وقتی دعا میکنی،
دعای تو از این جهان خارج میشه و به جایی میره که هیچ زمانی نیست.
دعات به قبل از پیدایش عالم میره.
دعات به اونجا که دارند تقدیرت رو مینویسن میره.
و تقدیر نویس مهربون عالم، تقدیرت رر با توجه به دعات مینویسه.
اینه که مولانا میگه:
گر در طلب گوهر کانی، کانی
گر در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جستن آنی، آنی
خیرترین دعاها، بهترین طلبها، زیباترین تقدیرها، نثار شما🌷🌹🌷🌹
🌼 @baharstory
سلیمان باش و دستور بده...
به خشمت دستور بده، برو اونطرف وایسا،
برو و بر سر تکبرم خالی شو.
به قهرت بگو، شما بین من و جناب دروغ قهر برقرار کم.
به دیو درونت قاطعانه بگو، من غلام ِتو نیستم.
🌼 @baharstory
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یه مغازه خالی دیدم سر کوچه خودمون، با صاحبشم امروز صبح صحبت کردم، قرار
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
چشم باریک کردم و گفتم:
-ولی تو غصه نخور من حلش میکنم.
بیوقفه از در هال بیرون رفتم.
مهراب به احتمال زیاد پشت بوم بود.
دمپایی میپوشیدم که صداش از پاگرد بالا اومد.
داشت با یکی حرف میزد.
-... خونه رو سپردم به پدر نوید، کنتراتی تعمیرش کنه، دیروز که رفتم سر زدم، دیدم دیوار و کف زیرزمینو دارن سرامیک میکنن. چند نفرم داشتن کف سالنو لمینت میکردن.
- از این چوبا؟
این صدای عمه بود.
مهراب داشت با عمه حرف میزد!
- آره، از همون چوبا. اون خونه ویلاییه، دلچسب منه، منم به پول این خونه نیاز ندارم، میخواستم از اینجا بلند شم، مونده بودم چطوری از دست مهدیه فرار کنم، دیدم شما تو تنگنایید، گفتم بزار یه کاری کرده باشم برای فک و فامیلم. اینطوری مهدیه هم گیر بهم نمیده ... مصی خانم، نه منتی سر شماست، نه من قراره درخواست غیر معقولی از شما یا اعضای خانوادتون داشته باشم.
- چه میدونم مادر!
- مصی خانم، شما شرایط منو میدونید، من تنهام، اگر گاهی نیام خونه مهدیه و این خونه و گاهی با بچههای شما فک و فامیل نباشم که میترکم از بیکسی.
-به دل نگیر، منم اینو نگفتم که فکر بد کنی، گفتم شاید چیزی تو دلته، بگی حداقل... مادر جان میخوای یه دختر خوب برات پیدا کنم؟
- ای بابا مصی خانم، از من گذشته. بهش فکر نمیکنم اصلا. راحتم اینجوری.
- تنهایی فقط برازنده خداست، یه دختر برات پیدا میکنم آفتاب مهتاب ندیده، تو فقط بله بگو.
از پلهها بالا رفتم. مهراب گفت:
-پس شما به سپیده بگو آماده شه، چون نویدم الان میرسه، بریم یه چند تا مدل ببینیم، این دوتام یکم با هم باشن، اینجوری سلیقه همم میدونن.
مهراب حالا کاملا جلوی دیدم بود.
عمه روی پلهها نشسته بود.
مهراب من رو دید.
لبخند زد و گفت:
-خودش اومد، بدو برو حاضر شو قراره بریم جایی، نویدم تو راهه.
آینه جلوی ماشین رو روی صورتم تنظیم کرد.
چشم و ابروی سیاهش رو حالا توی آینه میدیدم.
- الان مثلاً رفتی اون عقب نشستی که چی؟
نگاهش رو برای لحظهای به روبرو داد و گفت:
- مثلاً میخوای نشون بدی من رانندهاتم و شما هم شاهزاده خانوم.
دوباره از توی آینه بهم نگاه کرد و با لبخند گفت:
- خب شاهزاده خانم، از رانندهتون راضی هستید یا نه؟
نگاهم رو از تصویر چشم و ابروی سیاهش توی آینه گرفتم و به ساختمونهای کنار خیابون دادم و گفتم:
- مگه قرار نیست نویدم سوار شه، دوست نداشتم اون اومد جابجا شم.
بالا پریدن ابروش رو دیدم.
- دوست نداری جابجا شی یا به زبون بیزبونی داری میگی نوید جان بیا اینجا بشین، جا هست. یه جورایی حس میکنم براش زنبیل گذاشتی اونجا.
داشت دوباره من رو اذیت میکرد.
مردمک چشمم رو تو حدقه چرخوندم و به آینه نگاه کردم.
اگر بنا بود همین طور از توی آینه به عقب ماشین نگاه کنه، قطعاً تصادف میکرد.
لحن و شیطنت نهفته توی چشمهاش نشون میداد که دوباره شبیه اون صورت بنفش شاخ داره تو استیکرهای تلگرام شده و قراره با من تفریح کنه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت چشم باریک کردم و گفتم: -ولی تو غصه نخور من حلش میکنم. بیوقفه از د
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
بزار یه چیزی بگم حواسش پرت بشه و بیخیال سر به سر گذاشتن با من بشه.
اصلل حرفم رو بزنم، از درخواستی که گفته بود و قرار بود که من بهش بگم که چی میخوام و اون برام تهیه کنه بگم.
اذیت شدن نگار و بابا رو نمیخواستم و تصمیمهای بی منطق بابا رو.
اما نمیشد بیمقدمه، باید یکم زمینه چینی میکردم.
خودم رو جلو کشیدم و گفتم:
- آقا مهراب، داشتید با عمهام حرف میزدید تو خرپشته.
- خب؟
خب! الان این زمینه چینی بود من کردم؟
اصلاً این چه ربطی داشت به حرفی که میخواستم بزنم؟
آخه عمه کجا، نگار کجا!
به چشمهاش که از آینه نگاهم میکرد خیره شدم. جدی بود.
باید یه چیزی میگفتم دیگه.
-عمهام ... چی پرسیده بود ازتون که شما گفتید که اون خونه رو ساختید و اینو رها کردید و فلان و اینا.
چند لحظهای ساکت موند. حتی دیگه از توی آینه به چشمهام هم نگاه نکرد ولی بالاخره جوابم رو داد اونم با تاخیر، تاخیری که من برای هر ثانیهاش یه خاک بر سرت به خودم میگفتم.
- چرا از عمهات نمیپرسی؟ اگر صلاح دید خودش بهت میگه.
این عملاً یعنی به تو مربوط نیست.
به پشتی صندلی تکیه دادم. باید یکم بیشتر رو حرفهایی که میزدم دقت میکردم.
این آخه مقدمه چینی بود؟
مثلاً از اینجا قرار بود به کجا برسم؟
به قول عمه این گوه زدن به حرف بود.
حالا دیگه روم نمیشد حرف جدیدی بزنم.
از لحظهای که داشتم حاضر میشدم تا با مهراب راهی بشم این سوال تو مغزم حرکت کرده بود، قصدم پرسیدنش از مهراب نبود ولی یهو خودش بیرون پریده بود.
مهراب گفت:
- نوید بهت زنگ نزد؟
-نه.
از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
- دمغ شدی گفتم برو از عمت بپرس؟
هم حرف زدنم ضایع بود، هم قیافه گرفتنم. لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
- نه، چرا دمغ شم! میرم ازش میپرسم بعدا.
ً آینه رو کمی جابجا کرد و دوباره روی صورتم تنظیم کرد.
- این چیزا رو ول کن سپیده، حواستو با حرفهای صد تا یه غاز پرت نکن، تا کنکور خیلی وقت نداری. حرف و انرژی منفی رو از خودت دور کن و روی درست تمرکز کن، کار و پول درآوردن و حرفهای صد تا یه غازم بزار برای بعد کنکور.
چطوری این کار رو میکرد؟
حرف رو از یه جایی میکشوند به جایی که خودش میخواست.
حرف و سوال خودم رو پیچوند و رسید به کار و پول درآوردن من، که احتمالاً تهش بگه سالار خبر داره که تو قراره بری پیش برادر دوستت سر کار یا نه، بعد دوباره پیشنهاد کاری خودش رو مطرح کنه و اون پول قابل توجه رو.
در واقع از نظر اون یا من نباید سر کار میرفتم و مینشستم به درس خوندن، یا اگر هم قرار بود سر کار برم باید میرفتم پیش خودش.
نمیذاشتم از کار حرف بزنه، این موضوع کاملا به خودم مربوط بود و خانوادهام.
- نمیخوام درس بخونم.
-چرا؟
نگاهم رو از اخمهایی که در لحظه روی پیشونیش نقش بست گرفتم. نوید رو دیدم. با انگشت گوشه خیابون رو نشون دادم.
-نوید اونجا وایساده.
نگاه اخمالودش رو از آینه گرفت و ماشین رو گوشهای کشید.
برای نوید بوق زد.
لبخند نوید رو از همین فاصله هم میدیدم. به سمت ماشین دوید. یه کاپشن سبز کم حجم پوشیده بود.
مهراب گفت:
- اینم هر چی میپوشه بهش میادا!
سرش به عقب چرخید و گفت:
- منم مثل این همه چی بهم میاد یا لباسام خز مزی چیزیه؟
داشت از نوید تعریف میکرد یا سعی داشت نظر من رو به تیپ و پوششش جلب کنه؟
- برات گل گرفته.
نگاهم روی تک شاخه گل رز توی دست نوید نشست.
الان باید ازش میپرسیدم که چرا اون روز که نوید برای من جشن گرفته بود نموندی و رفتی، حسادت بود یا واقعاً کار داشتی.
تو ویآیپی رمان داره تموم میشهها😍
شرایط ویایپی هم اینجا هست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
#جشن_میلاد_حضرت_معصومه_سلامالله_و_امام_رضا_علیهسلام❤️
عزیزان بنا گذاشتیم این جشن رو در یکی از مناطق محروم شهر، در #پارک_برگزار_کنیم.
هزینه های پذیرایی خیلی بالاست و ما نیاز به کمک شما عزیزان داریم
یا علی بگید و مثل همیشه دست خیریهی ما رو بگیرید
اجرتون باحضرت معصومه سلامالله
به شماره حساب
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
با عشق دعا كنيد، نه نياز
دعا كردن راهى براى بالا بردن ارتعاشات درونى شماست.
آنگاه كه از درگاه خداوند چيزى را مىطلبيد با عشق و اميد به دريافت بهتر از آن خواسته دعا كنيد و بدين وسيله خودتان را با آرزوهايتان هم مدار كنيد.
هر دعايى كه سر نياز و التماس باشد اجابت نخواهد شد، چرا كه در پس هر احساس نياز، ارتعاشى منفى به جهان هستى ارسال ميشود و شما هم جنس ارتعاش خود را جذب خواهيد كرد.
عشق به دريافت، همان باور زيبايیست كه شما را در مسير دريافت خواسته هايتان هدايت مىكند و بدين گونه جهان هستى شما را با شرايط و افرادى روبرو خواهد كرد كه اين باور ذهنى را در زندگيتان محقق سازند.
🌼 @baharstory
شخصی به بهلول نزدیک شد و گفت:
-تو را از دور دیدم، گمان کردم "خری" میآید!
بهلول گفت:
-من هم تو را از دور دیدم، فکر کردم انسانی میآید!
🌼 @baharstory
4_5798878746421231715.mp3
3.79M
#خاطرهبازی 😍
کجا باید برم...
کی یادشه من این آهنگو برای کدوم رمان گذاشته بودم...
بیاد این گروه بگه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3512074436C7dfdefc814
از بدی، بدی به وجود میاد و بزرگ میشه و تغییر ماهیت میده.
برای همین گاهی نمیتونی ببینی که بدیِ توی دنیا، از بدی توی خونهی خودت شروع شده.
👤یا جسی
📚خانه روان
🌼 @baharstory
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بزار یه چیزی بگم حواسش پرت بشه و بیخیال سر به سر گذاشتن با من بشه. اص
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
الان چرا باهاش با من قرار گذاشتی و داری از تیپ و قیافهاش برای من تعریف میکنی؟
چته تو؟
در ماشین باز شد. نوید وارد ماشین شد.
سلام و علیک کوتاهی با مهراب کرد و رو به من سلام کرد.
تشکر کردم و گل رو گرفتم.
قرار بود چند روزی به بهانه آشنا شدن باهاش همراه باشم و بعد به یه بهانهای بهش بگم نه، بهانهای که عمه دیگه نتونه من رو سمتش هول بده.
این چیزی بود که سالار بهم گفته بود، همون روزی که عمه مصی بدون در نظر گرفتن نظر من، بساط دعوت کنون از خانوادهاش راه انداخته بود و من رو تو عمل انجام شده گذاشته بود.
سالار نگران عمه بود و فشار بالاش که این رو از من خواست.
اما من تو این یک ماه و نیم هیچ نکته منفیای توی نوید پیدا نکرده بودم، نکتهای که من به استنادش به نوید جواب منفی بدم.
نکتهای که عمه رو مجاب کنه و پشت سر هم بهم خاک بر سرت نگه و بعدش هم تا مدتها باهام لج نکنه.
مهراب گفت:
- پس من چی؟ شاید منم دلم گل بخواد!
نوید خندید و گفت:
- ایشالا دفعه بعد.
مهراب ماشین رو به حرکت درآورد و گفت:
- وعده سر خرمن میدی بهم، خب دو تا شاخه گل میگرفتی نامرد، نمیگی یه موقع من افسردگی بگیرم بی گلی.
نوید باز هم خندید.
- جلوی گلفروشی نگه دارید، جبران کنم.
مهراب همزمان که ماشین رو به حرکت در میآورد با مشت به بازوی نوید کوبید و گفت:
- ببند اون کمربندو. خودت میگرفتی و به دل خودت بهم میچسبید، الان که خودم گفتم مزه نداره که.
به جلوی صندلیم و گل توی دستم خیره بودم.
رفتارهای مهراب نشون نمیداد که از نوید متنفره.
فکر میکردم برای اینکه عمه رو راضی کنه که من از خونه بیرون برم، اونم همراه خودش، اسم نوید رو آورده.
من هم اگر همراهش شدم قصدم گفتن درخواستم بود.
نوید گفت:
- الان بالاخره کجا میریم؟ میریم دفتر یا خونه شما؟
- به این یارو ایرجی زنگ زدم، گفت بیاید دفتر، منم گفتم پس قرارداد کنسل، من دفتر مفتر نمیام. اونم دید داره پول از دستش میپره، قبول کرد بیاد خونه، دفتر دستکشم بیاره.
برای لحظهای به نوید نگاه کرد و گفت:
- تو که وقتت آزاده؟
-آره، من مشکلی ندارم.
از توی آینه به من نگاه کرد و گفت:
- تو هم که بیکار عالمی، درس که نمیخونی، چیز جدید که نمینویسی، کارم که عمت گفت دست به سیاه و سفید نمیزنی، چون جون نداری ... پس وقتت آزاده.
اگر از توی آینه قیافهاش رو نمیدیدم فکر میکردم الان اخمهاش حسابی تو همه، ولی نبود.
در واقع لحنش مثل مادری بود که بچهاش شیطنت کرده و اون جلوی جمع نمیتونه توبیخش کنه، پس با لحن تهدید آمیز وعده خونه رو بهش میده.
اصلاً به اون چه!
نوید به مهراب نگاه کرد و بعد به من لبخند زد.
آهسته پرسید:
- خوبید شما؟
آهسته و زیر لب گفتم:
-ممنون.
و بعد با زیر چشم به مهراب نگاه کردم.
زندگی خودمه تو چیکار داری؟
یه گیتار به افتخارم زده بود و تو هر کارم میخواست دخالت کنه.
حتما بخونید، حتما و حتما بخونید👇👇👇
سلام خدمت همه دوستان همراهم🌺
ابتدا ... روز دختر مبارک🌷🌷
در ثانی امروز جمعه بود و تعطیل، این یه پارت به افتخار دخترای گروهه که امروز روزشون بود.❤️
نکته آخر و مهم...امروز یه چالش گذاشته بودم توی کانال، یه آهنگ قدیمی و خواسته بودم که دوستان بگن که یادشون میاد این آهنگ رو تو کدوم رمان استفاده کردم، که یه عده محدودی تو چالش شرکت کردند.
حالا نکته مهمش اینجاست👇👇
از بین کسایی که تو این چالش شرکت کردند، به یه نفرشون، به قید قرعه یه هدیه کوچولو تعلق میگیره. که به آدرسشون پست میشه😃🎁
خلاصه که حواستون به چالشهای بعدی باشه. 😉😍
بهار🌱
#خاطرهبازی 😍 کجا باید برم... کی یادشه من این آهنگو برای کدوم رمان گذاشته بودم... بیاد این گروه ب
چالش هم این بود😍
که قرعه کشی در اسرع وقت انجام میشه و هدیه به آدرس برنده پست میشه.
ما چهار شنبه مراسم داریم اجرتون با امام رضا دست ما رو بگیرید تا جشن این امام رئوف و مهربان رو بتونیم برگزار کنیم🙏🌹
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت الان چرا باهاش با من قرار گذاشتی و داری از تیپ و قیافهاش برای من تعریف
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-نوید، بیا اینو ببین، این چه وضع سیم کشیه پسر، مثلاً مهندس برقی تو!
نوید آخرین پله زیرزمین رو سریعتر رد کرد و گفت:
- این مشکل سیم کشی نداره که، مشکل تِرانسشه، تو لیستی که باید میخریدید نوشته بودم ترانسم.
پا توی زیرزمین گذاشتم.
به لامپ مهتابی که مثل فلش دوربین نور میانداخت و خاموش میشد نگاه کردم.
چشمم رو زد.
مهراب گفت:
- لیستو دادم شفیع، گیج بازی لابد در آورده دیگه!
کلید مهتابی رو زد.
چشمهام باز شد.
نور روز برای دیدن زیرزمینی که کف و دیوارهاش سرامیک سفید شده بود و سقفش از تمیزی برق میزد کافی بود.
مهراب به نگاه کنجکاوم لبخند زد و گفت:
- چطوره؟
ابروهام پرید و گفتم:
- راستش تا حالا زیرزمین به این تمیزی ندیده بودم.
نوید گفت:
- منم گفتم لازم نیست تا این حد تمیزکاری، ولی آقا مهراب اصرار داشت.
مهراب گفت:
- میخوام کلکسیونمو اینجا بچینم، انبار که نیست مهم نباشه.
من گفتم:
- مگه چند تا کلکسیون دارید که این همه فضا احتیاج داره؟
- زیادن. چیدم حتماً میگم بیای ببینی.
به اطراف نگاه کرد و گفت:
- حالا که فعلاً اومد متر کرد و عکس گرفت و رفت.
راه پله رو نشون داد:
- بریم بالا، بریم، هنوز انقدر هوا گرم نشده، اینجام سرده.
بازوی نوید رو به سمت در کشید و رو به منی که جلوی در ایستاده بودم گفت:
- برو بالا.
پلهها رو بالا رفتم. پشت سرم هم نوید و مهراب اومدند.
هنوز آثار بنایی توی حیاط بود، ولی نسبت به قبل مرتبتر شده بود.
در واقع خیلی مرتب تر شده بود، اصلا شباهتی به بار قبلی که اینجا اومده بودم نداشت.
پلههای ایوون رو هم بالا رفتیم.
روی همین پلهها با سحر حرف زده بودم.
به در آلومینیومی هال رسیدیم.
انگشتم رو به تیزی در ورودی همین حال کشیده بودم.
پا توی هال گذاشتم و آهسته تیزی در رر لمس کردم.
دو هفتهای بود که دیگه به خودم آسیب نزده بودم، چون نگار چهار چشمی مراقبم بود.
مهراب جلوی در ایستاد و گفت:
- ناهارو اینجا بخوریم یا بریم رستوران؟
نوید به من نگاه کرد و گفت:
- همین جا بخوریم؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -نوید، بیا اینو ببین، این چه وضع سیم کشیه پسر، مثلاً مهندس برقی تو! ن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به سوالش سر تکون دادم و گفتم:
- اگر اینجا بخوریم میتونیم کمک کنیم یکم اینجاها مرتب شه.
دلیل این حرفم لطفهای مکرر مهراب به من و خانوادهام بود.
قطعا تمیز کردن اینجا لطف مهراب رو که جبران نمیکرد، ولی خب به هر حال کاری بود که از دستم برمیاومد.
مهراب گفت:
- نیاوردمتون بیگاری که! گفتم موقعی که این یارو میاد یکی باشه نظرشو بده.
نوید گفت:
- بیگاری چیه آقا مهراب! چهار تا وسیله میخوایم جابجا کنیم دیگه!
نوید به یکی از اتاق خوابها اشاره کرد و گفت:
- اونجا رو که قرار نیست دست بزنید، کمدشم که آماده است، میتونیم اونجا رو بچینیم، حالا درشو هر موقع اومدن نصب کردن که دیگه کاری به چیدن نداره که.
مهراب برای لحظهای به من نگاه کرد و رو به نوید گفت:
- خب پس بذار اونجا رو سپیده بچینه، تو بیا کمک کن این ابزارها رو بذاریم بیرون. اینا که از اینجا بره بیرون، یه تی بکشیم کل سالن تمیز میشه.
به اتاق خواب از همون زاویهای که ایستاده بودم نگاه کردم.
در اتاق رو کنده بودند، دلیلش رو قبلاً مهراب توضیح داده بود.
قدیمی بود و حسابی خط و خش داشت و ازش خوشش نمیاومد.
یکی سفارش داده بود و قرار بود یکی دو روز دیگه بیان نصب کنند.
اتاق خواب مد نظر، یه پنجره هم داشت که میشد باز گذاشت. تازه اگر میترسیدم تیزی اون در هم بود.
نگار هم نبود که جلوم رو بگیره.
رو به مهراب گفتم:
- دستمال و وسایل تمیز کننده...
- همونجاست.
سر تکون دادم و به سمت اتاق رفتم. نگاهی کلی به اتاق انداختم.
گوشه اتاق یه تخت بود، تختی که مهراب از خونهای که به ما داده بود با خودش آورده بود.
تخت رو سر هم کرده بود و یه خوشخوابم روش گذاشته بود، ولی نه پتویی، نه ملافهای، نه بالشتی.
این طرف اتاق هم چند تا کارتون و جعبه بود.
زیر لب بسم اللهی گفتم و وارد اتاق شدم. تو اولین مرحله به سرعت پنجره رو باز کردم.
چند تا دم عمیق از هوایی که از توی حیاط به اتاق میاومد گرفتم.
نوید و مهراب توی حیاط بودند، صداشون هم میاومد، دونفری به اندازه ده نفر سر و صدا داشتند.
مخصوصاً وقتی که وارد سالن میشدند و صداشون توی خونه خالی اکو میشد.
با احتیاط به اطرافم نگاه کردم.
خبری از توهم نبود، خدا رو شکر کردم و به دنبال تمیز کنندهها گشتم.
کنار اتاق یه شیشه پاک کن پیدا کردم و یه دستمال پنبهای نه چندان تمیز.
دستمال رو زیر و رو کردم و از اتاق به داخل سالن سرک کشیدم.
این دستمال رو به هر کجا میکشیدم به جای تمیز کردن کثیف میکرد.
-آقا مهراب!
تکههای چیزی که خودش بهشون میگفت لمینت توی دستش بود.
به سمتم برگشت.
-جانم!
این چرا اینقدر غلیظ گفت جانم؟
دیدم که نوید لحظهای قدمهاش کند شد و دیدم که با گوشه چشم به مهراب و بعد به من نگاه کرد.
تو ویآیپی رمان داره تموم میشه😍
شرایط ویآیپی هم اینجا هست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
سلام
صبح همگی بخیر😍😍
یادتونه یه چالش گذاشتیم تو کانال؟؟؟
قرعه کشی کردیم و نتیجه قرعه کشی مشخص شد.
حالا برندهها👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه قرعه کشی شرکت در چالش خاطره بازی
برنده کاربر پویا پرهام😍😍😍 هدیهاشون به آدرسشون پست میشه، البته لینک ویایپی هم در اختیارشون قرار میگیره🎁🎁
@baharstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه قرعهکشی شرکت در چالش خاطره بازی
اونایی که جا موندن و قرار شد جایزهاشون ویآیپی باشه
برنده کاربر زلفی😍😍
پیام بدن به پیوی ادمین که لینک ویآیپی براشون ارسال بشه🎁🎁
@baharstory
از بدی، بدی به وجود میاد و بزرگ میشه و تغییر ماهیت میده.
برای همین گاهی نمیتونی ببینی که بدیِ توی دنیا، از بدی توی خونهی خودت شروع شده.
👤یا جسی
📚خانه روان
🌼 @baharstory
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پلیس گفت پسر جان با ما همکاری کن بهت کمک میکنیم از چیزی میترسی سر تکون دادم_ آره میترسم. پرسید از کیا از اونایی که زدنت؟ سرم رو به نشونه، نه انداختن بالا. گره ای به پیشونیش انداخت و پرسید_پس از کی ؟ ساکت فقط به سقف نگاه کردم _گوش کن پسرم ماهان . محل ندادم_ مجدد تکرار کرد_ با توام ماهان بهترین کسی که میتونه به تو کمک کنه و اون بیوجدانهایی که تو رو کتک زدن پیدا کنه ما هستیم به ما اعتماد کن سر چرخوندم سمتش گفتم بیوجدان منم اونا نیستن حق من مرگ بود خدا و به دعای یه شهید منو نجات داد. آقای پلیس که خیلی کنجکاو شده بود بدونه قضیه چی هست با لحن مهربانی گفت_ جالب شد خواست خدا دعای شهید خب پسر بگو ماهم بدونیم چی بوده! بغض گلوم رو گرفت و اشک از چشم هام روون شد خواستم ملافه رو بکشم روی صورتم که گریه ام رو نبینه اما...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
پلیس گفت پسر جان با ما همکاری کن بهت کمک میکنیم از چیزی میترسی سر تکون دادم_ آره میترسم. پرسید از
میدونید چرا به پلیس نمیگه که چه کسانی کتکش زدن آخه چون خواهر خودش رو معرفی کرده به...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
دوستان گلم
از امروز به بعد ساعت ۶ عصر رمان بهار در همین کانال بارگزاری میشه.
هر کس نخونده میتونه بخونه.
بقیه هم اگر دوست داشتند میتونن مجدد بخونن.
شروع رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝
#پارت1
ترسیده روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. دستم روی لب خونینم بود و نگاهم به لکههای خون پخش شده روی روسری و مانتوم. لقی دندونهای جلوییم رو احساس میکردم. جرات نگاه کردن به رانندهای که میدونستم الان در اوج عصبانیت بود رو نداشتم.
بغض چنگ انداخته توی گلوم راه نفسم رو بسته بود. دم و بازدمهای بلند و عمیق هم در رسوندن اکسیژن به ریههام ناتوان بودند. با گوشه روسری سعی داشتم جلوی خونریزی لبم رو بگیرم.
سریعتر از همیشه میروند و واهمهای از تصادف نداشت. از بین ماشینها طوری لایی میکشید که هر لحظه وحشت رو بیشتر از قبل بهم تزریق میکرد.
نگاهم به قرمزی رد انگشتهای مردونهاش روی مچ دستم افتاد. جای سیلیش روی صورتم حسابی گز گز میکرد و میسوخت.
باید چیزی میگفتم. شاید از عصبانیتش کم میشد.
دل دل کردم و لب زدم:
-آقا ...
هنوز به ادای اسمش نرسیده بودم که میون حرفم پرید:
-خفه شو.
لحن خونسردش ترسم رو بیشتر کرد و حس یخ زدگی به تن و بدنم داد.
با گوشه چشم نگاهی بهش انداختم. عصبانیت تو تک اجزای صورتش دیده میشد.
الان به خونه میرسیدیم و من رو تیکه تیکه میکرد.
خدایا! چرا من رو نمیبینی؟
بازی بغض با غدههای اشکیم شروع شده بود.
دیدن تابلوی کوچه آه از نهادم بلند کرد. حالا دیگه با گوشه روسری هم خون لبم رو پاک میکردم هم اشک سرازیر شده از چشمهام رو.
من چقدر بدبخت بودم که قبل از اینکه ذرهای از عصبانیتش کم بشه رسیده بودیم.
بهار🌱
شروع رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝 #پارت1 ترسیده روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. دستم روی لب خونینم بو
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝
#پارت2
بدون کم کردن سرعت سر سامآورش توی کوچه پیچید. صدای جیغ لاستیکهای ماشین روی آسفالت کوچه به دلم خنج انداخت. تا جلوی در روند. یک دفعه ترمز کرد.
به جلو پرتاب شدم. کمربند نبسته بودم. سرم به داشبورد ماشین خورد. پیشونیم خیلی درد گرفت. دست روش کشیدم. نشکسته بود.
در کنارم باز شد. دست از روی پیشونیم برداشتم. با وحشت نگاهش کردم.
-پیاده شو.
لحنش مثل قبل خونسرد بود. تپش قلبم بالا رفت. خودم رو عقب کشیدم. اگر پیاده میشدم مرگم حتمی بود. سرم رو به اطراف تکون دادم. زمزمه کردم:
-نه!
مچ دستم و گرفت و کشید. از ماشین بیرون افتادم. سعی تو کنترل تعادلم داشتم ولی بیفایده بود. بیرحم شده بود و بدون توجه به وضعیت من به کارش ادامه میداد.
من رو روی زمین میکشید. جیغ و فریاد من هم تاثیری رو دل سنگ شدهاش نداشت.
نفهمیدم چطوری از حیاط و ایوون خونه رد شدم. وقتی به خودم اومدم که وسط سالن بودم. پا شل کردم تا بلکه دستم رو رها کنه.
موفق شدم، دستم رو ول کرد. تلو تلو خوردم و به عقب پرت شدم و بعد از یکی دو تا قدم کف سالن افتادم.
با چشمهای پر از حرصش بهم خیره شد. با چند تا قدم آروم به سمتم اومد. روی یک زانو کنارم نشست.
انگشتش رو به سمتم گرفت.
-بهت گفته بودم از خونه بیرون نرو. گفته بودم از دانشگاه و دانشجو بدم میاد.
حرفش هنوز تموم نشده بود که با همون دستش سیلی محکمی بهم زد و فریاد کشید:
-گفته بودم یا نه!
دستم و جای سیلی گذاشتم. پرده اشک اجازه نمیداد درست ببینم.
صدای هق هقم کل سالن رو برداشته بود.
_چی شده پسرم!
صدای آشنا امیدوارم کرد. راه نجات پیدا شده بود. آهسته به سمت صدا برگشتم. مرد عصبانی با همون لحن خونسردش لب زد:
- شما دخالت نکن.
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 #پارت2 بدون کم کردن سرعت سر سامآورش توی کوچه پیچید. صدای جیغ لاستیکهای ما
رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝
#پارت3
دست انداخت و موهام رو گرفت و بلندم کرد. حتی صبر نکرد که جملهاش کامل بشه. ریشه موهام به شدت درد گرفته بود. روسری سیاه جلوی چشمهام افتاد. جلوی دیدم رو گرفته شد. دستم رو روی دستش گذاشتم تا بیخیال کشیدن موهام بشه. حتی صدای آی و وایم جلوی دیوونگیش رو نمیگرفت. بی توجه من رو دنبال خودش میکشید.
صدای فریادهای زرین خانم از پشت سرم بلند شد.
_پسرم، ولش کن، این کارها چیه؟
زرین خانم هم سعی داشت که بهش بفهمونه کارش وحشیانه است، اما دریغ از حتی کوچکترین عکس العملی از طرف این مرد عصبانی.
دری رو باز کرد و من رو به داخل پرت کرد.
روسری از سرم افتاد. همه جا تاریک بود. با روشن شدن لامپ تازه متوجه شدم تو زیر زمین هستم. باشنیدن صدای قفل در نگاه پر از ترسم رو بهش دادم.
آروم و خونسرد به سمتم قدم بر میداشت. خونسردیش تن و بدنم رو میلرزوند. دستش سمت کمربندش رفت و خیلی آروم شروع به باز کردن سگکش کرد.
آب دهنم رو قورت دادم. عقب عقب پلهها رو پایین رفتم.
با هر زوری که بود لب باز کردم:
-تو رو خدا، ببخشید، غلط کردم، دیگه تکرار نمیشه.
با صدایی آروم و عصبی جوابم رو داد:
-غلط که کردی، ولی بخششی در کار نیست. امروز من تو رو اینجا آدم می کنم.کاری میکنم سرکشی یادت بره. تکرارم مطمئن باش دیگه نمیشه.
کمربند چرمی رو چند دور دور دستش پیچید. دیگه از این به بعد صدای جیغ و التماسهای من بود و ضربات کمربند که روی تن نحیف من فرود میاومد. گاهی هم ضربه های لگد و گاهی هم سیلی و صدای ممتد در زدنهای زرین خانم و فریادهاش از پشت در و بعدشم تاریکی و تاریکی و تاریکی.
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝 #پارت3 دست انداخت و موهام رو گرفت و بلندم کرد. حتی صبر نکرد که جملهاش کا
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝
#پارت4
با حس خیسی روی صورتم تکون آرومی به خودم دادم.
سرم روی زمین نبود ولی نمیتونستم تشخیص بدم که کجاست. تمام بدنم درد میکرد. نای تکون خوردن نداشتم.
با خیس شدن دوباره صورتم سعی کردم پلک چشم هم رو باز کنم اماپلکهام سنگین بودند و اختیارشون رو دست من نمیدادند. ترجیح میدادند که بسته بمونند. دست از تلاش برداشتم و فقط به نالهای کوتاه که از اعماق گلوم بیرون اومد بسنده کردم.
صدای زنونه آشنایی تو گوشم پیچید:
_بهار، عزیزم! خوبی؟
خوبی؟چه سوال مسخرهای! حال من رو نمیدید یا میخواست مطمئن بشه که هنوز زندهام.
صدای زنونه دوباره شروع به حرف زدن کرد.
_پسره وحشی ببین باهاش چی کار کرده. زرین خانم شما الآن باید به من زنگ بزنی؟ همون دیشب چرا نگفتی؟
صدا خیلی آشنا بود ولی ذهن من توان تجزیه و تحلیل صدا رو نداشت. همین که مهربون بود و حس امنیت به من می داد کافی بود.
خواستم حرکتی بکنم اما ماهیچههای بدنم از مغزم فرمان نمیگرفتند.
تنها کاری که توی اون وضع میتونستم انجام بدم، نالههای گاه و بیگاهی بود که خیلی کوتاه از گلوم جوونه میزد و بعد هم محو میشد.
صدای آشنا گفت:
_بیا زرین خانم، کمک کن ببریمش تو ماشین.
_ولی عزیز دلم...
-من که تنهایی نمیتونم بلندش کنم.
-بحث بلند کردنش نیست، ولی اگه بیاد ببینه بهار خانم نیست....
-نگران نباش.
صدای مردونهای از کمی دورتر، میون دو تا صدای زنونه اومد:
_یا اله!