از بدی، بدی به وجود میاد و بزرگ میشه و تغییر ماهیت میده.
برای همین گاهی نمیتونی ببینی که بدیِ توی دنیا، از بدی توی خونهی خودت شروع شده.
👤یا جسی
📚خانه روان
🌼 @baharstory
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بزار یه چیزی بگم حواسش پرت بشه و بیخیال سر به سر گذاشتن با من بشه. اص
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
الان چرا باهاش با من قرار گذاشتی و داری از تیپ و قیافهاش برای من تعریف میکنی؟
چته تو؟
در ماشین باز شد. نوید وارد ماشین شد.
سلام و علیک کوتاهی با مهراب کرد و رو به من سلام کرد.
تشکر کردم و گل رو گرفتم.
قرار بود چند روزی به بهانه آشنا شدن باهاش همراه باشم و بعد به یه بهانهای بهش بگم نه، بهانهای که عمه دیگه نتونه من رو سمتش هول بده.
این چیزی بود که سالار بهم گفته بود، همون روزی که عمه مصی بدون در نظر گرفتن نظر من، بساط دعوت کنون از خانوادهاش راه انداخته بود و من رو تو عمل انجام شده گذاشته بود.
سالار نگران عمه بود و فشار بالاش که این رو از من خواست.
اما من تو این یک ماه و نیم هیچ نکته منفیای توی نوید پیدا نکرده بودم، نکتهای که من به استنادش به نوید جواب منفی بدم.
نکتهای که عمه رو مجاب کنه و پشت سر هم بهم خاک بر سرت نگه و بعدش هم تا مدتها باهام لج نکنه.
مهراب گفت:
- پس من چی؟ شاید منم دلم گل بخواد!
نوید خندید و گفت:
- ایشالا دفعه بعد.
مهراب ماشین رو به حرکت درآورد و گفت:
- وعده سر خرمن میدی بهم، خب دو تا شاخه گل میگرفتی نامرد، نمیگی یه موقع من افسردگی بگیرم بی گلی.
نوید باز هم خندید.
- جلوی گلفروشی نگه دارید، جبران کنم.
مهراب همزمان که ماشین رو به حرکت در میآورد با مشت به بازوی نوید کوبید و گفت:
- ببند اون کمربندو. خودت میگرفتی و به دل خودت بهم میچسبید، الان که خودم گفتم مزه نداره که.
به جلوی صندلیم و گل توی دستم خیره بودم.
رفتارهای مهراب نشون نمیداد که از نوید متنفره.
فکر میکردم برای اینکه عمه رو راضی کنه که من از خونه بیرون برم، اونم همراه خودش، اسم نوید رو آورده.
من هم اگر همراهش شدم قصدم گفتن درخواستم بود.
نوید گفت:
- الان بالاخره کجا میریم؟ میریم دفتر یا خونه شما؟
- به این یارو ایرجی زنگ زدم، گفت بیاید دفتر، منم گفتم پس قرارداد کنسل، من دفتر مفتر نمیام. اونم دید داره پول از دستش میپره، قبول کرد بیاد خونه، دفتر دستکشم بیاره.
برای لحظهای به نوید نگاه کرد و گفت:
- تو که وقتت آزاده؟
-آره، من مشکلی ندارم.
از توی آینه به من نگاه کرد و گفت:
- تو هم که بیکار عالمی، درس که نمیخونی، چیز جدید که نمینویسی، کارم که عمت گفت دست به سیاه و سفید نمیزنی، چون جون نداری ... پس وقتت آزاده.
اگر از توی آینه قیافهاش رو نمیدیدم فکر میکردم الان اخمهاش حسابی تو همه، ولی نبود.
در واقع لحنش مثل مادری بود که بچهاش شیطنت کرده و اون جلوی جمع نمیتونه توبیخش کنه، پس با لحن تهدید آمیز وعده خونه رو بهش میده.
اصلاً به اون چه!
نوید به مهراب نگاه کرد و بعد به من لبخند زد.
آهسته پرسید:
- خوبید شما؟
آهسته و زیر لب گفتم:
-ممنون.
و بعد با زیر چشم به مهراب نگاه کردم.
زندگی خودمه تو چیکار داری؟
یه گیتار به افتخارم زده بود و تو هر کارم میخواست دخالت کنه.
حتما بخونید، حتما و حتما بخونید👇👇👇
سلام خدمت همه دوستان همراهم🌺
ابتدا ... روز دختر مبارک🌷🌷
در ثانی امروز جمعه بود و تعطیل، این یه پارت به افتخار دخترای گروهه که امروز روزشون بود.❤️
نکته آخر و مهم...امروز یه چالش گذاشته بودم توی کانال، یه آهنگ قدیمی و خواسته بودم که دوستان بگن که یادشون میاد این آهنگ رو تو کدوم رمان استفاده کردم، که یه عده محدودی تو چالش شرکت کردند.
حالا نکته مهمش اینجاست👇👇
از بین کسایی که تو این چالش شرکت کردند، به یه نفرشون، به قید قرعه یه هدیه کوچولو تعلق میگیره. که به آدرسشون پست میشه😃🎁
خلاصه که حواستون به چالشهای بعدی باشه. 😉😍
بهار🌱
#خاطرهبازی 😍 کجا باید برم... کی یادشه من این آهنگو برای کدوم رمان گذاشته بودم... بیاد این گروه ب
چالش هم این بود😍
که قرعه کشی در اسرع وقت انجام میشه و هدیه به آدرس برنده پست میشه.
ما چهار شنبه مراسم داریم اجرتون با امام رضا دست ما رو بگیرید تا جشن این امام رئوف و مهربان رو بتونیم برگزار کنیم🙏🌹
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت الان چرا باهاش با من قرار گذاشتی و داری از تیپ و قیافهاش برای من تعریف
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-نوید، بیا اینو ببین، این چه وضع سیم کشیه پسر، مثلاً مهندس برقی تو!
نوید آخرین پله زیرزمین رو سریعتر رد کرد و گفت:
- این مشکل سیم کشی نداره که، مشکل تِرانسشه، تو لیستی که باید میخریدید نوشته بودم ترانسم.
پا توی زیرزمین گذاشتم.
به لامپ مهتابی که مثل فلش دوربین نور میانداخت و خاموش میشد نگاه کردم.
چشمم رو زد.
مهراب گفت:
- لیستو دادم شفیع، گیج بازی لابد در آورده دیگه!
کلید مهتابی رو زد.
چشمهام باز شد.
نور روز برای دیدن زیرزمینی که کف و دیوارهاش سرامیک سفید شده بود و سقفش از تمیزی برق میزد کافی بود.
مهراب به نگاه کنجکاوم لبخند زد و گفت:
- چطوره؟
ابروهام پرید و گفتم:
- راستش تا حالا زیرزمین به این تمیزی ندیده بودم.
نوید گفت:
- منم گفتم لازم نیست تا این حد تمیزکاری، ولی آقا مهراب اصرار داشت.
مهراب گفت:
- میخوام کلکسیونمو اینجا بچینم، انبار که نیست مهم نباشه.
من گفتم:
- مگه چند تا کلکسیون دارید که این همه فضا احتیاج داره؟
- زیادن. چیدم حتماً میگم بیای ببینی.
به اطراف نگاه کرد و گفت:
- حالا که فعلاً اومد متر کرد و عکس گرفت و رفت.
راه پله رو نشون داد:
- بریم بالا، بریم، هنوز انقدر هوا گرم نشده، اینجام سرده.
بازوی نوید رو به سمت در کشید و رو به منی که جلوی در ایستاده بودم گفت:
- برو بالا.
پلهها رو بالا رفتم. پشت سرم هم نوید و مهراب اومدند.
هنوز آثار بنایی توی حیاط بود، ولی نسبت به قبل مرتبتر شده بود.
در واقع خیلی مرتب تر شده بود، اصلا شباهتی به بار قبلی که اینجا اومده بودم نداشت.
پلههای ایوون رو هم بالا رفتیم.
روی همین پلهها با سحر حرف زده بودم.
به در آلومینیومی هال رسیدیم.
انگشتم رو به تیزی در ورودی همین حال کشیده بودم.
پا توی هال گذاشتم و آهسته تیزی در رر لمس کردم.
دو هفتهای بود که دیگه به خودم آسیب نزده بودم، چون نگار چهار چشمی مراقبم بود.
مهراب جلوی در ایستاد و گفت:
- ناهارو اینجا بخوریم یا بریم رستوران؟
نوید به من نگاه کرد و گفت:
- همین جا بخوریم؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -نوید، بیا اینو ببین، این چه وضع سیم کشیه پسر، مثلاً مهندس برقی تو! ن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به سوالش سر تکون دادم و گفتم:
- اگر اینجا بخوریم میتونیم کمک کنیم یکم اینجاها مرتب شه.
دلیل این حرفم لطفهای مکرر مهراب به من و خانوادهام بود.
قطعا تمیز کردن اینجا لطف مهراب رو که جبران نمیکرد، ولی خب به هر حال کاری بود که از دستم برمیاومد.
مهراب گفت:
- نیاوردمتون بیگاری که! گفتم موقعی که این یارو میاد یکی باشه نظرشو بده.
نوید گفت:
- بیگاری چیه آقا مهراب! چهار تا وسیله میخوایم جابجا کنیم دیگه!
نوید به یکی از اتاق خوابها اشاره کرد و گفت:
- اونجا رو که قرار نیست دست بزنید، کمدشم که آماده است، میتونیم اونجا رو بچینیم، حالا درشو هر موقع اومدن نصب کردن که دیگه کاری به چیدن نداره که.
مهراب برای لحظهای به من نگاه کرد و رو به نوید گفت:
- خب پس بذار اونجا رو سپیده بچینه، تو بیا کمک کن این ابزارها رو بذاریم بیرون. اینا که از اینجا بره بیرون، یه تی بکشیم کل سالن تمیز میشه.
به اتاق خواب از همون زاویهای که ایستاده بودم نگاه کردم.
در اتاق رو کنده بودند، دلیلش رو قبلاً مهراب توضیح داده بود.
قدیمی بود و حسابی خط و خش داشت و ازش خوشش نمیاومد.
یکی سفارش داده بود و قرار بود یکی دو روز دیگه بیان نصب کنند.
اتاق خواب مد نظر، یه پنجره هم داشت که میشد باز گذاشت. تازه اگر میترسیدم تیزی اون در هم بود.
نگار هم نبود که جلوم رو بگیره.
رو به مهراب گفتم:
- دستمال و وسایل تمیز کننده...
- همونجاست.
سر تکون دادم و به سمت اتاق رفتم. نگاهی کلی به اتاق انداختم.
گوشه اتاق یه تخت بود، تختی که مهراب از خونهای که به ما داده بود با خودش آورده بود.
تخت رو سر هم کرده بود و یه خوشخوابم روش گذاشته بود، ولی نه پتویی، نه ملافهای، نه بالشتی.
این طرف اتاق هم چند تا کارتون و جعبه بود.
زیر لب بسم اللهی گفتم و وارد اتاق شدم. تو اولین مرحله به سرعت پنجره رو باز کردم.
چند تا دم عمیق از هوایی که از توی حیاط به اتاق میاومد گرفتم.
نوید و مهراب توی حیاط بودند، صداشون هم میاومد، دونفری به اندازه ده نفر سر و صدا داشتند.
مخصوصاً وقتی که وارد سالن میشدند و صداشون توی خونه خالی اکو میشد.
با احتیاط به اطرافم نگاه کردم.
خبری از توهم نبود، خدا رو شکر کردم و به دنبال تمیز کنندهها گشتم.
کنار اتاق یه شیشه پاک کن پیدا کردم و یه دستمال پنبهای نه چندان تمیز.
دستمال رو زیر و رو کردم و از اتاق به داخل سالن سرک کشیدم.
این دستمال رو به هر کجا میکشیدم به جای تمیز کردن کثیف میکرد.
-آقا مهراب!
تکههای چیزی که خودش بهشون میگفت لمینت توی دستش بود.
به سمتم برگشت.
-جانم!
این چرا اینقدر غلیظ گفت جانم؟
دیدم که نوید لحظهای قدمهاش کند شد و دیدم که با گوشه چشم به مهراب و بعد به من نگاه کرد.
تو ویآیپی رمان داره تموم میشه😍
شرایط ویآیپی هم اینجا هست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
سلام
صبح همگی بخیر😍😍
یادتونه یه چالش گذاشتیم تو کانال؟؟؟
قرعه کشی کردیم و نتیجه قرعه کشی مشخص شد.
حالا برندهها👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه قرعه کشی شرکت در چالش خاطره بازی
برنده کاربر پویا پرهام😍😍😍 هدیهاشون به آدرسشون پست میشه، البته لینک ویایپی هم در اختیارشون قرار میگیره🎁🎁
@baharstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه قرعهکشی شرکت در چالش خاطره بازی
اونایی که جا موندن و قرار شد جایزهاشون ویآیپی باشه
برنده کاربر زلفی😍😍
پیام بدن به پیوی ادمین که لینک ویآیپی براشون ارسال بشه🎁🎁
@baharstory
از بدی، بدی به وجود میاد و بزرگ میشه و تغییر ماهیت میده.
برای همین گاهی نمیتونی ببینی که بدیِ توی دنیا، از بدی توی خونهی خودت شروع شده.
👤یا جسی
📚خانه روان
🌼 @baharstory
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پلیس گفت پسر جان با ما همکاری کن بهت کمک میکنیم از چیزی میترسی سر تکون دادم_ آره میترسم. پرسید از کیا از اونایی که زدنت؟ سرم رو به نشونه، نه انداختن بالا. گره ای به پیشونیش انداخت و پرسید_پس از کی ؟ ساکت فقط به سقف نگاه کردم _گوش کن پسرم ماهان . محل ندادم_ مجدد تکرار کرد_ با توام ماهان بهترین کسی که میتونه به تو کمک کنه و اون بیوجدانهایی که تو رو کتک زدن پیدا کنه ما هستیم به ما اعتماد کن سر چرخوندم سمتش گفتم بیوجدان منم اونا نیستن حق من مرگ بود خدا و به دعای یه شهید منو نجات داد. آقای پلیس که خیلی کنجکاو شده بود بدونه قضیه چی هست با لحن مهربانی گفت_ جالب شد خواست خدا دعای شهید خب پسر بگو ماهم بدونیم چی بوده! بغض گلوم رو گرفت و اشک از چشم هام روون شد خواستم ملافه رو بکشم روی صورتم که گریه ام رو نبینه اما...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
پلیس گفت پسر جان با ما همکاری کن بهت کمک میکنیم از چیزی میترسی سر تکون دادم_ آره میترسم. پرسید از
میدونید چرا به پلیس نمیگه که چه کسانی کتکش زدن آخه چون خواهر خودش رو معرفی کرده به...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
دوستان گلم
از امروز به بعد ساعت ۶ عصر رمان بهار در همین کانال بارگزاری میشه.
هر کس نخونده میتونه بخونه.
بقیه هم اگر دوست داشتند میتونن مجدد بخونن.
شروع رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝
#پارت1
ترسیده روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. دستم روی لب خونینم بود و نگاهم به لکههای خون پخش شده روی روسری و مانتوم. لقی دندونهای جلوییم رو احساس میکردم. جرات نگاه کردن به رانندهای که میدونستم الان در اوج عصبانیت بود رو نداشتم.
بغض چنگ انداخته توی گلوم راه نفسم رو بسته بود. دم و بازدمهای بلند و عمیق هم در رسوندن اکسیژن به ریههام ناتوان بودند. با گوشه روسری سعی داشتم جلوی خونریزی لبم رو بگیرم.
سریعتر از همیشه میروند و واهمهای از تصادف نداشت. از بین ماشینها طوری لایی میکشید که هر لحظه وحشت رو بیشتر از قبل بهم تزریق میکرد.
نگاهم به قرمزی رد انگشتهای مردونهاش روی مچ دستم افتاد. جای سیلیش روی صورتم حسابی گز گز میکرد و میسوخت.
باید چیزی میگفتم. شاید از عصبانیتش کم میشد.
دل دل کردم و لب زدم:
-آقا ...
هنوز به ادای اسمش نرسیده بودم که میون حرفم پرید:
-خفه شو.
لحن خونسردش ترسم رو بیشتر کرد و حس یخ زدگی به تن و بدنم داد.
با گوشه چشم نگاهی بهش انداختم. عصبانیت تو تک اجزای صورتش دیده میشد.
الان به خونه میرسیدیم و من رو تیکه تیکه میکرد.
خدایا! چرا من رو نمیبینی؟
بازی بغض با غدههای اشکیم شروع شده بود.
دیدن تابلوی کوچه آه از نهادم بلند کرد. حالا دیگه با گوشه روسری هم خون لبم رو پاک میکردم هم اشک سرازیر شده از چشمهام رو.
من چقدر بدبخت بودم که قبل از اینکه ذرهای از عصبانیتش کم بشه رسیده بودیم.
بهار🌱
شروع رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝 #پارت1 ترسیده روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. دستم روی لب خونینم بو
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝
#پارت2
بدون کم کردن سرعت سر سامآورش توی کوچه پیچید. صدای جیغ لاستیکهای ماشین روی آسفالت کوچه به دلم خنج انداخت. تا جلوی در روند. یک دفعه ترمز کرد.
به جلو پرتاب شدم. کمربند نبسته بودم. سرم به داشبورد ماشین خورد. پیشونیم خیلی درد گرفت. دست روش کشیدم. نشکسته بود.
در کنارم باز شد. دست از روی پیشونیم برداشتم. با وحشت نگاهش کردم.
-پیاده شو.
لحنش مثل قبل خونسرد بود. تپش قلبم بالا رفت. خودم رو عقب کشیدم. اگر پیاده میشدم مرگم حتمی بود. سرم رو به اطراف تکون دادم. زمزمه کردم:
-نه!
مچ دستم و گرفت و کشید. از ماشین بیرون افتادم. سعی تو کنترل تعادلم داشتم ولی بیفایده بود. بیرحم شده بود و بدون توجه به وضعیت من به کارش ادامه میداد.
من رو روی زمین میکشید. جیغ و فریاد من هم تاثیری رو دل سنگ شدهاش نداشت.
نفهمیدم چطوری از حیاط و ایوون خونه رد شدم. وقتی به خودم اومدم که وسط سالن بودم. پا شل کردم تا بلکه دستم رو رها کنه.
موفق شدم، دستم رو ول کرد. تلو تلو خوردم و به عقب پرت شدم و بعد از یکی دو تا قدم کف سالن افتادم.
با چشمهای پر از حرصش بهم خیره شد. با چند تا قدم آروم به سمتم اومد. روی یک زانو کنارم نشست.
انگشتش رو به سمتم گرفت.
-بهت گفته بودم از خونه بیرون نرو. گفته بودم از دانشگاه و دانشجو بدم میاد.
حرفش هنوز تموم نشده بود که با همون دستش سیلی محکمی بهم زد و فریاد کشید:
-گفته بودم یا نه!
دستم و جای سیلی گذاشتم. پرده اشک اجازه نمیداد درست ببینم.
صدای هق هقم کل سالن رو برداشته بود.
_چی شده پسرم!
صدای آشنا امیدوارم کرد. راه نجات پیدا شده بود. آهسته به سمت صدا برگشتم. مرد عصبانی با همون لحن خونسردش لب زد:
- شما دخالت نکن.
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 #پارت2 بدون کم کردن سرعت سر سامآورش توی کوچه پیچید. صدای جیغ لاستیکهای ما
رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝
#پارت3
دست انداخت و موهام رو گرفت و بلندم کرد. حتی صبر نکرد که جملهاش کامل بشه. ریشه موهام به شدت درد گرفته بود. روسری سیاه جلوی چشمهام افتاد. جلوی دیدم رو گرفته شد. دستم رو روی دستش گذاشتم تا بیخیال کشیدن موهام بشه. حتی صدای آی و وایم جلوی دیوونگیش رو نمیگرفت. بی توجه من رو دنبال خودش میکشید.
صدای فریادهای زرین خانم از پشت سرم بلند شد.
_پسرم، ولش کن، این کارها چیه؟
زرین خانم هم سعی داشت که بهش بفهمونه کارش وحشیانه است، اما دریغ از حتی کوچکترین عکس العملی از طرف این مرد عصبانی.
دری رو باز کرد و من رو به داخل پرت کرد.
روسری از سرم افتاد. همه جا تاریک بود. با روشن شدن لامپ تازه متوجه شدم تو زیر زمین هستم. باشنیدن صدای قفل در نگاه پر از ترسم رو بهش دادم.
آروم و خونسرد به سمتم قدم بر میداشت. خونسردیش تن و بدنم رو میلرزوند. دستش سمت کمربندش رفت و خیلی آروم شروع به باز کردن سگکش کرد.
آب دهنم رو قورت دادم. عقب عقب پلهها رو پایین رفتم.
با هر زوری که بود لب باز کردم:
-تو رو خدا، ببخشید، غلط کردم، دیگه تکرار نمیشه.
با صدایی آروم و عصبی جوابم رو داد:
-غلط که کردی، ولی بخششی در کار نیست. امروز من تو رو اینجا آدم می کنم.کاری میکنم سرکشی یادت بره. تکرارم مطمئن باش دیگه نمیشه.
کمربند چرمی رو چند دور دور دستش پیچید. دیگه از این به بعد صدای جیغ و التماسهای من بود و ضربات کمربند که روی تن نحیف من فرود میاومد. گاهی هم ضربه های لگد و گاهی هم سیلی و صدای ممتد در زدنهای زرین خانم و فریادهاش از پشت در و بعدشم تاریکی و تاریکی و تاریکی.
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝 #پارت3 دست انداخت و موهام رو گرفت و بلندم کرد. حتی صبر نکرد که جملهاش کا
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝
#پارت4
با حس خیسی روی صورتم تکون آرومی به خودم دادم.
سرم روی زمین نبود ولی نمیتونستم تشخیص بدم که کجاست. تمام بدنم درد میکرد. نای تکون خوردن نداشتم.
با خیس شدن دوباره صورتم سعی کردم پلک چشم هم رو باز کنم اماپلکهام سنگین بودند و اختیارشون رو دست من نمیدادند. ترجیح میدادند که بسته بمونند. دست از تلاش برداشتم و فقط به نالهای کوتاه که از اعماق گلوم بیرون اومد بسنده کردم.
صدای زنونه آشنایی تو گوشم پیچید:
_بهار، عزیزم! خوبی؟
خوبی؟چه سوال مسخرهای! حال من رو نمیدید یا میخواست مطمئن بشه که هنوز زندهام.
صدای زنونه دوباره شروع به حرف زدن کرد.
_پسره وحشی ببین باهاش چی کار کرده. زرین خانم شما الآن باید به من زنگ بزنی؟ همون دیشب چرا نگفتی؟
صدا خیلی آشنا بود ولی ذهن من توان تجزیه و تحلیل صدا رو نداشت. همین که مهربون بود و حس امنیت به من می داد کافی بود.
خواستم حرکتی بکنم اما ماهیچههای بدنم از مغزم فرمان نمیگرفتند.
تنها کاری که توی اون وضع میتونستم انجام بدم، نالههای گاه و بیگاهی بود که خیلی کوتاه از گلوم جوونه میزد و بعد هم محو میشد.
صدای آشنا گفت:
_بیا زرین خانم، کمک کن ببریمش تو ماشین.
_ولی عزیز دلم...
-من که تنهایی نمیتونم بلندش کنم.
-بحث بلند کردنش نیست، ولی اگه بیاد ببینه بهار خانم نیست....
-نگران نباش.
صدای مردونهای از کمی دورتر، میون دو تا صدای زنونه اومد:
_یا اله!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به سوالش سر تکون دادم و گفتم: - اگر اینجا بخوریم میتونیم کمک کنیم یکم
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
سعی کردم معمولی باشم و حواسم رو به جانم غلیظ مهراب ندم.
دستمال رو بالا گرفتم و گفتم:
- همین دستمالو فقط دارید؟
- کمه؟
با نگاهم بهش گفتم که خودت چی فکر میکنی.
برای لحظهای برگشت و به نوید نگاه کرد. فکر کنم خودش فهمید که چه سوتی غلیظی داده.
برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- میخوای تو چمدون لباسامو یه نگاه بنداز، ببین چیزی پیدا میکنی؟
تو چشمهاش زل زدم.
آخه چرا من باید تو چمدونهای تو رو نگاه کنم؟
توی اون چمدونها ممکن بود خیلی چیزهای خصوصی باشه که نباید یه خانم ببینه.
لمینتها رو روی زمین رها کرد و به طرفم اومد.
-این زیرپوش نخیا جواب میده دیگه!
از کنارم رد شد و پا توی اتاق گذاشت.
میخواست زیر پوش نخیش رو به من بده؟
لابد من باید با اون زیرپوش همه اینجاها رو هم تمیزم میکردم!
راستش عیدها زیاد از این کارها میکردیم، منتها اون زیرپوشها برای حسین و سالار و پدرم بود، نه مهراب.
جلوی در ایستادم و به مهرابی که چمدونی را از پشت کارتونها بیرون میکشید خیره بودم.
با حضور نوید، کوتاه نگاهش کردم.
نوید هم به محراب خیره بود.
چمدون رو باز کرد و حسابی زیر و روش کرد.
یه تیشرت بالا گرفت و گفت:
- اینو نمیخوام، ببین خوبه؟
خدا رو شکر زیرپوش نبود و یه تیشرت بود. جلو رفتم.
نگاه مهراب لحظهای روی نوید نشست.
یه جوری شده بود که انگار داشتند با چشمهاشون با هم حرف میزدند. جو سنگین شده بود.
سکوت و نگاه دو تا مرد که من از دل هر دوشون خبر داشتم.
کاش یکی یه کاری میکرد!
یه حرفی میزد، من که لال شده بودم.
تو این مرحله من نه ناراحتی نوید رو میخواستم نه مهراب رو.
-خوبه؟
این مهراب بود که وسط اون جو سنگین حرف میزد.
سر تکون دادم، در چمدون رو با پاش بست.
از کنارم رد شد و دیدم که بازوی نوید رو کشید و با خودش برد.
رفتنشون رو از در سالن نگاه کردم، کنار پنجره ایستادم.
مهراب نوید رو تا وسط حیاط برده بود.
تیشرتی رو که داده بود باز کردم.
اینکه هنوز قابل استفاده بود!
به جهنمی گفتم و شیشه پاک کن رو که تنها ماده تمیز کننده توی اون اتاق بود برداشتم و مشغول شدم.
در کمد دیواری رو باز کردم.
خاکها رو با دستمال قدیمی و کهنه میگرفتم و با تیشرتی که مهراب داده بود تمیزکاری رو کامل میکردم.
یکی از کمدها رو تمیز کرده بودم که تازه یادم اومد صدای مهراب و نوید نمیاد.
خودم رو به پنجره رسوندم، وسط حیاط بودند.
مهراب حرف میزد و نوید نگاه میکرد.
گاهی هم نوید یه چیزی میگفت ولی اونی که نمیذاشت نوید حرفش رو کامل کنه مهراب بود.
صداشون رو نمیشنیدم و نمیدونستم دقیقاً در مورد چی حرف میزنند، اما حسم میگفت حرفشون در مورد منه، شاید هم نبود و حسم اشتباه میکرد.
به هر حال اینکه اونها در مورد چی حرف میزدند، مهم نبود، چون کم کم ترس داشت بهم مسلط میشد.
مهراب از ترس من موقع تنها بودنم خبر داشت، اما نوید نه.
پس چرا تنهام گذاشت؟
به سمت در اتاق میرفتم که پام به کارتونی خورد و کج شد.
سریع دو طرف کارتون رو گرفتم که واژگون نشه.
همزمان هم صدای زنگ آیفون بلند شد.
از پنجره به حیاط نگاه کردم، صدا بلند بود و حتماً تو حیاط هم رفته بود، ولی برای اینکه بتونم برای لحظهای ترسم رو کنترل کنم و یه صدایی از خودم بیرون داده باشم بلند گفتم:
- زنگ زدن، ببینید کیه.
مهراب نگاهم کرد و دستش رو به معنی باشه بلند کرد.
باید میرفتم و هر وقت که نوید و مهراب وارد سالن میشدند برمیگشتم.
حواسم رو جمع کردم که پام به کارتونها نخوره.
از کنار کارتونها رد میشدم که متوجه پرتره قاب شدهای شدم که نرگس از مهراب کشیده بود.
نگاهم با کلی چرا روی پرتره بود که متوجه یه چیزی گوشه کارتون شدم، یه چیزی که تو انبوهی از وسایلی که توی اون کارتون بود توجهم رو جلب کرد.
سر و صداها توی حیاط زیاد شد.
همون صداها ترسم رو کنترل کرد.
به خودم جرات دادم و با دقتتر به محتوای توی کارتون نگاه کردم، محتوا که نه، فقط چیزی که کنجکاوم کرده بود.
عکس بودند یا چیز دیگه؟
دست دراز کردم تا حس کنجکاویم رو ارضا کنم، درست فکر کرده بودم، عکس بودند.
اولین عکس هم همون عکس من و نرگس و مهراب بود، همونی که یکیش تو خونه ما بود و از وسط پاره شده بود.
توی این عکس یه بلوز و شلوار سبز رنگ تنم بود، موهام رو دو گوش بافته بودند و یه عروسکم توی بغلم بود.
حواسم به لنز دوربین نبود، به نرگس بود
دختر زیادی شیکی که لباسهای توی عکسش هم بعد از گذشته این همه سال به نظرم دِ مُده نمیاومد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سعی کردم معمولی باشم و حواسم رو به جانم غلیظ مهراب ندم. دستمال رو بالا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عکس بعدی رو نگاه کردم.
این یکی فقط من بودم. همون بلوز شلوار سبز با موهای دو گوش و عروسکی که برعکس بغلش کرده بودم.
لبخند روی لبم نشست.
یکی از خاطراتی که عمه همیشه از کودکی من میگفت همین بود، برای عروسکها سر و ته قائل نبودم، فقط توی بغلم میگرفتم.
عکس بعدی رو نگاه کردم.
این هم من بودم. این عکس برای یه روز دیگه بود، یه روزی غیر از سیزده به در اون سال.
لباسم فرق کرده بود، یه پیرهن با یقه تورتوری تنم بود و موهام باز و یکدست دورم ریخته بود. فضای عکس، خونه قدیمی دایی ممد رو نشون میداد.
عکس بعدی هم من بودم، تقریباً تمام عکسها، عکسهای من بود. تک و توک همراه من بچههای دایی ممد هم بودند ولی مرکزیت با من بود.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم. مهراب با عکسهای کودکی من چیکار داشت؟
عکسهایی که همه برای قبل از هشت سالگیم بودند، دقیقاً قبل از فوت مامان الهام.
آخرین عکس هم عکس من بود با لباس مدرسه.
مقنعه سفیدی که کج سر کرده بودم و موهای ژولیدهای که از همه طرفش بیرون زده بود.
ژِستم توی عکس نشون میداد که برای دوربین آماده بودم، ولی کی این عکس رو گرفته بود؟ چرا من یادم نمیاومد؟
صداهای توی حیاط کم کم وارد سالن شده بودند.
نمیتونستم از این عکسها و کلی معما که توی ذهنم اومده بود بگذرم. باید میپرسیدم.
به سمت سالن رفتم ولی با دیدن تعدادی مرد که وارد سالن شده بودند، سوالم رو فعلاً برای بعد گذاشتم.
با همون عکسها از در اتاق خواب بیرون رفتم.
سلامی که کردم جواب نداشت.
دو تا مرد با قیافههای آشنا از جلوی در اومدند و پشت سر من و نوید و مهراب ایستادند.
این مردها همونهایی بودند که وقتی من خونه رضا بودم مهراب داشت توبیخشون میکرد.
همونایی که با دیدن من رفتند و تو خونه بغلی پنهان شدند.
نگاه از مردهایی که به قول عمه یه شلوار پوشیده بودند با صد تا جیب گرفتم و به مردهای شیک و پیک جلوی مهراب نگاه کردم.
مهراب دست به سینه شد و گفت:
- خب؟
مردی که تقریبا هم سن و سال خودش بود گفت:
- فکر میکردم یه جای شیک و پیکتر همدیگرو ببینیم.
- اینجا خونمه، قرارم هست خیلی شیک بشه. شما حرفتو بزن، چیکار به جاش داری!
مرد به من و نوید نگاه کرد و مهراب گفت:
- ایشون دوستمه، اون خانمم نامزدشه. شما کارتو انجام بده.
مرد نگاه از من و نوید گرفت و گفت:
- قرار سی درصد بود، ولی ناصر گفت که دبه کردی.
- قرارمون سی درصد مردونه بود، اگر دبه کردم به خاطر حماقت ناصره و نامردیش. مثلاً افتاده به تعقیب کردن من که چی؟ من مار خوردم افعی شدم جناب سمیعی. مثل ناصر همه چی برام فراهم نبوده که با تعقیب و گریز و این حرفا بخوام وا بدم. کسی بخواد دست بزاره روی مهراب و داشتههاش کاری میکنم خاک سیاه خونهاش باشه تا ابد. باقیش بماند. الانم اگه تا قبل از عید شصت درصد سهام اون شرکت به نامم نشه، چهاردهم فروردین پیش پلیسم. به ناصر بگو به روح مادرم قسم این کارو میکنم.
مرد سر تکون داد و گفت:
- بهش میگم، فقط میدونی که بعدش با بهمنی بزرگ طرفی.
مهراب پوزخند زد:
- بهمنی مونده تا بخواد جواب خیلی چیزا رو بده، برای بهمنی بزرگم دارم. فکر کردی دست خالی اومدم جلو. این شصت درصدم برای اینه که هشت سال از عمرم به اما و اگه و چرا و پشت میلههای زندان گذشت. مال من اینجوری گذشت که زندگی ناصر خان آروم بمونه، الانم اگر آرامش میخواد باید بگذره از یه چیزایی. این تازه اولشه.
مرد کیف چرمش رو باز کرد. برگهای به سمت مهراب گرفت و گفت:
- این سی درصد، سی درصد بقیه رو هم برات آماده میکنم. امضا بزن که دیره.
مهراب برگهها رو گرفت و زیر و روشون کرد.
-حواست باشه، به عید بکشه سی درصد باقیش، چشم روی همه چیز میبندم و دهنمو باز میکنم.
مرد گفت:
- نمیکشه.
مهراب همه صفحهها رو با دقت دید و گفت:
- یه وکیل کار درست سراغ نداری؟ یکی که مثل خودت عوضی نباشه.
مرد خندید.
- میخوای چیکار؟
- میخوام دکور کنم بذارم تو بوفه خونهام که شیک باشه. عوضی نبودنش مهمه چون میخوام جلوی چشمم باشه. در واقع میخوام مثل تو نباشه که هم از توبره بخوره هم از آخور.
اخم ریزی کرد و ادامه داد:
- ناصر میدونه هم از آخور میخوری هم از توبره؟
قدمی به جلو برداشت. برگه رو جلوی چشمهای وکیل تکون داد و گفت:
- من ببو نیستم جناب وکیل.
برگهها رو تو سینهاش کوبید و گفت:
- اینو ببر بده به موکلت، بگو اگه تو اژدهایی من بابای اژدهام، اگه تو بچه شیری من خود شیرم، اگه تو مارمولکی من دایناسورم. تو هم جای اینکه تبصره و قانونو زیر برگهها ریز تایپ کنی که ازم امضا بگیری و چند سال دیگه پرتم کنی از شرکت بیرون و تا اون موقع هم کلی آتوی مالیاتی و فلان و بهمان بزاری گردنم. مثل آدم شصت درصد سهامو میزنی به نام، وگرنه میدم دکورت کنن بفرستنت موزه شیاطین.
تو ویآیپی رمان عروس افغان داره تموم میشه😍
شرایط ویآیپی هم اینجا هست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 #پارت4 با حس خیسی روی صورتم تکون آرومی به خودم دادم. سرم روی زمین نبود ولی
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝
#پارت5
این صدا رو خوب می شناختم.صدای مرد مهربونی که من رو یاد عمو مینداخت.
-آقا پرویز، اومدی! بیا کمک کن بهار رو ببریم تو ماشین.
آقا پرویز با تاخیر جواب داد:
_چی بگم دخترم، بهار مثل دختر منه! ولی شما اخلاقهای آقا رو خوب میشناسی.
-آره، اخلاقهای اون وحشی رو خوب میشناسم، ولی این رو هم خوب میدونم که اگه بهار رو اینجا ولش کنم، حتما یه بلایی سرش میاد.
چند لحظهای همه جا ساکت شد. صدای قدمهای ریزی رو شنیدم. دستی زیر گردن و پاهام رفت. تن دردمندم تو هوا غوطه ور شد.
دردی تو کل بدنم پیچید. نالهی آروم و کشداری از گلوم خارج شد.
-آروم، آقا پرویز!
-چشم.
بوی خاک توی زیر زمین کم کم رفت. وارد شدن اکسیژن به ریههام از هوای خنک بیرون، اولین حس خوب تو این چند ساعت بود.
تو یه جای نسبتا نرم فرود اومدم. صدای در ماشین بهم فهموند که الان کجا هستم.
از درد زیاد بدنم کرخت شده بود. دلم یه خواب عمیق میخواست. اما مغزم دستور دیگهای صادر میکرد.« دقت کن، اطلاعات بگیر، بفهم کجایی»
صدای آشنای زن دوباره اومد.
-الو!
داشت با تلفن حرف میزد.
-این وحشی بازیا چیه از خودت در آوردی؟
-تو خجالت نکشیدی دختر مردم رو زدی به این روز انداختی؟
-زنته؟ برو ببین بقیه مردم چه طوری با زن و بچشون تا میکنند!
-خیلی بیحیایی!
-خفه شو، من بهارو با خودم میبرم.
-میخوای باهاش حرف بزنی؟ بیشعور، بیهوشه! به هوش بیاد خودم یه کاری میکنم ازت شکایت کنه.
-می برمش، میخوام ببینم کی میخواد جلوم رو بگیره.
-احمق!
خیلی راحت فهمیدم مخاطب پشت تلفن کی بوده، مردی که دیشب حتی صبر نکرد حرفهام رو بشنوه. فقط زد، فقط همه حرصش رو خالی کرد.
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 #پارت5 این صدا رو خوب می شناختم.صدای مرد مهربونی که من رو یاد عمو مینداخت.
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝
#پارت6
با حرکت ماشین حس تکون خوردن تو گهواره رو داشتم. افتادنش تو دست انداز باعث درد تو کمرم شد. ناله پشت ناله سر دادم.
-ببخشید بهار جان، ببخشید!
چند ثانیه، اختیار پلک چشمهام دستم اومد. بازشون کردم. چشمم به روسریه آبیه زنی افتاد و دستی که روی صفحه موبایل در حال حرکت بود.
دست زن بالا رفت و موبایل رو کنار گوشش گذاشت.
-الو، سلام بابا.
-اگه آب دستته، بزار زمین سریع بیا خونه.
-بیا بهت می گم، پشت فرمونم، افسر ببینه جریمه میکنه.
-نه، باید ببینی.
-فقط سریع بیا.
موبایل رو پایین آورد. چشمم دوباره بسته شد. چند لحظه بعد صدای مهگل دوباره توی گوشم پیچید.
-الو، سلام، کجایی؟
-خونه بمون، جایی نرو.
-آره کار واجب دارم باهات.
-زنگ بزن پروانه هم بیاد. بگو وسایل پزشکیش رو هم بیاره. به بابا هم گفتم بیاد.
-حال بهار خوب نیست، دارم میارمش اونجا.
-بیمارستان نه.
-خداحافظ.
حالا دیگه سکوت بود و لالایی گهواره وار
ماشین، و خدا رو شکر دیگه دست اندازی هم نبود.
نور خورشید، که گهگاهی روی چشمهام میتابید و حس ناامیدی من.
ماشین ایستاد. تکون تکونهای نَنوی آرومی که توش خوابیده بودم، تموم شد.
مهگل پیاده شد و چند لحظه بعد در عقب باز شد.
میتونستم چشمم رو باز کنم ولی ترجیحم بسته بودنشون بود.
شاید خجالت می کشیدم از نگاه آدمهایی که همشون میدونستند من از شوهرم کتک خوردم و به این روز افتادم.
شاید هم دلم میخواست همه فکر کنند حالم خیلی بده. نمی دونم!
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 #پارت6 با حرکت ماشین حس تکون خوردن تو گهواره رو داشتم. افتادنش تو دست انداز
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝
#پارت7
دست مردونه ای زیر پاهام و گردنم رفت. حالا و برای بار دوم توی هوا غوطهور شدم. عطر تلخ مردی که بلندم کرده بود، شامهام رو پر کرد. صدای بم و متعحبش گفت:
- چرا اینجوری کرده با این؟
مهگل جواب داد:
_هیچی، قلاده شل کرده. یه کم بکشیم دوباره سفت می شه.
و بلافاصله پرسید:
-به پروانه زنگ زدی؟
-آره. ولی چرا پروانه وقتی بابا هست؟
_بابا ممکنه دیر بیاد، پروانه نزدیکتره.
هوای سرد زمستون لرز به تنم انداخته بود. احتمالا ر سری به سر نداشتم که باد به این راحتی موهای پریشونم رو به بازی گرفته بود.
مهگل گفت:
_ مورچه مورچه راه نیا، پا تند کن پسر، یخ کرده، داره میلرزه.
سرعت مرد بیشتر شد. چند دقیقه بعد، گرمای مطبوع خونه و کمی بعدتر حس بالا رفتن از پلهها و در آخر هم فرود اومدن توی یه جای نرم و از همه مهمتر حس امنیت.
میل عجیبی به یه خواب عمیق داشتم، اما بدن درد و ضعف اجازه نمیداد. رفت و آمد اطرافم رو متوجه میشدم و همونطور چشمهام رو بسته نگه داشته بودم.
صدای باز شدن در اومد و مهگل که به کسی تعارف میزد:
_بفرما تو، اینجاست.
سلام و احوال پرسی و صدای پروانه رو شناختم.
با تکون خوردن تخت فهمیدم که کنارم نشست. پتو از روم کنار رفت.
_بیا کمک کن مانتوش رو در بیاریم.
این درخواست پروانه بود. در آوردن مانتو مساوی بود با نالههای من.
-شلوارش رو هم باید در بیاریم.
دلم نمیخواست اینکار رو بکنند، اما قدرت اعتراض از توانم خارج بود. در آوردن شلوار خیلی دردناک تر بود اینقدر که اشک رو از چشمام سرازیر کرد.
با هر نالهای که سر میدادم، مهگل فحشی زیر لب میداد. لباسم رو توی تنم قیچی کردند تا درد نکشم.
معاینه پروانه شروع شد، به همه بدنم دست زد. همه جا رو چک کرد و گفت:
_معاینه اش کردم، جاییش نشکسته، فقط مچ پاش شاید در رفته باشه که صبر کن دایی بیاد جا بندازه، ولی باید زخم هاش رو ضد عفونی کنم.
ضد عفونی کردن زخمها درد داشت. اینقدر که چشمهام رو باز کردم. با ناله به مهگل نگاه کردم و با لبخند تلخش مواجه شدم.
_عزیزم، به هوش اومدی!
چشم چرخوندم و به پروانه نگاه کردم. لبخند اون تلختر از مال مهگل بود. نگاهش رو سریع گرفت و به کارش ادامه داد.
سرمی بهم وصل کرد و روی تنها مبل اتاق نشست.
مهگل پتویی روم انداخت. کنارم نشست. دستم رو میون انگشتهای ظریفش گرفت.
_بهار، تو رو خدا حلالم کن، من تو رو تو این هچل انداختم.
به زور لبخند زدم. واقعا مهگل باعث همه بدبختی های من بود؟ اصلا این همه بدبختی از کجا شروع شد؟ بعد از مرگ عمو؟ یا شاید هم خیلی قبل تر؟
تمام اتفاقات اطرافم رو ندید گرفتم و رفتم به چند ماه پیش.
بهار🌱
رمان عاشقانه بهار💝💝💝💝💝 #پارت7 دست مردونه ای زیر پاهام و گردنم رفت. حالا و برای بار دوم توی هوا غوط
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت8
دستهام رو حلقه کرده بودم و سرم رو ردی حلقه گذاشته بودم. آروم آروم زمزمه میکردم:
-چهل روزه که نیستی، دلم برای صدات، برای مهربونیهات تنگ شده. حالا من بدون تو، توی این دنیای لعنتی چی کار کنم؟ دیگه پشتیبانی ندارم. هیچ کس نیست حمایتم کنه، عمو دیگه هیچ کس نیست برام پدری کنه. حالا من باید کجا برم؟
اشک راهش رو از چشمهام پیدا کرده بود و روی تل خاک میریخت. آروم چشمهام رو باز کردم. از لای نور کمرنگی که از بین بازوهام میتابید به خاک خیره شدم. به سختی از بین پرده اشک به تل خاکی که حالا کمی با اشکهای من گل شده بود نگاه کردم.
سرم رو از روی دستهام بلند کردم. با دستمال اشکهام رو پاک کردم. چشمهام رو که باز کردم با نگاه خیره زن عمو مواجه شدم؛ خیره و سنگین. در واقع نگاهم نمیکرد، بهم زل زده بود. چهرهاش غمگین بود، ولی رد اشکی دیده نمیشد. شکل نگاهش طلب چند ساله اش رو از من وصول میکرد، طلبی که مقصرش من نبودم.
چند لحظهای رو به هم زل زدیم. معنی نگاهش رو متوجه میشدم، ولی کاری نمیتونستم بکنم. سرم رو پایین انداختم و به تل خاکی که عموی عزیزم توش جا گرفته بود خیره شدم. قطره اشکی از چشمهام جاری شد.
بین گذشته و آینده غرق بودم که با صدایی به خودم اومدم.
-پاشید. دیر شده، باید بریم.
سرم رو به طرف صدا برگردوندم. قامت بلند حامد روم سایه انداخت. توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
-دختر عمو، پاشو باید بریم.
سرش به طرف زنعمو چرخید و گفت:
-مامان، تو هم پاشو.
نگاهی گذرا به زن عمو انداختم. دستم رو روی تل خاک گذاشتم و بلند شدم.
حامد ظرف خرما رو سمتم گرفت. با سر بهش اشاره کرد. نگاهی به ظرف خرما انداختم. تعداد کمی خرما توی ظرف مونده بود .سرم و به معنای نه به اطراف تکون دادم.
ظرف خرما رو به طرف زن عمو گرفت. زن عمو باصدای حامد، نگاهی به ظرف انداخت. خرمایی برداشت.
نگاهم رو به سنگهای سیاه و سفیدی دادم که روی زمین کاشته شده بودند. زیر هر کدوم یه نفر، شاید هم دو نفر خوابیده بودند.
تتمه اشک رو با دستمال مچاله میون انگشتهام پاک کردم و بی توجه به نگاه سنگین دیگران به طرف سنگ سیاهی که همون نزدیکی بود رفتم. نشستم و نگاهی به نوشتههای روی سنگ انداختم.
-مامان، بابا!
اشک مثل سیل از چشم هام جاری شد. حتی توی دلم هم نتونستم چیزی بگم. فقط گریه کردم.
دلم نمیخواست آروم بشم. همین طور گریه می کردم که صدایی رو از پشت سرم شنیدم.
-چشمه اشکت خشک نشد اینقدر گریه کردی؟
بهار🌱
شروع رمان عاشقانه بهار 💝💝💝💝💝 #پارت1 ترسیده روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. دستم روی لب خونینم بو
شروع رمان عاشقانه بهار💝💝💝