eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• تولدتون مبارک گل پسر ارباب(: •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜|🎊 . . بازم امشب مولا اومده 😍 یا دوباره طاها اومده 🎊💚 یه جوون رعنا اومده 🎉😇 علی اکبر دنیا اومده 🎊 🎈 . . گل پسر ارباب خوش اومدی..😍↯ 💜|🎊 @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیستم حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت: _ خودم با رسول میر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حوریا می گوید) سردرگمی و هول و هراسی عجیب به دلم افتاده بود. حتی از ماشین حسام که توی حیاط پارک شده بود خجالت می کشیدم. لباسهایم را عوض کردم و تونیک و شلوار گشاد و پوشیده ای را تن کردم و شال را روی سرم انداختم. به حسام محرم بودم اما حسام تا به حال بدون چادر مرا ندیده بود. حتی زمانی که به منزلمان می آمد، چادر رنگی را می پوشیدم و همیشه مادرم مرا سرزنش می کرد. تصمیم داشتم حالا که تنها بودیم با همین لباسهای گشاد و شال و روسری کمی با او راحت شوم. وسایل املت را روی میز گذاشتم و مشغول پختن شدم و با مادرم تماس گرفتم. _ سلام حوریا جان. رفتی خونه مادر؟ _ سلام مامان. آره خونه هستم. بابا چطوره؟ اذیت نیست؟ الان کجایین؟ _ نگران نباش. فعلا که تازه از شهر بیرون زدیم. برسیم بهت زنگ میزنم. بالاخره کار پذیرش و... کمی طول میکشه. _ تو رو خدا بیخبرم نذارید مامان. ببینید چه کارایی می کنید. اشکم درآمد و با صدای لرزانی گفتم: _ من الان باید کنارتون بودم. دلم داره می ترکه. _ میخوای نگرانم کنی حوریا؟ آروم باش دخترم. برای پدرت دعا کن و امتحاناتو خوب بخون. ان شاءالله به حق امام حسین چیزی نیست و زود بر می گردیم. مادرم با کمی شک و تردید گفت: _ حسام پیشته؟ خجالتی شدم و گفتم: _ نه... رفته خونه ش لوازمشو بیاره و بیاد مادرم صدایش را پایین تر آورد و گفت: _ خیالم از بابتتون راحته. عاقلید. درسته که محرمید اما... مراقبت کنید. نفس کم آورده بودم و مادرم را بی جواب گذاشتم که خنده ی ریزی کرد و گفت: _ البته‌... انقدر سفت نگیری که با چادر پیشش بشینی. بیچاره گناه داره. نامزدته. محرمته. از شوخی مادرم قرمز شده بودم و با خنده گفتم: _ کاری نداری مامان؟ بازم بهتون زنگ می زنم. _ نه عزیزم مراقب خودت باش. خواب نمونی از امتحانات جابمونی... و نگرانی های مادرانه اش که تمام شد تماس را قطع کرد. با صدای زنگ در از جا پریدم. انگار حسام آمده بود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ویکم (حوریا می گوید) سردرگمی و هول و هراسی عجیب به
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید) با ساک لوازمم به داخل رفتم. حوریا روی ایوان منتظرم ایستاده بود. چادرسرش ندیدم لباس پوشیده ای تنش بود که اندامش مشخص نبود اما همینکه با من داشت راحت می شد دنیایی برایم ارزش داشت. سعی کردم نگاه حریصم را از رویش بردارم که معذبش نکنم. _ یادم رفت بپرسم نون دارید؟ نفسی عمیق کشید و شالش را درست کرد و گفت: _ آره توی فریزر داریم. مامانم دیروز خرید. با هم به داخل خانه رفتیم. به فاصله ی یک قدم با او، راه می رفتم و دوست داشتم او را به آغوشم بکشم. به سمت آشپزخانه رفت و من وسط هال، ساک به دست ایستادم. انگار چیزی را یادش رفته باشد. برگشت و مرا با آن حال دید. ساکتونو بذارید اتاق من یا... اتاق مامان بابا... هرکدوم راحتید. با لبخند گفتم: _ اجازه دارم بذارمش همون اتاق خودت؟ سری تکان داد و دوباره به آشپزخانه رفت. من هم به سمت اتاق حوریا رفتم و صدایم را بلند کردم و گفتم: _ نمی خواد با این حالت بشینی غذا درست کنی. یا نیمرو میزنیم یا میرم از بیرون می گیرم. او هم صدایش را بلند کرد و گفت: _ چیز قابل داری نیست. دارم املت درست می کنم. لباسم را عوض کردم و تیشرت سورمه ای و شلوار سفیدی پوشیدم و با چند پیراهن و شلوار و چوب رختی از اتاق بیرون زدم. _ حوریا جان. اینا رو کجا آویزون کنم؟ حوریا از آشپزخانه بیرون زد و نگاهش روی من ثابت ماند. به او لبخندی زدم که خودش را جمع کرد و همراهم به اتاقش آمد و کمد را برایم باز کرد. لباسهایش را فشرده تر کرد و جا را برای لباسهایم باز کرد. بعد چرخید و روی میز توالت را خلوت کرد و گفت: _ اگه لوازمی دارید که لازمه اینجا باشه، بچینید همینجا... و با عجله سراغ املتش رفت. همه چیز را که چیدم به آشپزخانه رفتم. میز را چیده بود و املت را توی دو بشقاب داشت خالی می کرد. تکه نانی برداشتم و از سبزی خوراکی برای خودم لقمه گرفتم. سعی داشتم راحت برخورد کنم که حوریا هم سخت نگیرد. _ به مامانت اینا زنگ زدی؟ _ آره... گفت وقتی برسن خودشون تماس میگیرن. _ بهشون گفتی من میام پیشت؟ نکنه فکر کنن هرکی تو خونه خودشه. نمی خوام بی اعتماد بشن. شرمگین روی صندلی نشست و گفت: _ نه... مامانم پرسید که کجایی منم گفتم رفته لوازمشو بیاره و بیاد. میدونه... که... باهمیم. از شرم و تک تک کلماتش دلم غنج می رفت. چقدر خواستنی بود. از سهم خودم لقمه ای برایش گرفتم و سمت دهانش بردم. سرش را عقب کشید و لقمه را از دستم گرفت و آنرا آرام به دهانش گذاشت و خورد. سعی کردم عادی رفتار کنم و شروع به خوردن غذایم کردم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . خسته و فقیر آمده ام، رحمی:)✨ ☁️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» عاااییی😴 تیقد دسته سُدم 😪 🧕ببخشیدا . ولی شما چکار کردی که خسته شدی؟ 🤒 سوما منُ دوژاستی مُب. تخت بداستی. تخت دوژاستی فَ بداستی مَ دسته سُدم🤕 🧕 بچه‌م خونه تکونی داشته😊 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ تو مگر باغ بهشتی💚 که چنین مطبوعی👌 تو مگر فصل بهاری🌸 که چنین معتدلی😉⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1732» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ خدایـا🤍🌱 امروزرا باعشق آغازمیڪنم😍👌🏻 بخشندگے ازتوست دروجودتوست قدرت دردستانِ‌ توستـ😌☝️🏻 عشـ💕ـق ‌رادروجودما قرارده تا باشیم الهےبه‌امید تو🥰✋🏻 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
1_1519024567.mp3
1.41M
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ارباب من بابا شد و تقدیرِ خوش فرجام🎊 دردانه‌ی خوش قد و بالایی به لیلا داد...❤️ 🎊 🖇💌 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . 😊° ایشان حتی در زمان عصبانیت هم ڪسی را از خود نمی‌رنجاند. 😇° تمام دوستان و نزدیڪان، از ابوالفضل با اخلاق نیڪویش یاد می‌ڪنند. 🎿° با اینڪه من و ابوالفضل نسبت فامیلی داشتیم، اما اطلاع نداشتم که او ورزشڪار است. 🧗🏻‍♂° در جلسه خواستگاری گفت که من چترباز و صخره‌نورد هستم و راپل ڪار می‌ڪنم. 📚° بعد از مدتی چندین ڪتاب درباره راپل به من داد تا بخوانم و آشنا شوم و حتی یڪبار در پشت‌بام منزل پدری ابوالفضل راپل را هم تجربه ڪردم. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . 🔺سوال👈دختر تا چه حد باید از جزئیات زندگی خود در جلسه خواستگاری به آقا بگوید ؟⁉️ 🔰پاسخ👈 لازم نیست خانم و آقا وارد حریم خصوصی یکدیگر بشوند .❌ در مورد گذشته و سابقه و جزئیات نباید وارد شوند.⛔️ مسائل کلی زندگی زناشویی در آینده را مطرح می‌کنیم .✅ یکسری مسائلی هست که باید گفته بشود.⬇️ بیماری حاد جسمی و روحی که طرفین دارند ، یک اختلال روحی روانی و عصبی و افسردگی حاد و پرخاشگری عصبی وسواس شدید ، اعتیاد آقا ، ازدواج قبلی.✅ ولی ‼️ بیماری که ده سال پیش بوده و حل شده ، احتیاجی نیست که گفته شود.🤗 💠حتی لازم نیست سوال شود که آیا شما بیماری حاد داشته‌اید یا خیر؟⁉️ حالا یک افسردگی بوده و درمان شده و اثری از آن هم نیست.نباید گفت.✅ ما وارد مسائلی که بوده و تمام شده نمی‌شویم.🙂 مثلا گناهی کرده و توبه کرده ، احتیاج نیست که این را بگوید مگر اینکه تبعی داشته باشد.😥 در مورد بیماری حاد ، آخر جلسه‌ۍ اول بگویید.چون در آخر جلسه به یک جایی می‌رسید که طرف به دردتان می‌خورد یا خیر.👌 دیگر اینکه آقایان در مورد کلیت مهریه صحبت کنند.🤗 آیا شما اعتقاد به مهریه کم یا زیاد یا متعادل داری؟ وارد رقم نشوید . رقم برای جلسه بله‌بران است.🎀 ↩️شما در جلسه اول جواب مستقیم یا غیر مستقیم ، چه منفی و چه مثبت ، نمی‌دهید.✖️ باید سوالات جمع بندی بشود و گفتگو و تحقیق بشود و بعد به جواب برسید.🤗👌🌸🦋 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . بعد از دعوا چیڪار ڪنیم ڪه اوضاع دوباره رو به راه بشه ؟ 🧐 مهرورزے فیزیڪے، میشه بغلت کنم؟🙂 عذرخواهے، معذرت میخوام. نباید داد میزدم!😢 توقف بگو مگو، خیلے پیچیده شد ، بیا ڪمے به خودمون فرصت بدیم ، بعد دوباره صحبت ڪنیم🍃 احساسمون رو در لحظه بگیم: من در حال حاضر خیلے عصبیم🤬 و یادمون نره ڪه این بحث ها براے ساختن رابطست نه ویران ڪردنش.🌺 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
✨ ✨ گمان می‌کنم... وقتی خدا تو را آفرید... به سَرانگشت هستی... نگاهی انداخت و خواند: فَتَبارک‌الله اَحسَنُ‌الخالِقین! میراث‌دار مهربانی و معرفتِ آل‌عبا شدی و آرامِ جانِ حسین! ولادتت مبارک؛ اولین عَلیِ خانه‌ی حسین ع‌.. 💚| Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ✨ ✨
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ سلام. من دانشجوی مترجمی زبانم و معلم یک آموزشگاه زبان هم هستم😁😍😂 روز اول کاریم خیلی ریلکس کلی وسیله برا بازی با بچه ها و اینا آماده کرده بودم و دستم بودن و نصفشم تو کیفم 😂 حسابدار آموزشگاه که یه آقا پسر جوان و رعنا بود خیلی حواسش به من بود و کلا یه لپتاپ هم جلوش بود که دوربین های آموزشگاه رو چک می‌کرد🚦 خلاصه من داشتم از پله ها میرفتم بالا که برم سر کلاسم یه دونه از پله هاش شکسته بود یه تیکش من با ملاجم پخش زمین شدم😐😐😂 وسیله هام همه ریخت رو پله ها😂😂 زود بلند شدم پشتمو نگاه کردم دیدم هیشکی نیس چشمم افتاد به دوربین 🙈 وسایلم جمع کردم و رفتم تو کلاس خلاصه بعد کلاس رفتم تو دفتر این آقاهه بلند شد که خداحافظی کنه با من آخرش یه لبخند زد و گفت خانوم مراقب پله ها باشین لطفا. آموزشگاه ما به شما احتیاج داره 😐😂 وای منو میگی آب شدم گفتم با خودم حتما منو دیده😂😂😂 دیدم همکارام هم بهم خندیدن😐 خب پله شکسته بود تقصیر من چیه زانوهامم کبود شده بود 🥺 . . ''📩'' [ 573 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
qalal-heydar-abotorabo.mp3
12.1M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 ضلعِ پایینْ پای شش گوشه ولی، اثبات کرد ! زیر پای یک پدر هم میشود باشد بهشت .. 🎉 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
16166252032006065176423.mp3
9.36M
آمدی تا نوه‌ی اولِ زهرا باشی امدی تا علیِ دوم دنیا باشی !💚
•[🎨]• •[ 🎈]• _چقدر‌نسل‌اسد‌،شیر‌دلاور‌دارد کعبه‌شک‌کرده‌و‌ میخواست‌ترک‌بردارد💚 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾͜͡💚'' . . و گاه بهشت میتواند زیر پاے یک پدر باشد..:)♥️ گل سرخ خانواده مهتاب علی اکبر؏ شاهزاده ارباب منو دریاب..✋🌿 +خوش اومدی آقازاده😌💓 🎊 . . شکر خدا تو تقویممونہ روز ولادت تو؛ روز جوونہ..😍↯ ✾͜͡💚'' @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ودوم (حسام می گوید) با ساک لوازمم به داخل رفتم. حور
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید) نزدیک غروب بود که حاج خانم با حوریا تماس گرفت و خبر رسیدن به شیراز و پذیرش حاج رسول را به او داد. از بعد از ناهار به اتاقش رفته بود و مشغول درس خواندن بود. من هم که حسابی خسته بودم و دل و دماغ مغازه را نداشتم همانجا روی مبل ها دراز کشیدم و خوابیدم. حوریا از اتاقش بیرون آمد و روی مبل تک نفره نشست و خجالت زده به من گفت: _ اصلا حواسم نبود یه بالش و ملحفه بهتون بدم راحت بخوابید. ببخشید مشغول درسم شدم و فکر بابا داره دیوونه م میکنه. خندیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: _ اشکال نداره... فعلا مونده تا شوهرداری یاد بگیری دختر حاجی. و قهقهه ای سردادم. حوریا به سمت آشپزخانه رفت که چای دم کند. من هم به حیاط رفتم و آبی به صورتم زدم. یاد آن روز افتادم که شاخه گل اقاقی را لبه ی پنجره ی اتاقش گذاشتم یا روزهایی که فکر می کرد از طرف نیایش آمده ام برای گزارش تلویزیونی. تمام خاطرات روزهای آشنایی ام با این خانه و اهالی آن، مثل برق از جلوی چشم هایم عبور کرد. چه کسی فکرش را می کرد تنهایی ام در آن آپارتمان وصل شود به این خانه ی باصفا... روزی که توی بالکن به نماز شب حوریا قهقهه زدم هرگز فکرش را نمی کردم امروز وسط این حیاط بایستم و ایوان را نگاه کنم و همان دختر، نیمه ی جانم بشود. نگاهی به بالکن آپارتمانم کردم و به داخل رفتم. _ حوریا... خیلی گرمه. چرا کولرو راه نمیندازین؟ _ بخاطر بابا همیشه دیر راهش میندازیم. رعایت نمیکنه سرما میخوره دردسر میشه برا ریه ش. _ خب من راهش میندازم. بابات اینا که فعلابرنمیگردن‌. وقتی هم برگردن دیگه هوا حسابی گرم شده. سکوت کرد و من راه پشت بام را پیش گرفتم. نیم ساعتی طول کشید که با همکاری حوریا کولر را روشن کردیم و چای تازه دم را در هوای خنک آن نوشیدیم. _ خدا خیرت بده. منکه توی این لباسا پختم. شیطنت آمیز گفتم: _ مجبوری مگه؟! لباس راحت بپوش خب. استکان ها را برداشت و با صدای ضعیفی گفت (راحتم). شام را خودم پختم و او را راهی اتاقش کردم که درسش را بخواند. فردا امتحان سختی داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وسوم (حسام می گوید) نزدیک غروب بود که حاج خانم با ح
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حوریا می گوید) صدای تلویزیون را کم کرده بود که مرا اذیت نکند. از فکر و خیال نبود پدر و مادرم پرپر می زدم و از حضور حسام قطره قطره آب می شدم. برای فرا رسیدن ساعت خواب می ترسیدم و واهمه داشتم که انتظار داشته باشد در کنار او باشم. تا توانستم درس خواندنم را طول دادم. انگار می ترسیدم از اتاقم بیرون بروم. امتحانم ساعت ده صبح بود و به شدت خوابم می آمد. ساعت از دو نیمه شب می گذشت. هنوز هم صدای تلویزیون می آمد اما چراغها خاموش بودند. چشمم را مالیدم و سعی کردم حسام را پیدا کنم. روی زمین و بین مبل ها رو به روی تلویزیون خوابش برده بود. صورتم را چنگ انداختم و بابت این بی فکری ها خودم را لعنت کردم. او بخاطر اینکه من تنها نباشم اینجا بود و من رفتار درستی نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم و از جا رختخوابی برایش رختخواب آوردم اما نمی دانستم آن را کجا پهن کنم. اصلا نمی دانستم چطور او را بیدار کنم. رختخواب ها را همان وسط هال رها کردم و با تردید به سمتش رفتم. کنارش نشستم و چند بار صدایش زدم. بی فایده بود. بلند تر صدایش زدم و بالش را تکان دادم. چرخید و پشت به من خوابید. دستم را دراز کردم و شانه اش را آرام تکان دادم. چند بار تکرار کردم که چشم باز کرد. _ صبح شده؟ لبخندی زدم. مثل یک پسر بچه ی شلخته شده بود. گفتم: _ نه هنوز نیمه شبه. نیم خیز شد و گفت: _ اتفاقی افتاده؟ _ نه نگران نباشید. رختخواب آوردم. _ آهان. دستت درد نکنه. بلند شد و رختخواب ها را به دست گرفت. دلم بی قرار می زد و می ترسیدم به اتاقم بیاید که به سمت گوشه ی هال رفت و آنها را پهن کرد. _ چرا نمیری بخوابی؟ امتحانت ساعت چنده؟ خجالت زده از اینهمه درک وشعورش به سمتش رفتم. _ امتحانم ساعت ده صبحه. من... من معذرت میخوام. _ بابت چی عزیزم؟ _ حواسم بهتون نیست. مدام توی اتاقمم و مشغول درس. فکرمم پی بابا و... نگذاشت حرفم را کامل کنم. _ می فهممت. نگران نباش. به وقتش جبران میکنی. برو بخواب و استراحت کن فردا خواب نمونی. به سمت اتاقم رفتم و خواستم در را ببندم اما... چیزی مثل اعتماد و آسودگی خیال، مانعم شد. این پسر با من غریبه نبود. نباید در حقش کم لطفی می کردم [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . جوانی هایمان فدای تو☁️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» شَلام عیدتون مبارکا باشه هوبین؟☺️✋ مِشل اینته دُرشت و حشابی سرجرم هونه تتونی هشین 😉 ولی بنده بهتون توشیه میتونم هودتون را هَشته نتونین مِشل من باسین چگَده ریلکسم تازه دارم استراحت میتونم🤭 انگار نه انگار هیفده لوز دیجه عیده نولوزه😁 🏷● ↓ نداریم اگه باهوشین خودتون حدس بزنین😇 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ در خانه تکانی عید مراقب فرشته کوچولو هاتون باشین «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ بیخیال‌ِ✋ هَمہ‌دِلـهُره‌هـٰا😔 چِهرِه‌حِیدَرۍاَت‌🌱 مـٰایِہ‌آرامِش‌مـٰاسٺ‌😌⌡ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1733» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|