هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗳️◞•
•• #از_دل_اخبار ••
🗳 عمو نوروز با چمدون توی راه بود
که در یک اقدام انقلابی، ننه سرما برگشت
تا رأی بده بعد بره!🥶
چیمون از ننه سرما کمتره⁉️😎
📝 در جمعهی مهدوی،
برگههای رای انتظار شما رو میکشند!
#نوبت_انتخاب | #امانت_امت
#دریای_حضور | #تنها_نرو
#نوبت_انتخاب | #انتخاب_مردم
#انتخابات_مجلس | #انتخابات
#حق_ملت | #مشارکت_حداکثری
#یازده_اسفند | #همه_می_آییم
.
.
◞انتخابات، مظهرحضورمردم◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟🗳️◞•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
دوست قشنگم 🌸برای عذر خواهی همیشه پیشقدم شوید، زندگی خودتان است بیهوده تلخش نکنید❌☺️
👈🏻 اگه مدت زیادی از دلخوری بگذره تبدیل به کینه میشه و راه آشتی کم کم مسدود میشه🥺
ب این میگن طلاق عاطفی💔
خوشگلا سعی کنید همیشه ب زندگی هاتون عشق و محبت و گذشت بپاشین💕
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دوازده سال پیش(سال سوم راهنمایی) من تو انتخابات شورای مدرسه کاندید شدم خیلیم زرنگ و درس خون بودم💼 خلاصه هرجور میشد تبلیغات میکردیم؛ یه روز یه فکری به سرم زد؛ از مامانم پول گرفتم و رفتم صدتا لواشک خوشمزه😋 گرفتم هزارتومن😳 به کل سال اولیا و دومیا دادم و گفتم باید به من رای بدین! روز رای گیری که رسید، اونایی که نشسته بودن پشت میز رای بگیرن از بچه های هم کلاسیای خودم بودن؛ منم با یکیشون هماهنگ کردم، رفتم زیر میز و از اونجا هرکس میومد کاغذ رایشو بگیره پایین مانتو شو میکشیدم که منو ببینه😂 و آروم میگفتم به من رای بده؛ جوری که معلما متوجه نشن! از قضا کل مدرسه بهم رای داده بودن😌 خودمم به خودم رای دادم و شدم رییس شورا😁😂 اون روز یکی از معلمامون که از قضیه لواشک دادن من خبر داشت، توی سالن منو دید و با لبخند گفت: کارد بخوره به اون شکماشون بالاخره لواشکا کار خودشو کرد😅 موقع برگشتن به خونه یه حسی داشتم در حد نماینده مجلس😎
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 846 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام زمان(عج) فرمودند:
فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِکُم و
لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخبارکُم
ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم
و هیچ چیز از احوال شما بر ما
پوشیده نیست🌿
📗 بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتودوم احمد سکوت کرد و کم کم خوابید
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوسوم
با این که احمد دور دور شده بود و حتی سایه اش هم دیگر در دیدم نبود ولی ایستاده بودم و مدام برایش آیه الکرسی می خواندم.
قبل از رفتنش آن قدر او را بغل گرفتم و خودم را محکم به او فشردم که شکمم درد گرفته بود.
از رفتنش دلشوره گرفته بودم و می ترسیدم تا برگردد از دلشوره جان دهم.
مدام زیر لب آیه الکرسی می خواندم و سعی می کردم با انجام کارها سرم را بند کنم ولی بی فایده بود.
امید داشتم با جلسه دوره قرآن که امروز داشتیم دلم آرام بگیرد.
کارهایم را کردم و در اتاق را بستم و به مسجد رفتم.
مشغول جارو کردن مسجد بودم که کم کم خانم های روستا آمدند.
با آمدن شان جارو را از دستم گرفتند و نگذاشتند من جارو بکشم.
خودشان مسجد را جارو کردند و تا همه جمع شوند به صحبت نشستیم.
این که من از شهر آمده بودم برای شان جالب بود.
از خانه مان در شهر می پرسیدند، از پدر و مادر و خواهر برادر هایم از شغل احمد در شهر و ....
کم کم تلاوت قرآن را شروع کردیم.
خانم های مسن که سواد قرآنی هم نداشتند و فقط گوش می دادند و جز یکی دونفر ده نفر دیگر به سختی می توانستند قرآن بخوانند.
بعد از تلاوت یک جزء از قرآن برای شان در مورد آفرینش حضرت آدم و حوا گفتم.
احمد گفته بود هر جزئی که می خوانیم یکی از داستان های قرآنی همان جزء را برای شان تعریف کنم و بعد کمی از احکام غسل برای شان گفتم.
خانم های مسن مدام زیر لب استغفرالله می گفتند و جوان تر ها در خلال هر مساله شیطنت می کردند و بحث را به حاشیه می کشیدند.
به آن ها گفتم که ما حمام ساخته ایم و هر وقت لازم بود برای غسل به خانه ما بیایند و به خاطر پول حمام و دور بودن راه غسل واجب شان را به تاخیر نیندازند.
با داخل شدن وقت نماز ظهر خواستم به نماز بایستم که متوجه شدم دو سه نفر از خانم ها در ایام عادت ماهانه اند و به خاطر جلسه به مسجد آمده اند.
سعی کردم با روی خوش طوری که ناراحت نشوند به آن ها بگویم که حضورشان در مسجد حرام است و هر چه سریعتر از مسجد خارج شوند.
یکی از آن ها گفت:
رقیه خانم ما شنیده بودیم اگر ضرورتی باشه میشه وارد مسجد بشی و مشکلی نداره
الانم این که ما بیاییم از شما احکام یاد بگیریم ضروری بود.
در حالی که دلم برای نمازم می جوشید لبخند زدم و گفتم:
بله درسته گاهی ضرورتی پیش میاد مثلا وسیله ای توی مسجد دارین که اگر برش ندارین از بین میره و کسی دیگه نیست جای خودتون بفرستین یا کسیو فرستادین ولی پیداش نکرده خودتون فقط می دونین کجاست این جا رو میگن برای این که اون وسیله تون از بین نره وارد مسجد بشید بدون این که تو مسجد توقف کنید و بمونید سریع وسیله تون رو بردارید بریدوگرنه اصلا تو این ایام نباید وارد مسجد بشید
دیگری گفت:
خوب رقیه خانم گاهی ضرورتای دیگه هم هست.
مثلا من بابام که از دنیا رفت مریض بودم ولی به خاطر مراسمش و غذا و پذیرایی مجبور بودم بیام مسجد.من صاحب مجلس بودم نمی شد که تو
مجلس بابام نباشم و خدمت نکنم
لبخند زدم و گفتم:
خدا پدرتون رو بیامرزه
درسته شما صاحب مجلسی باید باشی ولی اگر جای عادت ماهانه سر تا پات گلی بود کثیف بود پا توی مجلس ختم میذاشتی؟
_معلومه که نه
_اینم مثل همونه یه آلودگیه که درسته دیده و فهمیده نمیشه ولی با حرمت و شأن و منزلت مسجد که خونه خداست منافات داره
دیگری گفت:
پس رقیه خانم ما وقتی عذر دایم چه جوری تو جلسات شرکت کنیم؟
کمی فکر کردم و گفتم:
اگر موافقید جای مسجد جلسات رو توی خونه هامون بگیریم. هر هفته خونه یکی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی باکری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوچهارم
با تردید به من نگاه دوختند که گفتم:
این طوری هم خونه هامون پر از نور و برکت قرآن میشه هم کسایی که عذر دارن از جلسه جا نمی مونن
نفر اول که تایید کرد بقیه هم به تایید سر تکان دادند و قبول کردند و نفر اول اعلام کرد که هفته دیگر در خانه او برگزار بشود.
چند نفری خداحافظی کردند و رفتند و بقیه بعد از خواندن نماز رفتند.
به خانه برگشتم و کمی نان و پنیر خوردم.
حسابی گرسنه شده بودم ولی با دلشوره ای که با بازگشتم به خانه دوباره زیاد شده بود نمی توانستم زیاد بخورم.
تسبیح به دست گرفتم و روی تشک دراز کشیدم و ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب» زمزمه می کردم.
هر چه سعی هم کردم از دلشوره خوابم نمی برد
تا خود غروب عین مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودم.
زیر پیک نیک را خاموش کردم و وضو گرفتم تا برای نماز به مسجد بروم.
احمد گفته بود تا شب بر می گردد.
از اتاق بیرون رفتم، زیر درخت نشستم و درحالی که مدام صلوات می فرستادم چشم به راه دوختم.
با صدای اذان شیخ حسین از جا برخاستم و به مسجد رفتم.
در آن تاریکی مدام چشم می چرخاندم تا شاید احمد را بین اهالی پیدا کنم ولی نبود.
در رکوع دوم نماز عشاء بودیم که صدای الله اکبر احمد را شنیدم که از شیخ حسین می خواست رکوع را بیشتر طول بدهد تا او هم بتواند اقتدا کند.
با شنیدن صدایش لبخند روی لبم آمد و دلم آرام گرفت.
بر خلاف همیشه دلم می خواست امشب شیخ حسین منبر نرود و سخنرانی نکند اما او منبرش را رفت و من هیچ نفهمیدم که چه می گوید فقط حس می کردم طولانی است و دیگر دارم طاقتم را از دست می دهم.
بعد از اتمام سخنرانی کم کم مسجد خلوت شد و من مثل همیشه سر جای همیشگی ام بیرون مسجد منتظر احمد ایستادم ولی انگار امشب حرف های او با شیخ حسین تمامی نداشت.
از خستگی روی زمین نشستم.
چرا نمی آمد؟
چرا حرف های شان را برای بعد نمی گذاشت؟
نمی دانست من چه حالی دارم وچه قدر دلتنگش شده ام؟
از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم
🇮🇷هدیه به روح مطهر سید مصطفی خمینی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜نقشِ او🥰
در چشمِ ما🥲
هر روز🗓
خوشتر میشود..✋🏼᚛••
سعدی ✍🏼
[پ.ن: اشک های یک خبرنگار
هنگام رای دادن رهبر انقلاب]
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1292»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دفترصبـ🌤ـح
از سطرےشروع میشود
ڪه بنـام بزرگ تـــ💚ـو
تڪيهڪردهاست😌☝️🏻
به نام تو﷽
اےخـداے صبحـ⛅️
اے خـداےروشنــ✨ـے
اے خـداے زنــدگــــ🌈ـے
#سلام_صبحتون_بخیر
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
اشتباهاتدخترانه1:
توی دوران پیش از ازدواج
بعضی فکرها و رفتارها
میتونه ما رو
دچار تصمیم نادرست کنه
گروهی از این اشتباهات
🎀 بیشتر مخصوص دخترهاست و
#دخترها باید مراقب باشند....
_ به چند موردش اشاره میکنیم_
💛 یک. #تصور_سن
اگه تا یک سنّی ازدواج نکردین و
حالا فکر می کنین دیر شده و دیگران
شما رو زیر ذره بین قرار دادند،
میتونه شما رو به این اشتباه بندازه که
فورا و بدون فکر، به اولین خواستگار،
بله بگین... در حالیکه زیادند افرادی که
توی سن بالا، ازدواج خوب و موفق دارند...
💛 دو. #مقایسه
مقایسه، همیشه کار رو خراب میکنه!
اگه دائم خواستگارهاتون رو با هم یا
با افرادی که اطرافتون هستند مقایسه
کنین، مطمئنا نمیتونین تصمیم درستی
بگیرید... شرایط افراد با هم متفاوته...
💛 سه. #غمبستگی !
اگه از آن دسته آدمهایی هستین که
دو دستی به غم و غصه یا گذشتهتون
چسبیدین، از این کار دست بردارین...
اگه بهر دلیل موقعیتهایی رو در گذشته
از دست دادین، دیگه بهش فکر نکنین!
شاید براتون اتفاق بهتری در راه باشه...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
و در حالے که
#تـو بــ🌧ـارانے
چگــــونه قلبــ💓ــم
شـکـوفــ🌸ــه نزنــــد؟
#شنبهتون_غرق_باران_عشق☔️😍
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 زمان انتخابات نمایندگان مجلس بود؛ یه روز مامانم زنگ زد و از آنجائی که من تو ستاد بودم شماره ی همراه کاندیدای نماینده مجلس رو که پست مهمی هم داشت🤑 ازم خواست. منم بدون کنترل شماره دقیقا بخاطر تشابه اسمی، مسئول یه قالیشوئی(!) با این آقای کاندیدددد🙃 شماره مسئول قالیشویی رو فرستادم. از آنجائی که دم عید بود و سر هر دو مسئول شلوغ😬🤣، مامانم هی تماس میگرفته و ایشون جواب نمی داده؛ به من ماجرا رو گفت؛ منم گفتم با پیامک درخوستها تونو بنویسین🤣 از قضا مشکل سربازیه داداشم، بازنشستگی پدرم، درخواست وامش همه و همه رو به قالیشوئی میفرستاده🥴
بعد که رفتم خونه، گفت من دیگه به این آقا رای نمیدم، اطرافیانمم نمیذارم😤
در صورتی که کلی سفارششم به کاندید کرده بودم، حقو بهش دادم🤭 پیاماشو خوندم کلا بی جواب! شماره رو دیدم ایرانسله و تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم😂
فقط نمیدونستم چطور ازش بخوام سیم کارتشو بسوزونه، کل زندگیشو کف دست قالیشوئیه گذاشته بود🤣
بنظرتون امکان داره بازم بهم اعتماد کنه؟!!😝
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 847 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪