eitaa logo
بهار🌱
20.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
601 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت213 یه کم توی حیاط موندم. هوا دیگه تاریک شده بود. اولین بارون پاییزی نم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 پنجره رو بستم و نشستم. زانو‌هام رو توی بغلم گرفتم. تصمیم خودم رو گرفته بودم. دیگه نمی‌خواستم مزاحم باشم. من توی این خونه اضافه بودم. بلند شدم و وارد سالن شدم. زن‌عمو روی مبل نشسته بود و چمدون‌ها رو هم کنار سالن گذاشته بود. کمی به هم نگاه کردیم. آروم گفتم: -می‌خوام به حامد زنگ بزنم. اومد لب باز کنه که سریع گفتم: - می‌خوام باهاش خداحافظی کنم. از راه‌هایی که جلوی پام گذاشتی، یکی رو انتخاب می‌کنم و همین امشب بهت می‌گم. سر تکون داد و با سر به تلفن اشاره کرد. گوشی تلفن رو برداشتم و روی مبل نشستم. - شماره حامد رو حفظ نیستم. - تو دفتر تلفن هست. شماره رو پیدا کردم و با انگشت‌هایی که هیچی توانی نداشت، دونه دونه روی عددها فشار دادم. با بوق دوم گوشی رو برداشت. انگار که منتظر بود. - الو! بغضم رو کنترل کردم. - الو، بهار! شماها قصد کردید من رو اینجا بکشید؟ تو که می‌گی گوشیت شکسته، چرا حسام خاموشه؟ چرا کسی تلفن خونه رو جواب نمی‌ده! - آروم باش، گوشی حسام خراب شده، چند وقتی خاموشه تا درستش کنه. کسی هم که خونه نبود، تازه الان رسیدیم. گفتم یه زنگی بهت بزنم. - الان قهری یا آشتی؟ - آشتیم. اصلا من کی هستم که بخوام با تو قهر کنم! -تو، عشق منی، عشق یه دونه من. لبخند حسرت آمیزی ‌زدم و اشکم سرازیر شد، ولی صدام رو کنترل کردم و چیزی نگفتم. حامد گفت: - به قول حسام وقتی که آدم می‌گه دوست دارم، یه مسولیت بزرگ انداخته گردن خودش. تو اصلا مسئولیت پذیر نیستی‌ها! - حامد، من هیچ وقت این جمله رو بهت نگفتم، گفتم؟ همیشه تو گفتی، تو این یه ماه، بیشتر از صد بار گفتی. -راس می‌گی، الان که فکرش رو می‌کنم، می‌بینم اصلا نگفتی. و بلافاصله گفت: - نمی‌شه الان بگی؟ خنده ی تلخی زدم که مزه‌اش چشم هام رو درگیر کرد. جوابی ندادم. حامد گفت: -باشه، نگو. بعد از عقد از زیر زبونت می‌کشم بیرون. با حسام صحبت می‌کنم، همه کارها رو ردیف کنه، این دفعه که اومدم، محرم بشیم که دیگه مشکلی هم برای گفتن این جمله نداشته باشی. راستی اون مسئله‌ات با مامان حل شد؟ به زرین نگاه کردم و گفتم: - آره، حل شد. اون مسئله در واقع امتحان بود برای تو. امتحانی که من ده سال پیش توش روفوزه شدم. - چی می‌گی تو؟ _ ده سال پیش، وقتی مامانم حالش بد شد و بردنش بیمارستان، من باهاش قهر بودم. می‌دونی چرا؟ با مکث ادامه دادم: - شب قبلش باهاش دعوام شد. بهش گفتم، تو برای چی رفتی زنِ عمو فرهاد شدی. برای خوشگذرونی خودت رفتی. حالا زنش شدی، چرا حامله شدی که هر کی من رو ببینه، بهم متلک بندازه. همسایه‌ها تا من رو می‌بینن پچ پچ کنن. دوست‌هام باهام حرف نزنند. زن عمو دیگه دوستم نداشته باشه. گریه اشکالی نداشت، دیگه پای مادرم وسط،اومده بود. - بهش گفتم کاش تو مامانم نبودی. گفتم ایشالا بمیری، هم تو هم بچه ات. دو روز بعد عمو من رو به زور برد بیمارستان دیدن مادرم. دیگه شکمش بزرگ نبود. صورتش زرد شده بود. هنوز قهر بودم، نمی‌خواستم برم بغلش. عمو هولم داد توی بغلش. مامانم تمام صورتم رو بوسید و سرش رو تو گردنم برد و بو می‌کشید. گفت من اگه زن فرهاد شدم فقط به خاطر تو بود، وگرنه خواستگار داشتم، می‌خواستم که تو پدر داشته باشی، عموت بهترین گزینه بود. این بچه هم قرار نبود بیاد، ولی اومد و کاریش هم نمی‌تونستم بکنم. پس فرداش مامانم مرد، دکترها گفتن از خونریزی زیاد و غیر قابل کنترل و تب بالا بوده. ولی مامانم دق کرد از دست من، نه از حرف‌های مردم. از غصه‌ای که من بهش دادم. تو از امتحانت خوب بیرون اومدی حامد، قلب مادرت رو نشکستی، اما من شکستم. اشکهام همینطور می‌ریخت. صدای مهربون حامد از پشت گوشی اومد. - بهار این حرفها چیه می‌زنی؟ تو بچه بودی، عقلت نمی‌رسید. - چرا، می‌رسید. دوازده سیزده سالم بود. دیگه بچه نبودم. ؛ الان درد تو چیه؟ برو سر خاکش ازش حلالیت بخواه. - حامد! -جان حامد! - یه قول بهم بده. قول بده همیشه خوشحال باشی. چه من باشم، چه نباشم! - یه جوری حرف می‌زنی، آدم فکر می‌کنه داری برای همیشه می‌ری. -خداحافظ حامد، خداحافظ. - این چه طرز خداحافظیه! یه جوری می‌گی خداحافظ، انگار دیگه قرار نیست همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم. حالا کلی زندگی تو راه داریم. -آره، کلی زندگی تو راه داریم. - دوست دارم. گریه نکن. باشه! خداحافظ. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و انگشتم و روی دکمه قرمز فشار دادم. به زن عمو نگاهی کردم. خیره به من زل زده بود. اشک‌هام رو پاک کردم و محکم گفتم: - به خانواده گوهربین زنگ بزنید، بگید جواب بهار مثبته.
بهار🌱
‌رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت211 روی پله‌های حیاط نشستم. به معنی واقعی بی پناه شده بودم. حامدی که کی
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روسری دور گردنم رو باز کردم. سخت بود تو این شرایط شیر دادن به بچه ول
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بدون جلب توجه عقب عقب رفتم و میون درخت‌ها خودم رو گم و گور کردم. برای خودم نشونه می‌گذاشتم، شاخه درخت‌ها رو می‌شکستم و برگهای درخت‌ها رو به تنه‌اشون می‌کشیدم تا رد سبز رنگشون مسیر برگشت رو بهم نشون بده. اینقدر رفتم و رفتم تا جاده از مسیر دیدم حذف شد. ممکن بود دوباره اسیر سگ‌ها و سربازها بشم، یا شاید هم یه حیوون دیگه. روسری رو از سرم باز کردم. کیارش رو به شکمم چسبوندم و با روسری به خودم محکم بستمش. به درخت قطوری که نزدیکم بود با دقت نگاه کردم. می‌تونستم، بچه که بودم زیاد از این کارها می‌کردم. دستم رو روی شاخه درخت‌ها گرفتم و بالا رفتم. اینقدر بالا که میون برگهای سبزش گم شدم. حالا جاده رو می‌دیدم، اطرافم رو هم می‌دیدم. اگر راستین می‌اومد می‌دیدمش، از خطرات دیگه هم در امان بودم. به صورت کیارش نگاه کردم. خوب به نظر می‌رسید. جام رو روی شاخه درست کردم و بی حرکت همونجا موندم. صدای خش خشی توجهم رو جلب کرد. -زنیکه معلوم نیست کجا رفت؟ یه دقیقه سرمو برگردوندما. این صدای همون زن بود. -ولش کن باران، بیا بریم. -بهترین موقعیت بود. بچه‌اشم پسر بود، می‌بردیم نشون بابام می‌دادیم، اونم قبولمون می‌کرد، دیگه شاهین بابای نوه‌اش می‌شد دیگه! -حالا که نشده! آب دهنم رو قورت دادم. کثافت! -نباید صبر می‌کردم، همون موقع که باهاش تنها شدم باید می‌کشتمش، من با بچه می‌رفتم تو هم می‌اومدی دیگه! لگدی به برگهای زیر پاش زد و دنبال مرد راه افتاد. دستم رو روی سر پسرم گذاشتم. خوب بود که کیارش اینقدر آروم و بی صدا بود. رفتن اون زن و مرد رو با چشم‌هام دنبال کردم. خدایا راستین رو برسون. سرم رو به تنه درخت تکیه دادم و زیر لب قل‌هوالله خوندم، اینقدر خوندم و خوندم تا پلک‌هام سنگین شد. تکون محکمی به سرم دادم. نباید می‌خوابیدم، خواب یعنی سقوط. سقوط هم از این درخت با این شرایط من قطعا نتیجه‌اش برای من و پسرم زندگی نبود. سرم رو به سمت آسمون گرفتم. -یه کاری کن. همون لحظه صدایی از دور حواسم رو به خودش داد. یکی داشت به این سمت می‌اومد. یکی که هر از گاهی خیلی آروم یه چیزی می‌گفت. با دقت نگاه کردم و گوشم رو تیز کردم. می‌گفت سحر... صدام می‌زد، راستین بود. صبر کردم تا نزدیک‌تر بشه، خودش بود. بغض یهو اومد و یهویی هم ترکید. نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بدون جلب توجه عقب عقب رفتم و میون درخت‌ها خودم رو گم و گور کردم. برا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از روی همون درخت با صدایی ضعیف و آهسته، مثل صدای خودش، صداش زدم. -راستین. ایستاد. به اطرافش نگاه کرد و دوباره و با تردید صدام زد: -سحر. -این بالام. نگاهش بالا اومد. از بین برگها دستم رو تکون دادم. به سمتم دوید. هنوز نگران اون زن بودم. به جاده نگاه کردم، حتما تا حالا رفته بودند. راستین پایین درخت ایستاد. -عزیزم...می‌تونی بیای پایین؟ -آره، هوامو داشته باش. همونطور که بالا رفته بودم پایین رفتم. پایین رفتم و خودم رو تو بغل راستین انداختم. اونم دلتنگ بود، دقیقا مثل من. ****** همه خستگی‌های دنیا به یکباره بهم هجوم آورده بودند. به دست راستین تکیه داده بودم و از پنجره جلوی ماشین به جاده بی انتهای جلوم خیره بودم. وارد خاک‌های ایران شده بودیم. از وقتی که راننده این رو گفته بود راحت‌تر نفس می‌کشیدم. حالم مثل وقتی بود که از کار زیاد روزانه وارد خونه می‌شدم. تا قبل از ورودم به خونه دلم خواب نمی‌خواست اما بعد از ورودم، دلم لم دادن می‌خواست، یه چایی داغ و یه خواب چند ساعته. چشم‌هام رو بستم. -خوبی؟ سرم رو تو جواب راستین تکون دادم. شاید به ظاهر خسته بودم ولی حالم خوب بود، البته نه تا وقتی که به روبرو شدن با خانواده‌ام فکر می‌کردم. تکیه‌ام رو از دست راستین گرفتم و گفتم: -الان کجا قراره بریم؟ کیارش رو روی پاش جا به جا کرد و گفت: -تو دوست داری کجا بریم؟ یکم نگاهش کردم و گفتم: -به دوست داشتن من نیست راستین، باید ببینم صلاح چیه. راستین به راننده نگاهی کوتاه کرد و بعد به من و آهسته گفت: -چند لیر بیشتر پول تو جیبم نیست، نمی‌دونم این یارو چقدر میگیره و ... لب‌هاش رو بست و در حالی که کیارش رو تو بغلم می‌گذاشت گفت: -بگیر اینو تا ببینم. کیارش رو گرفتم و گفتم: -راستین، اون بقچه‌هه که روژان داده بود، وسط فرار گم شد؟ این که مشخص بود، چون بقچه دست راستین بود وقتی که من رو پیدا کرده بود، بقچه‌ای در کار نبود. -نفهمیدم کجا افتاد. با حالتی نگران پرسید: -چیزی می‌خواستی از توش؟ پول که نداشتیم، خوراکی و پوشک و چیزهای دیگه‌ هم که توی اون بقچه بود. از طرفی شرایط خودم، با اون همه دویدن‌ها و پریدن‌ها... از کمر دردی که امونم رو بریده بود هم که می‌گذشتم، نیاز به وسایل بهداشتی داشتم، من هنوز خونریزیم قطع نشده بود.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ *- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت214 پنجره رو بستم و نشستم. زانو‌هام رو توی بغلم گرفتم. تصمیم خودم رو گرف
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه می‌کرد. کم کم لب‌هاش از هم باز شدند و خنده‌ای از ته دل زد و گفت: - همین الان. سریع به اتاقش رفت و با یه کاغذ برگشت. گوشی رو از کنار من برداشت و همونجا نشست. شماره رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. - الو، سلام، زرین بانو هستم. -ممنون، شما خوبید؟ - شب شما هم بخیر. - غرض از مزاحمت، بهار جوابش مثبته. صدای فریادی از روی شادی، خیلی ضعیف از پشت گوشی ‌شنیدم. -خودش یه دفعه اومد گفت. - فقط سریع تا پسر عموهایش نیستند. گفتم که حساسند و الان می‌خوان مو رو از ماست بکشند بیرون. - پس خبر از شما... هر طور که مایلید. خداحافظ. زن عمو از خوشحالی نمی‌دونست چیکار کنه. بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. هنوز بارون می‌اومد. خسته بودم؛ غمگین، دلشکسته، ولی سبک. حس این که دیگه نمی‌تونستم حسام و حامد رو ببینم و مجبور بودم از خاطرات بچگیم خداحافظی کنم، اذیتم می‌کرد، اما حس اینکه دیگه مزاحم نیستم و می‌تونستم جایی زندگی کنم که امنیت داشته باشم، آرومم می‌کرد. اما آیا کار درستی بود؟ ازدواج با مردی که هیچی ازش نمی دونستم و فقط یه چهره محو ازش یادم مونده؟ خیلی‌ها اینطوری ازدواج می‌کنند. باید خودم رو دلداری می‌دادم. به هر حال این تنها راه من بود. فکر اینکه پسرعموهام بعد از اینکه بفهمند من چیکار کردم، چه فکرهایی ممکنه بکنند، اعصابم رو به هم می‌ریخت. حتما زن‌عمو چیزی براشون تعریف میکنه که واقعیت نداره. نباید می‌ذاشتم که این اتفاق بیوفته. به اتاقم برگشتم. دفتری برداشتم و چند ورق از وسطش کندم. نشستم و تمام اتفاقات این چند وقت رو از دید خودم نوشتم. از احساساتم، اجبارهام، گزینه‌های پیش روم، همه رو نوشتم. گردنبندی رو که حامد بهم داده بود، در آوردم و لای کاغذ گذاشتم و کاغذ رو تا زدم. حالا باید منتظر یه وقت مناسب می‌بودم تا یه جوری نامه‌ای رو که نوشته بودم، توی اتاقشون پنهان می‌کردم. پرده رو کنار کشیدم و به آسمون بی ستاره و ابری خیره شدم. همون جا کنار دیوار نشستم و نفهمیدم که کی خوابم برد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت215 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه می‌کرد. کم کم لب‌هاش از هم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چشم‌هام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگاه کردم. تو همون حالت خواب‌آلوده، پوزخند زدم. زن‌عمو دوباره مهربون شده بود. از اتاقم بیرون اومدم. سفره صبحونه مفصلی روی زمین پهن بود. به یه یادداشت کنار سفره. همونطور ایستاده نگاه کردم. «بهار جان! من رفتم خرید. صبحونه حتما بخور. خانواده گوهربین امروز حتماً میان. حواست به غذا هم باشه.» زمزمه کردم: -بهار جان! بوی قرمه‌سبزی کل خونه رو برداشته بود. بغض داشتم، ولی اصلا دلم نمی‌خواست گریه کنم. یه جورایی سبک بودم. حس آدمی رو داشتم که معلق تو هواست. چند لقمه خوردم و سفره رو جمع کردم. سمت اتاقم رفتم و یه بلوز و دامن پوشیدم. یه شال هم دم دستم گذاشتم. نشستم و به ساعت خیره شدم. واقعاً آینده من اینه؟ ازدواج با مردی که هیچی ازش نمی‌دونستم؟ یعنی می‌تونم دوستش داشته باشم؟ یا اینکه اون من رو دوست داشته باشه؟ چه جور آدمیه؟ خدا پیغمبر سرش می‌شه؟ مادیات برام مهم نیست، ولی حلال و حروم، چرا، مهمه. هرچی که بود، مهیار تنها راه من بود. به هر حال دیگه دوست نداشتم، مزاحم باشم. شاید هم لج کرده بودم؛ به خودم، به حامد، به حسام. چیزی که در حال حاضر مهم بود، تتمه عزت نفس له شده‌ام بود. نمی‌تونم دیگه توی جمعی زندگی کنم که به چشم دیوونه، دروغگو، دو به هم زن و مزاحم بهم نگاه می‌کردند. تو همین فکرها بودم که زنگ خونه به صدا در اومد. گوشی آیفون رو برداشتم. - کیه؟ - باز کن عروس خانم! صدای مهگل بود. تک کلید آیفون رو فشار دادم. شال روی سرم انداختم و به استقبالشون رفتم. وارد شده بودند. چمدون‌هاشون رو گوشه‌ای گذاشته بودند. تا وسط حیاط اومده بودند و به در ورودی سالن نگاه می‌کردند. مهیار باهاشون نبود، فقط مهگل و مهری خانوم و مهبد. به زور لبخند زدم و از پله‌ها پایین رفتم. مهری خانوم دست‌هاش رو از هم باز کرد و من رو در آغوش کشید. صورتم رو محکم می‌بوسید و لبخندهایی می‌زد که نمونه‌اش رو هنوز جایی ندیده بودم. جوری من رو بغل کرده بود که انگار دختر گمشده‌اش رو پیدا کرده. بعد از روبوسی با مهگل، به مهبد که تعدادی جعبه کادو شده توی دستش بود نگاه کردم و سلامی گفتم. قیافه‌ای متعجب به خودش گرفت و با لبخند گفت: - می‌شه بهت سلام کرد؟ خندید و ادامه داد: - از تهران تا اینجا مغز من رو خوردند که باهات دست ندم. فکر کردم سلام هم نباید بکنم. مهگل با تشر گفت: - بسه مهبد! لبخند نزدم، حس خندیدن نداشتم. به سمت سالن دعوتشون کردم. چایی ریختم و براشون بردم. صدای در خونه نشونه برگشتن زن عمو بود. حتما چمدون و کفش‌ها رو دم در دیده بود که با خوشحالی وصف ناپذیری وارد سالن می‌شد. بعد از سلام و احوالپرسی نشست. نگاهی به جمعیت سه نفره مهمونها کرد و گفت: - پس، آقا داماد نیومدند؟ مهری خانم گفت: -والا زرین خانوم، شما وقتی دیشب زنگ زدید، ما همون شبونه دست به کار شدیم و بلیط هواپیما گرفتیم. ولی آقا مهدی و مهیار کار داشتند، قرار شد بعدازظهر بیان. زن عمو کمی فکر کرد و لب‌هاش رو به هم فشار داد و گفت: - پس صحبت‌ها می‌مونه برای همون بعد از ظهر.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت216 چشم‌هام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهری خانم به تایید سر تکون داد. به حیاط رفتم. چمدون‌هاشون رو به داخل آوردم و مشغول پذیرایی شدم. تو آشپزخونه مشغول کار بودم که زن عمو وارد شد. نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت: - چرا این لباس‌ها رو پوشیدی؟ - چون که هم قشنگند، هم خوبند. لحنم تند بود. فقط نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت: - حداقل یه کم آرایش می‌کردی. _ من همینم، خوششون نمیاد می‌تونند برند یه دختر دیگه بگیرند برای پسرشون. -من به خاطر خودت می‌گم. -شما لطف کن دیگه حرفی رو به خاطر خودم نزن. دیگه از این به بعدش رو خودم می‌دونم. از زن‌عمو عصبانی بودم. اگر با ازدواج من با پسرش مخالف بود، می‌تونست بگه نه. این همه نقشه کشیدن نداشت. حق نداشت با احساساتم، با آبرو و امنیتم بازی کنه. لازم نبود، من رو جلوی پسرعموهام خراب کنه. زن‌عمو دیگه چیزی نگفت و از آشپزخونه بیرون رفت. مهیار رو ندیده بودم و نمی‌شناختم، اما رفتارهای مهگل دقیقا مثل خواهری بود که همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم. رفتارهای مهری خانوم هم خیلی محبت آمیز و مادرانه بود. مهبد هم پسر شادی بود و این از طرز حرف زدنش، کاملا مشخص بود. بعد از ظهر شده بود و استرس تو رفتارهای مهری خانوم کاملا مشخص بود. دائم به موبایلش نگاه می‌کرد و پیام می‌فرستاد. با مهگل پچ پچ می گ‌کرد و نفس‌های عمیق می‌کشید. زنگ خونه زده شد. گوشی آیفون رو برداشتم. -کیه؟ صدای محکم آقا مهدی رو تشخیص دادم. - باز کن دخترم! این دخترم گفتن‌های آقا مهدی، خیلی به دلم می‌نشست. کلید آیفون رو فشار دادم و رو به جمعیت منتظر توی سالن گفتم: - آقا مهدی اومدند. مهری خانوم که نیم‌خیز بود، سریع بلند شد و به طرف در سالن رفت. می‌خواستم تا به استقبال آقا مهدی برم ولی رفتار مهری خانم طوری بود که ترجیح دادم، کمی صبر کنم. بین در ورودی سالن و راهرو ایستادم. مهری خانم به حیاط رفت. آقا مهدی وارد حیاط شده بود. مهری خانم سراسیمه و خیلی آروم پرسید: - پس مهیار کو؟ صدای آقا مهدی رو خیلی آروم می شنیدم. _ پسر بی‌آبروت نیومد. - یعنی چی که نیومد؟ تو موندی که اون رو بیاری. اینجوری که آبروریزی می‌شه. - من میگم این پسر لیاقت نداره، تو اصرار می‌کنی براش زن بگیرم. - الان من جواب این‌ها رو چی بدم؟ از صبح منتظر مهیارند. - بیا بریم تو حالا. دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و به استقبال پدر شوهر آینده‌ام رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت217 مهری خانم به تایید سر تکون داد. به حیاط رفتم. چمدون‌هاشون رو به داخ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 بعد از تعارفات معمول، آقا مهدی روی مبلی نشست و من مشغول پذیرایی شدم. تقریباً همه از غیبت مهیار شوکه شده بودند. خانواده گوهربین، دائم با هم تو پچ پچ بودند و من و زن عمو هم حرفی نمی‌زدیم. بالاخره زن عمو سکوت رو شکست و گفت: - تشریف نمیارند، آقا مهیار؟ مهری خانوم خیلی شرمنده گفت: - اجازه بدید من یه تماس باهاش بگیرم. موبایلش رو برداشت و به طرف حیاط رفت و مشغول صحبت شد. دلم می‌خواست یه جوری برم گوش بایستم، ولی امکانش نبود. چند دقیقه بعد، مهری خانوم به سالن برگشت. گوشی موبایلش رو به طرف من گرفت و با لبخند گفت: -می‌خواد با تو حرف بزنه. موبایل رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. - الو! - سلام خانم اعتـ... مکثی کرد و اسمم رو تصیح کرد: - بهار خانم! - سلام. _عذر می‌خوام که نتونستم امروز بیام. به هر حال، راه یه کم طولانی هست و مشغله من هم زیاد. من به پدرم اختیار تام دادم. صحبت‌ها و حرفهاتون رو با ایشون بزنید و لطفا برای انجام بقیه کارها تشریف بیارید تهران، که من هم بتونم حضور داشته باشم. نمی‌دونستم چی بگم. این عین بی احترامی به خانواده عروس بود؛ البته تو شرایط عادی. با این عجله‌ای که زرین بانو داشت، تنها چیزی که برام مهم بود، رفتن از اون خونه بود و حفظ عزت نفسم و البته آبروم. عشق مهم بود و من حامد رو دوست داشتم، ولی نمی‌دونستم حرکت بعدی زن‌عمو چی می‌تونست باشه. این زن واقعا خطرناک بود. پس خیلی آروم لب زدم: -هر جور که خودتون صلاح می‌دونید. - خیلی ممنون. پس می‌شه لطفاً گوشی رو بدید به پدرم؟ گوشی رو به طرف آقا مهدی گرفتم. آقا مهدی گوشی رو کنار گوشش گذاشت. تنها به الویی بسنده کرد و فقط به حرف‌های مهیار گوش داد و بعد از چند دقیقه تلفن رو قطع کرد. گلوش رو صاف کرد و رو به زن عمو گفت: - زرین خانوم، اگه اجازه بدید من شروع کنم. زن‌عمو روی مبل جابه‌جا شد و گفت: - اجازه ما هم دست شماست، بفرمایید. - اول اینکه از بابت غیبت پسرم واقعا عذر می‌خوام. اگه دخترم به خاطر این غیبت بخواد جواب منفی بده، درک می کنم. رنگ مهری خانوم پرید و به لب‌های من خیره شد. زن عمو گفت: - نه، برای چی پشیمون بشه؟ خانواده بهتر از شما از کجا گیرش بیاد! آقا مهدی به من نگاه کرد و گفت: - می‌خوام از زبون خودش بشنوم. نگاه‌های همه به طرف من برگشته بود. کمی هول کرده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود. سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: - شما بفرمایید آقا مهدی، من پشیمون نیستم. مهری خانوم با شادی گفت: - پس شیرینی بخوریم. آقا مهدی رو به همسرش گفت: _ نه مهری جان، برای شیرینی خوردن هنوز زوده. هنوزم حرفی نزدیم و به توافق نرسیدیم. کمی مکث کرد و ادامه داد: - من فکر می کنم که بهار هم دختر خودمه. پس اگه بنا باشه برای دخترم مهریه تعیین کنم، کمتر از دو هزار و پونصد تا سکه نمی‌گم. باورم نمی شد، خیلی زیاد بود! تو چشم‌های آقا مهدی با تعجب خیره شده بودم. نه فقط من، تقریباً همه. آقا مهدی خیلی محکم گفت: - اگر کمتر از این باشه، من نمی‌پذیرم و همین الان مجلس رو ترک می‌کنم. زن‌عمو گفت: - نه، خیلی هم خوبه. اقا مهدی گفت: - منظورم شما نبودید. منظورم همسرم و دخترم بودند که طرف فامیل دامادند. کسی چیزی نگفت که آقا مهدی ادامه داد: -خب، پس من سکوت رو علامت رضایت در نظر می‌گیرم. درباره جهیزیه هم باید بگم، پسر من خونه مستقلی داره و خونه هم از نظر وسایل کاملا تکمیله. پس چیزی احتیاج نیست که تهیه بشه. توی دلم گفتم، اگر تکمیل هم نبود، من چیزی نداشتم که بیارم. -در رابطه با جشن هم... لب باز کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم: - معذرت می‌خوام، ولی من جشن نمی‌خوام. آقا مهدی لبخند زد و گفت: - نمی‌شه که دختر من جشن نداشته باشه. حتما یه جشن برات می‌گیرم، حالا یه کوچیکش رو. روم نشد بیشتر از این دخالت کنم. فقط دلم می‌خواست سریعتر تموم بشه. -فقط حرف آخر اینکه، اگر اجازه بدهید، ما یه صیغه ی محرمیت بخونیم که بهار جان به مهیار به مدت یک هفته محرم بشه، تا ما هم دخترمون رو با خودمون ببریم تهران و بقیه کارها رو اونجا انجام بدیم، که مهیار هم تو رفت و آمد مشکلی نداشته باشه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت215 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه می‌کرد. کم کم لب‌هاش از هم
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از روی همون درخت با صدایی ضعیف و آهسته، مثل صدای خودش، صداش زدم. -راست
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سرم رو تکون دادم و با ایما اشاره فهموندم بهش که چی می‌خوام. دست توی جیبش کرد و پنهانی به پولهاش نگاه کرد. کمی فکر کرد و رو به راننده گفت: -داداش، شما ما رو تا کجا می‌بری؟ از آینه به راستین نگاه کرد و گفت: -تا کجا می‌خوای بری؟ لهجه غلیظ آذری داشت. -ما ... راستش میریم تهران ... ولی ... خودش رو جلو کشید و گفت: -داداش، شرمنده ولی موبایلت رو یه چند دقیقه قرض می‌دی بهمون. راننده از آینه به راستین نگاه کرد. راستین شروع به توضیح بیشتر کرد: -موبایل دارم، ولی شارژ نداره، سیم کارت ترک هم توشه، معلوم نیست اینجا انتن بده یا نه. راننده موبایلش رو از روی داشبورد برداشت و از بین دو تا صندلی به سمت راستین گرفت و گفت: -من تا نقده می‌رم، از اونجا می‌تونی ماشین دربست بگیری تا تهران. راستین موبایل رو گرفت و تشکر کرد. به من نگاه کرد و گفت: -زنگ بزنم ... به ... به مرتضی؟ با مکثی کوتاه گفت: -به کریم هم می‌شه... کریم یه شماره برامون نفرستاده بود، می‌گفت نتونستم به سپیده نزدیک بشم، سپیده از خونه بیرون نمیاد، وقتی هم که میاد تنها نیست، هر بار یه بهانه‌ای آورده بود. -نه، به کریم نه، به مرتضی زنگ بزن...بالاخره داداشته، یه کاری می‌کنه. معذب بود برای زنگ زدن به برادرش. از طرفی چاره‌ای هم نداشتیم. دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم: -من زنگ بزنم؟ سر بالا داد. صفحه موبایل ساده‌ی راننده آذری زبان رو روشن کرد. شماره‌های موبایل مرتضی رو دونه دونه و هر بار با مکث گرفت. کلید سبز رنگ رو فشار داد و گوشی رو به گوشش چسبوند. صدای بوق‌ها رو من هم می‌شنیدم. راننده گفت: -مشکلتون پوله؟ من به جای راستین جواب دادم: -پولمون لیره، شما... با الویی که راستین گفت، ساکت شدم. -سلام داداش. با مکثی به نسبت طولانی گفت: -خوبم، سحرم خوبه.