eitaa logo
بهار🌱
20هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
606 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑....این عکس سندی است که ثابت می کند حضور زنهای بی عفت با  شمایل و تیپ‌های هنجار شکن در مراسم عزای سالار شهیدان علیه السلام،  سازماندهی شده است و حرکتی خودجوش نیست.
شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند گذر گــرگ به آهــــوی حــرم‌ها افتاد... @baharstory
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت243 مهسان از آشپزخونه بیرون رفت. مشغول خوردن بقیه غذا شدم. لیوان آبی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهسان رو به من گفت: - بهار جون، امروز برنامه‌ات چیه؟ به مهری خانم نگاه کردم. منتظر بودم که اون برنامه‌ام رو بهم بگه. مهری خانوم نگاهم رو گرفت و گفت: -امروز بعد از ظهر مهگل میاد که برید خرید. مهسان گفت: -یعنی الان قرار نیست کاری انجام بده؟ مهری خانم به مهیار نگاه کرد. مهیار همچنان حواسش به خوردنش بود. مهری خانم که چیزی از پسرش عایدش نشد گفت: -نه. مهسان رو به من با قیافه‌ای به وجد اومده گفت: - پس حالا که برنامه‌ای نداری، با هم بریم پارک خیابون پایینی یه دوری بزنیم. از تو خونه موندن بهتر بود. پس با حرکت سر موافقتم رو اعلام کردم. نگاه مهیار رو برای لحظه‌ای حس کردم ولی وقتی نگاهش کردم، نگاهش به میز بود. آخرین قطرات شیر توی لیوان رو سر کشید. بدون اینکه به کسی نگاه کنه از پشت میز بلند شد. به طرف در آشپزخونه رفت و توی چارچوب در ایستاد. برگشت و گفت: - بهار! با شنیدن اسمم از زبونش ته دلم خالی شد. این اولین باری بود که اسمم رو بدون پسوند خانم صدا می‌زد. جوابی ندادم، فقط نگاهش کردم. به بیرون از آشپزخونه اشاره کرد و گفت: - بیا کارت دارم. ایستادم که نگاهم به مهری خانوم افتاد. با همون چشم‌های نگران ولی با لبخند به من نگاه می‌کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف مهیار که دیگه الان توی سالن ایستاده بود، رفتم. روبه‌روش ایستادم. قدم کمی بالاتر از سینه‌اش بود. سر بلند کردم و به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: -کاری داشتید؟ بدون اینکه ذره‌ای حس توی لحن صداش بندازه، گفت: - مهگل هر وقت اومد و خواست با هم برید بیرون باهاش هر جا که خواست می‌ری، اما با مهسان هیچ جا نمی‌ری، حتی تا سر کوچه. با تعجب بهش نگاهش کردم و گفتم: - چرا؟ اخم کرد و گفت: -چون من می‌گم، با مهسان بیرون نمی‌ری. باشه؟ تو چشم‌هاش خیره شدم. چقدر سیاه بودند. اینقدر که حتی مردمکش معلوم نبود. نمی‌خواستم باهاش بحث کنم و همین اولِ کاری ساز مخالف بزنم، ولی دلیل خواسته‌اش رو هم نمی‌فهمیدم. سر تکون دادم و آروم گفتم: - باشه. ریز سرش رو تکون داد. چرخید و زیرلب خداحافظی کرد و رفت. به طرف آشپزخونه رفتم. حالا به مهسان چه جوری می‌گفتم که نمی‌تونم باهاش بیرون برم؟ پشت میز نشستم و جرعه‌ای از شیر توی لیوان نوشیدم. مهسان ایستاد و گفت: -زود باش، بهار جون. نفسم رو نامحسوس و سنگین بیرون دادم و گفتم: -مهسان جان، اگر الان بیام بیرون، بعد از ظهر هم بخوام برم خرید، خیلی خسته می‌شم. اگه ممکنه بزاریم یه روز دیگه. لبخند مهسان جمع شد. خیره به صورتم نگاه کرد و گفت: -مهیار بهت گفت با مهسان بیرون نرو؟ لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم. برادرش رو خوب می‌شناخت. مهسان رو به مهری خانوم، با صدایی بغض آلود و فریادگونه گفت: - مامان، این پسرت خیلی بی‌شعوره. بعد با سرعت و عصبانیت از آشپزخونه بیرون رفت. دست‌هام رو از روی میز برداشتم و روی پاهام قلاب کردم و گفتم: - معذرت می خوام ... من ... مهبد همونطور که می ایستاد گفت: - تو برای چی معذرت خواهی می‌کنی! بعد با قدم‌هایی آروم از آشپزخونه بیرون رفت. رو به مهری خانوم گفتم: - من ... من ... چیز ... مهری خانوم نگاهی به من کرد و با لبخندی کمرنگ گفت: -تو چی؟ دلش نمی‌خواد زنش با خواهرش بیرون بره. مهسان بی‌خودی شلوغش می‌کنه. صبحونه‌ات رو بخور. ولی من دیگه نمی‌تونستم چیزی بخورم. اشتهام کامل کور شده بود. به زور شیر توی لیوان رو سر کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله گلاب تازه رسیده بود. سلامی کردم و به طبقه دوم رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت244 مهسان رو به من گفت: - بهار جون، امروز برنامه‌ات چیه؟ به مهری خانم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 دلم نمی‌خواست مهسان از من ناراحت باشه. کنار در اتاقش ایستادم. در اتاق نیمه باز بود. کمی در رو هول دادم. مهبد و مهسان هر دو لب تخت نشسته بودند. مهبد سر مهسان رو به سینه‌اش چسبونده بود و موهاش رو نوازش می‌کرد. سر چرخوند و به منی که تو چارچوب در ایستاده بودم، نگاه کرد. سریع گفتم: -بیام تو؟ با صدای من، مهسان از مهبد فاصله گرفت. صورتش از اشک خیس بود. نگاهی به من کرد و گفت: - بیا تو. چند قدم به داخل برداشتم و گفتم: - معذرت می‌خوام، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. مهسان گفت: -تو که تقصیری نداری. کنارش روی تخت نشستم و دستش رو گرفتم. -نمی خوام از من ناراحت باشی. لبخند زد. یک ساعت اونجا نشستم. تمام مدت مهبد سعی داشت، حال هر دومون رو بهتر کنه. از همه جا و همه کس حرف می‌زد. به حرفهاش گوش می‌دادم و گاهی هم می‌خندیدم ولی فکرم پیش مهیار بود و اینکه چرا اجازه نداد تا من با خواهر کوچیکش بیرون برم. دلم می‌خواست از یکی بپرسم، ولی مهسان تازه آروم شده بود و نمی‌خواستم دوباره ناراحتش کنم. به اتاقم برگشتم. چمدونم رو باز کردم. مانتوهام حسابی چروک شده بودند. از چمدون درشون آوردم و توی کمد آویزونشون کردم. هوای اتاق خیلی سنگین شده بود. هر دو پنجره رو باز کردم. دیدم که مهبد از خونه بیرون رفت، پس در اتاق رو هم باز گذاشتم. باید هوا عوض می‌شد. با لباس‌ها مشغول بودم که سنگینی نگاهی باعث شد، به طرف در سر بچرخونم و با چیزی که دیدم ناخودآگاه لبخند زدم. یه پسر بچه ی سه یا چهار ساله، با موهای فرفری زیتونی و چشم‌های قهوه‌ای روشن، صورتی گرد و پوستی سفید، به من خیره شده بود. پسر بچه و این همه زیبایی! -تو از کجا اومدی؟ ساکت به من نگاه می‌کرد. دو قدم به طرفش برداشتم و با زانو روی زمین نشستم و بهش خیره شدم. با چشم‌های درشتش به من نگاه می‌کرد. - اسمت چیه؟ با زباگون بچگونه‌اش خودش رو معرفی کرد و آروم گفت: -پویا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹اعمال روز عاشورا 🏴 @baharstory
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلایی حسین طاهری - شور - قیامت کردی😢💔🖤
📖 | کسانی که با خود گفتند اول حج بگذاریم، بعد به حسین می‌رسیم... نرسیدند! تاریخ می‌خواست به همه درس اهمیت اولویت‌دهی یاد بدهد. جایی که اولویت، "حسین" است، هیچ تاخیری جایز نیست. باید اولویت‌ها را همراه امام انتخاب کرد، نه زودتر نه دیرتر. ✍ سید علی‌اصغر علوی 📔 توجیه المسائل کربلا
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب به‌صحرا بی‌كفن جسم شهیدان است، است امشب نوای كودكان بر بام كیوان است، است آل علی ویران نشین، اندر بیابان است، است ◾️ امام حسین(ع) 🕯و یاران با وفایش تسلیت باد ‎‌‌
*‌‌‌‌‌خیلی بیشتر ازخودت دوستت دارم نه در گفتار نه دررفتار بلکه چشمانم میتواند قدرت عشقم رابه تو بفهماند عاشقانه دوستت دارم💞🌱 ‌   ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ🔺 مخصوص عزاداران امام حسین (ع) است 🎞
و حسین (ع) است که در خون شیعه می جوشد.... نها🌱