش خوبه هم جنساش یه نگاه بنداز ببین چه خبره فقط یکبار امتحان کن🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبحِ زیبا و هوایى دلفریب⛅ بوی پاییز گُل ریزت بخیر🌼 آرزودارم شوى غرقِ اُمید😍 ...🌱😍 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💍𓆪• . . •• •• °°♡ // والشَمـ☀️ـس والقَمــ🌙ــر اَنتَ فـے |قَلبــ❤️ــے| الــے یَـوم القـیــــــامـة😍 // ♡°° 💕 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💍𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ❣ اگر جمله‌ی "" در زندگی مشترک زیاد میشد خیلی اختلاف‌ها پیش نمیومد! چون محبت ‌ها رو ذوب میکنه.👌 رو تو دلمون نگه نداریم؛ خرجش کنیم...😌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 کاش معلم‌های دبستان اجازه بدن ما والدین یه شب بدون کاردستی و نقاشی و تزیین و.... سر بر بالین بذاریم🤪😁 . . •📨• • 735 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خودت‌رو‌با‌خودت‌مقایسه‌کن🌸😌 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پنجاهم _ببخشید من فقط نظرمو گفتم. اگه خودتو
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی رو به احمد گفت: بابا جان این دفعه خواستی سفارش بدی زنونه هم بگو برات بذارن. بازار زنونه خوبه درآمدت حسابی میره بالا. احمد لقمه اش را فرو داد و گفت: خدا رو شکر درآمدم خوبه نیاز نیست زنونه بیارم _باباجان من که نمیگم درآمدت بده میگم خوبه خوب تر بشه دیگه الان زن داری دو روز دیگه میرین سر خونه زندگی تون بچه میاد خرجت میره بالا _خدا روزی هر کسی رو خودش می رسونه آقاجان _بله ولی گفتن از تو حرکت از خدا برکت _من دارم تلاشم رو می کنم خدا هم برکتش رو داده و بعد این هم میده ان شاء الله _باباجان جنس زنونه بازار بهتری داره. مرد میاد یه کفش می خره دو سال سه سال می پوشه پاره بشه میده تعمیر باز سه چهار سال دیگه می پوشه ولی جنس زنونه بازارش گرمتره بیشتر ازت خرید می کنن سربعتر می تونی خودتو بکشی بالا. احمد دست از خوردن کشید و الهی شکر گفت و رو به حاج علی گفت: آقا جان شما که می دونید مشتری جنس زنونه، زنه من دلم نمیخواد برای کسب درآمد با ناموس مردم هم کلام بشم و سر و کله بزنم. نمیگم همه ولی بعضی از همینا برای این که دو زار کم کنی و یکم تخفیف بگیرن کلی ادا و کرشمه میان و برای من قابل تحمل نیست. بعضی هاشونم که اصلا حجاب ندارن دلم نمیخواد پای این افراد به مغازه ام باز بشه. برای من همین که چشمم گوشم از گناه حفظ بشه در معرضش قرار نگیرم بهتر از اینه جیبم پر بشه ولی نگاهم به غیر از ناموس خودم به کس دیگه ای بیفته _باشه بابا جان حرف گوش نکن. خودت ضرر می کنی احمد خم شد و دست پدرش را بوسید و گفت: حرف شما رو سر من جا داره آقاجان کی از پول بیشتر بدش میاد؟ ولی برای من مهم تر از پول در آوردن بی شبهه بودنشه. من از خودم مطمئن نیستم بتونم با نامحرم سر و کله بزنم ولی بتونم نگاهم و دلم رو حفظ کنم و لحظه ای به گناه نلغزه. من جوونم با هزار و یک احتمال خطا و گناه اگه یه روزی از خودم مطمئن شدم چشم حتما میارم. احمد رو به من کرد و پرسید: بریم؟ آخرین لقمه ام را در دهانم گذاشتم و گفتم: بریم. حاج علی گفت: عجله نکن بابا بذار دخترم صبحانه اش رو بخوره لقمه ام را فرو دادم و گفتم: دست شما درد نکنه سیر شدم دیگه احمد از جا برخاست و گفت: زود بریم که من به حاجی معصومی قول دادم آفتاب نزده رقیه خونه باشه. از جا برخاستم، از پدر و مادر احمد تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدیم. به اتاق احمد رفتیم. احمد کتش را پوشید و جلوی آینه ایستاد و یقه اش را مرتب کرد. چادر سفید را تا زدم و چادر مشکی ام را پوشیدم. احمد ساک لباسش را برداشت. پنجره اتاقش را بست و پرده اش را انداخت. به سمتم چرخید و پرسید: آماده ای؟ بریم؟ سر تکان دادم و گفتم: آره بریم. ساکش را زمین گذاشت و مرا در آغوش گرفت و گفت: نرفته دلم برات تنگ شده چه جوری دوریت رو تحمل کنم؟ صورتم را میان دست هایش گرفت و با عشق خیره ام شد. به صورت مهربانش نگاه کردم. به چشمان پر از احساسش چشم دوختم و پرسیدم: کی بر می گردی؟ _نمی دونم ... شاید دو سه هفته ای نباشم. _چقدر زیاد _تو هم دلت برام تنگ میشه؟ دل من از همین لحظه هم تنگ شده بود اما در جوابش هیچ نگفتم. زبانم نچرخید بگویم فکر کردن به این دو سه هفته که قرار نیست ببینمت هم سخت است چه برسد به تحمل کردنش. احمد صورتم را بوسید و دوباره مرا در آغوش خود فشرد. خم شد و ساکش را برداشت و گفت: بیا بریم دیر میشه. چراغ اتاق را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفتیم. در اتاق را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت. پدر و مادرش، زینب و حمید و زیور خانم برای بدرقه جلوی در عمارت شان ایستاده بودند. در دست مادرش سینی آب و قرآن بود و در دست زیور خانم فلاسک چای و ظرف غذا. احمد پدر و مادر و خواهر و برادرش را بغل گرفت و بوسید. از زیر قرآن رد شد و بعد از خداحافظی از خانه بیرون آمدیم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زیور خانم همراه ما به کوچه آمد و وسایل را در ماشین گذاشت. کمی به احمد سفارش کرد و منتظر ماند تا بعد از رفتن ما آب بپاشد. احمد از او خداحافظی کرد و ماشین را به حرکت در آورد. هوا هنوز کمی تاریک و گرگ و میش بود. پرسیدم: تبریز که میری کجا ساکن میشی این چند وقت؟ با مهربانی نگاهم کرد و گفت: یه مسافرخونه هست تو این دو سه ساله با صاحبش رفیق شدم اونجا میرم _ترکی هم بلدی؟ خندید و گفت: نه ... سخته یاد نمی گیرم. فقط در حد چند کلمه که کارم راه بیفته بلدم. ولی ماشاء الله اسماعیل شاگرد حاجی معصومی خیلی خوب بلده _اسماعیل پسر خانباجیه. شاگرد مغازه نیست به قول آقاجان همه کاره مغازه اس به سمتش چرخیدم و گفتم: نمیشه بری سفارشاتو بدی بعد برگردی هر وقت آماده شد بری تحویل بگیری؟ احمد با شیطنت پرسید: دلت برام تنگ میشه؟ با خجالت سر به زیر انداختم. کاش می توانستم بگویم بله دلم برایت تنگ می شود. احمد گفت: نه اگه برگردم ممکنه زود آماده نکنن باید باشم هی پیگیری کنم تا زود آماده بشه. غیر از اون چند تا کار دیگه هم دارم. باید به چند نفر و چند جا سر بزنم. ماشین را سر کوچه متوقف کرد. به سمت من چرخید و گفت: خوب رسیدیم. وقت خداحافظیه. برام سخته دوریت رو تحمل کنم ولی چاره ای نیست. دستم را در دست گرفت و گفت: دلم میخواد بدونی هر لحظه و هر ثانیه به یادتم. دستم را دور دستش پیچیدم و فشردم. _دلم برات تنگ میشه. بغض به گلویم چنگ انداخت. سرم را پایین انداختم. احمد دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد. _ببینمت عروسکم. نگاهم را بالا آوردم و با او چشم در چشم شدم. _قربون دلت برم زود میگذره این روزا دعا کن کارام جفت و جور بشه زود بر می گردم. اگه مجبور نبودم نمی رفتم ولی الان چاره ای غیر رفتن ندارم. سکوت کرده بودم. _برام بخند با دل خوش راهی شم برم _خنده ام نمیاد _لپت رو بکشم چی؟ خنده ات میاد؟ از حرفش خنده ام گرفت. _قربون خنده هات برم. الهی همیشه بخندی. غم و غصه بهت نمیاد. صدای در حیاط آمد به داخل کوچه نگاه کردم. آقاجان از در حیاط بیرون آمد. ترس و خجالت از آقاجان باعث شد دستم را سریع از دست او بیرون بکشم و بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شوم. سر به زیر به آقاجان سلام کردم. احمد هم پیاده شد و با آقاجان که به سمت مان آمد دست داد و سلام و احوالپرسی کرد. من هم از خجالت سریع خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم. دم در ایستادم. نگاه احمد به من بود. برایش دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. همان جا پشت در نشستم. از این خداحافظی دلم گرفت. کاش آقاجان کمی دیرتر بیرون آمده بود. بوی اسپند خانباجی در حیاط پیچید. کمی بعد خانباجی مرا دید. با تعجب صدایم زد و پرسید: رقیه؟! کی اومدی؟ چرا اونجا نشستی؟ از جا برخاستم و سلام کردم. خانباجی پرسید: آقا جانت رفت؟ _نمی دونم من اومدم تو کوچه بود. به همین بهانه سریع در حیاط را باز کردم تا شاید دوباره احمد را ببینم ولی نبود. گفتم: نیست ... رفته . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) کسب روزی حلال را برای خانواده بسیار مهم برمی‌شمردند و می‌فرمودند: هر کس روزی را از راه حلالش بجوید و برای خود و خانواده‌‌اش هزینه کند، اجـرش بیشتـر از اجر جهاد کنندۀ در راه خداست 💕🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ کودک رو می‌بردید خونه مادربزرگش، بچه از روی مبل میپره. یه مادربزرگ، کودک رو دعوا می‌کنه و یه مادربزرگ قربون صدقش میره. ☝️شما چیزی نگین. اشکال نداره توی سه جلسه بچه یاد می‌گیره که خونه این مادر بزرگ می‌تونم از رو مبلاش بپرم خونه اون یکی نمی‌تونم بپرم. 👌ما به این میگیم هوش اجتماعی یعنی بچه خیلی زود قوانین را یاد می‌گیره ...که چون اینجا دعوا می‌کنن نباید بپرم. 👈 پس شما والدین مدام در مهمانیها به بچه‌هاتون تذکر ندین. نصف دعواها را به صاحب خانه واگذار کنید چرا که تذکرات مداوم باعث میشه این فرزند رابطه اش را با شما از دست بده و این آسیب بزرگیه...❌ . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👤 جاذبـــــہ همان توست🥰 نگاهم كــــن..😌 ⃟ ⃟•🪴 كہ در زمين و آســـــمان🌃 معلّق خـواهـم ماند👌 سارا قبادی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1981» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• تـ❤️ـو هــمــونــے که شــــدے دار و ندارم😍 تورابا جان و قلبم دوســــــتـ∞ـــتــ... دارم💕 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 📸 تصویری ناب از انار فروش دوره گرد در سال 51 الاغ و خورجین و انار😄 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 مامانم رفته مسافرت؛ اینجوری برای بابام👆🏻 ساعت قرص ها رو💊 مشخص کرده😌 عشق مراقبت میخواد…🥰 . . •📨• • 736 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• مهربونی‌رو‌توی‌دنیا‌ زیاد‌کن🕊💕 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• .آن عـشـق کـه در پــرده بـمانــد بــــــــــه چــــــــــــــــــــــــه ارزد . .؟ عشــــــــــق اســــــتُ همیــــــــن لــذت اظـهـار و دگــــــر هیچ !☺️ . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پنجاه‌ودوم زیور خانم همراه ما به کوچه آمد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی که فکر می کرد آقاجان منظورم است گفت: بنده خدا گفت کار داره امروز باید زود بره بیا تو در رو ببند برو بشین صبحانه بخور در را بستم و گفتم: دست شما درد نکنه صبحانه خوردم به طرف اتاق رفتم تا لباس عوض کنم. در اتاق را باز کردم و پرده را کنار زدم. هنوز اتاق کمی بوی عطر احمد را می داد. چادرم هم بوی عطر او را گرفته بود. چادرم را در آوردم و جلوی بینی ام گرفتم و عمیق بو کشیدم. انگار از همین حالا دلم برایش تنگ شده بود. منتظر بودم صدای در بیاید و من در را باز کنم و ببینم او پشت در است ولی او رفته بود. لباسم را عوض کردم. لباسی که احمد هدیه داده بود را تازدم و در زیر بقیه لباس ها در بقچه ام گذاشتم. جلوی آیینه ایستادم و به صورت زنانه خودم و به قول احمد عروسک شده خودم چشم دوختم. صدای پاشیدن آب از حیاط مرا به پشت پنجره کشاند. خانباجی با سطل آب حوض را روی آجر فرش حیاط می پاشید تا جارو کند. بیرون رفتم و سطل و جارو را از او گرفتم تا خودم جارو کنم. حیاط را جارو کردم و بعد به مهمانخانه رفتم. به مادر و حمیده سلام کردم و کنار مادر نشستم. خانباجی برایم چای ریخت. مادر پرسید: خونه حاجی صفری خوش گذشت؟ حمیده گفت: ولی مادر این آقاجان دیگه خیلی داره سنت شکنی می کنه ها یعنی چی دیشب قبول کرد رقیه بمونه. این قدر محمد امین و محمد علی عصبانی بودن رگ گردن شون اندازه یه بادمجون باد کرده بود. حمیده این را گفت و خندید. مادر هم گفت: من هم دیگه تو کار حاجی موندم. قبلش هم یه ندایی پیغامی نداد یهویی گفت همه مون موندیم. حالا می خواست رقیه بمونه یواشکی می تونست بگه بابا تو نیا بمون جلوی همه بلند گفت و از احمد آقا قول گرفت خیلی زشت و بد بود به نظرم. دیشب به خود حاجی هم گفتم ولی گفت کاریه که شده. خانباجی گفت: ولی خانم عجب خونه ای داشتن فقط حوض وسط حیاط شون اندازه کل حیاط ماست مادر گفت: آره واقعا اصلا فکرشو نمی کردم. حاجی هم چیزی در این باره نگفته بود. من موندم اینا با این خونه زندگی چطور اومدن از ما دختر گرفتن چرا سراغ هم سطح خودشون نرفتن. حمیده گفت: مادر جان این چیزا که مهم نیست مهم اخلاق و اصالته که ماشاء الله خانواده شما زبانزد همه ان از خداشونم باشه حاجی معصومی دردونه شو بهشون داده. از حرف حمیده لبخند رضایت روی لب مادر نشست. مادر گفت: خدا بهتر می دونه ولی از دیشب با خودم میگم نکنه احمد آقا با خودش فکر کرده ما نتونیم در حد خانواده اش و زندگی شون جهیزیه تهیه کنیم برای همین اصرار داره خودش بخره. شاید می ترسه کم بذاربم گفتم: نه مادر جان اتفاقا احمد آقا دیشب می گفت ... نگاه همه که به سمتم چرخید از این که ادامه حرفم را بگویم خجالت کشیدم. شاید من نباید وسط صحبت شان می آمدم. شاید زشت بود که از او حرف نقل کنم یا طرفداری اش را کنم. حمیده خنده اش گرفته بود و مادر ابرو در هم کشید. خانباجی به رویم لبخند زد و گفت: بگو مادر احمد آقا چی می گفت؟ با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: ببخشید... مادر گفت: بگو ببینم چی می گفت؟ با ترس و لرز و تته پته گفتم: احمد آقا دیشب می گفت اصلا از این خونه زندگی شون خوشش نمیاد و نمی پسنده این جوری زندگی کنه. می گفت از نظرش این خونه زندگی همه اش اسراف و اشتباهه گفت دوست داره خونه زندگیش ساده باشه. _اون گفت تو هم باور کردی؟ _نه ... راستش اتاق خودش هم که رفتیم ... خیلی ساده بود. یعنی اگه بهم نمی گفت فکر می کردم اتاق نوکرشونه خیلی ساده بود. حمیده گفت: نکنه گولت زده بردت اتاق نوکرشون. سرم را بالا آوردم و گفتم: نه مادرش گفت شب بریم توی یکی از اتاقای کنار مهمون خونه شون ولی احمد آقا گفت تو اتاق خودش بریم بهتره. دیشب هم که حرفش شد و من برای جهیزیه باهاش حرف زدم قبول کرد شما بخرید مادر گفت: عه ... خدا رو شکر حالا من یک جهیزیه برات درست کنم که کم از خونه مادر شوهرت نیاره. با اعتراض گفتم: نه مادر جان اگه قرار باشه تجملاتی باشه من نمی خوام. خواهش می کنم معمولی مثل بقیه آبجیا بخرید. دلم میخواد ساده باشه. مادر احمد آقا برا خودش زندگی می کنه من هم برای خودم. منم مثل شما زندگی تجملاتی رو دوست ندارم. دلم نمیخواد با زندگیم فخر بفروشم یا دل کسی رو بسوزونم. مادر چهره در هم کشید و گفت: چه بلبل زبون شدی از کی تا حالا دختر در مورد جهیزیه اش نظر میده؟ خانباجی در دفاع از من گفت: خانم جان رقیه که حرف بدی نمی زنه _من به خوب و بد حرفش کار ندارم خانباجی رو به من کرد و گفت: از قدیم گفتن تو مو می بینی و من پیچش مو باید در حد خانواده شوهرت باشی دو روز دیگه رفتی خونه هاشون دلت نسوزه اونام اومدن خونه ات سر کوفتت نزنن باید در حد اونا باشی کم نیاری. حمیده گفت: مادر جان شما که اهل چشم و هم چشمی نبودین. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به ما چه اونا دارن یا ندارن شما یه تیکه اضافه تر و بهتر به رقیه بدی صدای بقیه در اومد. مادر گفت: صدای کی در میاد؟ ریحانه و ربابه و راضیه هم درک می کنن نباید تو این اوضاع برای رقیه کم گذاشت دوست نداشتم این اتفاق بیفتد. بی ادبی بود اما نمی توانستم چیزی نگویم. با اضطراب و صدای لرزان گفتم: مادر جان دست شما درد نکنه ولی اگه قرار باشه برای خرید جهیزیه خودتون و آقاجان رو به زحمت بندازین من اصلا از شما جهیزیه نمیخوام. _دو روزه شوهر کردی خوب زبونت باز شده ها خانباجی در دفاع از من گفت: خانم جان ... این طوری نگید به بچه ام مگه بچه ام حرف بدی می زنه یه عمر شما ساده زندگی کردین افتخارتون همین بوده که حرف مردم براتون مهم نیست. با سادگی سر کردین گفتین خرج الکی نتراشین با خرید چیزا اضافه اسراف و تجملات تو زندگی تون جا باز نکنه حالا چرا فکر می کنین با خرید این وسایل برای رقیه سنگ تموم گذاشته میشه ماشاء الله رقیه همه چی تمومه یه پدر و مادر عالی داشته عالی تربیتش کردن براش سنگ تموم گذاشتن فخر آدما به ادب شونه نه به مال و جمال شون خودتون که بهتر می دونین شما سر اون دخترای دیگه گفتین ساده و دم دستی می خریم زندگی شونو با هم جفت و جور کنن حالا روا نیست برای رقیه طور دیگه بخرین بالاخره دل اونای دیگه که خواهرشم هستن ممکنه یکم بسوزه چه برسه یه غریبه بیاد ببینه محمد حسن و محمد حسین که تازه از خواب بیدار شده بودند وارد مهمانخانه شدند و همین خاتمه ای برای صحبت مان بود. تا شب سعی کردم خودم را با انجام کارهای منزل و خواندن کتاب سرگرم کنم. اما هر کار می کردم احساس دلتنگی مرا رها نمی کرد. نه فقط همان روز یا همان شب، بلکه در روز های بعد هم همین احساس را داشتم. چهارشنبه که از راه رسید این دوری و این نبودنش چنان غمی درونم ایجاد کرده بود که احساس خفگی می کردم. دلم می خواست گریه کنم. خدایا این مرد کیست که این چنین مرا مجذوب و شیفته خود کرد و حالا نبودنش این قدر مرا آشفته و غمگین کرده است؟ دیگر دلم هیچ چیز نمی خواست. دلم فقط او را می خواست. دلم بهانه کرده بود بهانه نگاهش را، لبخندش را نگاهم همه جا را جست و جو می کرد تا شاید خاطره ای از او بیابم و با آن خودم را آرام کنم اما چیزی نبود. تنها عطرش روی چادرم برایم یادگاری مانده بود که از بس چادرم را بو کرده بودم بوی عطرش تمام شده بود. تمام روز چهارشنبه را گوشه اتاق کز کرده بودم. حوصله نداشتم به حیاط بروم یا با کسی صحبت کنم. دلم می خواست تنها باشم و در تنهایی خاطرات دو روز شیرین که با احمد گذرانده بودم را مدام در ذهنم مجسم کنم. شب شده بود و من از اتاق بیرون نرفتم. مادر فکر می کرد مریض شده ام و با جوشانده به سراغم آمد و من هم فقط برای این که دوباره تنها شوم زود خوردم و تشکر کردم. در رختخوابم دراز کشیده بودم و آرام اشک می ریختم. در حال و هوای خودم بودم که صدای آقاجان را شنیدم: رقیه بابا ... چراغ را روشن کرد و من با صورت خیس اشک ناگهان از جا پریدم. سریع نشستم سلام کردم و با پشت آستینم اشک هایم را پاک کردم. با این که اتاقم نزدیک در حیاط بود اصلا متوجه نشده بودم آقاجان به خانه آمده است. آقاجان جواب سلامم را داد. کمی نگاهم کرد و بعد آمد کنارم نشست. آرام پرسید: مریض شدی بابا؟ جواب دادم: نه آقاجان ... فقط یکم حال ندارم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• • کاشکی 🥲 پنجره خانه مان🏡 به روی صحن تو 🕌 وا میشد •✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• مَجه من جُربه [🐈 ] خَستم؟ اژ تو شَبَد [🧺] بَدایین بژادین تختم . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•