eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_ولی انگار ترسیدی.. +:مگه شما از خودتون میترسین؟ به نظر من که ترسناک نیستین.. دست هایش را بالا میآورد :_تسلیم بابا،تسلیم...ولی ترسیدی دستم را مشت میکنم. +:پســـرعمو؟ این بار به وضوح میخندد،میخواهم بروم که میگوید :_بیا همسایه.. صبحونه آماده کردم،بشین.. و از جایش بلند میشود و صندلی کناری اش را بیرون میکشد. تعجب میکنم،چه تناقض رفتار عجیبی! این مرد متشخص امروز،همان مسیح روزهای قبل است؟ +:آخه من... دیرم شده :_بیا صبحونت رو بخور.. خودم میرسونمت... نمیتوانم دعوتش را رد کنم،دعوت این همسایه ی دوست داشتنی را.. دوست داشتنی؟ تکلیف من با دلم روشن نیست... جلو میروم و روی صندلی مینشینم. مسیح،سنگ تمام گذاشته است. :_بخور دیگه..نوش جون تکه ای نان برمیدارم و رویش عسل میریزم. نگاه خیره ی مسیح به انگشت حلقه ی دست چپم را به خوبی حس میکنم. خنده ام میگیرد. نگران است که من بدون حلقه،راهی دانشگاه شوم. انگشتر را درون انگشتم میچرخانم و مسیح نگاهش را با خیال راحت میگیرد . لقمه را داخل دهانم میگذارم. :_قراره مانی به مامانینا بگه امشب برمیگردیم لقمه ی جویده شده را قورت میدهم و میگویم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 - 🤍«ilacım» یعنی کسی که: وجودش مثل دارو برای فکرت، و برای قلب و روحت، شفا بخش عمل میکنه؛ یعنی دارویِ من🌡🙃☘ °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایت‌است☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . ‌𓂃بفرماییدتودم‌در‌بده𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🛵 ⏝
مـطمئـــن بـاش کہ خــدا تــو رو براے ڪسـے ڪہ شبیهتہ🌼✨ ڪـنار گذاشــتہ ....🤍🙂 ]صبحت بخیر عزیزِ دل♥️[ 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌱 امامـ حـسـن عليه‌السلامـ : 🔅) لا حياءَ لِمنْ لا دِينَ لَهُ. 😌( حیاء ندارد كسى كه دين ندارد. ⇦بحار الأنوار، ج٧٨، ص١١١، ح۶ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . يک بار براى داداشم رفتيم خواستگارى💐 مامانم انقدر آدم با خودش آورده بود🚶‍♂ که عروس بدبخت فقط ٤٥ دقيقه چايى☕️ ميداد، انگار مسجد بود 🙄😁😂 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
64.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ۱۰ تا ترفـند فـوقِ ڪـاربردے مخـصوص ڪدبانو‌ها و تـازه عروسـا🤩✋🏻 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🧔🏻‍♂ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏دیشب داداشم تو خواب هذیون می گفت و جیغ می کشید رفتم اتاق می بینم بابام بالا سرشه! میگم خوب بیدارش کن! میگه بذار کابوسشو ببینه..😐 این همه پول دی وی دی میده فیلم ترسناک می گیره بذار سه بعدیشم ببینه😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1079 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃اینجاباباهامیدون‌دارهستند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧔🏻‍♂ ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش...(: . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . همسر بزرگوار شهید: پشت چراغ قرمزخیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد. کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود در گالری بزرگی گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است. اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم. یک آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم، پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد.منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت . دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند و سوت و کف می زدند. حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند.آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم. ⊹🌷 ❤️ . 𓂃اینجاشهدامیزبان‌عشق‌اند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🪖 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ امام رضا(ع) سفارش می‌کردند به حسن ظن به خدا و می‌فرمودند: خدا میفرماید: من همانطورم که بنده‌ام گمان می‌کند؛ اگر گمانش خوب باشد، رفتارم با او خوب خواهد بود و اگر بد باشد، رفتار  من هم بد خواهد شد 🌸🍃 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوبیست‌وچهار :_ولی انگار ترسیدی.. +:مگه شما از خودتون
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:چه خوب.. :_نیکی؟ نگاهش میکنم. :_میشه از این به بعد تا وقتی که اینجایی... آب دهانش را قورت میدهد،سپاه نگرانی به قلبم هجوم میبرد. :_میشه باهم غذا بخوریم؟ نفس راحتی میکشم. +:باهم میخوریم دیگه.. :_نه..تا حالا من مدام تو خونه بودم،ولی خب از فردا که برمیگردم سرکار...شاید نهار رو نتونم بیام خونه،ولی واسه شام حتما خودمو میرسونم. خواسته اش،غیر معقول و ناهنجار نیست. +:باشه،حتما... چشم هایش برق میزنند،حس میکنم چهره اش شبیه پسربچه ها شده؛معصوم و دوست داشتنی. نگاهم را از صورتش میگیرم.. *مسیح* :_خب.. اینم جلو در دانشگاه... امیدوارم بدقول نباشم و به موقع رسیده باشی... کمربند ایمنی اش را باز میکند +:بله،ممنون.. خیلی لطف کردین... فقط پسرعمو من بعد از ظهر تولد دوستم،دعوتم... از اینجا باید برم براش کادو بگیرم.. از ماکارونی دیروز،فکر میکنم به اندازه ی یه تهبندی مونده باشه.. بیزحمت اونو گرم کنید بخورید.. :_ یعنی واسه نهار نیستی؟ +:نه باید برم خرید...ولی قول میدم واسه شام یه غذای خوب درست کنم .. :_قبلا گفتم،وظیفت نیست که... خوش بگذره لبخند میزند،دلنشین و ملیح. چادرش را مرتب میکند.به روبه رو نگاه میکنم. چند دختر و پسر جوان روبه روی در دانشکده ایستاده اند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_نیکی دوستاتن؟ سرش را بلند میکند +:نه.. اون دو تا دخترخانم و اون آقاپسر،از هم کلاسیام هستن.. بقیه رو نمیشناسم... سعی میکنم انقباض فکم را تصغیر کنم. :_شریفی هم بینشونه؟ نگران به طرفم برمیگردد +:پسرعمو من فکر کردم اون قضیه دیروز تموم شد به اجبار میگویم :_حق با توعه،تموم شد... من فقط کنجکاو شدم ، اصلا مهم نیست... چند ثانیه میگذرد،دوباره پسرها را میکاوم :_حالا کدومشونه؟ نیکی میخندد +:میگین مهم نیست ولی دوباره میپرسین... دست هایم را بالا میآورم،به نشانه ی تسلیم! برای بار دوم.... به راستی من تسلیم این دختر شده ام؟ :_باشه،تسلیم حق با توعه... لبخند میزند و از ماشین پیاده میشود. در هنوز باز است،خم میشود و رو به من میگوید +:خداحافظ.. ممنون که منو رسوندین... سرم را تکان میدهم،میخواهد در را ببند که میگویم :_نیکی؟ دوباره سرش را خم میکند :_پول داری ؟ لبخند گرم او ،در سردترین روزهای اسفند رگ هایم را ذوب میکند. +:بله،دارم..ممنون...خدانگه دار.. :_مواظب خودت باش.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝