بهار🌱
#پارت108 💕اوج نفرت💕 در اتاق رو باز کردم و به بیرون سرکی کشیدم هیچ کس تو حال نبود. وارد آشپزخونه ش
#پارت109
💕اوج نفرت💕
_خب حالا، نمیخواد بری تو فکر.
نگاهی به مرجان که حواسش به گوشی بود انداخت و اروم گفت:
_من هر چی دارم برای توعه، بعدا یه بهترشو برات میخرم.
لبخندم رو بهش هدیه دادم.
_ممنون.
_نگار یه سوال?
نگاهش کردم.
یکم فکر کرد انگار داشت حرفش رو مزه مزه میکرد.
_تو، اگه یه روزی لازم باشه از مال و اموالت به من میدی?
خندم گرفت
_من که چیزی ندارم.
_حالا فکر کن بهت برسه.
_اگه منظورت خونه ی ته باغ بابامه، کلا مال تو.
کنجکاو گفت:
_مگه اونجا مال باباته?
_یه بار اقا گفت که عمو اردلان اونجا رو بخشیده به بابام میخواست به نامم بزنه که جور نشد. اونجا مال تو.
احساس کردم ناراحت شد انگار کمی بهم ریخت ولی سعی میکرد خودش رو خونسرد نشون بده.
_میگم.نگار اگه قرار باشه با هم باشیم، به من وکالت نامه میدی برای اموالت?
_رامین یه جوری میگی اموال انگار چی دارم. اصلا وکالت چی گفتم که مال خودت.
یکم صورت رو خاروند و متفکر نگاهم کرد.
_خوب شد گفتی من از پنهون کاری بدم میاد بعدا میفهمیدم بد میشد برات.
از لحنش جا خوردم.
_فکر نمی کردم مهم باشه.
سرش رو تکون داد.
_مهمه، همه چی برای من مهمه
دلخور گفتم:
_خب الان که بهت گفتم.
_دیر گفتی ولی عیب نداره.
رو به مرجان گفتم:
_بریم دیگه دیر شد.
مرجان هنوز سرگرم گوشی جدیدش بود.
از رامین خداحافظی کردیم و سمت خونه رفتیم به محض ورودمون مرجان وارد اتاقش شد و سرگرم گوشی جدیدش.
خدا رو شکر نه احمدرضا خونه بود نه شکو خانم. از شکوه خانم می ترسیدم از احمدرضا دلخور بودم.
ترس از شکوه خانم چیز عجیبی نبود کسی که حرفش رو عوض میکرد، دروغ می گفت، هر کاری می کرد تا من را از چشم بندازه.
دلخوریم از احمد رضا هم به جا بود.
حرف های رامین من رو به فکر برد .
منظورش از وکالت نامه رو نفهمیدم. واقعا چرا انقدر براش مهمه، یکم از رفتارش دلخور شدم.
مرجان گوشی رو روی تخت گذاشت و سمتم اومد کنارم نشست مقنعه اش رو از سرش دراورد دستم رو گرفت توی چشمهام خیره شد.
_نگار جان من داییم رو خیلی دوست دارم خیلی بهم محبت میکنه. اما تو هم مثل خواهرم میمونی. می خوام چیزی رو نشونت بدم ولی باید قول بدی که نگی من بهت گفتم.
میدونستم نگار میخواد دوباره پشت سر رامین صحبت کنه اما کنجکاو شدم این چیزی که میخواد نشونم بده چیه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت109 💕اوج نفرت💕 _خب حالا، نمیخواد بری تو فکر. نگاهی به مرجان که حواسش به گوشی بود انداخت و ا
#پارت110
💕اوج نفرت💕
_فردا بعد از زنگ آخر میبرمت یه جایی فقط تو را به روح مادرت قول بده که نگی من بهت گفتم یا بردمت اونجا.
خیلی دیگه کنجکاو شده بودم.
_باشه قول میدم.
چند لحظه بعد در اتاق به صدا در اومد مرجان درش را باز کرد فکر می کرد احمدرضا ست اما در کمال تعجب شکوه خانوم بود با صدای خیلی محکم و دوباره پر از تحقیر گفت:
_ به اون دختره بگو بیاد بره شام بذاره ناهار رو که بهش گفتم قبل از مدرسه هیچی نذاشت رفت. فقط دوست داره بیاد بخوره .
مرجان اروم گفت:
_مااامان.
_درد و مامان نمیخواد دفاعش رو کنی. بیاید نهار.
نمیخواستم از اتاق بیرون برم اما چاره ای نداشتم احمد رضا نبود جلوی شکوه خانم هم نمیتونستم بخوردم
با مرجان تو آشپزخونه نشستیم یه مقدار غذا به سختی قورت دادم مرجان به اتاقش برگشت ولی من تو آشپز خونه موندم ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم فکری باید برای شام می کردم اما اینکه بخوام پشت در اتاق شکوه خانم برم برم برام خیلی سخت بود.
سمت فریزر رفتم یه مقدار مرغ برداشتم و بیرون گذاشتن یخش باز بشه برنج خیس کردم به اتاق برگشتم خودم رو مشغول درس خوندن کردم من مثل مرجان نبودم اون وقتی درس هاش رو نمی خوند یه ببخشید به برادرش می گفت ولی من خیلی شرمنده میشدم.
شروع به خوندن درس هام کردم اما حواسم پی حرف های مرجان بود برای فردا .
زمان به سرعت می گذشت و نزدیکای ساعت شش غروب بود که بیرون رفتم غذاهایی را که قرار بود درست کنم رو روی گاز گذاشتم.
ساعت هشت احمدرضا اومد و رفت تو اتاقش رامین هم اومده بودم و تو اتاق شکوه خانم بود و بیرون نمی اومد.
داشتم اماده میشدم برم میز رو بچینم که صدای احمد رضا از پشت در اومد مرجان رو صدا میکرد
مرجان که مثل همیشه داشت با گوشیش باری میکرد هول شد فوری گوشی رو گذاشت زیر بالشتش و سمت در رفت و بازش کرد.
_بله داداش.
_یالله بگو بیام تو کار دارم.
مرجان نگاهی به من کرد از جلوی در کنار رفت رو به احمد رضا گفت:
_این بیچاره همیشه یالله هست.
به در چشم دوختم همیشه قبل از ورودش دلهره داشتم اومد تو در رو بست.
_سلام.
سلام ارومی گفتم.
روی تخت نزدیک بالشت مرجان نشست
مرجان از نترس چشم هاش گرد شده بود احمد رضا دستش رو ری بالشت گذاشت و بهش تکیه کرد سرش رو گرفت بالا و تو چشم هام نگاه کرد.
فوری نگاهم رو ازش گرفتم.
_از من ناراحتی?
دوباره بغض لعنتی اومد سراغم
رو به مرجان گفت:
_برو یکم اب بیار.
مرجان ناخواسته به دست احمد رضا که روی بالشت بود نگاه کردسرش رو تکون داد.
_ چشم.
میخواست با من تنها بشه اب رو بهونه کرد تا مرجان بیرون بره به محض بیرون رفتنش گفت:
_من معذرت میخوام صبح یکم عصبی شدم.
بی اختیار شروع به گریه کردم
اب بینیم رو بالا میکشیدم و تند تند اشکم رو پاک میکردم سعی میکردم نگاهش نکنم.
از گریم حسابی ناراحت شد ایستاد وسمتم اومد.
_چیزی نگفتم که ...
دلم رو زدم به دریا و با گریه گفتم:
_به خدا شکوه خانم گفت برو وگرنه نمی رفتم.
با تعجب گفت:
_مادرم گفت!
_بله.
یکم فکر کرد و ادامه داد:
_هر چی بوده گذشته تو هم دیگه گریه نکن.
به خاطر عذاب وجدانش مهربون شده بود منم از فرصت استفاده کردم.
_برای شما هیچی نشده ولی برای من شده منم تلافیش رو سرشون در میارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
4_5803438601530246763.mp3
9.29M
💠 نوحه زمینه جانسوز
◾️ زبان حال رباب و #علی_اصغر
🎤🎤 حاج محمود کریمی
@baharstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پای حسین سر فشاندن
چه خوش است
وز خاک درش بوسه ستاندن
چه خوش است
یک روز وضو گرفتن
از آب فرات
وندر حرمش نماز خواندن
چه خوش است
السلام علیک یا اباعبدالله 🏴
YEKNET.IR -Karimi-Shab 07 Moharam1398-005 (6).mp3
11.05M
🏴 #هل_من_ناصر
🌴شرمندتم نازنینم باید تو خیمه بشینم
🌴شرمنده از حسین و عباس و ام البنینم
🎤 #محمودکریمی
بهار🌱
#پارت110 💕اوج نفرت💕 _فردا بعد از زنگ آخر میبرمت یه جایی فقط تو را به روح مادرت قول بده که نگی من ب
#پارت111
💕اوج نفرت💕
فوری اخم هاش تو هم رفت
_تلافیه چی ?
_اینکه به من میگن ...
دستش رو به نشونه ی سکوت گرفت جلوم.
_یه لحظه صبر کن. تو حق یه همچین کاری رو نداری. قبلا بهت گفتم احترام مادر من تو این خونه به همه واجبه، با زبون بهت گفتم با زور گفتم اگه متوجه نشدی بگو هر جور لازم باشه حالیت میکنم.
یادم رفته بود که احمد رضا چقدر متعصبانه مادرش رو دوست داره در باز شد و مرجان با لیوان ابی وارد شد وقتی برادرش رو از تخت دور دید نفس راحتی کشید.
با ورود مرجان احمدرضا ایستاد رو به من گفت:
_دفعه ی اخره که بهت تذکر میدم.
سمت در رفت مرجان لیوان رو سمتش گرفت.
_داداش اب
همونطور که میرفت پشت به هر دوی ما گفت:
_بده نگار.
رفت و در رو بست.
گاهی ادم ها برای اینکه تخلیه بشن حرفی می زنن که بهش مقید نیستن. من اصلا اهل تلافی نبودن فقط برای خالی شدن احساساتم گفتم ولی همون جمله برام گرون تموم شد.
اب رو از مرجان گرفتم و با یه کوه بغض بیرون رفتم شروع کردم به چیدن میز شام دوست نداشتم که فکر کنن من دلم میخواد از زیر کار در برم و بهشون بی احترامی کنم.
برنج رو کشیدم با زعفرون و زرشک روش رو تزیین کردم خورشت رو توی بشقاب ریختم . سیبزمینی که از قبل سرخ کرده بودم کنارش گذاشتم.
ماست رو با نعنا و گل تزیین کردن
میز خیلی قشنگ شده بود خودم که از دیدنش لذت میبردم. مرجان کنارم ایستاد با ذوق گفت:
_وای نگار چه با سلیقه!
از تعریفش خوشم اومد اشتباه کردم قبل از اینکه احمد رضا رو صدا کنم. شکوه خانم را صدا کردم رفتنم جلوی اتاقش آروم گفتم:
_ خانوم میز رو چیدم.
ایستاد، سینه ش رو جلو داد و پشت چشمی نازک کرد و وارد آشپزخانه شد نگاهی به میز انداخت.
_ امروز می خوام روی زمین شام بخورم سفره پهن کن زمین.
مرجان که داشت سیب زمینی کنار مرغ رو تو دهنش میذاشت گفت:
_مامان مگه پات درد نمیکنه?
با اخم گفت:
_بیا برو اتاق داییت کارت داره.
میدونستم میخواد اذیتم کنه
ولی چاره ای نداشتم ده دقیقه طول کشید تا سفره رو در بیارم و وسایل ها را روی زمین بچینم.
تموم که شد بالای سفره ایستادم به شکوه خانم که داشت نگاهم میکرد گفتم:
_ تموم شد خانم.
همزمان احمدرضا در اتاق رو باز کرد و با تعجب به سفره ای که وسط اتاق پهن بود نگاه کرد.
_ قراره رو زمین بخوریم?
شکوه خانم صداش رو به حالت گریه انداخت و با بغض گفت:
_ صد دفعه گفتم دست این و اون رو نگیر بیار توی خونه. ببین چیکار میکنه، میدونه پای من درد میکنه سفره رو روی زمین پهن کرده. مثلا من رو ناراحت کنه. اصلا ما کی روی زمین غذا خوردیم که این دفعه دوم باشه.
از تعجب چشمهام داشت از حدقه در می اومد. چه قدر یک زن می تونست مکار باشه و اینطور رفتار کنه. احمدرضا که فکر میکرد من برای تلافی این کار رو کردم اخم هاش توی هم رفت و با تشر به من گفت:
_جمع کن ببر روی میز.
دوباره بغض مهمون گلوم شده بود اما باز هم چاره ای نداشتم هر چی وسایل را روی زمین چیده بودم دوباره برگردوندم تو آشپزخونه روی میز چیدم همه سر میز حاضر شدن مرجان ناراحت به من و مادرش نگاه میکرد اون شاهد همه ماجرا بود می دونست که مادرش چه کار کرده. مرجان نسبت به احمدرضا منطقیتر با رفتارهای مادرش برخورد میکرد. این باعث میشد که گاهی شکوه خانم با مرجان هم لج بشه و رفتارهای بدی
از خودش به مرجان نشون بده.
البته هیچ وقت نمی ذاشت کار به احمد رضا بکشه خودش رفعش میکرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت110
💕اوج نفرت💕
غذا رو زیر نگاه سنگین همشون گرم کردم و دوباره روی میز گذاشتم
شکوه خانم دستش رو روی برنج گذاشت و گفت:
_ این که سرد شده دیگه نمیشه خوردش بلند شو گرمشون کن.
احمدرضا حسابی از دستم کفری بود. دیس برنج به سمتم سر داد و گفت:
_ پاشو گرمش کن.
اصلا آدم خشن و نامهربونی نبود اما یک انسان هیچ وقت باورش نمیشه که مادرش بد جنسه. اصلا باورش نمی شد که مادرش بخواد دروغ بگه.
بلند شدم برنج توی قابلمه ریختم و زیرش رو روشن کردم با خورشت هم همین کار رو کردم چند دقیقه بعد دوباره همه را توی دیس کشیدم و جلوشون گذاشتم. از خستگی داشتم میمردم. کمرم حسابی درد گرفته بود وقتی میشستم به سختی صاف می شدم. خیلی کار کرده بودم بیشتر از خستگی، عذاب روحی هم کشیده بودم.
شکوه خانم قاشقش رو توی بشقابش پرت کرد و گفت:
_ این غذا را دیگه میشه خورد اینقدر بد ریخت شده، زرشک و زعفران قاطی شده سیب زمینی با مرغ قاطی شده.
با حرص از سر میز بلند شد و رفت
رامین از بالای چشم خواهرش رو نگاه می کرد. انتظار داشتم چیزی بگه اما نگفت احمدرضا با حرص بهم گفت:
_ این نتیجه رفتار ماست . این همه محبت به تو میشه به جای اینکه قدر شناسی کنی یه کاری می کنی که مادر من نتونه غذا بخوره واز سر میز? بره الان به خیال خودت تلافی کردی?
قاشق رو توی بشقاب انداخت و اون هم رفت. من موندم و مرجان و رامین.
رامین دیس برنج رو برداشت و کمی کشید و گفت:
_ این برنج قاطی هم شده باشه خوشمزه است.
می خواست آرومم کنه اما اصلا موفق نبود نمی تونستم آروم باشم خیلی بهم برخورده بود. زحمت کشیده بودم. زمان گذاشته بودم. حوصله به خرج داده بودم تا راضیشون کنم. اما شکوه خانم با خودخواهی، با دروغش، با نقشه ای که کشیده بود خستگی را به تنم گذاشته بود.
دلم میخواست جلوی اشکم رو بگیرم اما موفق نبودم بیمهابا اشک روی گونه ام می ریخت، بدون صدا، بدون اینکه حرفی بزنم یا هق هقی بکنم.
به برنج به هم ریخته و خورشت داغونی که جلوم بود نگاه کردم به بشقاب خالی شکوه و احمدرضا.
رامین یه مقدار برنج تو بشقابم ریخت و گفت:
_ فکر نکن بخور
مرجان هم دلش برام سوخته بود دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_عیب نداره بخور.
هر دو شروع به خوردن کردن، اون هام بیمیل بودن. معلوم بود همه از این قضیه ناراحت شدن اما سعی داشتند برای خوشحالی من خودشون رو عادی جلوه بدن. بغض نمیذاشت غذا بخورم با این که حسابی گرسنه بودم یه دفعه قاشق پر از برنج را جلوی دهنم دیدم.
سرم را بالا آوردم به چشمای مهربون رامین نگاه کردم قاشق رو تکون داد گفت:
_ باز کن دهنت رو.
از این همه محبت به وجد اومدم
اما اون لحظه به دردم نمیخورد
دهنم رو باز کردم و قاشق پر از برنج رو خوردم به سختی جویدم.
اون همه غذا مونده بود نه رامین میل به غذا خوردن داشت نه مرجان.
با مرجان کمک کردیم و تمام میز رو جمع کردیم ظرف ها رو شستیم به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشت فرو کردم زار زار گریه کردم.
مرجان تحمل گریه های من رو نداشت چند بار سعی کرد تا ارومم کنه و موفق نشد بالاخره از اتاق بیرون رفت چند لحظه بعد برگشت. ناراحت بود اما با احساس موفقیت به من نگاه می کرد کنارم نشست و گفت:
_همه چیز رو به احمدرضا گفتم.
نگاهش کردم.
_چی رو گفتی?
_ گفتم که صبح مامان گفته برو نون بخر بعد به تو اون جوری گفته.
گفتم الانم خودش گفت سفره رو رو زمین بچینی.
_ چرا گفتی?
_ چرا نباید بگم? نگار چرا فکر می کنی گاهی وقتا سکوت چاره سازه? باید بگی.
_آقا باور نمی کنه.
_ آره باور نمیکنه. اما دفعه بعد حواسش رو جمع می کنه. منم که گفتم باور نکرد خیلی هم دعوام کرد اما حواسش رو جمع می کنه سری بعد که این اتفاق بیفته مطمئناً اینجوری نمیگه. نمیگم به مامان توهین کنه یا بد حرف بزنه اما حواسش به تو هم هست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت110 💕اوج نفرت💕 غذا رو زیر نگاه سنگین همشون گرم کردم و دوباره روی میز گذاشتم شکوه خانم دستش رو
#پارت111
💕اوج نفرت💕
به چشم های خیس پروانه نگاه کردم.
_ناراحتت کردم ببخشید.
_نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_هنوز به سختی ها نرسیدیم.
_یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه.
کمر صاف کردم و ایستادم.
_بزار بقیه اش رو بعد شام بگم
رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت:
_پدر خوندت کجاست?
با همون تن صدا جوابش رو دادم
_جایی کار داشت?
_دوباره مهمون تهرانی داره?
_نه مهمونش امشب خاصه.
صداش از نزدیک اومد
_کمک نمیخوای
برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود.
_نه کاری نیست الان برنج میزارم میام.
گوشیش رو روی اپن گذاشت.
_پس من برم سرویس.
اینو گفت و سمت سرویس رفت
نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم.
استاد به همه شماره داده پس عیب نداره.
دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم.
شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره.
دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت.
توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه.
با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم.
_اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم.
_ببخشید تو فکر بودم.
صندلی رو عقب کشید و نشست.
_چه فکری?
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم.
اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق
وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود.
بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم.
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد.
چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن.
تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود.
صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم.
تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد.
سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم.
_صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی.
چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد.
_بلند شو بیا بیرون ببینم.
حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت:
_ابنجاست. پیداش کردم.
سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم.
احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم.
نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه.
خانم ضیاعی غر غر کنون گفت:
_این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده.
_خانم... ما... میترسیم.
_اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
YEKNET.IR - nariman panahi - shabe 5 moharram1398 (4).mp3
3.25M
🏴 #هل_من_ناصر
🌴همه جا کربلا همه جا نینوا
🌴من ابلفضلیم به امید خدا
🎤 #نریمان_پناهی