eitaa logo
آینده سازان ایران
425 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 🤣] جوری که رفیقام توقع داشتن بازی کنم😐😂 خدا وکیلی چه قشنگ بازی میکنه😍 ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#رُفَقا...! دریچه های چشم‌👀 رو کنترل کنید.. تا دلتون تسخیر بشه... انتخاب با شماست... نور..💫 یا ظُلم
🍃 بزرگی‌میگفت: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌ڪه‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یڪی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یڪیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میڪنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌ڪه‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(:💔" ؟
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_یکم ☆اعجاز خاک☆ دیگر کلافه شده بودم. هرچه می گفتم: « مامان، بابا، من فعلاً نمی خوا
☆اعجاز خاک☆ یک ماه همین طور گذشت. کم کم خودم هم داشتم برای ازدواج انگیزه‌هایی پیدا می‌کردم. یک بار که برای شانه کردن موهایم جلو آینه رفته بودم، دیدم چند تا از موهای سر و صورتم سفید شده اند و از بین موهای سیاه خودی نشان می دهند. در همان حال به خودم گفتم: تو هم پیر شدی، انگار بابا و مامان خیلی هم بی ربط نمی‌گویند. واقعاً دارد دیر میشود. چندین بار دیگر با خودم خلوت کردم، دیدم واقعاً حالا وقتش شده که ازدواج کنم. منتظر فرصت میگشتم تا اگر باز هم با من در این باره حرف زدند من هم دنبالش را بگیرم، ولی قانعشان کنم که از تحمیل ازدواج با سپیده و شهلا دست بردارند. هر شب مثل همیشه شامم را می خوردم و می رفتم اتاقم و مشغول مطالعه و استراحت میشدم. اصلا با من حرف نمی زدند که من بخواهم تصمیم جدیدم را به آنها بگویم. جمعه شبی تصمیم گرفتم بعد از شام در کنارشان به تماشای تلویزیون بنشینم، شاید چیزی بگویند و من، هم با اظهار محبت دلشان را به دست بیاورم و از ناراحتی شان کم کنم و هم به آنها بگویم که می خواهم ازدواج کنم. شام را که خوردیم روی یکی از مبل ها نشستم و دستم را زدم زیر چانه ام و مشغول تماشای یک فیلم ایرانی شدم. پدرم دو سه مبل آن طرف تر نشست. مادرم هم سفره را جمع کرد و سه تا چایی آورد، یکی را گذاشت جلو من و دوتای دیگر را برد برای خودش و بابا و کنار او نشست. آن شب، تلویزیون ماجرای پسری را نشان می داد که به خواستگاری دختر همسایه شان رفته بود، همان چیزی که در خیلی از فیلم های ایرانی اتفاق می افتد. پدرم خیلی معنا دار به تلویزیون نگاه می کرد. همه سکوت کرده بودیم. برای هر سه ما دیدن این فیلم، ماجراهایی را که قبلاً در خانه مان گذشته بود تداعی میکرد، حرف هایی را که زده بودیم، دعواهایی را که کرده بودیم. پدرم آخرین جرعه چایش را سر کشید با همان استکانی که دستش بود به تلویزیون اشاره کرد و با ناراحتی به مادرم گفت: خانم میبینی، اصلاً کار دنیا بر عکس است. نگاه کن، می بینی، تلویزیون فیلم می سازد که بگوید والدین محترم، به درخواست بچه هایتان احترام برای ازدواج توجه کنید، اما آقا پسر ما حال زن گرفتن ندارد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_دوم ☆اعجاز خاک☆ یک ماه همین طور گذشت. کم کم خودم هم داشتم برای ازدواج انگیزه‌هایی
☆اعجاز خاک☆ مادرم که انگار دوست نداشت دعوا های گذشته دوباره تکرار بشود گفت: خب حاج آقا همه جوان ها که مثل هم نیستند، برای مجتبی هم دیر نمی شود. انشاالله، پسر ما هم موقع خودش زن میگیرد. ترسیدم نکند حالا که خودشان سر صحبت را باز کردند فرصت از دست برود. به دنبال حرف مادرم گفتم: ازدواج برای هر جوانی لازم است، اما نه ازدواج تحمیلی. من با کسی که اخلاقم با او سازگار نیست نمی توانم ازدواج کنم. پدرم از حرف من عصبانی تر شد و گفت: کدام تحمیل، ما صلاح تو را میخواهیم. بعد کمی سکوت کرد و آرام‌تر به حرفش ادامه داد: اگر تو سپیده عمو رضایت را نمی خواهی ما که به زور نمی توانیم مجبورت کنیم. مادرم از فرصت به دست آمده حسن استفاده را کرد و گفت: پدرت راست می‌گوید. تو اگر دختر عمویت را نمی‌خواهی اجباری نیست، همین شهلای خاله نرگس را برایت می گیریم. با خودم گفتم انگار باز هم قصه های قدیمی تکرار می شود. ناراحتی ام را به احترام مادرم کنترل کردم و با تبسمی تلخ گفتم: مادرجان، نه سپیده نه شهلا هیچکدامشان همسر مورد نظر من نیستند. مگر توی این دنیا با غیر دختر خاله و دختر عمو می شود عروسی کرد. مادرم گفت: چرا پسرم ولی.... نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم: خوب مادر دیگر ولی ندارد، شما یک کمی هم سلیقه مرا در نظر بگیرید، من خودم می توانم همسر دلخواهم را پیدا کنم. پدرم در حالی که اخم هایش تو هم بود به مادرم گفت: خانوم چرا اصرار می کنی، ما که هرچی بلد بودیم بهش گفتیم. بگذار ببینیم خودش چطوری همسر دلخواهش را پیدا می‌کند. مادرگ گفت: چه می دانم، ما که والله زبانمان مو درآورد بس که با این آقای دکتر جر و بحث کردیم، حالا که خودش ای طوری دوست دارد از ما دیگر کاری بر نمی آید. دیدم انگار کار به جای خوبی رسیده. در حالی که نگاهم به تلویزیون بود گفتم: حالا شما یک مدتی اجازه بدهید، من که نمی خواهم شما را اذیت کنم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
‹🐚⃟ ⃟☕› نگࢪان‌حـࢪف‌مـࢪدم‌نباش؛ خــداپـࢪونـده‌ا؎‌ࢪاڪہ‌ مࢪدم‌مینویسندنمۍخواند!シ . • ـ----------------
‹💞📕› - - هــــر لحظه این را به یــــاد داشته باش که انـــدازه ی مشــــکلاتت از قــــدرت خداونـــــد خیلــــی کوچکـــــترند. پس با خودت زمزمه کن: 🌺🌺 - - ☔️⃟💕⸾⇜ ⁦☔️⁩⁩⃟💕⸾⇜ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🌷•.━━━━━━━━ ⁦‌🖤|↬@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کارمند فیس‌بوک درباره الگوریتم و اثرات مخرب فیس‌بوک و اینستاگرام روی مخاطبان 🔺"فرانسیس هاوگن" که برای اولین بار هویت و چهره‌اش رو رسانه‌ای کرده، با حضور در یک برنامه تلویزیونی به شرح بخش‌هایی از اطلاعاتش از چگونگی اثرگذاری الگوریتم فیس‌بوک و اثرات سوء بر مخاطبانش خصوصا نوجوانان پرداخت. 🔸 اون می‌گه چطور الگوریتم فیس‌بوک منجر به دیده شدن بیشتر محتوای آغشته به تنفر و خشم شده و باعث تفرقه و از هم گسیختگی در جامعه می‌شه. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیشگیری از ایجاد در سر 🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻 l📚حکیم خیراندیش 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سوم ☆اعجاز خاک☆ مادرم که انگار دوست نداشت دعوا های گذشته دوباره تکرار بشود گفت:
☆اعجاز خاک☆ صبح زودتر و سرحال تر از همیشه از خواب بیدار شدم. نمازم را خواندم، کمی نرمش کردم، صبحانه‌ای خوردم از آن بیرون آمدم. پس از چند ماه ناراحتی و دلخوری برای اولین بار توانستم زیبایی صبح را درک کنم. قبل از این، صبح ها که از خانه بیرون می آمدم، انگار نه انگار که خورشیدی بالا آمده و صبحی شده، نه از صدای قشنگ گنجشک هایی که روی درختان نشسته بودند لذتی می‌بردم و نه از نسیم باصفای صبحگاهی. نه تنها با پدر و مادرم که انگار با همه موجودات روی زمین آشتی کرده بودم. خودم می فهمیدم که من دیگر آن مجتبای قدیم نیستم. خیلی سر زنده بودم. از خوشحالی تا سر کار را پیاده رفتم و اصلا هم خسته نشدم. به درمانگاه که رسیدم با مش مراد دربان خوش و بشی کردم و برخلاف هر روز که به من چایی تعارف می کرد و من تعارفش را قبول نمی‌کرد، م آن روز کنارش نشستم و چای بدمزه و جوشیده ای را به زور چهار تا قند پایین دادم. بعد هم از او تشکر کردم و گفتم: مش مراد اگر مشکلی داشتی حتما بگو، این جا یک وقت به تو سخت نگذرد. او هم متواضعانه گفت: خیلی ممنون آقای دکتر. مثل هر روز کارم را تا عصر تمام کردم. در طول روز مدام دنبال فرصتی میگشتم تا با همکارم_ دکتر احمدی_درباره ازدواج مشورتی بکنم و ببینم آیا او مورد مناسبی را برای من سراغ دارد یا نه. دکتر خیلی آقا بود. از دوران تحصیل با او رفیق بودم. خیلی خوب مرا و روحیاتم را می‌شناخت. تا عصر هیچ فرصتی پیدا نکردم با او صحبت کنم. البته سر ناهار موقع خوردن چای توی آبدارخانه می‌شد با حرف بزنم ولی کسان دیگری هم آنجا بودند که من نمی‌خواستم آنها حرف هایمان را بشنوند، مخصوصاً بعضی از خانم هایی که در درمانگاه کار می‌کردند. می ترسیدم که مبادا از تصمیم من اطلاعی پیدا کنند. تا آن موقع به بهانه اینکه نمی‌خواهم حالا حالاها ازدواج کنم، همه چیز در محیط کار به طور عادی گذشته بود. اگر می‌فهمیدند می خواهم ازدواج کنم، درمانگاه را برایم جهنم می کردند. از این لیلی و مجنون بازی های بچه گانه خوشم نمی‌آمد. استعداد زیادی هم برای این لوس بازی ها نداشتم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_چهارم ☆اعجاز خاک☆ صبح زودتر و سرحال تر از همیشه از خواب بیدار شدم. نمازم را خواندم
☆اعجاز خاک☆ ساعت چهار با دکتر احمدی از محل کار بیرون آمدم. میخواستم سر حرف را باز کنم که خودش گفت: ببینم سید امروز خیلی سرحال بودی، شده چیزی؟ _چیزی نشده، فکری به سرم زده که میخواستم با تو درباره آن مشورت کنم. _ در مورد چی؟ _حالا فردا می‌گویم. دکتر مچ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: حالا فردا که نشد حرف. من امروز چهارراه ابوسعید کار دارم. تو را هم تا یک جایی می‌رسانم.توی ماشین با هم صحبت می کنیم. _ مزاحم نباشم! _چه مزاحمتی، حالا که این پیکان قراضه هست. بیا برویم سوار شویم. به علامت موافقت سری تکان دادم و رفتیم سوار ماشین شدیم. از محل کار کمی دور شدیم گفتم: راستش دکتر نمیدانم چه جوری بگویم.تو خودت شاید کم و بیش در جریان باشی. پدر و مادر من خیلی اصرار می‌کنند که من ازدواج کنم. من قبلا زیر بار نمی رفتم، ولی کم کم خودم هم به این نتیجه رسیده ام که باید زودتر اقدام کنم.حالا میخواستم نظر تو را بدانم. _ آفرین، تصمیم درستی گرفته ای. آدم هر چه زودتر ازدواج کند بهتر است. خب چه کاری از من ساخته است؟ _ میخواستم ببینم تو مورد مناسبی را برای من سراغ داری؟ _و الله مورد مناسب که زیاد است ولی من باید اول شرایط تو را بدانم. کمی فکر کردم و گفتم: شرایط من؟ _بله، شرایط تو. حرف‌هایمان دیگر داشت خیلی جدی می شد. برای آنکه راحت‌تر با هم حرف بزنیم به شوخی گفتم: من شرایط خاصی ندارم، فقط مرد نباشد. دکتر زد زیر خنده و گفت: مجتبی، انگار خیلی کارد به استخوانت رسیده. _حالا گذشته از شوخی واقعاً من شرط خاصی ندارم. تنها شرط من این است که همسر آینده ام مرا درک کند. _ اینکه نشد شرط. این حرفهای تکراری منظورم نبود. منظورم این است که درباره میزان تحصیلات، شرایط خانوادگی، سن و سال و اینجور چیزها شرطی داری یا نه؟ _ خب بستگی دارد. مسئله سن و تحصیلات هم البته مهم است، ولی دوست دارم همسر آینده ام قبل از هر چیز اخلاق خوبی داشته باشد. دکتر تبسمی کرد و به شوخی گفت: پس قیافه اش هر طوری بود، بود؟ _ همین قدر که قابل تحمل باشد کافیست. من خودم با این قیافه جذابی نمی‌توانم که بروم حورالعین بگیرم. _نگفتم کارد به استخوانت رسیده. بعد خودش کرکـر زد زیر خنده. خنده اش که تمام شد گفت: خب، تقریباً منظور تو را فهمیدم. یک موردی را فعلا می توانم معرفی کنم. فردا صبح آدرس و شماره تلفنش را برایت می آورم. _خیلی ممنون 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
‹💞📕› - - هــــر لحظه این را به یــــاد داشته باش که انـــدازه ی مشــــکلاتت از قــــدرت خداونـــــد
ࢪۅز قیامٺ مێڱۍ خداٻا اشٺݕاہ ݜدہ منـ ڪاࢪاے ڂۅݕۍכاݜٺم ڪـہ نێسٺ ۅ گنـاهانێ نداشٺم ڪـہ ھسٺ ‌ ;جۅاݕ مێاכ حسناٺٺ ࢪفٺ כࢪ ݐࢪۅندہ ڪسێ ڪـہ غیبٺݜ ࢪا ڪࢪכێ ۅ از گناہانݜ ݕہ ٺۅ ࢪسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🎡🎢] ببینیدو خزان شوید🍂😐😳😱 خودمونیما ولی یوهو دلم خواست😂🤦🏼‍♀🎠 lپارت¹l ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_پنجم ☆اعجاز خاک☆ ساعت چهار با دکتر احمدی از محل کار بیرون آمدم. میخواستم سر حرف را
☆اعجاز خاک☆ کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم. وقتی ماشین دکتر به سر کوچه ما رسید از او خداحافظی کردم و پیاده شدم. به خانه که رسیدم ساعت تقریباً یک ربع به پنج بود. با مادرم سلام و علیکی کردم و یکراست رفتم به اتاق خودم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. چشم هایم را روی هم گذاشتم تا کمی بخوابم. چشمهایم تازه گرم خواب شده بود که صدای زنگ تلفن بیدارم کرد. اول اعتنایی نکردم. گفتم شاید اگر جواب ندهم کسی که زنگ زده خودش قطع کند، ولی خیلی سمج بود، مادرم هم از خانه بیرون رفته بود والا همان زنگ اول و دوم گوشی را بر می داشت. بالاخره مجبور شدم تلفن را بردارم. با صدای خواب آلود گفتم: الو. _الو، سلام داداش. خواهرم منصوره بود.از صدایش او را شناختم. جواب سلامش را که دادم گفت: آقا داماد چطوری؟ _آبجی، آقا داماد یعنی چی؟ _خودت را به آن راه نزن. مامان همه چیز را برایم تعریف کرده. شنیدم حسابی اعلام استقلال کرده ای. _ن بابا، من اگر از این عرضه ها داشتم که خوب بود. _ به هر حال کار خوبی کرده ای، من هم صلاح نمیدیدم با شهلا یا سپیده ازدواج کنی. وقتی به علی آقا گفتم مجتبی می خواهد خودش همسر آینده اش را پیدا کند خیلی خوشحال شد. _به علی آقا گفتی، هنوز چیزی نشده به شوهرت گزارش دادی؟ _ مگر چی شده؟ علی آقا هم از خودمان است. _حتما به مادر شوهرت هم گفتی. _ راستش امروز صبح کوکب خانم خودش اینجا زنگ زد. نمی‌خواستم چیزی بگویم، ولی وقتی سراغ تو را گرفت من هم یک چیزهایی بهش گفتم. حالا من برای کار دیگری زنگ زده ام. خیلی بی حوصله و ناراحت گفتم: خب بفرمایید ببینم خانوم چه فرمایشی داشتند. _ پشت تلفن نمی شود. _ خب پس چرا زنگ زدی؟ _ میخواستم بگویم اگر بتوانی امشب _ فردا شب یک سری به خانه ما بزنی. _آخر چه کار داری؟ _وقتی اینجا آمدی همه چیز را بهت میگویم. _حالا ببینم کی وقت می کنم. _ یادت نرود، حتماً بیا ضرر نمیکنی. _ اگر توانستم می آیم. _به مامان و بابا سلام برسان، خداحافظ. _ خداحافظ. بعد از این گفت و گوی تلفنی دیگر نتوانستم بخوابم و تا آخر شب یا مطالعه کردم یا تلویزیون دیدم. مشغله فکری خودم کم بود، تلفن منصوره هم مرا بیشتر در خیالات فرو برد. تا ساعت یک نصف شب از فکر و خیال خوابم نبرد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran