eitaa logo
بهار🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
599 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی بیش از آن کوتاه است که چیزی جز خوشحالی نباشد. 🌺🌺🌺
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت160 مهگل دوباره کنارم نشست و مشغول صحبت شد. از همه چی حرف ‌زد. از دخترش،
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهگل لبخند زد و گفت: - من تا ماشین رو روشن می‌کنم، برو کیفت رو بیار. به طرف در سالن حرکت برگشتم. لای در باز بود. تا خواستم در رو هول بدم و وارد شم، صدای میثم از توی خونه اومد. دستم شل شد. عصبی و با حرص حرف می‌زد. - زن داداش، اون با کتایون نتونست کنار بیاد، پریا رو هم نتونست نگه داره! ده دقیقه با مهسان یه جا باشه، اشکش رو در میاره! چطور انوقت ... مهری خانم اجازه نداد میثم جمله‌اش رو کامل کنه و گفت: - این دختر فرق داره. اخلاق هاش می‌خوره به چیزی که مهیار می،خواد! بعدم، مگه ما داریم به زور مجبورش می‌کنیم! ازش خواستگاری می‌کنیم. خودش مختاره هر جوابی بده! -چرا برای پروانه نمی‌ری خواستگاری؟ مهری خانم با لحنی کلافه گفت: - چون اون خواهر پریا‌ست، نمی‌شه! - نه زن داداش! چون پروانه اخلاق سگی مهیار رو می‌شناسه! همه‌ی دخترهای آشنا می‌شناسند! حرف این دختر، یه ماه و نیمه که توی این خونه است. چرا همه باید بدونند غیر از خودش! چرا با مهیار آشناش نمی‌کنی، تا بره باهاش حرف بزنه! - زن عموش اینطوری خواسته! اولش که عزادار بودند، بعد هم گفت که پسرعموهاش زیادی روش حساسند، اجازه نمی‌دن دختره شوهر کنه. باید اول اونها رو آماده کنه. -اونوقت تو باور کردی؟ مکثی کرد و ادامه داد: -این دختر فقط بیست و دو سالشه! کنار مهیار بودن کفش آهنی می‌خواد! تو که مادرشی ... دیگه گوش ایستادن جایز نبود. دیر شده بود. آروم در زدم و گفتم: -ببخشید! بعد خیلی آهسته، در رو هول دادم و بازش کردم. مهری خانوم روی مبل نشسته بود و میثم ایستاده. مهری خانوم با دیدنم لبخندی زد و گفت: - چیزی شده، عزیزم؟ - آره، کیفم رو جا گذاشتم. نگاهی به مبلی که قبلا روش نشسته بودم کرد و گفت: - بیا، اینجا جا گذاشتی. میثم به طرف کیفم رفت و برش داشت و به سمت من اومد. کیف رو ازش گرفتم. آروم لب زد: - فکرهاتون رو بکنید، خوشحال می‌شم یه ملاقات دو نفره داشته باشیم. کمی نگاهش کردم. جوابی به درخواستش ندادم و با یه خداحافظی کوتاه از در خارج شدم. تا چند لحظه پیش مطمئن بودم که خواستگار همین مَرده، ولی با حرفهایی که شنیدم، فهمیدم خواستگار برادر بزرگ مهگله؛ همون که بهش می‌گن مهیار!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت161 مهگل لبخند زد و گفت: - من تا ماشین رو روشن می‌کنم، برو کیفت رو بیار
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 وارد کوچه شدم. به ماشین‌های پارک شده کنار کوچه نگاهی کردم. صدای بوق ماشین باعث شد نگاهی به ماشین شاسی بلندی کنم که چراغ‌های قرمز عقبش چشمک می‌زد. به طرفش حرکت کردم و روی صندلی عقب جا گرفتم. دوباره دل شوره به سراغم اومد. اگر حامد هم چیزی نگه، حسام، حسابی بازخواستم می‌کنه. زورش به مادرش که نمی‌رسید و دیوار منم که حسابی کوتاه! تو همین فکرها بودم که صفحه موبایلم خاموش و روشن شد، ولی هیچ صدایی ازش در نیومد. حتما خراب شده، چون من صداش رو قطع نکردم. آروم گوشی رو برگردوندم. حامد بود. آب دهنم رو قورت دادم و نوار سبز رنگ رو لمس کردم. - الو! صدای نگران حامد توی گوشم پیچید. -بهار، کجایید؟ اومدم لب باز کنم که صدای عصبانی حسام رو شنیدم. -جواب داد؟ بده من ببینم اون گوشی رو! - داداش دارم ازش می‌پرسم. بذار! ناخواسته لب‌هام رو به داخل جمع کردم. حامد گفت: -بهار، کجایید؟ - داریم برمی‌گردیم! - کجا رفته بودید؟ یه دفعه صدای اعتراض حامد و بعد هم صدای فریاد گونه و عصبانی حسام تو گوشم، پیچید. -بهار، کدوم قبرستونی هستی؟ چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟ صبر نکرد که جواب بدم و ادامه داد: -یعنی فقط دستم بهت برسه، می‌دونم باهات چیکار کنم! چشمت خورده به آب و رنگ تهران، مامان من رو کجا برداشتی بردی؟ فریادش بلند تر شد. - چرا حرف نمی‌زنی؟ نگاهی به پشت سر مهگل انداختم و آروم گفتم: -آخه تو نمی‌ذاری! - گوشی رو بده به مامان. نگاهی به زن عمو انداختم که از روی صندلی جلو به طرفم برگشته بود و با اخم نگاهم می‌کرد. گوشی رو به طرفش گرفتم که با سر جواب منفی داد. دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم: - یه ربع دیگه می‌رسیم هتل. با لحنی پر از تهدید گفت: - یه ربع دیگه من تو رو می‌کشم. آروم جواب دادم: - باشه، پس تا یه ربع دیگه! گوشی رو از گوشم فاصله ندادم و همونطور نگهش داشتم. کمی ترسیده بودم و منتظر بودم تا یه چیزی بگه، یا اگر هم تماس قطع می‌شه، از طرف اون باشه. بعد از چند لحظه، صدای حامد خیلی ضعیف اومد که می‌گفت: - نگفت کجا رفتند؟ حالا صدای عصبانی و تند حسام ‌اومد. -تو چرا اینقدر بی‌غیرتی؟ دو سه ساعته داریم دنبالشون می گردیم، اونوقت بعد از این همه تماس، خیلی آروم می‌گی کجایید! صدای آروم و ضعیف حامد اومد که می‌گفت: - داداش، مگه غیرت به صدای بلنده! الان مثلا به تو گفت کجا رفتند! بعد صدای خش خشی اومد و صداها نا واضح شد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. قسمت قرمز رنگ رو لمس کردم. زن عمو و مهگل با هم حرف می‌زدند و من ترجیح می‌دادم، ساکت باشم. مهگل ماشین رو روبروی هتل نگه داشت و بعد از خداحافظی و تعارفات معمول، پیاده شدیم. حسام و حامد لب باغچه، کنار پیاده‌رو نشسته بودند. حسام با اخم به روبرو نگاه می‌کرد و حامد آروم باهاش حرف می‌زد. با زن‌عمو هم‌قدم شدم و به طرفشون رفتیم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت162 وارد کوچه شدم. به ماشین‌های پارک شده کنار کوچه نگاهی کردم. صدای بوق
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 حامد اول ما رو دید. ایستاد و بعد هم حسام. ناخودآگاه خودم رو کمی به پشت زن عمو کشیدم. ما آروم راه می‌رفتیم، ولی اونها با چند قدم خودشون رو به ما رسوندند. حسام عصبانی بود و حامد آروم. حسام با همون صدای عصبانی که سعی داشت بلندش نکنه، گفت: -کجا بودید؟ زن عمو گفت: - از کی تا حالا من باید برای پسرم توضیح بدم کجا بودم یا کجا می‌رم! اخم کرد و با تاکید ادامه داد: - بعد هم، علیک سلام! از بین هر دوشون به آرومی رد شدیم و به طرف در هتل رفتیم. از توی شیشه قدی هتل می‌دیدم که دنبالمون میان. زن‌عمو به طرف پله‌ها رفت که صدای حسام از پشت سرم اومد. - بهار، تو بمون! زن عمو برگشت و با صدایی آروم ولی تند رد به حسام گفت: -چی کارش داری؟ از خودم بپرس هر چی می‌خوای بپرسی! - تو که جواب نمی‌دی! -حسام، این رو تو مغزت فرو کن، تو نگهبان من نیستی. از این اداها هم که پدربزرگتون در می‌آورد، که زن تنها بدون مرد جایی نباید بره، در نیار. این چیزی که تو بهش می‌گی غیرت، من می‌گم تعصب بی‌خود! بعد به من اشاره کرد و رو به حسام گفت: - شاید این زبونش جلوی شما کوتاه باشه و هیچی نگه، ولی این رو تو گوشت فرو کن، من مادرتم، حق نداری برام تعیین تکلیف کنی! حامد جلو اومد و گفت: - مامان، تعیین تکلیف نیست، نگران شده بودیم. حداقل یه اطلاع می‌دادید، فکر کردیم شاید اتفاقی افتاده باشه! زن عمو گفت: - از بهار خواستم من رو ببره یه جایی. چون اون اینجاها رو بلده و من بلد نیستم. بعد هم چرخید و بازوی من رو کشید و از پله ها بالا رفت. وارد اتاق شدیم. کیفم رو روی تخت گذاشتم و گفتم: - زن عمو! خب، چرا نگفتید کجا رفتیم؟ می‌تونستید بگید رفتیم خونه یکی از دوست‌های شما، یا من. نگاهی به من کرد و گفت: -من یه زنم که تازه بیوه شده و یه پسر تعصبی هم دارم. اگر از همین الان جلوی دخالت‌هاش رو نگیرم، فکر می‌کنه، می‌تونه برام تعیین تکلیف کنه. شاید این دلیل محکمی بود که زن عمو برای کارش آورد. اما من دلیل این پنهان کاری رو خوب می‌دونستم. شاید هم یه تیر و دو نشون زده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت163 حامد اول ما رو دید. ایستاد و بعد هم حسام. ناخودآگاه خودم رو کمی ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چند دقیقه بعد، صدای در اتاق اومد. در رو باز کردم. حامد لبخندی زد و گفت: - خوب جستی ملخک! لب‌هام رو بهم فشار دادم و گفتم: - فکر نمی‌کنم مامانت خوشش بیاد، بگم کجا بودیم! زن عمو در رو کامل کشید و باز کرد. اخم کرد و طلب‌کار گفت: -چیه؟ تو هم اومدی ادای داداشت رو در بیاری؟ حامد با لحنی شوخ و شنگ گفت: -نه قربون قد و بالای تپلت بشم. اومدم، یادآوری کنم که شب با من قرار داری! چهره زن عمو بشاش شد. با چشم‌هاش لبخند می‌زد، ولی از لب‌هاش چیزی معلوم نبود. حامد گفت: - فقط یه چیزی! از این به بعد، اگه خواستی جایی بری، یه پیام بهم بده، بگو دارم می‌رم یه جایی که به هیچ کس، هیچ ربطی نداره. ولی حالم خوبه! زن‌عمو پشت پلک نازک کرد و گفت: -رفته بودم خونه ی یکی از دوست‌هام که ساکن تهرانه! حامد با لبخند گفت: - ممنون که بعد از دوساعت دلنگرانی بهم گفتی. هر چند که به من ربطی نداره. فقط قراره امشب فراموش نشه! -اومده بودی فقط این رو بگی؟ -نه، حسام سر درد داره. اومدم ببینم مسکن داری! زن عمو با دست بهش اشاره کرد و گفت: -صبر کن! رفت داخل و کنار ساکش نشست. به حامد نگاه کردم. قیافه‌اش کمی جدی شد و گفت: - این چیزی که گفتم برای شما صدق نمی‌کنه. شما اگر آب هم بخوای بخوری، باید برای من توضیح بدی. مثل خودش جدی گفتم: - تا اون موقع راه زیادی داری، آقا حامد! حامد اخم کردـو لب باز کرد که یه دفعه زن عمو گفت: -بیا حامد، پیدا کردم. سرم رو چرخوندم و قرص رو گرفتم و به حامد دادم. کمی ازم فاصله گرفته و خیلی آروم به طوری که فقط من بشنوم گفت: -با هم صحبت می‌کنیم! بعد از رفتن حامد، زن عمو گفت: - به عمرم سوار یه همچین ماشینی نشده بودم. با تعجب نگاهش کردم که گفت: - ماشین مهگل رو می‌گم. فکر هم نمی‌کنم هیچ‌وقت دیگه هم بتونم. اصلا نفهمیدم چطور رسیدیم، اینقدر که راحت بود. لبخندی خاص زد و گفت: - خونه زندگیشون رو دیدی! حسام و حامد، اگر تمام عمرشون رو هم کار کنند، نمی‌تونند یه همچنین خونه زندگی درست کنند. -خب، زن عمو! طرف درس خونده، زحمت کشیده، جراح قلبه، رئیس بیمارستان خصوصیه! حالا داره نتیجه‌ی زحمتش رو می‌بینه! - هرچی که هست، اعضای خونواده‌اش دارند تو راحتی زندگی می‌کنند. پسرهاش، دخترهاش، چهار روز دیگه زن بگیره برای پسرش، عروسش تو راحتیه. با این جمله آخرش، منظورش رو کامل فهمیدم.
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جوابش رو ندادم و اون سریع اضافه کرد: - چون اون باید بره مغازه، اونم ای
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با دیدن راستین، دست به کمر دردناکم گرفتم و ایستادم. شکمم خیلی جلو اومده بود. توی این هفت ماه حتی یک بار هم به دکتر مراجعه نکرده بودم تا از سلامت بچه‌ام مطمین بشم. فقط امیدوار بودم که سالم باشه. -چی شد؟ دیدیش؟ حرف زدی؟ آره‌ای گفت و سرش رو جوری متاسف به اطراف تکون داد که تا ته ماجرا رو خوندم. -محمودو دیدم... خلاصه‌اش می‌شه که دو تا گروهن که افتادن به جون هم، امیر فرخ و مهتابم گرفتن که حساب‌هاشونو با محمود صاف کنن. به شانس مسخره‌ام لعنت فرستادم و گفتم: -یعنی تو این شیش ماه امیر و مهتاب زندانی اون گروهن؟ سرش رو تکون داد و گفت: -به محمود قضیه رو گفتم، گفت ردمون می‌کنه ولی برای من و تو، سیصد دلار می‌گیره، اگر بچه‌ هم همراهمون باشه، صد تام واسه اون. میشه هفتصد تا. با بدبختی نگاهش می‌کردم، هفت‌صد دلار از کجا می‌آوردیم؟ اون هشتاد میلیون که همون چند ماه اول تموم شد. این چند ماهم به لطف چند تا ایرانی، راستین کار کرده بود، که اون‌ هم کارهایی که اصلا اسمشون کار نبود. -حالا چی کار کنیم؟ اونم نمی‌دونست که شونه بالا داد و بی جهت به اطرافش سر چرخوند و بعد به جایی اون سمت خیابون خیره شد. -بریم دوباره کنسول‌گری؟ نگاهم کرد و گفت: -که چی بشه؟ دیدی که بهمون چی گفتن، گفت مدارکت برای پناهندگی کافی نیست. پاسپورتم که نداریم، با اون برگه‌ای هم که داد بهمون نهایت تا پس‌فردا بتونیم تو این شهر ول بچرخیم. -پس چی کار کنیم؟ تو چشم‌هام خیره شد و گفت: -برگردیم؟ اخم‌هام تو هم رفت. -برگردیم؟ برگردم بگم خرم به چند؟ اون سعید گور به گورو چی کار کنم؟ انگشت‌هام رو جمع کردم و جلوی صورتش گرفتم و گفتم: -می‌ندازنت زندان، می‌فهمی؟ -حداقل زندان کشور خودم می‌رم. صداش اوج گرفته بود. - دیروز تو اون کارگاه کوفتی، اگر پلیس به عنوان کارگر غیرقانونی منو گرفته بود، الان تو دقیقا می‌خواستی چی کار کنی؟ تو مملکت خودم باشم چهار نفر هستن که خیالم از زن و بچه‌ام راحت باشه، اینجا تو دقیقا می‌خوای چه گوهی بخوری! فقط نگاهش کردم. جواب ندادم که عصبی تر نشه. سکوتم رو که دید دست لای موهای نامرتبش برد و کنار دیوار چمباتمه زد. کنارش به دیوار تکیه دادم. تو همون حالت گفت: -کارهاتم خرکیه آخه، که بگم یه جا بمون برم یه کاری جور کنم که پول دستمون باشه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سحر با دیدن راستین، دست به کمر دردناکم گرفتم و ایستادم. شکمم خیلی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 اخم‌هام تو هم رفت. تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم. به خودم اشاره کردم و گفتم: -کارهای من خرکیه؟ نگاهم کرد و گفت: -آره، جلوی کنسولگری نرسیده بودم داشتی به اون یارو داعشیه اعتماد می‌کردی. ایستاد. -یارو فهمید که غیرقانونی اونجاییم، رسما داشت تهدیدم می‌کرد. -تهدید کجا بود؟ داشت از شرایط گروهشون می‌گفت. -تهدید کجا بود! مرتیکه داشت می‌گفت زنت می‌خواد جزو جهاد اسلامی باشه، تو اگر نمی‌خوای بیای، طلاقش بده اون بیاد. صداش دوباره اوج گرفته بود. با ترس به اطرافم نگاه کردم و گفتم: -آروم بابا، آروم! کلافه بود. -چه می‌دونستم طرف داره برای داعش عضوگیری می‌کنه! اومد گفت می‌خوای از مرز رد بشی، گفتم آره، گفت من می‌برمت بی دردسر. فکر کردم شانسمون زده. چپ چپ نگاهم می‌کرد. حالتی شرمنده گرفتم و با صدایی آروم گفتم: -تو هم که کم سرم غر نزدی که! منم که گفتم ببخشید، بازم باید به روم بیاری. -کاش ببخشیدت واقعا ببخشید بود. چرخید و بهم اشاره کرد. -بیا بریم ببینم چه گلی می‌شه به سرمون بگیریم. دنبالش راه افتادم. وارد خیابون می‌شدیم که صداش زدم. برگشت. خودم رو بهش رسوندم و گفتم: -راستین، شماره‌ای که کیمیا داده بودم هستا. یه امتحان می‌کردیم بد نبود. یکم نگاهم کرد و گفت: -شماره و رمزو دادم به احمدرضا، گفت چک می‌کنه ببینه چیه. یکم بهم زل زد و اسمم رو صدا زد: -سحر ... اینجور سحر گفتنش معمولا ادامه داشت، ولی اینکه ادامه نداده بود و ساکت شده بود دلم رو به شور انداخت. -باز چی شده؟ جوابم رو نداد و گفت: -هیچی، فعلا بیا. دنبالش راه افتادم، اما دلم مثل سیر و سرکه جوش می‌زد. طاقت نیاوردم و صداش زدم. جوابم رو نداد. چند ثانیه بعد ایستاد. نگاهم کرد و گفت: -می‌تونی ... تا خونه پیاده بریم؟ تو چشم‌های قهوه‌ای رنگش خیره موندم. پول نداشت که این پیشنهاد رو می‌داد. احتمالا دیروز بی کار شده بود. صاحب کار احتمالا از مامور‌ها ترسیده بود و عذر راستین رو خواسته بود. بار اول هم نبود که اینطوری می‌شد، تو این چند ماه، این شغل سومش بود. اب دهنم رو قورت دادم، کمرم که خیلی درد می‌کرد ولی لبخند زدم و گفتم: -بریم.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی عروس افغان اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر عید غدیر عید اکبر صلوات بر چهره‌ی نورانی حیدر صلوات بر فاطمه این عید هزاران تبریک بر یک یک اهل بیت کوثر صلوات ✨ 🌺 💚 ✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ کلام انسان ، معجزه انسان است ... چیزی که صددرصد قطعی نشده رو به کسی نگو !! به آشنا هیچ وسیله ای نفروش !! با هیچ دوستی همکار نشو !! جلو جلو واسه هیچی ذوق نکن !! فکر کن هرکسی تو زندگیته قراره ۳۰ ثانیه بعد ترک کنه !!