eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
597 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت222 💕اوج نفرت💕 _خانم ها.. پروانه ببخشیدی زیر لب گفت و من نگاهم رو به کتاب دادم. نگار باید ف
💕اوج نفرت💕 حضورش در خونه باعث دلگرمیم شده، ولی مادرم نیست. _پدرخواندت الان میاد دنبالت? _اره میای خونمون. _ بزار برم خونه به بابام بگم بعد میام. _نمی تونی بهش زنگ بزنی? _ سر جلسس صبح گفت تلفن جواب نمیده. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ باشه. اروم به بازوم زد و با خنده گفت: _خیلی خب بابا میام، می خواد دعوام کنه دیگه. خیلی از اینکه قرار باهام بیاد خوشحالم. حضور یک نفر کنارم که حرف دلم رو بدونه بهم ارامش میده. چند لحظه بعد عمو.اقا رسید هر دو سوار ماشینش شدیم. رفت و امد من با پروانه هم برای عمو اقا عادی شده . جلوی پارکینگ خونه پیاده شدیم با پروانه به خونه رفتم. کفش هام رو دراوردم که پروانه گفت: زود روسریم.رو بیار ببینم که دلم اب شد. لبخندی بهش زدم. _باشه بشین بیارم. پروانه روی مبل نشست و من سمت اتاقم رفتم. روسری خودم رو از جعبه بیرون اوردم جعبه رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن جعبه ی هدیه ی زیبای دستم که انتخاب میترا بود ابروهای پروانه بالا رفت. _بابا باکلاس. میگم بچه پولداری، هی ناله میکنی. از لحنش خندم گرفت به شعر گفتم: _خرج که از کیسه ی مردم بود حاتم طایی شدن اسان بود. بلند تر از من خندید. _مردم نه مهمان. جعبه رو روی پاش گذاشتم. _اخه من مهمونم اون صاحب خونه. پروانه با ذوق در جعبه رو برداشت روسری رو بیرون اورد. _وای نگار خیلی قشنگه. روسری رو روی دست هاش بلند کرد. _چه رنگی داره ، چقدر ظریفه. مقنعه اش رو تو یه حرکت دراورد و روسری رو جایگزینش کرد ایستاد _اینه کجاست? از این همه ذوق زدگیش منم وجد اومدم _تو اتاق من. سمت اتاقم حرکت کرد و منم بدنبالش. جلوی اینه ایستاد به خودش نگاه کرد. _نگار این محشره. روسری خودم رو از رو میز برداشتم. _برای خودمم خریدم. سرش رو سریع سمت من چرخوند و به روسری تو دستم نگاه کرد جلو اومد. _خیلی کار خوبی کردی ست خریدی. حالا با هم ست میکنیم میریم بیرون. روسری رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. پروانه روسری رو به مدل های مختلف روی سرش امتحان میکرد. روی لبه ی تخت نشستم بودیم. _ عقد برادر کی شد? همونطور که با روسری روی سرش مشغول بود گفت: _نمیدونم، مثل اینکه یکی از فامیل‌های تهمینه توی زندان بوده حکم اعدام براش اومده و اونتم همه به هم ریختن. فکر کنم پسرخالشه، به خاطر اون عقب انداختن همش دارن دنبال این می گردند که رضایت بگیرند حتی از قاضی خواستند تا حکم و عقب بندازن که بتونن اعضای خانواده مقتول رو راضی کنند اما اونها رضایت نمی‌دن. _ای وای چه بد. _ یه روز با پدر و مادرش اومدن خونمون گفتن که این مشکل براشون اتفاق افتاده به خاطر همون نمیتونم فعلاً عقد رو بگیرن و قرار شده که مراسم عقد رو بندازن بعد از عید که تکلیف پسرخاله عروس هم معلوم بشه. _ چقدر غم انگیز. برای چی میخوان اعدامش کنن? _ توی دعوا زده یکی رو کشته اون خانواده که رضایت نمی دن. یک مبلغ بالایی رو گفتن. گفتند اگر بدید رضایت می دیم. تهمینه میگفت اونم پسر خوبی نبوده خانوادش از دستش عاجز بودن اما الان که مرده از خونش هم نمی گذرن. البته این حرفهای تهمینس من از اون طرف خبر ندارم میگفت خالم خیلی بیقراره خالش یه دختر مریضه، داره میمیره. پسرشم که اینطوری شده _شوهر نداره خالش? _نه از همون اول زندگی این زنه رو با دو تا بچه ول میکنه میره پسرش قبلا هم تو دعوا زده یکی رو ناکار کرده مادره مجبور میشه خونشون رو بفروشه بده دیه ی اون. الان بیچاره خودش هم اوارس یه بچش تو بیمارستان مریضه یه بچش هم گوشه ی زندان. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت223 💕اوج نفرت💕 حضورش در خونه باعث دلگرمیم شده، ولی مادرم نیست. _پدرخواندت الان میاد دنبالت?
💕اوج نفرت💕 _حالم بد شد پروانه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _مادر بزرگ من همیشه میگفت هیچ وقت دلت برای کسی نسوزه. اگه میتونی کمک کن مشکلش حل شه. اگه نمیتونی دلت نسوزه، چون خدا صد بار از تو مهربون تره، اون باید برای بندش کاری کنه. وقتی نمیکنه یا داره امتحانش میکنه یا داره تقاص پس میگیره. غیر این دو حالت نیست. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _کاری که از ما بر نمیاد. _پس غصه هم نخور. دلم می خواست دو نفره با پروانه بیرون بریم اما نمیدونستم عمو آقا اجازه میده یا نه، باید شانسمو امتحان کنم. بدون اینکه به پروانه بگم گوشیم رو برداشتم و شماره عمو آقا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق فوری جواب داد. _ جانم نگار. _ سلام. _ سلام دخترم. چی شده بابا? _میگم ...اجازه می‌دهید من با پروانه برم بیرون? سکوت اون طرف گوشی نشونه از عدم رضایتش می داد ولی بلاخره سکوت رو شکست. _ برو عزیزم، اگر پول نداری توی کشوی میزم هست. خیلی خوشحال شدم این اولین باری بود که بی واسطه با بیرون رفتنم از خونه موافقت می کرد. خوشحال و با ذوق گفتم: _ واقعا ممنونم. خیلی ممنونم. از حال خوب این طرف من خوشحال شد با صدای بلند خندید و گفت: _ فقط حواست باشه موقعیتت چیه? _چشم. _دیر هم نکن. _اونم چشم. _خدا پشت و پناهت. _خداحافظ. گوشی رو قطع کردم. پروانه هم از پیشنهادم استقبال کرد اما گفت که باید از پدرش اجازه بگیره. گوشیش رو برداشت و من به اتاق عمو اقا رفتم . اتاق مرتب تر از همیشه بود آباژور جدیدی که بالای تخت گذاشته شده بود خبر از سلیقه ی میترا می‌داد. عمواقا به فکر خرید وسایل تازه و نبود. اما به مرور ونرم نرم تمام وسایل های خونه تعویض می‌شد یه وسیله ی به روز تر به خونه اضافه میشد . مقداری پول برداشتم و به اتاق برگشتم. پروانه روسری رو داخل کیفش گذاشت _اجازه داد. _اره فقط گفت دیر نکنم. مانتو شلوار مناسبی پوشیدم همراه با پروانه بیرون رفتیم به شوخی بهش گفتم. _ تو رو خدا فقط نریم باغتون. با صدای بلند خندید و گفت: _پس کجا بریم? _ یه جای دیگه من که اینجا رو بلد نیستم بیا بریم باهم بگردیم. پروانه مکان های تفریحی شهر شیراز رو بیشتر می شناخت من رو به یکی از مکان های تفریحی برد. تمام مدت تلاشم بر این بود تا استاد رو از ذهنم بیرون کنم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بابت تاخیر در پارت گذاری واقعا معذرت میخوام🌹🌹
هدایت شده از بهار🌱
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت224 💕اوج نفرت💕 _حالم بد شد پروانه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _مادر بزرگ من همیشه میگفت ه
💕اوج نفرت💕 روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد رو فراموش کردم. از عقد برادر پروانه هم خبری نبود. نزدیک عید بود. عمو اقا هنوز با خودش کنار نیومده بود تا حرفی رو که نصفه از گذشته زده رو تکمیل کنه. با میترا برای خرید عید بیرون رفتیم. میتونم با جدیت بگم که این بهترین خرید عمرم بود میترا مادرانه برام تصمیم می گرفت روبروی مانتویی ایستاد _ این مانتو قشنگه. مانتو بلند و گشاد بود که پایینش چین داشت ترکیب رنگ صورتی و طوسی قشنگی هم داشت. _ اصلا قشنگ نیست. دستش رو به کمرش زد عمیق تر به مانتو نگاه کرد. اهمیتی به خواست من نداد _ میترا جون من خوشم نیومده بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ صبر کن بپوشی حالا ببینیم چی میشه. به اطراف نگاه کردن مانتو ساده یشمی رنگی نظرم رو به خودش جلب کرد به نظر می‌اومد که قدش تا زیر زانو باشه .یک مانتو رسمی و اداری. خیلی دوست داشتم اون رو بخرم مانتو رو برداشتم و رو به میترا گرفتم. _ این خیلی قشنگه. بی میل و با اخم نگاه کرد _ تو چرا انقدر ساده می پسندی، یک مدلی، چینی گلی. _ نه من این رو دوست دارم. سمت مانتو مورد پسند خودش چرخید . _الان بهت میگم. مانتو رو برداشت گرفت سمتم _این رو بپوش نفس سنگینی کشیدم همراه با هر دو مانتو وارد اتاق پرو شدم مانتو انتخابی میترا رو پوشیدم قشنگ بود اما اصلاً با سلیقه من جور در نمی اومد اصلا نمی تونستم با این همه چین کنار بیام در اتاق رو باز کردم و درمونده به اطراف نگاه کردم . میترا با باز شدن در اتاق پرو سمتم چرخید کلافه گفتم: _ این اصلا به من نمیاد. _وای چقدر قشنگ شدی بچرخ ببینم. چرخی زدم .دستم رو به گرفت از اتاق پرو بیرون کشید. عمو اقا بین مانتو ها دست هاش رو تو جیبش کرده بود نگاهی به من انداخت اخم کرد و جلو اومد. _این چیه دیگه? _میترا جون خوشش اومده. سرش بالا داد گفت: _برو دربیار یه سنگین تر انتخاب کن میترا عصبانی گفت: _قرار شد برای خرید کردن برای نگار دخالت نکنی. چشم هام از تعجب گرد شدن دررابطه با من قراری گذاشته بودن که خودم بی اطلاع بودم عمو اقا کلافه سری تکون داد و رفت میترا با لبخند نگاهم کرد. _برو درش بیار. به اتاق پرو برگشتم.مانتو رودر آوردم مانتو انتخابی خودم رو پوشیدم توی آینه به خودم نگاه کردم .واقعا از دیدن دختری که توی آینه بود لذت بردم در رو باز کردم _عمو آقا با اخم برگشت سمتم. در رو کامل باز کردم و روبروش ایستادم. _این قشنگ‌تر نیست ? با توجه بهم نگاه کرد و گفت _ این رو خودت انتخاب کردی? با سر تایید کردم. _ خیلی قشنگه. میترا جلو اومد و گفت: _ تو رو خدا نگاه کن. مگه قراره بری اداره. عمو اقا دستش رو روی سرشونه میترا گذاشت. _این خوبه میترا جان. _ هر چی دوست دارید بخرید ولی اونی که من میگم باید بپوشی. میترا واقعا مثل یک مادر لجباز بود حرف حرف خودش بود. دوست داشتم چیزی رو بپوشم که انتخاب کرده .گاهی کنار میترا فکر می کردم که من رو با یک عروسک اشتباه گرفته. اما رفتار هاش رو دوست داشتم. غرق در مامان بازی بود که همیشه برام ازش حرف میزد. هر دو مانتو رو روی میز گذاشت به فرو فروشنده گفت: _ هر دو رو میبریم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت225 💕اوج نفرت💕 روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد
💕اوج نفرت💕 توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چیزی رو که خودم دلم می خواست هم می خرید. اما همون موقع باهام اتمام حجت می‌کرد که برای عید اونی رو میپوشم که خودش انتخاب کرده. از این رفتارش خندم گرفته بود اما عمو اقا ناراحت بود دوست داشت من لباس های خیلی سنگین بپوشم. بهم خوش گذشت بالاخره به خونه برگشتیم و منتظر شب عید شدیم. سفره هفت سین رو با سلیقه میترا چیدیم. چهار ساله که تو این خونه سفره عید پهن نمی شه. اما با حضور میترا واقعا زندگی به این خونه اومده. هرچند که اون فکر میکنه من باعث زندگی تو این خونم، اما رنگ و بویی که خودش به این خونه آورده خاص تره. از من خواست تا کمک کنم و نظر بدم، ولی اول آخر حرف خودش بود. سیب رو کنار اینه گذاشت. _ نظرت چیه? دلخور گفتم: _من که هرچی میگم باز حرف خود تون میشه. اخم نمایشی کرد. _چون خانم این خونه منم. نمیخوای هوی من بشی که? از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم: _من هووت هستم خبر نداری. صدای خندمون توی خونه بالا رفت. یه سنجد از کلسه ی ابی رنگ برداشت به زور توی دهنم گذاشت. _اینو بخور تا بهت بگم کی هووی کیه. عمو اقا از اتاق بیرون اومد از لبخند روی لب هاش معلوم بود که از شرایط پیش اومده خوشحاله. _ چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون. اون هم می خندید و خوشحال بود چقدر خوب بود که من یک خانواده خوب داشتم. البته خانواده‌ای که از رگ و ریشه من نبودند، اما تلاششون رو می کردن تا من را خوشحال کنن. نشستیم و چشم به تلویزیون دوختیم تا لحظه سال تحویل رو کنار همدیگه جشن بگیریم. به سفره هفت سین چشم دوختم یاد اولین عیدی افتادم. کنار خانواده ی احمدرضا توی خونه نشسته بودیم. هنوز محرم نبودیم اما احمد رضا با عشق نگاهم می کرد. هرچند دلخوری توی نگاهش بود که فکر می‌کرد من به رامین علاقه دارم. شکوه خانوم روبروی من نشسته بود به شدت از حضور من ناراحت بود و عید رو با اخم شروع کرد. وقتی سال تحویل شد هدیه ی بزرگی رو به مرجان داد با تحقیر به من نگاه کرد. از اینکه کسی به من هدیه نداده احساس لذت می کرد. احمدرضا تیرش رو به سنگ زد و از تویی جیبش جعبه کوچک رو دراورد گرفت سمتم. _ عیدت مبارک. به چشماش خیره شدم.ناباورانه لب زدم: _خیلی ممنون. خوشحال بودم اما از ابراز خوشحالیم جلوی شکوه خانم هراس داشتم. بی اهمیت به هدیه توی دستم نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم از اینکه از احمدرضا هدیه گرفته بودم ناراحت بود و این رو به وضوح توی صورتش میشد دید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت226 💕اوج نفرت💕 توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چ
💕اوج نفرت💕 احمد رضا زیر لب گفت: _بازش کن. چشمی گفتم و جعبه رو باز کردم. گل سینه ی بسیار زیبایی که نگین سبز وسطش چشم رو میزد. اما فقط همون یک بار دیدمش.صبح که از خواب بیدار شدم نبود. سراغش رو از مرجان گرفتم و اون هم خبری نداشت. بعدها به احمدرضا هم نگفتم. چرا یادم رفته بود که از احمدرضا هدیه گرفته بودم. میترا خم شد و صورتم رو بوسید. با تعجب بهش نگاه کردم که متوجه شدم لحظه سال تحویل رو توی خاطرات بودم و از دست دادم. هر دو خوشحال بودن. میترا جعبه ی زیبای کوچیکی رو سمتم گرفت. _ عیدت مبارک عزیزم. با لبخند جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم. با دیدن گل سینه ی ظریف و زیبا دوباره غرق در خاطرات شدم. چرا باید بعد از چهار سال این اتفاق برای من تکرار بشه. چرا باید دوباره همون هدیه رو الان اینجا بگیرم . دلم برای احمدرضا تنگ شد. لحظه ای یاد محبت هاش افتادم و اشک تو چشم هام جمع شد. عمو اقا نگران گفت: _ نگار خوبی? سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم. _بله. رو به میترا گفتم: _خیلی ممنون، واقعا زیباست. گل سینه با گل سینه ی احمدرضا متفاوت بود. اما من رو هوایی کرد. دلم رو با محبت های احمدرضا اصلا نمی تونم پر کنم و ببخشممش. چون خیلی در حقم بی انصافی کرد. اما از اینکه یادش توی دلم جوونه زده بود ناراحت نبودم. عیدی عمواقا مثل هر سال پول نقد بود. ازشون تشکر کردم . کاملا فراموش کرده بودم که برای پدر و مادر ناتنی خودم هدیه بخرم. ازشون عذر خواهی کردم که هر دو با محبت بهم لبخند زدند. بلافاصله بعد از سال تحویل میترا حاضر شد، ما رو هم مجبور کرد تا به دیدن اقوامش بریم البته با لباس هایی که خودش برام انتخاب کرده بود. مخالفت عمو اقا هم روی نظرش تاثیر نداشت. من و عمو آقا که کسی رو نداشتیم اقوام میترا جوری گرم و صمیمی با من برخورد می‌کردند که انگار من واقعا دختر میترا هستم. روز پنجم عید بود که صدای در خونه بلند شد و پروانه همراه با پدر مادر برادر و عروسشون وارد خونه ما شدن. خیلی خوشحال بودم که بین این همه اقوام میترا، کسی هم واقعاً برای دیدن من و عمو آقا به این خونه اومده. خوشحال به استقبال شون رفتم. بعد از احوال پرسی گرم و صمیمی عمو اقا تعارفشون کرد تا روی مبل بشینن. پروانه روسری رو که من براش خریده بودم پوشیده بود. همراه با میترا بعد از پذیرایی پیش پروانه نشستم. کنار گوشش گفتم: _بالاخره عروس شدی? نامحسوس به پدرش نگاه کرد و لب زد: _نه، بابام هنوز داره تحقیق میکنه. بعد هم اروم خندید.از خنده ی پر از شیطنتش خندم گرفت که متوجه نگاه ناراحت تهمینه شدم. عجیب چهرش برام اشنا بود. مطمعنم که قبلا جایی دیدمش اما کجا نمیدونم. صحبت عمو اقا با پدر پروانه انقدر گرم شده بود که بلند بلند حرف میزدن و میخندین. میترا هم با مادرش هم صحبت بود. _عروستون چرا تو همه? نیم نگاهی بهش انداخت پشت چشمی نازک کرد. _چون توهمیه. _توهم چی? _ذهنش مریضه. فکر میکنه عالم بیکاره بشینه پشت سر اون حرف بزنه. الانم ناراحته فکر کرده ما داریم پشت سرش حرف میزنیم. اروم با ارنجم به پهلوش زدم. _اوه اوه، تو چه خواهر شوهری هستی. _نه به خدا راست میگم. دو روزه محلش نمیدم ناراحته. _چرا محل نمیدی? حیف نیست دوران نامزدیش رو خراب میکنی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت227 💕اوج نفرت💕 احمد رضا زیر لب گفت: _بازش کن. چشمی گفتم و جعبه رو باز کردم. گل سینه ی بس
💕اوج نفرت💕 _حقشه، رفته به سیاوش گفته پروانه به من گفته خانواده ی با ابرویی نیستید. قاتل دارید تو فامیلتون. سیاوشم نپرسیده اومد با من دعوا که به تو چه به تهمینه حرف زدی. صبر کردم تهمینه که اومد خونمون باهاش روبرو شدم. گفتم من کی گفتم. گفت از نگاهت فهمیدم. سیاوشم شرمنده شد الان با جفتشون قهرم. _ بیچاره زندگیش به خاطر خالش بهم ریخته اعصاب نداره. _ول کن اینا رو. نگار سیاوش قراره با زنش برن شمال به بابام التماس کردم گفتم اجازه بده ما هم باهاشون بریم. گفت به شرط اینکه با اینا اشتی کنم گفتم اول اجازه ی نگار رو از پدرش بگیر بعد. _پس اخم های تهمینه واسه اینم هست. _به اون چه. ما با ماشین بابام دنبالشون میریم. نا امید نفسم رو بیرون دادم. _فکر نکنم بزاره. صدای پدر پروانه استرس رو به دلم انداخت. _خب اردشیر خان من هم اومدم عید دیدنی هم یه کار واجب باهات دارم. عمو اقا نمک رو روی خیاری که پوست کنده بود ریخت. _جانم در خدمتم. _خدمت که از ماست. ولی... به پروانه نگاه کرد. _سیاوش و نامزدش قراره یه مسافرت چند روزه برن شمال. پروانه دیشب از من یه درخواست داشت که مربوط به تو هم میشه. عمو اقا چاقو رو تو بشقاب گذاشت به اقا مجتبی نگاه کرد. _از من خواسته تو رو راضی کنم تا اجازه بدی تا با نگار با یه ماشین جدا همراه با برادرش برن. چهره ی عمواقا جدی شد و نگاه معنی داری به من کرد. _راستش مجتبی جان نگار... میترا حرف همسرش رو قطع کرد _ما هم مثل چشم هامون به نگار اعتماد داریم.فقط اردشیر نسبت به نگار حساسیت های خیلی خاصی داره. لبخند زد و نگاهش بین من و عمو اقا جابجا شد. _و البته خیلی سخت گیره. تو دلم اشوب بود هم دوست داشتم اجازه بده هم مطمعن بودم فکر میکنه من تو این حرف ها دست دارم. پدر پروانه گفت: _سختگیری رو که منم دارم. ولی هم شناخت نسبت به دخترم دارم هم تنها نمیرن. حالا اگه اجازه بدید اینا فردا یا پس فردا حرکت کنن. عمو اقا یکم ابروهاش گره خورد. _اخه ما... میترا دوباره حرف همسرش رو قطع کرد. _اردشیر جان حالا یکم فکر کن تا شب وقت هست بعده جواب میدیم. عمو اقا از اینکه میترا هر بار حرفش رو قطع کرده بود ناراحت شد ولی جلوی مهمون هاابرو داری کرد و با لبخند گفت: _چشم. شب جواب میدم. دوباره مشغول حرف زدن شدم. پروانه خوشحال گفت: _دیگه میزاره بیای? _فکر نکنم. _میزاره بابا، با روی خوش گفت. _نه حالا شما برید دعوا داریم. متوجه پچ پچ های تهمینه با سیاوش شدم ولی ترجیح دادم به پروانه حرفی نزنم تا این وسط اختلاف عمیق تری بین این زن داداش و خواهرشوهر پیش نیاد. مهمون های دوست داشتنیمون رفتند و اصرار عمو اقا برای شام نگهداشتشون هم فایده نداشت. به محض بسته شدن در خونه عمو اقا عصبی و دلخور رو میترا گفت: . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت228 💕اوج نفرت💕 _حقشه، رفته به سیاوش گفته پروانه به من گفته خانواده ی با ابرویی نیستید. قاتل د
💕اوج نفرت💕 _میترا من صدبار به تو نگفتم... نگاهش به من افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد چپ چپ نگاهم کرد که فوری گفتم: _ به خدا من نمیدونستم. نفس حرصی کشید به میترا که خیلی خونسرد نگاهش می کرد گفت: _بیا اتاق. منتظر نمود و خودش سمت اتاقش رفت مضطرب به میترا نگاه کردم. لبخند پر از آرامش ای بهم زد و سمت اتاق مشترک شون رفت. این اولین باری بود که عمو آقا میترا را بدون پسوند جان خطاب می‌کرد. در اتاق رو بست. دوست داشتم تا حرف هاشون رو بشنوم ولی از عصبانیت عموآقا ترسیدم با اینکه خیلی عصبی بود ولی صداشون بیرون نمی اومد. نگاهی به ظرفهای میوه که روی میز بود انداختم میز و مرتب کردم و ظرف ها رو شستم. به در اتاقشون خیره شدم انگار قصد بیرون اومدن نداشتن ظرف ها رو خشک کردم همونجا توی آشپزخونه نشستم. تقریباً یک ساعتی بود که داخل اتاق بودن هر لحظه به خودم می گفتم ای کاش گوش می ایستادم تا الان کلی حرف شنیده بودم. ولی باز هم جرات نمی‌کردم جلو برم. بعد از یک ساعت در اتاق باز شد و میترا در حالی که دستش روی چشم هاش گذاشته بود بیرون اومد. فکر کردم گریه کرده ایستادم که با برداشتن دستش از روی صورتش خیالم راحت شد. از گریه خبری نبود. مستقیم به آشپزخونه اومد روبروی من نشست حالت چشم هاش از ناراحتی تغییر کرده بود. به یخچال اشاره کرد. _یه لیوان آب به من میدی? فوری سمت یخچال رفتن لیوان آب رو پرکردم و روبروش گذاشتم. نگاهی به پشت سرش انداخت نفس و سنگین کشید. _یه چایی همه ببر برای اردشیر. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: _من نمیبرم. متعجب و بی حال گفت: _ چرا? _الان میترسم. سرش روتکون دادو گفت: _بریز خودم می‌برم. به در نیمه باز اتاق عمو آقا نگاه کردم مردد از سوالی که میخواستم بپرسم به میترا خیره شدم. لبخند زد به خودم جرات دادم و پرسیدم _چی گفت? ته مونده آب لیوان رو خورد و نفسش رو بیرون داد. _مرغش یه پا داره، خیلی باهاش حرف زدم ولی فایده نداشت. ناامید گفتم: _ من میدونستم نمیزاره. نگاهم کرد. _ولی من کوتاه نمیام. _بیخود وقتتون رو تلف نکنید من تا همین حد آزادیم رو هم مدیون شمام. دستم رو گرفت و لبخند عمیقی زد _ آزادی حق دختر خوبی مثل تو هست. سرم رو پایین انداخت. _ولی من پروندم پیش عمو آقا خرابه. _ خدا از دل ها آگاهه. پروندت نباید پیش خدا خراب باشه. تازه خدا با تمام خداییش میبخشه. این وسط بنده خدا چی کارست. اردشیر خودش تا حالا اشتباه نکرده? همه ماها گاهی اشتباه می کنیم. مهم اینه که بفهمیم و ازش دوری کنیم. نفسم رو باصدای آه بیرون دادم. _ این رو شما میگید. _ناامید نباش راضیش می کنم شاید این بار نتونستم ولی دفعه بعد حتما می تونم. دستام رو به هم فشار دادم. _چی میگفت? _حرف های همیشه. تو جوونی، خامی، ساده ای، میگه تا حالا مسافرت دور نرفته، دلش شورر میزنه. خلاصه یک کلام نه. با بلند شدن صدای عمو آقا عین برق گرفته ها از جام پریدم. _نگار بیا. توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود و با اخم نگاهم می کرد صدای تپش قلبمو میشنیدم برای اینکه زودتر به اتاقش برگرده و خودم را از زیر نگاهش نجات بدم گفتم: _الان میام. عصبی به اتاقش برگشت رو به میترا گفتم: _ شما هم بیاید. ایستاد و سمت کتری رفت. _برو حرف دلتو بزن. _ میترسم ازش. _ میخواد حرف بزنه نمیخواد بکشتت که. _ از نگاهش میترسم. چایی که ریخته بود رو توی سینی گذاشت _من به تنهایی نمی تونم راضیش کنم اردشیر خیلی دوستت داره برو بگو دوست داری بری بزار نظرت رو بدونه تو اتاق من میگفت نگار خودش با من هم عقیده است. حرف بزنم باهاش. نگات مضطربم رو به در اتاقش دادم دست میترا روی کمرم نشست. _بسم الله بگو برو تا صداش در نیومده. _ چشم. سمت اتاقش رفتم بسم اللهی زیر لب گفتم و پشت در اتاق تک سرفه ای کردم و وارد شدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت229 💕اوج نفرت💕 _میترا من صدبار به تو نگفتم... نگاهش به من افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد چ
💕اوج نفرت💕 پشت میزش نشسته بود. دستش رو روی میز گذاشت جلو رفتم سینی روی میز گذاشتم. روی مبل تک نفره جلوی میزش نشستم. سکوت طولانیش بیشتر از نگاه سنگینش آزارم می داد. خودم سکوت رو شکستم. _عمو آقا به خدا من خبر نداشتم. _ میدونم. پس این نگاه پر از خشم اش چیه. _ نگار اون روز که تو رو با دست و پای شکسته برای اولین بار آوردم اینجا یادته چی بهت گفتم? سرم رو پایین انداختم از اینکه عمواقا قضیه ی استاد رو به روم بیاره خجالت میکشیدم. _گفتم به احمدرضا حق نمیدم. گفتم پیش خودم نگهت میدارم ولی اگر دست از پا خطا کنی به قلم پاتو میشکنم. یادته? همون طور که سرم پایین بودگفتم. _ بله. _ وقتی باهات حرف میزنم سرتو بگیر بالا. با اینکه نگاه کردن تو چشماش برام سخته ولی کاری رو که می‌خواست انجام دادم. عمیق نگاهم کرد اب دهنم رو به سختی قورت دادم و انگشت شصتم رو تو مشتم فشار دادم. _ با اینکه سرزنش حقته ولی الان قصدم سرزنش نیست. کمی سکوت کرد و ادامه داد. _ نگار تو به این سفر میری... خوشحالم متعجب نگاهش کردم باور حرفی که شنیدم برام غیر ممکن بود. عمواقا متوجه برق نگاهم شد و تهدید وار ادامه داد: _ولی اگر کاری رو که نباید انجام بدی. انجام بدی. مستقیم می برمت تهران. فهمیدی? با سر تایید کردم. _پاشو برو بیرون. فوری ایستادم. _خیلی ممنون. از اتاق خارج شدم . به میترا که با فاصله از در به اپن آشپزخانه تکیه داده بود نگاه کردم نگران لب زد: _چی شد? چند قدم سمتش رفتم آروم و بی صدا گفتم: _ اجازه داد! با ذوق و دستش رو به هم کوبید. _ واقعا! ً باسر تایید کردم و برگشتم به در نیمه باز اتاقش ناباورانه نگاه کردم. باورم نمیشد میترا من رو تو اغوش گرفت. مبهوت تر از اونی بودم که نسبت به محبتش عکس العملی نشون بدم. چند لحظه بعد من رو رها کرد و سمت اتاق همسرش رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم و برای پروانه پیامی ‌فرستادم " اجازه داد" اینقدر مبهوت تغییر رفتار عمو آقا بودم که جز این جمله کوتاه چیز دیگه نتونستم بنویسم صبح روز بعد با صدای بسته شدن در کمدم چشم باز کردم سلام کردم که متوجهم شد. _ بیدار شدی? روی تخت نشستم و دستهام را به دو طرف کشیدم. _بله. _ بلند شو همسفرهات تا یه ساعت دیگه میان. دستم که برای خمیازه روی دهنم گذاشته بودم برداشتم و پرسیدم _ زنگ زدند? لبخند دلنشینی زد. _نه پروانه پیام داده. نفس سنگینی کشیدم پیام های گوشی من رو هم میخونه. چشم هام رو مالیدم و ایستادم. _ برو دست و صورتت رو بشور صبحانه آماده است بعد بیا چمدونت رو با هم ببندیم. دوباره خمیازه ای کشیدم و از اتاق بیرون رفتم وارد سرویس شدم دست و صورت م رو شستم به آشپزخونه رفتم عمو اقا با هر دو دستش لیوان چاییش که روی میز بود رو گرفته بود. سلامی گفتم که بی‌پاسخ موند صندلی رو عقب کشیدم صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سرامیک هم عمو آقا رو از فکر و خیال در نیاورد. سرفه ای کردم دوباره گفتم _ سلام، صبح بخیر. طوری که انگار از حضورم جا خورده سرش رو بالا آورد و چند ثانیه ای بهم خیره شد نگران و با احتیاط پرسیدم. _خوبید? نفس سنگین کشید _ صبح بخیر چاییش رو برداشت و کمی ازش خود. عمیق نگاهم کرد دستش رو توی جیب پیراهنش کرد مقداری اسکناس جلوم گذاشت _ اینا هم راحت باشه نگاه کردم و لبخند زدن _ خیلی ممنون دارم سرش رو تکون داد _میدونم داری بزار تو کیفت نگرانم بود. دلم میخواست از محبتی که به من داره اشک بریزم ولی خودم رو کنترل کردم لبخندی به مهربونیش زدم.و پول رو برداشتم و کنار دستم گذاشتم _خیلی ممنون صدای میترا حواسم را از مرد مهربون رو به روم پرت کرد _ نگار سرم رو سمتش چرخوندم. چمدونم رو از اتاق دنبال خودش بیرون می کشید. _خودم چمدونت رو بستم . بیا یه نگاه کن ببین چیزی کم و کسر نباشه _چشم خواستم بلند شم که فوری گفت _ اول صبحانه بخورد بعد لبخند دندون نمایی به دلسوزی مادرانش زدم. سمت میز چرخیدم. عمو اقا دستش رو روی لبهاش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد خوردن صبحانه زیر نگاهش سخت بود دستش رو از روی لبهاش روی موهاش کشید و همانجا ثابت نگه داشت. _ مواظب خودت باش. هر لحظه توی محبتش بیشتر غرق میشدم. _ چشم. _ ازشون دور نشو سرم رو تکون دادم و گفتم _ چشم _ دلم شور میزنه _میخواید نرم سرش رو پایین انداخت و آرنجش رو روی میز گذاشت _ نه برو فقط مواظب خودت باش دوباره صدای میترا که من رو مخاطب قرار میداد بلند شد. _نگار هر دو سمتش چرخیدیم. مانتو صورتی پر از چینی که برام خریده بود توی دستش گرفته بود _اینم بپوش خواستم حرف بزنم که مخالفت محکم عمواقا باعث شد تا ساکت بشم _ این چیه دیگه. میترا این دختر داره تنها میره بیرون. طلبکار جلو اومد _خوب تنها بره مگه چی میشه _ با این مانتو اگه قرار بره حق نداره بره . اخم میترا تو هم رفت _ یعنی چی این حرف? عموآقا ایستاد و یک قدم برداشت تا از آشپزخونه بیرون بره _ من حرف اخر رو زدم . فوری گفتم: _ اینو نمی پوشم. ایستاد و نگاهم کرد خودم یه مانتو ساده انتخاب می‌کنم میترا ناراحت از آشپزخونه بیرون رفت عمو اقا آروم گفت: چمدونت رو باز کن ببین چی گذاشته و لباس‌های این مدلی رو بزار بیرون. ملتمس نگاهش کردم _ قول میدم اون رو نپوشم گناه داره دلش میشکنه چشم هاش رو ریزکرد و تهدید وار گفت: _ نمیپوشی ها _خیالتون راحت کمی نگاهم کرد و به اتاقش رفت پول رو از روی میز برداشتم پیش میترا رفتم با دلخوری مانتون رو داخل کمد میذاشت جلو رفتم با صدای آرومی گفتم _ازش ناراحت نشید _ ناراحتیم اینه که این مانتو چه ایرادی داره. _ایراد نداره. عموآقا سختگیره خودتون بارها گفت پدرت خوبه، پدر ت حق داره توی این جور مسائل دخالت کنه _ آخه حرف من اینه... صورتش رو بوسیدم و گفتم _فکر کنم گول خوردید با تعجب پرسید _چرا _یه شوهر بداخلاق و عصبی و سخت گیر گیرتون اومده. چشمکی زد _خوب بلدی بحثو عوض کنی ها خندیدم .مانتو ساده ای برداشتم و پوشیدم کمی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت شالم رو روی سرم مرتب کردم و پول رو داخل کیفم گذاشتم دنبال گوشیم میگشتم که صداش از بیرون از اتاق اومد سمت در رفتم که میترا گوشی رو سمتم گرفت. جواب بده تا قطع نشده گوشی رو ازش گرفتم یکم دلخور شدم از اینکه گوشیم دستش بود ولی چیزی نگفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت231 💕اوج نفرت💕 سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم و برای پروانه پیامی ‌فرستادم " اجازه داد"
💕اوج نفرت💕 با دیدن شماره پروانه لبخند زدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم.کنار گوشم گذاشتم . _ سلام _سلام. بیا پایین. _اومدم. قطع کردم چند تا مانتو ساده از کمد برداشتم و توی چمدان جاشون دادم. سرم رو بالا گرفتم میترا با سینی که آب و قرآن داخلش بود جلوی در با لبخند نگاهم می کرد. عمو اقا هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود کلافه به اطراف سرمیچرخوند دسته چمدون رو گرفتم و سمت عمو آقا رفتم. _ کاری ندارید? _ خدا پشت و پناهت. از زیر قرآن رد شدم دستم به دستگیره نرسیده بود که با صدای عمو آقا برگشتم. _بیا اینم همراهت باشه. به قدری نگران بود که این نگرانی را به من هم انتقال داد به اسکناس‌های توی دستش نگاه کردم و گفتم: شما که الان بهم پول دادید! یک قدم برداشت پول رو توی دستم گذاشت. _ ضرر نداره پیشت باشه. بالاخره رضایت داد تا از خونه بیرون برم. دسته ی چمدونم رو گرفت اون از جلو میرفت و من و میترا به دنبالش. با دیدن ماشین پروانه که پشتِ ماشینِ برادرش پارک کرده بود. خودش هم دست تو دست برادرش کنارش،ایستاده بود لبخند زدم . با دیدنم لبخند زد دستش رو از دست برادرش بیرون کشید و جلو اومد. بعد از سلام و احوالپرسی. عمو اقا چمدونم رو توی صندوق عقب ماشین پروانه گذاشت و سمت ماشین سیاوش رفت. تهمینه که تا اون موقع پیاده نشده بود به اجبار پیاده شد احوالپرسی سردی با خانواده ی من کرد. تو ماشین نشسته بودم و چیزی از حرف هاشون نمی شنیدم فقط از برخورد تهمینه فهمیدم که رفتار سردی داره پروانه سوییچ رو چرخوند و گفت: _ می بینی چه کرمی داره. تا حالا پیاده نشده بود سلام کنه. _ تو که حسود نبودی? _ بحث حسادت نیست یه عالم ادعاش میشه بچه تهرونه ولی ادب نداره. _حالا کم غیبتش رو کن. صحبت‌های عمو آقا که با سیاوش تمومی نداشت بالاخره تموم شد من مطمئن بودم داره سفارش من رو بهش می کنه. چند تا اسکناس کنار آب قرآنی که دست میترا بود به عنوان صدقه گذاشت. دستم رو بالا بردم و برداش تکون دادم. ماشین آهسته راه افتاده عمواقا با عجله جلو اومده به پروانه گفتم: _ یک لحظه نگهدار. -چرا? _ عمواقا کارم داره. با سرعت کمی که ماشین داشت متوقف شد شیشه رو پایین دادم عمو آقا جلو اومد و کارت بانکیش رو سمتم گرفت. _اینم دستت باشه رمزشم تاریخ تولدته. خندیدم و لب زدم: _بسه دیگه. _بگیر حرف نزن. کارت رو گرفتم _دیگه سفارش نکنم? _چشم.خیالتون راحت. برید خدا پشت و پناهتون. خداحافظی کردیم و ماشین راه افتاد. کامل به عقب برگشتم. شاهد ریختن ابی بودن که میترا پشت سرمون ریخت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت232 💕اوج نفرت💕 با دیدن شماره پروانه لبخند زدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم.کنار گوشم گذاشتم .
پروانه با حرص به ماشین برادرش نگاه میکرد _ بهش حق نمیدی? همان‌طور که جلوش خیره بودگفت _ به کی? _ به عروستون. _چه حقی? _ خودت رو بزار جاش فکر کن با نامزد برای اولین بار میخوای بری مسافرت. خواهرش با دوست خواهرش هم همراهتون بیان. _ما چی کاربه اونا داریم هم ماشین جداست هم اونجا بابا قرار گذاشته خونمون هم جدا باشه. _ اینو تو میگی که ما چه کار داریم به اونا. حس عروس ستون چیز دیگه ایه. پروانه سکوت کرد و من هم ترجیح دادم تا بیشتر از این توی مسائل خصوصی شون دخالت نکنم. آهنگ ملایمی توی ماشین پخش می‌شد _ پروانه من بخوابم تو ناراحت می شی? _ نه عزیزم بخواب راحت باش. سرم رو به شیشه تکیه دادم چشم هام رو بستم خیلی زود خوابیدم زیر یک درخت بزرگ نشسته بودم مامان مریم هم کنارم بود. به همون زبون لالی خودش اسمم رو صدا کرد.سر چرخوندم و نگاهش کردم شیرین و زیبا بهم لبخند زد . دستش رو روی سینه اش زد. مثل گذشته، همیشه وقتی می خواست بهم ابراز علاقه کنه این کار را می کرد. خودم رو سمتش کشوندم صورتش را عمیق بوسیدم. به چشم هاش خیره شدم چشم هاش پر از اشک شد .به دور اشاره کرد. زنی با سرعت به سمت ما می‌دوید. با تکون شدید ماشین چشم باز کردم ترسیده به پروانه نگاه کردم. _ شرمنده ببخشید دست انداز رو ندیدم. دستم را روی چشم کشیدم روی صندلی خودم رو جا به جا کردم. _شش ساعت خوابیها! متعجب گفتم: _واقعا! _پدر خوندت صد بار زنگ زده گفتم خوابی آخر عکست رو که خوابیده بودی براش فرستادم تا خیالش راحت شد. _ دستت درد نکنه. چشم هام رو مالیدم _چرا اینقدر خوابیدم. صدای گوشی پروانه بلند شد نگاه سرسری بهش انداخت برش داشت کنار گوشش گذاشت. _ بله. یکم گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد. _ خوب حالا... _ ندیدمش. دلخور گفت: _ الان داره جلو اون سر من داد میزنی? طلب کار گفت: _ دیگه به من زنگ نزن سیاوش. گوشی رو قطع کرد و با حرص روی داشبورد انداخت زیر لب گفت: _ بیشعور نفهم. نامحسوس نگاش کردم که چونش شروع به لرزیدن کرد ناباورانه اسمش را صدا کردم. _پروانه! با بغض گفت: _ داد میزنه بی شعور. _عیب نداره حالا. با گریه گفت: _انگار تا حالا نشده خودش دست انداز رو نبینه. یکی نیست بگه به تو چه ماشین بابامه. حرصی اشک هاش رو پاک کرد ماشین را کنار زد گوشیش رو برداشت شروع به گرفتن شماره ای کرد. ضربه ی ارومی به شیشه ماشین سمت راننده خورد هر دو به سیاوش نگاه کردیم پروانه نگاهش رو به حالت قهر برگردوند. گوشی رو کنار گوشش گذاشت درماشین باز شد سیاوش به آرومی گوشی رو از دسترس خواهرش گرفت و قطع کرد. _چی گفتم مگه? طلبکار چرخید سمتش. _داد زدی. خندید دست پروانه رو گرفت. _ مگه بار اولمه. قهر نمی کردی هیچ وقت. _ جلوی اون لوس سر من داد نزن. اخم نمایشی کرد و گونه ی خواهرش رو با دو انگشت گرفت و کشید. _ زنم من لوس نیست حسود. پروانه که آروم شده بود صورتش را برگردوند به رو به رو خیره شد _ گوشیم رو بده. گرفت سمتش. _ بفرما. گوشی رو ازش گرفت که سیاوش دستش رو کشید. _یک دقیقه بیا. پروانه تسلیم خواست برادرش شد و از ماشین پیاده شد نفسم رو با صدای آه بیرون دادم کاش من هم برادر داشتم. شیشه ی عقب کمی پایین بود صداشون رو شنیدم سیاوش دلخور گفت: _ازصبح که چشم باز کردی داری کم محلیش میکنی. پروانه طلبکار در جوابش گفت: _ندیدی سلام کردم درست جواب نداد. _پروانه جان اون زن منه باید بهش احترام بزاری. _احترام بزاره، احترام ببینه. _من از تو انتظار دارم که همخونم هستی. تو کوتاه بیا به اونم میگم مهربون باشه. _خب. صدای سیاوش رنگ تهدید گرفت. _پروانه دفعه ی بعد نمیگم ها پروانه به حالت مسخره گفت: _مثلا میخوای چی کار کنی? _به امتحانش نمیارزه. _حالا بزار من امتحان کنم. _تو بیجا میکنی. هر دو سکوت کردن در ماشین باز شد و پروانه برگشت. پشت ماشین برادرش راه افتاد . مسیر طولانی بود من بعد از شش ساعت خواب حسابی گرسنه بودم بالاخره برای رفتن به یکی از رستوران‌های تو راهی پیاده شدیم. تهمینه همچنان توی خودش بود وارد رستوران شدیم سیاوش میز و صندلی چهار نفره ای رو انتخاب کرد . من و تهمینه نشستیم پروانه همراه برادرش به سرویس بهداشتی رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/5 پارت اول رمان زیبا و پرخاطره ی بهار پیشنهاد ویژه ی امروز برای اونها که این رمان رو نخوندن🌹
💕اوج نفرت💕 تهمینه خیلی سرد نگاهم میکرد لبخند زدم پشت چشمی نازک کرد نگاهش رو به پشت سرم داد. _چقدر چهره شما برام آشناست. نیم نگاهی بهم کرد و از روی میز دستمال کاغذی برداشت. _ ولی شما برای من اصلا آشنا نیستید. نفس سنگین کشیدم. _ ببخشید که مسافرتتون به خاطر ما براتون شیرین نیست. جوری نگاهم کرد که انگار اصلا انتظار نداشت این حرف رو از من بشنوه. ادامه دادم: _ من یکم روزگار باهام خوب تا نکرده پروانه از حال دلم خبر داره به خاطر من این پیشنهاد رو داده. سعی می کنم طوری ازتون دور باشیم که خوشی هاتون به خاطر حضور ما خراب نشه. لبخند کمرنگی زد. _ نه عزیزم ناراحتی من به خاطر حضور شما نیست. لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم. _پس چرا ناراحتید? به پشت سرش نگاه کرد و گفت: _ ناراحتی من به خاطر رفتار سیاوشه، همش طرف خواهرش رو میگیره. با تعجب نگاهش کردم. همون رفتاری که پروانه به خاطرش از برادرش دلخوره، تهمینه هم دلخوره. سوالی پرسیدم: _اگر فضولی نیست بهم میگی چی شده? _ازصبح سیاوش کلی بامن اتمام حجت کرده که باید به خواهرم احترام بزاری. احساس می‌کنم این که عقدمون عقب افتا به صلاحمه. برای اینکه من بهتر بشناسمش. شاید به عقد هم نرسه این رابطه. برای اینکه پروانه باعث شده تا این رابطه خراب بشه ناراحت شدم لبخندی زدم و گفتم: _مطمئن باش اینطور نیست آقا سیاوش دوست داره که تعادل رو برقرار کنه همین حرف هایی را که به شما زده به پروانه هم زده. متعحب گفت: _چی? _ اینکه به زن من احترام بزار. باهاش درست صحبت کن. اون زن منه و من دوستش دارم. _واقعا! _اره عزیزم من صداشون رو شنیدم. تهمینه خوشحال از روی صندلی رو به روم بلند کنارم نشست دستم رو گرفت. _ تو خیلی خوبی نگار جون. _ خواهش می کنم خوبی از خودته من فقط چیزی رو که شنیدم گفتم. _ان شاالله نا مهربونی روزگار برات مهربون شه. با اومدن همسفرهامون هر دو ساکت شدیم ایستادم و گفتم: _ببخشید من میخوام کنار پنجره بشینم. اینجا یکم دلم میگیره. پروانه نگاه چپ چپی به تهمینه انداخت و گفت: _هرجا که تو بگی میشنیم. دست پروانه رو گرفتم و از اون دو زوج جوون فاصله گرفتیم به فاصله دو صندلی کنار پنجره نشستیم. پروانه اروم گفت: _ اون گفت بیایم اینجا? _ نه پروانه تو چرا درکش نمی کنی? اون یه دختر جوون که دوست داره با نامزدش تنها باشه. _ یعنی چی. من نباید پیش برادرم بشینم. _ پروانه واقعا متاسفم اصلا فکر نمی‌کردم که همچین آدمی باشی فقط خودت رو ببینی.تو اگه بخوای با آقای ناصری بیای بیرون خواهرش بچسبه بهتون ولتون نکنه ناراحت نمیشی نگاهش رو به برادرش که پشتش به من بود داد. ریز ریز می خندیدن واقعا خوشحال بودم از اینکه خنده به لب‌های تهمینه نشسته بود پروانه نگاه ازشون برداشت و زیر لب گفت حالا مونده تا بشناسیش. سکوت کرد بعد از نهار سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 پارت سوپرایز😁🌹
بهار🌱
#پارت234 💕اوج نفرت💕 تهمینه خیلی سرد نگاهم میکرد لبخند زدم پشت چشمی نازک کرد نگاهش رو به پشت سرم د
💕اوج نفرت💕 مسیر طولانی و خسته کننده بود. به پیشنهاد سیاوش هر چند ساعت یک بار پیاده می شدیم تا استراحت کنن و بتونن مابقی مسیر رو رانندگی کنن . در نهایت بعد از ۲۰ ساعت به مقصد رسیدیم. ساعت ده صبح رو نشون میداد گوشی رو برداشتم و به عمو آقا که در طول مسیر بیشتر از صد بار زنگ زده بود خبر رسیدنمون رو دادم. پروانه اصرار داشت قبل از رفتن به ویلایی که سیاوش در نظر گرفته بود به دریا بریم. تهمینه و سیاوش با فاصله زیادی از ما لب دریا ایستاده بودند. پروانه هم که انگار حرف هایی که تو رستوران بهش زده بودم کمی روش اثر کرده بود دیگه اصراری برای نزدیک بودن به برادرش رو نداشت. نیم ساعتی بود که فارق از همه ی مشکلات، دست تو دست پروانه به دریا خیره بودیم و عظمت خدا رو نگاه می کردیم که سیاوش خواهرش رو صدا کرد. پروانه دستش رو از دستم بیرون کشید و پیش برادرش رفت. صدای بحثشون رو می شنیدم _سیاوش من هیچی نمیگم ولی خودت ببین. _ حالا عیب نداره که. _ عیب نداره که! پس من به بابام میگم. _ تو نگو، هر چی بخوای من بهت میدم. دلم طاقت نیاورد و کمی بهشون نزدیک شدم با دیدنم هر دو سکوت کردند. _چیزی شده? سیاوش مضطرب گفت: _ نه چیز خاصی نیست. پروانه گفت: _بفرما نگار خانوم. تو میگی من حسودم. به تهمینه اشاره کرد. _ خانم گفتن ویلا شون باید با ما فاصله داشته باشه. سیاوش طلبکار گفت: _ نمیگه فاصله داشته باشه میگه بریم ویلای عموم، تا اینجا بیست دقیقه راهه. پروانه طلبکار تر گفت: _ بله، از قضا ما هم نباید بریم. ویلای عموش. باید تنها بمونیم تو شهر غریب. _ پروانه جان من که از اول گفتم دوستم اینجا متل داره، خونه اجاره میده، با اون هماهنگ کردم تنها نمی مونی به دوستم اعتماد دارم. پروانه به حالت مسخره گفت: _به دوستشون اعتماد دارند ولی من نباید زنگ بزنم به بابام. سیاوش عصبی گفت: _ باشه عیبی نداره ما هم می‌مونیم پیش شما. بعد هم با همون عصبانیت پیش تهمینه برگشت. _بیچاره آقا سیاوش بین ما گیر کرده. مسافرتشون خراب شد. _اگه الان پدر خوندت بفهنه ما رو ول کرده رفته یه جای دیگه ناراحت نمیشه? نگاهم روی سیاوش و تهمینه بود که تقریباً با هم دعوا می کردند. صداشون رو نمیشنیدم ولی از عکس العمل هاشون نسبت به هم معلوم بود. اروم گفتم: _ ناراحت که میشه، ولی از کجا میخواد بفهمه. دلم برای برادرت میسوزه. نگاه درمونده ای بهشون کرد و گفت: _ من بیشتر به خاطر تو میگم. _من ناراحت نمیشم. پروانه باشه ای گفت به خاطر فاصله تقریبا زیادمون با صدای بلند اسم برادرش رو صدا کرد. سیاوش کلافه و عصبی سمتون سر چرخوند پرواته با اشاره دست بهش گفت که نزدیک ما بیاد. سیاوش برگشت چیزی به تهمینه گفت و به سمت پروانه قدم برداشت طلبکار گفت: _ بله. _باشه عیب نداره ما میریم ویلا دوستت. شمام هر جا دوست دارید برید. تمام چهره سیاوش یکباره لبخند شد. _واقعا ممنونم جبران می کنم. _ولی خیلی بی عرضه ای. سیاوش دلخور به خواهرش نگاه کرد . پروانه بی اهمیت به نگاه برادرش به کنایه ادامه داد: _ حالا تا اونجا می‌بریمون یا ادرس میدی. سیاوش شرمنده به شن های زیر پامون نگاه کرد. _میبرمتون. به سمت ماشین که توی پارکینگ با فاصله ی زیادی از دریا پارک شده بود رفتیم. پروانه شصتی دزد گیر ماشین رو فشار داد. در ماشین با صدای تک بوقی باز شد هر دو نشستیم. _ کاش دلم می اومد به بابام بگم حالش رو بگیره. _عیب نداره حالا پیش اومده دیگه. _ آخه تو نبودی ببینی تو خونمون سر اینکه من دفعه اول تنها اومدم پیشت موندم چیکار کرد .اومد دنبالم. آبروریزی که برای تو راه انداخت. توی راه چه داد و بیدادی سرم کردو رفتیم خونه ادعای غیرت داشت میکشتش. بابام جلوش وایستاد .حالا خیلی راحت می گه شما برید یه ویلای دیگه میخواد من رو تنها بزاره. نمیدونم چی باید بهش بگم . تهمینه باید برای این کارش دلیلی داشته باشه. حق و پروانه است که ناراحت باشه. حالا که مسئولیتمون رو قبول کرده نباید تنهامون بزاره. شاید پیشنهاد همراهی ما باهاشون از اول کار اشتباهی بوده ماشینش که دقیقا روبروی ما پارک بود حرکت کرد و ما هم به دنبالش. بعد از ده دقیقه پارک کرد و از ماشین پیاده شد به ما هم اشاره کرد و پیاده شدیم و دنبالش راه افتادیم تهمینه از ماشین پیاده نشد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان پارت امروز با تاخیر میاد🌹
بهار🌱
#پارت235 💕اوج نفرت💕 مسیر طولانی و خسته کننده بود. به پیشنهاد سیاوش هر چند ساعت یک بار پیاده می شد
💕اوج نفرت💕 سیاوش به محض ورودش از در ورودی با صدای بلند دوستش رو صدا کرد. _احمد پسر کوتاه قدی با موهای فرفری کوتاه از اتاق جلوی در ورودی سر بیرون کرد و با لهجه شیرازی که سعی داشت درست بگه گفت: _سلام کاکو. سیاوش که تا وسط ویلا رفته بود برگشت خنده کنان هر دو دستش رو باز کرد سمت احمد رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند. نگاهی به اطراف انداختم جای زیبایی بود مسیر زیادی از در ورودی تا انتهای ویلا که به دریا ختم می‌شد سنگفرش بود و دور تا دور خونه های تقریباً بزرگی، دو طبقه با ورودی های مجزا قرار داشت. هرخونه طبقه دومش بالکن داشت که روش صندلی های سفید آهنی بود. منقل و آتش هم پشت درب آهنی ورودی بود که بوی کباب رو همه جا پخش کرده بود. خانواده ای در حال درست کردن کباب بودن. دوباره نگاهم رو به خونه ها دادم. خونه هایی قهوه ای با سقف‌های شیروانی نارنجی قشنگی خاصی به اونجا داده بود. انتهای ویلا پارک کوچکی بود که بچه‌ها داخلش در حال بازی بودند با صدای پروانه نگاه از منظره زیبا روبروم برداشتم. _خوبه? لبخند زدم. _ عالیه. اروم کنار گوشم گفت: _حالا من ناراحت شدم ولی بهتر که دور شدیم. _چرا? _بالا سرمون بود هر دقیقه باید اجازه می گرفتیم اینجا بریم اونجا بریم. اون هم جو مرد بودن میگرفتش هی میگفت نه، اینجوری بی سر و بی صدا هر جا دلمون بخواد می تونیم بریم. با صدای احمد که با لهجه غلیظ مازندرانی بهمون سلام.میکرد نگاه کردیم. _ سلام خانم ها خوش آمدید. من سلامی زیر لب دادم ولی پروانه گرم و صمیمی حال احوال کرد سیاوش گفت: _داداش عین خواهرهای خودت، من یه کاری برام پیش اومده و گر نه تنها نمیذاشتمشون. پروانه زیر لب گفت: _کار پیش اومده احمد اقا که متوجه حرف پروانه نشد گفت: _خیال راحت برو خداحافظی کرد من جوابش رو دادم ولی پروانه فقط نگاهش کرد. با رفتن سیاوش احمد دومین خونه رو که به نظرش تمیزترین خونه هاش بود به ما داد وارد خونه شدیم بزرگ و تمیز یک سالن بزرگ به همراه آشپزخانه کوچک پایین بود اتاق خواب هم طبقه بالا فضای خونه هم رنگ و وارنگ بو و رنگ ها هیچ سنخیتی با هم نداشتند. روی مبل سه نفره اتاق نشستم پروانه به کمک احمد چمدون ها رو داخل آورد. احمد سفارش های مخصوص خودش رو کرد که اگر کاری داریم صداش کنیم و اون رو مثل سیاوش بدونیم .از خونه بیرون رفت. حالا با پروانه تنها بودم تا این لحظه سفر خوبی بود. بیست ساعت تنهایی و دوری از خانواده ای که خانوادم نبودند و برام تلاش می کردند. انگار به این تنهایی نیاز داشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت236 💕اوج نفرت💕 سیاوش به محض ورودش از در ورودی با صدای بلند دوستش رو صدا کرد. _احمد پسر کو
💕اوج نفرت💕 پروانه حسابی خسته بود حتی نتونست طبقه بالا بره همونجا روی مبل دراز کشید و خوابش رفت. دو ساعتی بود که رسیده بودیم و حسابی گرسنه بودم از بیرون رفتن هم میترسیدم جایی رو بلد نبودم مطمئن بودم که گم میشم اما توی خونه نشستن هم چاره کار نمی‌شد. مانتو و روسریم رو پوشیدم و وارد حیاط شدم. نگاهم به بیرون از ویلا اونطرف خیابون زیر درخت بزرگی که تمام برگها آویزون بودند افتاد. چند قدم جلو رفتم که با صدای احمد آقا سمتش برگشتم _ چیزی می‌خواید آبجی? لهجش من رو یاد بانو خانم انداخت. برگشتم سمتش _ سلام. _سلام. ببخشید اینجا شماره رستوران دارید که برامون غذا بیارن _بله آبجی الان زنگ میزنم فقط بگید چی میخورید. _ اگه میشه شماره بدید به خودم زنگ بزنم _ باشه یه چند لحظه صبر کنید الان میام. به سمت اتاق کنار جلوی در ورودی دوید. باز نگاهم افتاد به درخت واقعا زیبا بود. بفرمایید کارتی رو که سمتم گرفت از دستش گرفتم. _ این کارت رستوران. البته خانم خودم هم اینجا غذا خونگی می‌پزه. اگر خواستید بگید خودم براتون میارم _خیلی ممنون. من با غذای خونگی موافق ترم به انتخاب خودتون رو برامون دوتا غذا بیارید. خوشحال گفت: _ چشم خانم ، فقط سوئیچ ماشین تون را بدید تا بزارم زیر این درخت آفتاب بهش نمی زنه. _. _ الان میگم خواهر آقا سیاوش سوییچ رو براتون بیاره. منتظر جوابش نشدم و به سمت خونه حرکت کردم. سخت‌گیری‌های عمو اقا باعث شده تا به حرف زدن با نامحرم عادت نداشته باشم. وارد خونه شدم پروانه هول هول جورابش رو پاش می کرد با دیدن من نفس راحتی کشید و دل خور گفت: _ کجا رفتی? _دنبال غذا. _تو که جایی رو بلد نیستی دختر گفتم الان گم میشی. روسریم رو روی چوب لباسی جلوی در آویزون کردم و شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کردم _ مگه بچم که گم شم. به احمداقا گفتم برامون غذا بیاره گفت خانم غذای خونگی میفروشه تو خواب بودی. گرسنم بود. مانتوم رو هم آویزون کردم سمتش چرخیدم خیره نگاهم کرد _ نگران شدی _نه نترسیدم _ببخشید، راستی گفت سوییچ رو بدی بهش ماشین رو بزاره جای خوب. پروانه سمت اشپزخونه رفت و زیر کتری رو روشن کرد روی مبل نشستم . گوشیم رو برداشتم و پیامکی که اومده بود رو باز کردم میترا نوشته بود " خوش میگذره" لبخند به لب هام اومدبراش نوشتم "خیلی زیاد. جای شما خالی" گوشی رو روی میز گذاشتم. از داخل کیفم تیوپ کرم نرم کننده رو برداشتم و کمی روی دستم ریختم. _ نگار. _ جانم. _یه چی بپرسم? با لبخند نگاهش کردم. _بپرس. _ فراموشش کردی? متوجه منظورش شدم اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو بدن به نفهمیدن زدم. _ چی رو? عمیق نگاهم کرد. خودم رو سرگرم پخش کردن کرم روی دستم کردم _ استاد رو. با آوردن اسمش دلم خالی شد و ناخواسته گرمی اشک رو تو چشم احساس کردم . دستم رو پشت دست دیگم کشیدم و مابقی کرم رو هم پخش کردم. لب زدم: _ نه. _بهش که فکر نمی کنی? نفس سنگین کشیدم و سرم را بالا دادم. _ نه. _ فکر میکردم با گذشت این همه مدت فراموشش کردی. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _فراموش نمیشه. هیچ وقت. فقط تلاش می کنم بهش فکر نکنم. اشک سمجی از گوشه چشم پایین ریخت که فوری پاکش کردم .هنوز هم معتقدم عشق استاد یک عشق مقدس بود. صدای در خونه بلند شدم پروانه چادر سفیدی روی سرش انداخت و سوییچ رو برداشت و در رو باز کرد. صدایی احمد آقا اومد که برامون غذا آورده بود فوری سراغ کیفم رفتم و مقداری پول برداشتم. از پشت در پول رو دست پروانه دادم. _اینم بده بهشون. پروانه پول رو سمت احمد اقا گرفت که گفت: _ این کارها چیه شما مهمون مایید متوجه تعارفش شدم از پشت در گفتم: _ شما لطف دارید احمدآقا اما اگه نگیرید ما هم میتونیم غذاها را قبول کنیم. _ آخه زشته. _چه زشتی درآمد همسرتون از این راهه. _ اخه این پول هم زیاده. _باشه فعلا دستتون. حالا ما چند روز مزاحمتون هستیم. _ خواهش می کنم مراحمید. چند لحظه بعد پروانه چادرش رو به دندون گرفته بود و با سینی گرد بزرگی برگشت داخل. کمکش کردم سینی رو روی میز ناهارخوری زیر پنجره گذاشتیم. دو قابلمه کوچک با یک پارچ سفالی پر از دوغ و سبد کوچک سبزی خوردن بوی قیمه و دارچین فضای خونه رو پر کرد در قابلمه رو باز کردم سیب زمینی های درشت سرخ شده روی خورشت خود نمای می کرد به به پروانه هم از عطر و بوی غذا بلند شد. غذای خونگی و خوشمزه دست پخت همسر احمد آقا رو به همراه دوغ محلی خوردیم حسابی سنگین شدیم. دوغ پروانه را گرفت و دوباره بعد از ناهار خوابید. نمازم رو خوندم برای خودم.چایی ریختم به بالکن رفتم. تا ساعت پنج بعد از ظهر از بالکن زیبای خونه فضای چشمگیر دلنواز دریا رو نگاه کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕