•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
-ولی آقای امام رضا:
تو همچو من سر کویت هزار ها داری🌸
ولی بدان که گدایت فقط تو را دارد🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستودوم نگاهم به روی مرد روبرویم که
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوسوم
در حالی که از شدت حالت تهوع دل و روده ام به هم می پیچید و اشک در چشمم جمع شده بود گفتم:
فدای سرت ...
چند قدمی جلو رفتم که دیگر از شدت تهوع نتوانستم راه بروم.
دستم را به دیوار گرفتم و سر جایم ایستادم.
احمد کنارم ایستاد و پرسید:
خوبی؟
خواستم برای بهتر شدن حالم نفس عمیق بکشم ولی همین بو حالم را بد می کرد و به یک باره بالا آوردم.
کنار دیوار خم شده بودم و فقط عق می زدم.
احمد کنارم ایستاد و پرسید:
چی شد؟ ... خوبی؟
در حالی که از شدت تهوع نفس نفس می زدم و دست و پایم می لرزید گفتم:
خوبم .... این بو حالم رو به هم ریخت
احمد با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
ببخش واقعا که مجبور شدی بیای این جا
با دستمال پارچه ای که از کیفم بیرون کشیدم دور دهانم را پاک کردم و گفتم:
چیز مهمی نیست ... الان بهترم.
احمد در آهنی نزدیکم را باز کرد و گفت:
بیا برو این جا لباسات رو در بیار
به داخلش نگاهی انداختم.
فضایی کاملا تاریک و البته با بوی شدید پِهِن (مدفوع) گاو.
_اینجا برم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... منم همین جا جلوی در می ایستم.
نگاهی به داخلش انداختم و گفتم:
خیلی تاریکه ...
_اگه می ترسی باهات بیام داخل؟
سر تکان دادم و گفتم:
نه ... نمی ترسم.
پا به درون آن اتاقک تاریک و بد بو گذاشتم
جز نوری که از لای در به داخل می آمد سیاهی مطلق بود و از ترس چشم بستم.
احمد را صدا زدم و کیف و چادرم را به دستش دادم و چشم بسته در حالی که زیر لب آیه الکرسی می خواندم سریع لباس هایم را در آوردم.
تمام لباس هایم بوی عرق گرفته بودند.
در همان تاریکی لباس هایم را تا زدم و درون چارقدی که از کیفم بیرون کشیده بودم گذاشتم و مثل بقچه گره اش زدم.
بقچه را زیر بغلم زدم و بعد از پوشیدن چادرم دوباره از طویله بیرون زدم و به بیابان پناه بردم.
احمد کمی پیش جوان حمزه نام ماند و با او صحبت کرد و بعد همراه آقا غلام سوار بر موتور سه چرخه بیرون آمدند.
همراه احمد پشت موتور سه چرخه نشستیم.
راه طولانی بود و آقا غلام، مرد میانسال آفتاب سوخته با لهجه ای که کمی با لهجه مشهدی متفاوت بود بلند بلند با احمد حرف می زد.
من زیاد متوجه نمی شدم چه می گوید.
هوا تاریک شده بود و ما هم چنان در راه بودیم.
به جز صدای موتور و صدای حیوانات وحشی صدای دیگری در این مسیر خاکی و طولانی به گوش نمی رسید.
از شدت تکان خوردن های موتور سه چرخه تمام بدنم درد گرفته بود.
بالاخره بعد از دو سه ساعت موتور توقف کرد.
خودم را به احمد نزدیک کردم و پرسیدم:
رسیدیم؟
احمد در حالی که پایین می رفت گفت:
نه ... پیاده شو این جا مسجده نماز می خونیم باقی راه خطرناکه صبح میریم.
با کمک احمد پیاده شدم.
مسجد اتاقکی شاید 7-8 متری بود که جز زیلویی پوسیده و پاره، یک فانوس و چند مهر چیز دیگری در آن نبود.
آقا غلام قبل از ما وارد مسجد شد. فانوس را روشن کرد و پنجره ها را باز کرد.
هوای داخل مسجد بسیار گرم بود و دم داشت.
آقا غلام به احمد گفت:
یک دبه آب پشت موتوره برید وضو بگیرید بیایید نماز بخوانید.
همراه احمد رفتم.
دلم نمی خواست حتی یک قدم از او دور شوم.
احمد دبه آب را برداشت و گفت:
بیا بریم اون پشت راحت باشی
در اطرافم هر چه چشم چرخاندم دستشویی ندیدم.
پرسیدم:
مستراح کجاست؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوچهارم
احمد دستارش را از سر برداشت و در حالی که آن را باز می کرد و مثل شال روی شانه اش می انداخت گفت:
مستراح نداره
وار رفته گفتم:
یعنی چی؟ مگه میشه؟
احمد خندید و گفت:
بیابونه دیگه کسی نیست بخواد مستراح بره.
همین مسجدم خدا خیرش بده هر کی ساخته و وقف کرده
برای دستشویی باید بری پشت درختی، پشت سنگی
کلافه گفتم:
وای نگو احمد مگه میشه؟
احمد با خنده گفت:
حالا که شده
به سمتی اشاره کرد و گفت:
بیا بریم اونجا یه چند تا درخت هست.
هر چند اصلا دلم نمی خواست ولی به اجبار راضی شدم.
دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم:
پس بی زحمت دبه رو بده
احمد جلو آمد و دستش را دور کمرم پیچید و گفت:
خودم میارم برات
هم قدم با او به راه افتادم.
چه قدر دلم برای هم قدم شدن با او، برای لمس او تنگ شده بود.
چند متری درخت ها که رسیدیم روبرویش ایستادم و گفتم:
دستت درد نکنه دبه رو بده
_گفتم که برات میارم.
_آوردی دیگه دستت درد نکنه
حالا برو ...
احمد خندید و گفت:
قربون خانم خجالتیم برم من
ولی نمیرم ....
شما برو کارت رو بکن من این جا هستم
از خجالت داغ شدم و گفتم:
احمد، جان من اذیت نکن ... برو دیگه ... آدم خجالت می کشه
احمد با خنده محکم بغلم کرد و گفت:
نمیرم قربونت برم ... خطرناکه تو این بیابون تنهات بذارم.
چقدر دلم برای این آغوش تنگ شده بود.
من هم او را بغل گرفتم که احمد با شیطنت گفت:
خدا خیر بده به هر کی واسه مسجد مستراح نساخت ...
خودش از حرف خودش خندید.
با تعجب در تاریکی نگاه به او دوختم و پرسیدم :
برای چی؟
احمد صورتم را بوسید و گفت:
سبب خیر شد به هوای مستراح ما بیاییم این جا و بعد این همه دوری رفع دلتنگی کنیم
دلم برای صدات، برای حرفات، برای لبخندات، برای تک تک کارات تنگ شده بود.
سرم را به سینه اش گذاشتم و گفتم:
منم دلتنگت بودم.
همه دلتنگت بودیم.
بدون تو انگار همه چی کم بود.
حال دل همه مون بد بود.
نبودنت، ندیدنت خیلی سخت بود احمد.
برای من یه جور ...
برای پدر و مادرت یه جور ...
برای خواهرت ...
با یادآوری زینب آه کشیدم و سکوت کردم.
احمد مرا از آغوشش فاصله داد و با غم پرسید:
حال مادرم خیلی بده؟
با غصه گفتم:
حال دلشون داغونتر از حال جسم شونه.
خیلی دلتنگتن
_راست میگن زینب دیگه نمی تونه حرف بزنه؟
سر به زیر گفتم:
خودش ترجیح میده کمتر حرف بزنه.
احمد آه کشید و گفت:
خدا منو نبخشه که باعث این اتفاقات شدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ای صفا و ای وفا در جور عشق🥰
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق🌹
وحـــدت عشقست این جا نیست دو👥
یا تویی یا عشق یا اقبال عشق😍᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1270»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🍃🌙
✋•~یاصاحبالزمانعج
🌱•~زیباترین بهانه
🌍•~دنیای من
❤️•~سلام!
#اَلسَّلامُعَلیکَحینَتَرکَعُوتَسجُد
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
^🛣•°جادهاے میبافم
^🌿•°در گلیم سبز رنگ
^☔️•°انتهایش زندگے
#ازدواجڪنید😍
#وزندگیتونروبسازید(:
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
چگونه
از تـღـو بڪَذرم
وقتے بودنت
نیازِ نفسهاے من است😍
و نگاه کردنت
زیباترین عبادتِـ🕊من است!
#در_کنار_هم_در_انتظار_موعودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
.• کـ👒ــش موۍ •.
.• خوشـ🌈ـــگل •.
.• بـــ😍☝️ــدور •.
#ایده_کسب_و_کار💸
#به_همین_سادگی💡
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
با همسرتون👩❤️👨 مثل یک ملکه 👸
یا پادشاه👑 رفتار کنید👏💞
یادتون باشه هر چقدر یکدیگر رو بالا ببرید 😌و احترام نگهدارید...
در واقع خودتون رو بالا بردید و دیگران هم میآموزند که براتون احترام بگذارند☺️🌸
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 بابای من هیچوقت من رو با همکلاسیها و بچههای فامیل مقایسه نمیکرد؛ مستقیم با بزرگان تاریخ مقایسه میشدم😟
مثلاً گیر میداد از ادیسون یاد بگیر، پنج سالش بود قرآنو حفظ کرد❕ هر چقدر هم میگفتم اون حافظ بود میگفت نه تو همش دنبال بهونهای😄🤨😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 827 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
همهچیزرا
میتوانمتحملکنم(:♥️
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
گفتم سلام
چشم من از اشک،
تر شد🥺
و عطر نگاه تو👀
بر جان من نشست☺️
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوبیستوچهارم احمد دستارش را از سر بردا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوپنجم
دست احمد را گرفتم و گفتم:
اصلا این طور نیست.
تو مقصر نیستی.
هیچ کس تو رو مقصر نمی دونه
_به خاطر کارای من ساواک ریخت تو خونه حاج بابا و این اتفاقات افتاد
_از کارایی که کردی پشیمونی؟ ...
قبل از این که احمد پاسخی بدهد گفتم:
تو هر کاری کردی برای اسلام بوده
برای ایمان و اعتقاداتت بوده
کاری رو کردی که بهش باور داشتی
از این که به خاطر باور هات جنگیدی و مبارزه کردی پشیمونی؟
احمد نفسش را بیرون داد و گفت:
حتی یک لحظه هم پشیمون نبودم و نیستم.
حتی یک لحظه هم حاضر نیستم از ادامه این راه و از مبارزه دست بردارم
_پس وقتی به درست بودن مسیری که انتخاب کردی و توشی ایمان داری پس هیچ وقت برای هیچ اتفاقی نباید احساس گناه کنی
اتفاقی که برای مادر و خواهرت افتاده تلخه ولی اقتضای مبارزه با طاغوت همینه
به قول آقاجانم وقتی ما ادعای شیعه بودن داریم هر روز توی زیارت عاشورا به امام حسین میگیم بابی انت و امی پدر و مادرم فدات، هر روز دو بار تو زیارت عاشورا میگیم إنّی سلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حاربکم فقط این اذکار نباید لقلقه زبون مون باشه. باید تو عمل هم نشون بدیم تو دوستی مون با دوستای اهل بیت و دشمنی مون با دشمنای اهل بیت ثابت قدمیم و حاضریم مثل خود امام حسین مثل اهل بیت عزیز ترین کسای زندگی مونم به خاطر راه اسلام و راه اهل بیت فدا کنیم.
من این چند وقت هر روز به مادرت سر می زدم
دلتنگت بودن ولی ازت ناراحت نبودن
حتی بهت افتخار می کردن
می گفتن راهت حقه
می گفتن بعد این جریان به این که تو توی راه حق و توی راه اسلامی و این مبارزه درسته ایمان آوردن
احمد آه کشید و گفت:
اینا رو برای دلخوشی من میگی؟
دستش را فشردم و گفتم:
به جان خودت که برام عزیزترینی اینا رو من با گوشای خودم شنیدم که خواهرت گفت.
هم مادرت هم خواهرت برات نامه دادن و بهم گفتن هر وقت رفتی پیش احمد بده بهش.
نامه ها تو کیفمه
رفتیم تو مسجد بهت میدم بخونی
احمد آه کشید و گفت:
خدا کنه همین طور باشه ...
فکر اتفاقی که برای مادر و زینب افتاده دیوونه ام کرده.
هر روز و هر شبم عذاب وجدان دارم ...
کاش می شد برم دیدن شون ...
انگشتانم را میان انگشتان مردانه او که حالا به شدت زبر و خشن شده بود جای دادم و گفتم:
ان شاء الله به زودی میری ...
اونا حال شون خوبه ... نگران شون نباش
فقط دعا کن براشون ...
سخت تر از همه درداشون همین دلتنگیه
تو این قدر خوب بودی و هستی که وجودت عین بهشته و نبودنت عین جهنم
مطمئن باش به زودی با دیدنت خوب میشن
در آن تاریکی نمی شد حالت چهره احمد را دقیق ببینم.
می دانستم ناراحت و غمگین خواهر و مادرش است.
برای این که کمی حال و هوایش را عوض کنم گفتم:
این روزا دلتنگ همه بودی، تو فکر همه بودی، تو فکر فسقلت هم بودی؟
احمد دست روی شکمم گذاشت و گفت:
الهی قربونش برم ... مگه میشد یه لحظه به این فسقل و مامانش فکر نکنم.
فرزندم با تماس دست احمد شروع به حرکت کرد.
احمد با ذوق خم شد و شکم برجسته ام را بوسید و گفت:
الهی قربونت برم بابایی ... الهی قربون تکون خوردنات برم
به شکمم دست کشید و گفت:
ماشاء الله چه بزرگم شده ...
از حرف احمد خجالت کشیدم و از خجالت سر به زیر شدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوبیستوششم
احمد سرم را بوسید و گفت:
برو کارت رو بکن زودتر بریم از نماز غافل شدیم.
دبه را از دستش گرفتم و به پشت درخت ها رفتم.
بعد از نماز کمی از نان و پنیری که آقا غلام تعارف کرد خوردیم.
آقا غلام دراز کشید خوابید.
آهسته از احمد پرسیدم:
مگه میشه تو مسجد خوابید؟
احمد که کنارم نشسته بود و با شالش خودش را باد می زد آهسته گفت:
مکروهه ... حرام نیست
_ما هم باید این جا بخوابیم؟
احمد آهسته گفت:
جای دیگه ای نیست.
سختم بود در فاصله کمی از مرد نامحرم بخوابم.
آهسته گفتم:
پیش چشم نامحرم که نمیشه دراز بکشم بخوابم
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
سرت رو بذار رو پای من چادرتم بکش روی خودت بخواب.
من حواسم هست قبل این که آقا غلام بیدار شه بیدارت می کنم.
بخواب نگران چیزی هم نباش
معذب بودم اما خسته تر از این بودم که بتوانم در برابر خواب مقاومت کنم.
به حالت جنینی دراز کشیدم و چادرم را روی بدنم کشیدم.
در حالی که سرم روی پای احمد بود و صورتم را نوازش می کرد به خواب رفتم.
زمین سفت و هوا گرم بود و خواب راحتی نداشتم.
هر موقع چشم باز می کردم احمد را هم چنان بیدار می دیدم.
عذاب وجدان گرفتم که به خاطر من و آرامشم بیدار مانده است.
با تکان های دست احمد بیدار شدم که گفت:
رقیه جان ... پاشو نزدیک اذانه.
سر جایم نشستم و بدن خشک شده ام را کمی کش و قوس دادم.
همراه احمد دوباره به دل بیابان زدیم. آب کم بود و به سختی باید هم برای طهارت و هم وضو استفاده می کردیم و کمی آب هم برای آقا غلام کنار گذاشتیم.
احساس می کردم همه وجودم نجس است.
با طلوع فجر صادق احمد اذان گفت و نماز خواندبیم
آقا غلام هم از خواب بیدار شد و بعد از خوردن باقیمانده نان و پنیر قبل از طلوع آفتاب سوار موتور سه چرخه شدیم و به راه افتدیم.
راه بسیار ناهموار بود و تکان های موتور اذیتم می کرد.
بالاخره بعد از چندین ساعت آثار یک آبادی از دور نمایان شد.
از احمد پرسیدم:
بالاخره رسیدیم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
این جا روستای آقا غلام شون هست
ما باید بریم رووستای بعدی
از ابن جا تا روستای بعدی یک ساعتی راهه
فکر این که یک ساعت دیگر هم بخواهم پشت موتور سه چرخه بنشینم کلافه ام کرد.
این جا کجا بود که احمد آمده بود.
چرا نمی شد در خود شهر مشهد مخفی شود و این همه راه دور آمده بود؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜ازتوگفتن💚
ڪارهرڪسنیست❗️
اۍزیباغزل🥰
من😌
براۍگفتنت🌱
بایـدڪہمولاناشوم📝᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1271»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ⛅️ـح است و
چراغ برف،🌨
روشن شده است✨
عطرگل یخ❄️
محوشکفتن شده است☺️
درزیرلحاف باد🌬
خوابیده درخت😴🌳
سرتاسرباغ🌿
غرق"بهمن"شده است🌪🌨
#شهراد_میدری
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دلایل نداشتن خواستگار 1 :
توی دورانی که
خیلی از دوستان و اطرافیانِ
هم سن و سالهای ما
ازدواج میکنند،
دلیلش چیه اینکه
خواستگار نداشته باشیم...؟ 😢
👈 دلایل خواستگار نداشتن یه دختر رو
میشه به دو گروه تقسیم کرد:
⛅ گروه اول:
#دلایل_فردی
🍃 دلایل فردی، یعنی دلایلی که
خود دختر، باعث ایجادشون میشه؛
مثلا :
💙 یک. #انزوا_جویی
دختری که مثلا بخاطر کمرویی یا
تنبلی😬، کلا فعالیت خاصی نداره
و توی محیطهای خارج از خونه،
یا جمعهای خونوادگی و دوستانه
ظاهر نمیشه. راه رفع این مانع،
حضور مناسب با رفتار صحیح،
توی محیطهای جدید و خوبه
💜 دوم: #انحرافات_اخلاقی
گاهی یک دختر، حتی بخاطر
قضاوتهای نادرست دیگران یا
رفتارهای نادرست خودش، به
یک ویژگی ناخوب معروف میشه
این ویژگی، مانع از این میشه که
برای فرد خواستگار پیدا بشه...
راه رفع این مانع، توبه و تصحیحِ
رفتار خودمونه... طوری که دیگران
هم متوجه این تغییر رفتار بشن
💚 سوم: #رفتارهای_فردی
گاهی پیش میاد که دختری،
بخاطر رفتارهای خاص خودش
کم سن دیده میشه و دیگران
کلا او رو در سن ازدواج نمیبینن
گاهی حالت چهره هم باعثِ
این موضوع میشه
راه رفع این موضوع: رفتارهای
بالغانهتر و عاقلانهتر..
#ادامه_داره..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
بمان که ؏ـشـ💖ـق
به حال من و #تو غبطه خورد
بمان که #یار تواَم
#عشق کن که یار منے😍✌️🏻
#هوشنگابتهاج
#قرار_همیشگے🥰
#آغاز_هفته_تون_عاشقانه💕
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 بچهجان یه دونه پاستیل آورد
گفت مامان بزن شاد شی🤓
گفتم ممنون پاستیل دوست ندارم☺️
گفت پس بخور تا حداقل اخلاقت یخورده
بهتر بشه😐🤥
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 828 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خدایا...
منبههرخیریکهبرامبفرستی
سخت نیازمندم . . .🥺
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞•
.
.
•• #پهلوی_بهروایت_دربار ••
فقط باید بزنید و اعتراف بگیرید!✋🏻
.
.
◞اینجا،تاریخمیزبانشماست◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟📜◞•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
از طلا بیشتر است ارزش آن ثانیه که🌿
در حرم، رو به سوی گنبدتان میگذرد✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•