≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
🌸 امام رضا عليه السلام:
✍ هر ڪه بـه روے برادر مؤمن خود #لبخند بزند، خداوند برايش ثوابے خواهـد نوشت.
➖مستدرک الوسائل ج ۱۲ ص ۴۱۸📚
#چهارشنبه_هاے_امام_رضایی
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
"😭" چندسال پیش میان روضهها از حضرت زینب خواستم ڪه من هم راهی سوریه و زیارتشان شوم!
"💚" خیلی زود خانم دعایم را مستجاب ڪردن و زائر حرمشان شدم.
"👶🏻" دستم ڪه به شبڪههای ضریح حضرت رقیه رسید. در دلم از ایشان خواستم به من فرزندی بدهند.
"😍" دوباره ڪرامت این خانواده نصیبم شد و خدا فرزندی به من و مصطفیٰ داد.
"🥲" روزی ڪه جنسیت مشخص شد. بعد از اینڪه از سونوگرافی آمدم خوابم برد.
"🥺" خواب دیدم مثل همان وقتی ڪه برای زیارت رفته بودم در حرم حضرت رقیه ایستادهام و صدایی خطاب به من میگوید:
«ما به تو یڪ دختر خوب دادیم!»
"💔" این روزها فقط به یاد آن خواب میافتم و از خود رقیهخاتون میخواهم حواسش به دخترم باشد دختری ڪه حالا مثل او بابا ندارد!
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مصطفی_مهدوینژاد
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
کفویت ظاهری👩❤️👨
🔸در ازدواج نباید خود ازدواج را فراموش کرد. ملاکهای ما در ازدواج، باید متناسب با هدف ازدواج باشد.✔️
توقع ما از ازدواج چیست؟ انتخاب همسری که با هم در ادامهٔ زندگی، مسیر بندگی و عبودیت در پیش بگیریم و از دو روزهٔ دنیا، توشهای برای آخرت جمع کنیم.✅
🔰در ازدواج شاید بگویند که باید به نگاه مردم در ازدواج هم توجه کرد. هرچه باشد، بناست این جوان با همسر خود در میان اقوام و خویشان خود حضور یابد.👫
پس باید قیافهٔ همسر او به گونهای باشد که بتواند در میان مردم سر بلند کند.💁♂
🔸سطح این نگاه انقدر پایین است که فکر نمیکنم نیازی به پاسخ داشته باشد؛👀
اما همین اندازه باید گفت که اگر کسی در ازدواج، نوع نگاه مردم را ملاک قضاوت قرار دهد، هيچگاه نمیتواند انتخاب موفقی داشته باشد؛🙅♂
زیرا بهقدری عقاید مردم متفاوت است که نمیشود انتخابی همه پسند انجام داد.👌
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
#مسائل_پیش_از_ازدواج
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 یادمه یه بار چهارشنبه سوری
هر چی به شوهرم گفتم پاشین
بریم بیرون گوش نداد منم لجم
گرفت یه ترقه کبریتی انداختم وسط
پذیرایی💥😂😂
تو چشمای شوهرم یه پشیمونیِ
خاصی بود 😂😂
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 584 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
014-Haj.j-ghaffarian-www.Ziaossalehin.ir-sahebe-sal.mp3
7.95M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#حاج_جواد_غفاریان🎙
_امیرالمؤمنین :
در انتظار فرج و گشایش باشید و از رحمت خدا نومید مشوید، زیرا محبوب ترین کارها نزد خداوند عزوجل انتظار فرج است.
📚بحارالانوار، ج52، ص123
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
- تو زندگی گاهی نشدنهایی هست ،
که بابتش غمگین میشی ،
ولی بعدها میفهمی چه شانسی آوردی که نشد !
- حکمتخدایِجان🌿'
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
به قول هوشنگ ابتهاج:
"یکجا به کنار تو
ارزد به جهان با غیر.."
همینقدر عمیق و دوست داشتنی😍
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وچهارم باید فکری می کردم و نقشه ای می ریختم. دلهره د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_وپنجم
( حوریا می گوید )
با حسام پدرم را برای اولین جلسه ی شیمی درمانی به مرکز مربوطه بردیم. پدرم قبل از آمدن به مرکز از من خواسته بود موهایش را برایش از ته بزنم. لحظات دردناکی که پشت سر گذاشته بودم تمام روح و روانم را به هم ریخته بود و چشمه ی اشکم خشکیده فقط به آینده ی ترسناک پیش رو فکر می کردم. پدرم که پذیرش شد، با حالی پریشان خودم را به محیط باز حیاطِ مرکز درمانی رساندم. هوای مسموم و سنگین داخل و دیدن پدرم با آن حال برای تزریق اولین داروی شیمی درمانی تپش قلبم را به حد اعلی رسانده بود و نفس کم آوردم که به اینجا پناه آوردم. حسام نه می توانست پدرم را تنها بگذارد و نه می توانست دنبال من بیاید. کنار پدرم ماند و با من تماس گرفت.
_ الو... حوریا جان... چی شدی یهو؟
بغض گلویم را چنگ زده بود و نمی توانستم جوابش را بدهم. ادامه داد:
_ حوریا... برگرد بالا رو نگاه کن. من از پنجره دارم میبینمت.
صدایش را آرامتر کرد. طوری که پدرم نشنود.
_ این بود قرارمون؟ نگفتم باید قوی باشی و به حاج رسول امید و انرژی بدی؟ اون بچه ی دیگه ای نداره.
نگاهم از همین فاصله دنبال پنجره ی مربوطه می گشت و قامتش را میان دومین پنجره ی طبقه ی دوم دیدم. دستی تکان داد و بی ربط گفت:
_ باشه پس کیفتو برداشتی ماشینو قفل کن و زود برگرد بالا.
تماس را قطع کرد. فهمیدم بخاطر پدرم این حرف را زده که بهانه ای برای نبودم جور کند. بعد از اتمام مراحل جلسه ی اول شیمی درمانی، به خانه بازگشتیم. پدرم خسته بود و برای استراحت به اتاق رفت. مادرم هم مشغول پختن غذا بود. حسام از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
_ بپوش بریم.
_ کجا؟
_ بریم بگردیم. به حاج خانوم اطلاع دادم که میریم بیرون.
_ حوصله ندارم حسام. خیلی خسته م.
دستم را گرفت و از روی مبل بلندم کرد و گفت:
_ قول میدم بهت خوش بگذره. تو احتیاج داری شارژ بشی. باید همون حوریای قوی و سرسختی بشی که میشناختم. زود برو لباستو عوض کن یه چیز خوشگل بپوش که بریم.
بی میل به سمت اتاقم رفتم. دلم نیامد دلش را بشکنم. همان مانتوی صورتی رنگی که قبل از نامزدی برای رفتن به رستوران پوشیده بودم به تن کردم و شال طوسی رنگ را روی سرم انداختم و با چادر پوششم را کامل کردم. برق نگاه حسام مرا سر ذوق آورد. از مامان خداحافظی کردیم و با هم راهی شدیم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وپنجم ( حوریا می گوید ) با حسام پدرم را برای اولین ج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_وششم
در ماشین حسام را باز کردم و می خواستم روی صندلی بنشینم که دختری حدودا بیست و اندی ساله با موهای فرخورده ی طلایی رنگ و آرایش غلیظ که شال یک وجبی مشکی را روی بخشی از موهایش انداخته بود و مانتوی حریر و جلوباز زرد رنگی به تن داشت، جلوی ماشین حسام ایستاد. تمام هیکلش با آن تاپ و شلوار جذب مشکی که زیر مانتوی جلو بازش پوشیده بود، بیرون ریخته بود و کفش اسپرت زرد رنگی تیپ و قیافه ی بی حجابش را تکمیل می کرد. به حسام نگاهی انداختم که او هم متعجب و تا حدودی بی تفاوت روی صندلی نشست و در ماشین را بست و استارت زد. همین کار حسام، رنگ چهره ی دختر را دگرگون کرد و با سری که تکان داد و به طرف درِ سمت راننده که حسام نشسته بود حمله ور شد، شال از سرش افتاد و در ماشین را باز کرد و پشت بندش مچ دست حسام را گرفت و او را پایین کشید. شوکه شده به او نگاه می کردم که با صدای بلند توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود و همسایه ها یکی یکی از در و پنجره بیرون می زدند و شاهد ماجرا بودند.
در ماشین حسام را به هم کوبیدم و به سمت دختر رفتم که حسام باعصبانیت بر سرش می غرید و بد و بیراه بارش می کرد.
_ اینجا چی میخوای خانوم... چرا آبرو ریزی میکنی؟
بین حسام و دختر ناشناس ایستادم که بیشتر از این خودش را به حسام نزدیک نکند. مرا هول داد و گفت:
_ به تو چیز خوردن نیومده. این آقا حسامتون باید جوابگوی من باشه. جوابگوی این طفل معصوم که توی شکممه.
وا رفتم و نگاهم یک دور بین همسایه ها چرخید و دختر هنوز هم در حال آبروریزی بود. حسام می غرید و می گفت:
_ حرف دهنتو بفهم زنیکه. من اصلا نمی شناسمت. کی اجیرت کرده که آبروریزی راه بندازی؟
با این حرف حسام تلنگری خوردم و نگاهم به سمت خانه ی محمدرضا کشیده شد که دست به سینه و تکیه به دیوار با پوزخند، ماجرا را نظاره می کرد و صدای حسام توی گوشم پیچید « تحت هر شرایطی پشتمو خالی نکن » با حرص به سمت دختر رفتم. آبرویی که رفته بود را باید باز می گرداندم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
به سینه دست گذاشتم، سلام ای سلطان
سلام آنکه مرا جز درت پناهی نیست...
#آخرینچهارشنبهسال:)
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلام!😃
من اِیلی اِیلی زیاد حَضلَتِ آدا لو دوشت دالَم😍
پَش عَتسِشون لو بَلداشتم با تودم آبُلدَم لاهپیمایی😁
فَگَد نِییدونم چِلا مامانی ئه جولی اَژَم عَتس گِلِفتن تِه آفتاب تُلد تو تِشَم😬
🏷● #نےنے_لغت↓
🍊عَتس : عکس
🍊حَضلَتِ آدا : حضرت آقا
🍊 ئه جولی : یه جوری
🍊 تِشَم : چشمم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋 امام كاظم ( عليه السلام ) میفرمایند:
هرگاه به كودكان وعده داديد ، بدان وفا كنيد ؛ چرا كه آنان بر اين باورند كه شما روزىشان را مى دهيد🌱
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
خوش بحــال مَـن...
با ❪❪داشـتنت∞❫❫
خوشــبَخت تَرین
حَـوّایِ زَمینـم! ♥️💍
.
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ گرهگشاییِ🌱
دلهاست💞
کار خندهی تو🥰 ↳
#صائب /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1744»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
/🌺/ خیـر اسـتـ😍👌🏻
ڪه بر سـفـ☕️ـره ی
صبـ🌤ـحم برسـد🍃
قـنـ🍭ـد
#سـلام تـ💖ـو /🌸/
#لیلا_مقربی
#آخر_هفتهتون_بخیر🥰
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
°•🌙•° همچـو مهتاب ڪہ از
°•🌃•° خاطـرِ شب میگذرد
°•🌒•° هر شب آهستہ زِ
°•💙•° آفاقِ دلـم میگذرے
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
【🦋】 ابوذر روز تاسوعا شهید شد. بعد از سه روز پیکرش را آوردند.
دستش قطع شده بود مثل علمدار کربلا! اما کنار پیکرش بود.
【😭】 پاهایش هم قطع شده بود و پهلوش آسیب دیده بود.
بعد از وداع با پیکر ابوذر تازه معنی بعضی از روضهها را درک کردم!
【❤️🔥】 روضه حضرت عباس«ع» و روضه حضرت فاطمه«س» که خوانده میشود پیکر ابوذر در آن تابوت برایم تجسم میشود،
【😔】 و تازه میفهمم دستِ بریده یعنی چی! تازه میفهمم پهلوی شکسته یعنی چی؟!
🌷شـهـیـد مدافع حرم #ابوذر_امجدیان
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
🔴 زن و زندگی به روایت دلدادگی و وفاداری
😍چقدر دل آدم تنگ میشود به این دلدادگی های ساده
زن بودند و زنانگی کردند و از آنچه داشتند لذت بردند. زندگی همیشه آسان نبود اما بالاخره پیروز میدان بودند . اما چرا امروز خانه ، ماشین و امکانات رفاهی هست ولی بعضی ها احساس خوشبختی ندارند ؟
به نظر مشکل جای دیگریست ....
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 سلام علیکم. وقت بخیر
یادمه آبان سال پیش با یه کاروانی
رفتم کربلا منتها با داداشم یعنی
خانواده ام نبودن...😶
تو کاروان نصف جمعیت پسر بودن😬
بعد یه بار میخواستم سوار آسانسور
بشم، منتظر بودم در باز بشه، یهو در
باز شد دوست داداشم اومد بیرون😐
بنده خدا تعجب کرد و سرشو انداخت
پایین و آروم گفت سلام علیکم🤗
منم هول شدم بجای اینکه جواب
سلامو بدم گفتم ممنون🤦♀😑
تا آخر سفر دوستام مسخرم میکردن😂
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 585 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Mohammad Hossein Pouyanfar - Be To Madyoonam Hossein.mp3
3.97M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#محمد_حسین_پویانفر🎙
توضمانتنکنیدرشبِقبرمچھکنم ؟!
بارِعصیانِمراجزتوکسیضامننیست💛؛
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
•قرارنیستاوضاعهمینطوریبمونه
•همهچیزدرستمیشه،امیدداشتهباش
•یکیهستکههوامونودارهرفیق..🌸(:
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تو نهایت عشقی
نهایت دوست داشتن
و در لابلای این بی نهایت ها
چقدر خوشبختم
که تو رو دارم😍(:
#عشقجانم❣
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وششم در ماشین حسام را باز کردم و می خواستم روی صندلی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_وهفتم
دست دختر را محکم گرفتم و گفتم:
_ مگه نمیگی بچه ی این آقا توی شکمته؟ باشه... قبول
حسام با عصبانیت گفت:
_ چی میگی حوریا؟
همانطور گفتم:
_ بهم فرصت بده حسام.
و رو به همسایه ها گفتم:
_ مردم شما هم بابامو میشناسید هم من و مادرمو.
و اشاره ای به حسام کردم و گفتم:
_ این مرد نامزد منه و به زودی شوهرم میشه. همه از شرایط بابام خبر دارین. همسایگی رو در حقم کامل کنید و شاهد باشید این زن میگه از ...
با حرص نفس زدم و گفتم:
_ میگه از نامزد من بارداره. باشه... باید ثابت کنه. چند نفرتون همراهمون بیاید اول بریم تست بارداری بگیریم اگه مثبت بود میریم تست دی ان ای. من به انتخابم شک ندارم و میدونم این آبروریزی پاپوشه ولی اگه بفهمم کار کدوم از خدا بی خبریه، به جون بابام که الان برام ارزشمندترینه ازش نمیگذرم و اعاده ی حیثیت می کنم.
رنگ صورت دختر پرید و تقلا می کرد دستش را از دستم در بیاورد و فرار کند. از سر و صدای کوچه، مادرم سراسیمه در را باز کرد و گفت:
_ چی شده حوریا؟ اینجا چه خبره؟
مادرم را بی جواب گذاشتم و گفتم:
_ کدومتون همراه ما میاین؟
چند نفر در حال رفتن به منزل و لباس عوض کردن بودند که دختر دستش را رها کرد و پا به فرار گذاشت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تمام بار روانی امروز و این چند مدت را با لگدی از پشت حواله ی ران پای دختر کردم که سکندری خورد و زمین افتاد و پایش شکست. همه بهت زده نگاهم می کردند و حسام خودش را به من رساند.
_ چیکار کردی حوریا؟ پاشو شکستی...
نفس نفس می زدم و با حرص به دختر نگاه می کردم که با فریادهایش تمام کوچه را روی سرش گذاشته بود. نگاهم روی محمدرضا چرخید که هراسان به خانه می رفت. نمی دانم چه کسی به پلیس زنگ زده بود. آمبولانس هم آمد و دختر را با خود برد و من همراه پلیس به اداره ی آگاهی رفتم. حال حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند را نمی دانم اما حال خودم قابل وصف نبود. از خریدن آبرویمان راضی بودم و از مجرم شدن و توی ماشین پلیس نشستن و به اداره ی آگاهی بردنم شرم داشتم. نمی دانم قرار بود چه اتفاقی بیفتد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal