eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟♥️ تو آمدی، ماندی . . . کاشتی دانه‌یِ "عشق" را در وجودم! جَوانه زدآن دانه، گُل شدریشه کرددرمن در منی ک تو پرورشش دادی☺️❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت329 چشمش به حریف فرضی رو به روش بود که احتمالا هیچ کس به جز علیرضا نمی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 لبخند زدم و نگاهم رو به اطراف دادم. وقتی ازم تعریف می‌کرد، دوست داشتم. ممنونی زیر لب گفتم و به طرف در چرخیدم. دم در ایستادم و گفتم: - تا شما یه دوش بگیری، من چایی دم می‌کنم. صداش رو شنیدم که می‌گفت: -اونوقت می‌گم اینجا پادگانه بدش میاد. با همون لبخند راه پله رو رد کردم. نگاهم به پویا افتاد. رو به روی تلویزیون خوابش برده بود. امروز حسابی خسته شده بود. خوبه که عصرونه رو مفصل خورده بود. بغلش کردم و روی تختش و توی اتاقش خوابوندمش. به آشپزخونه رفتم و یه لوبیا پلوی خیلی خوشمزه درست کردم. میز رو چیدم و مهیار رو صدا زدم. پشت میز نشستم و منتظر شدم تا بیاد. پشت به در آشپزخونه نشسته بودم و نگاهم به تزییناتی بود که روی غذا انجام داده بودم که یهو گونه‌ام گرم شد. کلیپس موهام از پشت سرم باز شد و موهای بلندم دورم ریخت. سر چرخوندم و به مهیاری که کمی روی من خم شده بود، نگاه کردم. با لبخندی که روی لبش بود گفت: - با موهای باز قشنگتری. کمر صاف کرد و میز رو دور زد. صندلی روبروی من رو بیرون کشید. جای بوسه‌اش رو روی صورت لمس کردم. اولین باری بود که مردی غیر از عموی خدابیامرزم من رو می‌بوسید. حوله رو از دور گردنش برداشت و رو پشتی صندلی انداخت. بی توجه به شوکی که به من وارد کرده بود، دست لای موهای خیسش کشید و نشست. -خب، ببینم خانم چه کرده. هم برای من و هم برای خودش غذا کشید. البته برای من خیلی زیاد کشید و وقتی اعتراض کردم، خیلی جدی گفت که باید همه‌اش رو بخورم. جوابش رو ندادم و در واقع اطاعت کردم. نگاهم به دست‌هاش افتاد. دیگه نمی‌لرزیدند، رنگ صورتش هم دوباره به حالت اول برگشته بود. اون حرف می‌زد و من گوش می‌دادم. سعی می‌کرد که من خوشحال باشم و فقط وقتی سرعت غذا خوردنم کم می‌شد کمی اخم می‌کرد و جدی می‌شد. ** نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت330 لبخند زدم و نگاهم رو به اطراف دادم. وقتی ازم تعریف می‌کرد، دوست داش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چشم باز کردم و به صورت غرق خواب مهیار نگاه کردم. بدنم کوفته بود و کمی هم زیر دلم درد می‌کرد. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و وقت نماز صبح بود. دوش گرفتم و به نماز ایستادم. سلام نماز رو دادم و دست به دعا برداشتم. برای خوشبختی خودم دعا کردم، برای پسر عمو‌هام از خدا سلامتی خواستم و برای مهیار آرامش طلب کردم. با خدا آروم آروم حرف می‌زدم که صدای مهیار من رو از دنیای روحانیم خارج کرد. - نماز می‌خونی؟ سر چرخوندم و به موهای ژولیده و چشمهای خواب آلودش نگاهی کردم و جواب دادم: - آره. - قبول باشه. نمی‌دونستم اهل دعا و نمازی. التماس دعا! چادر رو از سرم برداشتم و روی سجاده انداختم.:گوشه سجاده رو روش کشیدم. مهیار آغوشش رو برام باز کرد. دستم رو زیر دلم و سرم رو روی بازوش گذاشتم. نگاهش رو از دستم که زیر دلم بود، بالا کشید و گفت: - می‌خوای برم برات قرص بیارم؟ - نه، خوبم. - آخرین باری که نماز خوندم، یادم نمیاد کی بود. خیلی وقته که من و خدا همدیگه رو فراموش کردیم. - خدا هیچ کدوم از بنده‌هاش رو فراموش نمی‌کنه، ولی بنده‌هاش خدا رو زیاد فراموش می‌کنند. من یه بار یادم رفت خدا هست، از بالای یه ساختمون چهار پنج طبقه سر درآوردم. می‌خواستم خودم رو با سر بندازم پایین. چشم‌هاش گرد شد. - می‌خواستی خودت رو بکشی؟ تو همون حالت سر تکون دادم و گفتم: - آره، پسرعموم اومد و جلوم رو گرفت. صداش جدی شد. -کدوم پسرعموت؟ -پسرعموی بزرگترم، حسام. - آها! یادم باشه هر وقت دیدمش ازش یه تشکر ویژه بکنم. تو هم بعداً باید دلیل این کارت رو برام توضیح بدی. واقعا امکان داشت که من پسرعموهام رو، شهرم رو، دوستهام رو، دوباره ببینم. خدا کنه حالشون خوب باشه. نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخ و سرد مهیار رو به ریه هام کشیدم و به اتفاقات دیشب و خداحافظی از دنیای دخترونه‌ام فکر کردم. و به اینکه الان تو آغوش مردی خوابیده بود، که لحظه به لحظه وجودش برام شیرین‌تر می‌شد. نفس‌های مهیار منظم شد. به نظرم خوابید. چقدر زود خوابش برد. سر بلند کردم و به چهره مردونه‌اش نگاه کردم. مدت‌ها بود که اینطوری آرامش رو حس نکرده بودم. دو هفته پیش به دنبال آرامش تو شیراز بودم و ذره‌ای پیدا نمی‌کردم. الان، تو یه خونه باغ قدیمی، تو شهر تهران، تو حصار دستهای مردی که هنوز درست نمی‌شناختمش و به خلقیاتش عادت نداشتم، آروم بودم. نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت این جمله مهراب بود، در سالن رو بست و به سمت من اومد. هنوز ننشسته بود که
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از دکتر تشکر کردم و ایستادم. دکتر لبخند زد و گفت: - تمرین‌هایی که دادم رو با دقت انجام بده، این توهماتت به خاطر خبر همون سعیده که برگشته. سر تکون دادم و گفتم: -ولی مثل قبل دیگه نمی‌ترسما. لبخند زد و گفت: -اینکه نمی‌ترسی دلیل نمیشه که اون توهم عادیه. به در اشاره کرد و گفت: -همراهت بیرونه؟ -همراهم داییم نیست، یکی از دوستان خانوادگیمونه. چشم باریک کرد و گفت: -اقای نامدار؟ این مهراب رو همه می‌شناختند، حتی این دکتر. سر تکون دادم. -بهش بگو بیاد تو. چرا بهش باید می‌گفتم. دکتر تعللم رو که دید گفت: -عزیزم، اونم مراجعه کننده‌امه، کارم در مورد خودشه. درست می‌گفت، مهراب هم برای وسواسش همین جا می‌اومد. هر چند من که تو این چند روز هم خونگی تغییری ندیده بودم. از اتاق خارج شدم. مهراب که روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود و مشغول موبایلش بود، سر بالا گرفت و با دیدنم ایستاد. به داخل اشاره کردم و گفتم: -با شما کار داره. از کنارم رد شد و گفت: -بمون الان میام. به دختر منشی نگاه کردم. وسایلش رو جمع کرده بود. حتی مقنعه سورمه‌ایش رو هم با یه شال آبی رنگ عوض کرده بود و آماده رفتن بود. بین نشستن و ننشستن درگیر بودم، منشی از پشت میز بیرون اومد و مستقیم به سمت در اتاق دکتر رفت. در زد و منتظر نموند که اجازه ورود بهش داده بشه. در رو باز کرد. برای لحظه‌ای صدای دکتر رو شنیدم. -فعلا نه، بهش بگید دکتر گفته نه، زمان مناسبش رو... کاری داری گلم؟ -ساعت پنجه، باید برم من. دکتر گفت: -برو گلم، من باقی کارها رو انجام میدم. منشی از اتاق بیرون اومد و در رو هم پشت سرش بست. لبخندی به من زد و از کنارم رد شد. عجله داشت و این بود که من تو کسری از ثانیه من تنها شدم. تنها شدنم مساوی بود با ظاهر شدن یه تعداد موجود غیر واقعی. به سمت در اتاق رفتم. صدای مهراب می‌اومد. -یه حس عجیبیه خانم دکتر، من مدتها منتظر این با هم بودن بودم، اینکه وقتی میام باشه، وقتی میرم باشه، سر یه میز غذا بخوریم، زیر یه سقف بخوابیم. وقتی خوابه نگاش کنم بدون مزاحم، وقتی بیداره... در زدم. صدای دکتر اومد. -گفتم که می‌تونی بری عزیزم. در رو باز کردم و گفتم: -منم، راستش اینجا تنهایی... به عقب برگشتم. مهراب ایستاد و گفت: -وقت گرفتم، حرفها باشه برای همون موقع. دکتر سر تکون داد و گفت: -در مورد اون سوالتون هم فعلا دست نگه دارید. مهراب سر تکون داد و از اتاق بیرون اومد. -بریم. دنبالش راه افتادم. از پله‌های مطب پایین اومدیم و مستقیم به سمت ماشین پارک شده کنار خیابون رفتیم. سوار شدیم. نگاهش کردم. -کمربندتو ببند. در حال بستن کمربندم بودم و پرسیدم: -دایی چه کار مهمی داشت که از شما خواست منو بیارید اینجا؟ این سوال رو قبلا هم پرسیده بودم و جوابش شده بود، کار داشت دیگه. مهراب استارت رو زد و گفت: -حالا با من بهت بد می‌گذره؟ یه راه بود دیگه، با سید می‌خواستی بیای، من آوردمت. -آخه من همش مزاحم شمام. ماشین به حرکت در اومد. -تو همیشه مراحمی، اینو یادت باشه. بعدم خودم به سید گفتم که می‌برمش، قضیه اون مرتیکه سعیدم گفتم‌، هم به اون، هم به بقیه خانواده‌ات. به روبروم خیره شدم و گفتم: -خب آخه اینجوری هم که نمیشه که. تا کی باید اینجوری زندگی کنم؟ -ما نمی‌دونیم اون ممکنه چه غلطی بکنه، پس باید حواسمون باشه. -خب شاید اون حالا حالاها نخواد کاری کنه، ما باید خودمونو زندانی کنیم؟ جوابم رو نداد. یاد حرفهاش توی مطب افتادم و بعد هم نرگس. نگاهش کردم و گفتم: -آقا مهراب، نرگس... در مورد اون داشتید با دکتر حرف می‌زدید؟ برای لحظه‌ای نگاهم کرد و دوباره به خیابون خیره شد. من گفتم: -اون موقع داشتم در میزدم، شنیدم که داشتید از بودنش حرف می‌زنید، اگر دوستش دارید چرا بهش نمی‌گید که اینجوری تنها هم نباشید. آب دهنش رو قورت داد و گفت: -حالا دارم فکر میکنم روش. به نمای خیابون نگاه کردم و گفتم: -من فردا برمی‌گردم خونه خودمون، اگر قراره تو خونه بمونم ترجیح می‌دم تو خونه خودمون باشه، حسینم راضی کردم. پوزخند زدم، دیشب کارت نگار خالی شده بود، خودش اومد و پیشنهاد داده بود که برگردیم. ته و توی قضیه هم میرسید به بی پولیش. صدای زنگ موبایلش کابین ماشین رو پر کرد. تو همون حالت رانندگی، موبایل رو از جیب کت اسپورتش بیرون آورد و جواب داد. -ما تو راهیم. - با این ترافیک، نیم ساعت دیگه. -باشه، باشه. و قطع کرد. نگاهم کرد و گفت: -به قول مصی خانم نونزدت بود. نونزد..این روزها این نونزد بدجور رو مغز من بود. من رو با مهراب رها می‌کرد و می‌رفت. با اون دو تا موتوری آویزون مهراب تنها می‌موندم قاطی می‌کرد، ولی با رییس موتوری‌ها اشکالی نداشت.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از دکتر تشکر کردم و ایستادم. دکتر لبخند زد و گفت: - تمرین‌هایی که دادم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 کانادا بزرگ شدنش روی غیرتش اثر گذاشته بود، بعد یهو تو ایران زندگی کردنش رگ غیرتش رو متورم می‌کرد و ... نفسم رو پر صدا بیرون دادم. دکتر ازم پرسیده بود که حسم به نوید چیه و وقتی دیده بود که من جوابی ندارم پرسیده بود که اگر روزی نوید بره چه حسی می‌شم. جواب این رو هم نمی‌دونستم. ترافیک زیاد بود، نیم ساعتی که مهراب گفته بود تبدیل به چهل و پنج دقیقه شد. بالاخره رسیدیم و ماشین رو روبروی در خونه‌اش پارک کرد. از ماشین پیاده می‌شدم که مهراب با موبایلش یه تماس با یکی گرفت و بعد قطع کرد. در واقع تک زنگ زد. جلوی در ایستادم. کلید نداشتم، منتظرش موندم. برعکس همیشه آهسته و آروم ماشین رو دور زد. به حرکات روی اسلوموشنش نگاه می‌کردم و اینکه سعی داشت وقت تلف کنه. لاستیک‌های ماشین رو چک کرد، در صندوق عقب رو هم، حتی به تیر چراغ برق هم یه نگاه به نسبت طولانی مدت انداخت. به سمتم اومد، تمام جیبهاش رو گشت و کلید رو بیرون آورد. دونه دونه کلیدها رو روی قفل امتحان کرد. -حالتون خوبه؟ سر تکون داد و در رو باز کرد. -چرا فکر کردی حالم بده؟ گردنم رو کج کردم، خب همه کارهات عجیب و غریب بود. این رو نگفتم و وارد خونه شدم. مستقیم به سمت سالن راه افتادم. سوت و کور بودن خونه زیادی عجیب بود، اینکه حسین باشه و نوید هم باشه و خونه تا این حد ساکت! کفش‌هام رو در آوردم. مهراب خودش رو بهم رسوند. در رو باز کردم و یهو کلی ابرک سفید برف مانند از بالا روی سرم ریخت. صدای موزیک بلند شد و نوید با فشفشه و کیک به سمتم اومد. -تولدت مبارک. تولدم بود؟ حسین از چهارپایه‌ای که کنار در گذاشته بود، پایین اومد. اسپره برف شادی رو بالا گرفت و کلی برف روی سرم ریخت و بعد هم با آهنگ شیش و هشت تولدت مبارکی که پخش می‌شد، شروع کرد به رقصیدن. هنوز تو شوک بودم. تولدم بود! به نوید نگاه کردم. می‌خندید. نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم، هیچ وقت...هیچ وقت تولد نداشتم...اونم اینجوری. لبهام رو به هم چفت کرده بودم و به خوشحالی نوید و حسین نگاه می‌کردم که یه چیزی پشت سرم ترکید و بعد بارونی از شکوفه و کاغذهای رنگی روی سرم ریخت. برگشتم، مهراب بود. لبخند زدم و گفت: -بخند، تولدته. لبخند زدم. تو همون حالت ایستاده مجبور به فوت کردن شمع شدم. تازه به اطرافم نگاه کردم. همه جا تزیین شده بود. مهراب گفت: -بقیه هم برای شب میان، گفتیم تا خلوته یه جشن کوچیک بگیریم تا شبم بقیه بیان. -بقیه؟ حسین گفت: -سالار، عمه و...بقیه دیگه، مامان بابای نویدم هستن. نمی‌دونستم از کدومشون تشکر کنم. لبخند زدم و کلی گفتم: -ممنونم، واقعا ممنونم. مهراب به نوید اشاره کرد. -از اون تشکر کن. ایده اون بود. نگاهم رو به نوید دادم، یهو یه تیکه خامه به نوک دماغم مالید. خندیدم. -تولدت مبارک. تشکر کردم و گفتم: -ولی تولد من امروز نیستا، فرداست. مهراب گفت: -ما یه روز زودتر گرفتیم، کم طاقت بودیم دیگه. اشکالش چیه؟ حسین مجبورم کرد که روی مبل بشینم. -بشین از کیک خودت بهت بدم. مهراب به سمت اتاق خوابش رفت. حسین مشغول تیکه کردن کیک شد. یه تیکه از کیک صورتی رنگ رو جلوی من گذاشت. مهراب برگشت و به طرفم اومد. یه چیزی توی دستش بود. -اول کادوت. حسین خامه توی دهنش رو قورت داد و گفت: -منم کادو دارما، میارن شب. به دست مهراب که حالا یه زنجیر بهش آویز شده بود نگاه کردم. یه زنجیر بود که یه حرف انگلیسی ازش آویز شده بود. انتظار حرف «اس» رو داشتم ولی با حرف «آر» مواجه شدم. نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: -راستش وقت نکردم برم خرید، این گردنبند رو البته فقط پلاکشو، بیست و یک سال پیش گرفتم برای یکی که نشد بهش بدم. زنجیرشم چهار پنج سال بعدش گرفتم که بازم نشد بهش بدم. برام خیلی ارزشمنده، می‌خوام تو ازش استفاده کنی. زنجیر و پلاک رو ازش گرفتم. قطعا طلا بود که تو این همه سال اتفاقی براش نیوفتاده بود. -ممنون، ولی برای کی گرفته بودید؟ رو به حسین گفت: -به من کیک نمی‌رسه؟
از تخفیف وی‌ای‌پی عروس افغان جا نمونید، یکی دو روز دیگه تخفیف برداشته میشه با تخفیف وی‌ای‌پی عروس افغان رو با قیمت ۲۰ تومن خریداری کنید. ‌واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علی‌کرم 6277601241538188 و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی @baharedmin57
♥️𖥓 𝑒𝓉𝑒𝓇𝓃𝒶𝓁 𝓁𝓋𝑒⸙჻ᭂ࿐ در خانه ی دل جز تو کسی را ننشاندم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡🕊        “عابدى را گفتند”        خداوند را چگونه میبینى؟        پاسخ داد:        اینگونه ڪه همیشه مى تواند        مچم رابگیرد...        اما همیشه دستم را مى گیرد
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت331 چشم باز کردم و به صورت غرق خواب مهیار نگاه کردم. بدنم کوفته بود و
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 نفس عمیقی کشیدم. - برای فردا شب لباس داری؟ لبخندی به صدای آرومش زدم گفتم: - بیداری؟ - اینقدر که تکون می‌خوری، مگه می‌زاری من بخوابم! حالا برای شب لباس داری؟ - مگه قراره بریم خونه مهگل؟ چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - مهگل خواهر منه، می‌تونم دعوتش رو رد کنم؟ حساب اون از شوهر عوضیش جداست. - قرار شد برام تعریف کنی که چرا از علیرضا خوشت نمیاد. دستش رو زیر سرم آروم بیرون کشید و نشست. من هم نشستم. ناخودآگاه به دستهاش نگاه ‌کردم، دوباره به لرزه افتاده بودند. زانوهاش رو تو شکمش جمع کرد و دستهای لرزونش رو دور پاهاش حلقه کرد. سریع گفتم: - اگه دوست نداری تعریف کنی، مهم نیست، بعدا ... میون حرفم پرید و گفت: _وقتی خدمتم تموم شد و برگشتم، یه آدم بیکار بودم. مهگل و علیرضا تازه نامزد کرده بودند، علیرضا پیشنهاد داد تا باهاش شریک شم. خب، من هیچ سرمایه‌ای نداشتم. مامان کمکم کرد و یه مقدار پول بهم داد. با علیرضا شریک شدم و یه مغازه لباس زنونه و بچگونه راه انداختیم. عالی نبود، ولی خوب بود. حداقلش این بود که دستم توی جیب خودم می‌رفت. یه مدت که گذشت، متوجه رفتارهای علیرضا شدم. به تعهدی که به مهگل داشت، پایبند نبود. دائم با دخترهای رنگ و وارنگ می‌پرید، مهمونی‌های شبونه می‌رفت، حتی از من هم می‌خواست تا باهاش برم که من قبول نکرده بودم. تازه فقط همین چند مورد هم نبود، چند بار متوجه شدم با چند تا از دخترها رفتند توی انبار مغازه. به مامان گفتم، گفت به حساب اینکه حالا با دو تا دختر حرف زده و دو تا لبخند زده، نمی‌شه بهش انگ زد. ازم خواست زندگی خواهرم رو به خاطر توهماتم به هم نزنم. ته صداش می‌لرزید و کمی هم بغض داشت. - مامان حرفم رو باور نکرد. فکر کرد توهم زدم، همونطوری که سر پریا زدم. با خودم گفتم مدرک جور می‌کنم و بهشون ثابت می‌کنم. علیرضا متوجه شده بود که من یه چیزایی بو بردم. یه روز اومد و گفت: - می‌خواد که قرارداد ببنده با چند نفر که لازمه منم باشم. گفت مربوط به کارمون می‌شه. گفت برای اینکه بتونیم کارمون رو ارتقا بدیم، باید با چند تا طراح حرف بزنیم. من هم از همه جا بی‌خبر دنبالش رفتم. یه جایی خارج شهر بود. وقتی تو رفتیم، چند تا پسر و یکی دو تا دختر هم، با لباس‌های باز و کوتاه نشسته بودند و بساط مشروب و قلیون و رقص و آواز هم به پا بود. من از اینجور مهمونی‌ها خوشم نمیاد. خواستم برگردم که علیرضا گفت به خاطر پیشرفتمون تحمل کنم. منم کوتاه اومدم. رفتم و یه جای خلوت نشستم. منتظر بودم تا مثلاً قرارداد ببندیم. دستهاش رو از دور زانو‌هاش باز کرد و سرش رو روی پای من گذاشت. دست‌های لرزونش رو بین دو تا پاش قفل کرد و مثل جنین تو خودش جمع شد. برای این که بتونم یه کم بهش آرامش بدم، دستم رو لای موهاش بردم و گفتم: - می‌خوای بقیه‌اش رو نگو. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت332 نفس عمیقی کشیدم. - برای فردا شب لباس داری؟ لبخندی به صدای آرومش ز
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 - یکی دو تا از دخترها زیادی بهم نزدیک شدند، وقتی می‌گم زیاد، منظورم خیلی زیاده. سعی کردم از خودم جداشون کنم، اما نمی‌شد، نمی‌رفتند. یه دفعه هر طرفی رو نگاه کردم، علیرضا رو پیدا نکردم. اومدم توی حیاط همون خونه تا علی رو پیدا کنم، که صدای آژیر پلیس اومد و منم خیلی سریع فرار کردم. رفتم سراغ ماشینی که باهاش اومده بودیم که اونم نبود، تازه اون موقع متوجه شدم که رو دست خوردم. کثافت نقشه‌اش این بوده که من رو اونجوری گیر بندازه و آبروی من رو ببره. به هر سختی که بود از اونجا رفتم، پیداش کردم و باهاش یه دعوای حسابی راه انداختم. بهش گفتم اگه مهگل رو دوست نداره، ولش کنه و بره پی عیاشیش. می‌دونی چی بهم جواب داد؟ گفت مهگل رو دوست دارم، ولی آدم نمی‌تونه همه‌اش کباب بخوره، تنوع احتیاج داره. هر دختری یه رنگی داره و اونم می‌خواد که امتحان کنه. رفتم به مهگل گفتم، ولی باور نکرد و گفت به خاطر اینکه با پریا به مشکل خوردم، نسبت به علیرضا هم بدبین شدم. همون روز بابا با یه پاکت اومد خونه و من رو صدا کرد، وقتی رفتم تو اتاقشون، مامان ناراحت بود و بابا عصبانی. یکی از دست‌هاش رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت. لرزش دستش بیشتر و نفسهاش نامنظم شده بود. با هر دم و بازدمی قفسه سینه‌اش به طرز محسوسی بالا و پایین می‌شد. دستش رو بین دستهام قفل کردم و گفتم: - نمی‌خواد تعریف کنی، فهمیدم همه چیز رو. ولی انگار صدام رو نشنید و گفت: - توی اون عکس‌ها اون دخترها بودند با من. نامرد یه جوری عکس گرفته بود انگار من اون دخترها رو بغل کردم. مامان حرف‌هایی رو که بهش گفته بودم رو به بابا گفته بود و بابا هم می‌گفت که کارهای خودم رو می‌خوام بندازم گردن علیرضا. بابا حرفم رو گوش نداد و هر چی دلش خواست گفت. علیرضا شد بی‌گناه و همه گناه‌ها افتاد گردن من. چند روز بعد، به علیرضا گفتم که می‌خوام سرمایه‌ام رو جدا کنم. اونم قبول کرد. هر طور که بود نصف پول پیش مغازه رو جور کردم و بهش دادم و اون هم جنس‌های خودش رو از انبار بیرون برد. همون شبی که کامل سرمایش رو از من جدا کرد. مغازه آتیش گرفت و همه سرمایه من دود شده و رفت هوا. می‌دونستم کار علیرضا ست، ولی نمی‌تونستم ثابت کنم. هیچ کس هم حرفم رو باور نکرد. چند ماه بعد، خواهر دسته گلم رو دادند به اون عوضی زن باز و من هیچ کاری نتونستم بکنم. هنوز هم سر و گوشش می‌جنبه، چند بار خودم مچش رو گرفتم و می‌خواستم لوش بدم، ولی وقتی می‌بینم مهگل اینقدر بهش وابسته است، دلم نمیاد زندگیش رو خراب کنم. مخصوصا اینکه الان بچه هم داره. علیرضا هم به خواهرم خیانت کرد، هم کاری کرد که هیچ کس توی این خانواده دیگه حرف‌هام رو باور نمی‌کنه. هم آبروم رو جلوی پدر و مادرم برد. هم جلوی خواهر و برادرم بی‌اعتبارم کرد. هنوز هم ول کن نیست. سرش رو بالا گرفت و تو چشم‌های من نگاه کرد. تو تاریک روشن هوا حلقه اشک رو توی چشمهاش می‌دیدم و لرزش و غم صداش رو حس می‌کردم. نگاهم کرد و گفت: - باور نکردی، نه؟ یاد خودم افتادم. وقتی که به حامد و حسام التماس می‌کردم و حرفم رو باور نمی‌کردند و من چقدر اذیت می‌شدم و هر لحظه بیشتر می‌شکستم. - چرا، باور کردم. نشست و به من خیره شد. با صدایی متعجب دوباره پرسید: - واقعا باور کردی؟ حالا چشم‌های خیسش رو راحت‌تر می‌تونستم ببینم. - واقعا باور کردم، آدمای عوضی تو دنیا زیادند، یکیشون هم علیرضا. یه کم چشم‌هام رو با دقت نگاه کرد. خودش رو به طرفم سر داد و من رو تو حصار دستهاش گرفت. روی موهای خیسم رو بوسید و کنار گوشم با صدایی بم لب زد: - از بین اعضای خانواده‌ام، تو اولین کسی هستی که می‌گی حرفم رو باور می‌کنی. حتی مامانم باور نکرد. دلم براش سوخت، مردی که من الان تو آغوشش بودم و دستهاش بی وقفه می‌لرزیدند، تو جمع خانواده‌اش واقعا تنها بود؛ درست مثل من. همونطور که بدنم تو قرنطینه دستهاش بود، سر چرخوندم و نگاهی به شیشه‌های رنگی اتاق خواب کردم. آفتاب طلوع کرده بود و اشعه‌هاش از شیشه‌ها رد شده بودند. کنار گوش مهیار لب زدم: - آفتاب در اومده، اگه دیگه نمی‌خوابی صبحونه درست کنم. نویسنده:
عهد شکستن بی معرفتی ست در مرام ما هم بی مرامی بی معناست......🍂 پاتما✨
میدونستی وقتی بهت میگم تو شَبِ مَنی🌌 یعنی بقیه هرچقدر هم که خاص باشن، میشن یه ستاره در برابر زیبایی های تو پاتما✨
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت333 - یکی دو تا از دخترها زیادی بهم نزدیک شدند، وقتی می‌گم زیاد، منظورم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 ‌ حصار دست‌هاش رو باز کرد و کمی نگاهم کرد. ازم فاصله گرفت و همونطور که از تخت پایین می‌رفت، گفت: - تو استراحت کن، صبحونه امروز با من. هنوز دستگیره در رو پایین نکشیده بود که برگشت و گفت: -بهار، تو واقعاً حرفم رو باور کردی، یا همینطوری یه چیزی گفتی من دلم خوش باشه. لبخندی به چهره‌اش که حالا همرنگ شیشه‌های رنگی در شده بودند، زدم و گفتم: - دلت می‌خواد قسم بخورم؟ حرفهات رو باور کردم دیگه! چون چشمهات صداقت داشتند. زمزمه کرد: -چشم‌هام؟ با لبخند نگاهش کردم. چشم‌هاش تو صورتم کمی چرخید، ولی بالاخره رفت. صبحونه رو با هم خوردیم. چند بار دیگه هم ازم پرسید که آیا واقعاً حرفش رو باور کردم یا نه، و هر بار جواب من همون بود. حتی یه بار ازم پرسید که اگه اون عکس‌ها رو ببینم، عکس العملم چیه و من گفتم که چون راستش رو می‌دونم هیچی. ساعت هفت و نیم بود که کت و شلوار پوشیده از اتاق بیرون اومد. نگاهی به قد و قامتش مردونه‌اش انداختم و با دیدن اون دکمه باز روی مخ لبخندم خشک شد. روبروش ایستادم و چند بار نگاهم رو بین دو چشمش و اون دکمه باز بالا و پایین کردم. دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت: - امروز به خودت فشار نیار، بیشتر استراحت کن. یه کم هم زودتر میام که بریم مهمونی. چیزی نگفتم. کمی نگاهم کرد، فکر کنم از قیافه حرصیم کمی تعجب کرده بود. ولی اون هم چیزی نگفت و پشت به من کرد. هنوز چند قدم ازم دور نشده بود که صداش کردم. برگشت و به من نگاه کرد. فاصله چند قدمیم رو باهاش پر کردم. دست دراز کردم و دکمه رو بستم و محکم و پر حرص گفتم: - متنفرم از این دکمه باز. - بهار! سر بلند کردم و به لب‌های مردونه‌اش که کش اومده بودند، نگاه کردم. لبخند نزدم و دستوری گفتم: - دیگه بازش نکن. چند لحظه‌ای اون با لبخند و من با جدیت به هم نگاه کردیم. خم شد و پیشونیم رو بوسید. پشت به من کرد و رفت. چند باری برگشت و به من نگاه میکرد و دستش رو روی دکمه می‌گذاشت و بر می‌داشت. داشت سر به سرم می‌ذاشت. نیم ساعت بعد پویا بیدار شد، صبحونه‌اش رو خورد. اون روز کمتر باهاش بازی کردم. حتی چند بار باهام قهر کرد و گفت که دیگه دوستم نداره، ولی بعد خیلی زود آشتی می‌کرد. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 ‌#پارت334 حصار دست‌هاش رو باز کرد و کمی نگاهم کرد. ازم فاصله گرفت و همونطور
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 تمام حواسم توی زیرزمین بود. دلم می‌خواست بقیه خاطرات مهیار رو بخونم، اما با وجود پویای دهن لق و درد خودم، تصمیم گرفتم تو یه موقعیت بهتر این کار رو انجام بدم. از پنجره سالن به آسمون نگاه کردم. آسمون به خاطر جدال ماه و خوشید رنگ سرخ به خودش گرفته بود. با شنیدن صدای در و بعد هم ورود ماشین نقره‌ای رنگ مهیار به حیاط خونه، با پویا به استقبالش رفتیم. یه کم رنگش پریده بود. خستگی و کلافگی از همه صورتش شره می‌کرد. علاوه بر کیفی که همیشه با خودش می‌برد، یک کیسه مشمایی هم توی دستش بود. به طرف ما اومد. پویا به سمتش دوید. پویا رو بغل کرد. سلام کردم و حالم رو پرسید. روی مبل نشست و گفت: - یه لیوان آب برام میاری؟ سر تکون دادم و به طرف آشپزخونه رفتم. چند دقیقه بعد با یه لیوان آب خنک رو به روش ایستاده بودم. از توی جیبش بسته قرصی درآورد و بعد از پاره کردن روکش آلومینیومیش، یه دونه‌اش رو توی دهنش گذاشت. لیوان آب رو از دستم گرفت و یه نفس سر کشید. لرزش دستش خیلی واضح بود. لیوان خالی رو از دستش گرفتم. چشمهاش رو بست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. - حاضر بشیم؟ سرش رو تکون داد و چشم باز کرد. کیسه مشمایی رو سمتم گرفت. - این رو بپوش ببین اندازه‌ات هست؟ گرفتم امشب بپوشی. کیسه رو ازش گرفتم و نگاهی به محتویاتش انداختم. لبخند زدم. یه لباس شکلاتی رنگ بود. با همون لبخند تشکر کردم و به اتاق خواب رفتم. لباسهام رو عوض کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم. یه شومیز شکلاتی رنگ که جلوش با پارچه گیپور تزیین شده بود و پایین دامن شیش ترکش هم کمی با همون گیپور زیباتر شده بود. رنگش به پوستم می‌اومد. نه خیلی تنگ بود و نه خیلی گشاد. به خودم تو آینه نگاه می‌کردم که در باز شد و مهیار وارد اتاق شد. نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: - مبارکه! تشکر کردم و منتظر لبخند یا جواب محبت آمیز بودم که با عکس العمل خاصی مواجه نشدم. کتش رو درآورد و لب تخت انداخت و همونطور که دکمه‌های سرآستین پیرهنش رو باز می‌کرد، گفت: - حاضر شید، تا نیم ساعت دیگه راه میوفتیم. چیزی نگفتم. از اتاق خارج شدم. شده بود همون مهیار دو هفته پیش؛ خشک، بی احساس و اخمو. نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کانادا بزرگ شدنش روی غیرتش اثر گذاشته بود، بعد یهو تو ایران زندگی کردنش
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ماشین جلوی خونه‌ای ایستاد، یه خونه سنگ شده. شکل سنگ‌ها و نمای در از قدیمی بودن خونه خبر می‌داد. عمه به عقب برگشت و گفت: -پیاده شو عمه، همین جاست. نگار دخترش رو تو بغل گرفت و پیاده شد. کیارش رو تو بغلم جابه‌جا کردم. در ماشین رو باز کردم و همزمان با پیاده شدنم دوباره به خونه سنگ شده نگاه کردم. خونه مهراب، یا بهتر بگم، خونه پدر بیولوژیکی سپیده. پدری که براش توی خونه‌اش جشن تولد گرفته بود. سپیده خواهرم بود و هیچ نسبت جدید و قدیمی نمی‌تونست این واقعیت رو تغییر بده. ولی من اصلا حس خوبی به رفتن به این خونه نداشتم. عمه که ماشین رو دور زده بود، از روی جدول پرید و گفت: -بیا دیگه! شوعرتم با سالار و اصغر میاد. گفتم حتمی بیارنش. حرفهای اون روز حسین برای من و راستین هر چند سنگین بود، ولی باعث شد که جز به جز ماجراها رو برام تعریف کنند. نگار زنگ رو زد. کنارش ایستادم. هنوز نمی‌تونستم حضورش رو بین اعضا خانواده‌‌ام هضم کنم. در باز شد. نوید با لب پر از خنده به همه‌امون خوش آمد گفت و با روی باز بهمون تعارف زد. پا توی حیاط خونه گذاشتم. یه حیاط بزرگ، یه باغچه نسبتا بزرگ، زیر زمین، بهار خواب. گوشه حیاط بساط سیخ و جوجه و منقل و زغال به راه بود. حسین هم کنار همون بساط ایستاده بود و با اخم به من نگاه می‌کرد. مهراب بازوش رو کشید و چیزی کنار گوشش گفت. حسین به مهراب با اخم نگاه کرد. مهراب ابرو بالا داد و آروم گفت: -خب؟ صداش رو نشنیدم در واقع لب‌خوانی کردم. مهراب بازوی حسین رو رها کرد و به طرفمون اومد. حسابی تحویلمون گرفت و خوش آمد گفت. نگار و عمه به سمت خونه راه افتادند. حواسم به حسین بود که صدای مهراب کنار گوشم نشست. -بچه رو بزار تو، بیا کارت دارم. لحظه‌ای نگاهش کردم و به مسیرم ادامه دادم. وارد خونه شدم، مهراب برای دکور خونه‌اش سنگ تموم گذاشته بود. با سپیده خوش و بش کردم، صورتش رو بوسیدم و تولدش رو تبریک گفتم. کنجکاو بودم که ببینم مهراب چی کارم داره. کیارش رو به سپیده سپردم و به حیاط برگشتم. حسین پشت به من بود و مهراب روبه‌روش. -به خاطر سپیده...چموش بازی در نیار، اون سحرو دوست داره و وقتی اون هست بهش خوش می‌گذره. باشه؟ صدای پایین رفتنم از پله‌ها نگاه حسین رو به سمتم کشید. اخم کرد و بی حرف از کنارم رد شد و به سالن رفت. مهراب کیسه زغال‌ رو توی منقل خالی کرد و رو به نوید گفت: -ژل بلدی بریزی توش؟ نوید ژل آتش زا رو برداشت. مهراب به حرکاتش نگاه می‌کرد و بادبزن به دست منتظر بود. کنارشون ایستادم و گفتم: -تولدش فرداست. مهراب گفت: -تولدش امروزه. دقیقا ساعت ده و یازده دقیقه شب. نگاهم کرد و گفت: -تو برگه‌های زایمان شراره نوشته بود. لب باغچه نشستم. نوید گاهی به من و گاهی به مهراب نگاه می‌کرد. مهراب گفت: -می‌دونه. گفتم بیاد اینجا که باهاش حرف بزنم. نگاهم کرد و گفت: -خیلی به سپیده بدهکاری، باید کمک کنی. حواسم به شراره بود. زنی که انگار سپیده رو به دنیا آورده بود. -چه کمکی؟ می‌خوای بهش بگی، موندی چطوری؟ زغال گر گرفت. نوید عقب ایستاد. مهراب به شعله‌های آتیش خیره شد و گفت: -نه، سپیده مثل تو قوی نیست. شاید به خاطر استرس‌هاییه که شراره وقتی حامله بود داشته. از طرفی دکترش گفته که مرگ الهام برای سپیده یه ترومای سنگین بوده که هنوز بعد از سالها نتونسته حلش کنه. اتفاقات این چند وقت هم مزید بر علته. پس الان نه. نوید که داشت زغالهای گر گرفته رو با یه سیخ جابه‌جا می کرد ایستاد و گفت: -ولی اینطوری هم نمیشه، شما دوست داری کنارش باشی، من حق می‌دم ولی هر بار سپیده فکر می‌کنه من چه بی غیرتیم. -اون هر چی هم فکر کنه، نباید بفهمه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سحر ماشین جلوی خونه‌ای ایستاد، یه خونه سنگ شده. شکل سنگ‌ها و نمای
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به قیافه جدی نوید کمی نگاه کرد و گفت: -خیلی خب، کمتر میام دور و برش، خوبه؟ نوید کلافه و کمی شاکی نگاه از مهراب گرفت و مشغول زغالها شد. من پرسیدم: -پس چه کمکی می‌خوای؟ -می‌خوام کمک کنی سعید خودشو نشون بده. و بلافاصله اضافه کرد: -این خانواده تا زهرشون رو نزنن ول کن نیستن، و از اونجایی که خیلی عوضین، دست میزارن رو ناموس، یا تو، یا سپیده... شایدم ثریا...یا نگار. حتی اون بچه‌، اسمش چی بود؟...تارا. اینکه نمیدونم کجاست و میخواد چی کار کنه، ابتکار عمل رو ازم گرفته. سپیده هم می‌خواد برگرده به وضعیت عادیش. -چی کار کنم؟ -خودتو نشونش بده، نه نشون خودش، نشون آدمهایی که می‌دونی بهش خبر می‌دن تو کجایی و چی کار میکنی. خطر داشت ولی من به سپیده بدهکار بودم. مهراب گفت: -حتما تو این چند وقت نامزدیتون یه جاهایی رفتید که بدونی میشه اونجا خودتو به نمایش بزاری. می‌دونستم. سرم رو ریز تکون دادم. مهراب لبخند زد و گفت: -حواسم از دور بهت هست، شایدم از نزدیک. حالا کجاست؟ -یه جایی تو درکه، یه پاتوق، گاهی تعطیلات دوستاش اونجا جمع میشن، منم یکی دوبار رفتم باهاش. -خوبه. به زغالها گر گرفته خیره شد. ایستادم و پرسیدم: - اون زنه... که اسمش شراره است، چرا بچه رو ول کرد و رفت؟ -برادرش دنبالش می‌گشت، خانواده‌اش خیلی متعصب بودن، بهش گفته بودن حق نداری طلاق بگیری و این گرفته بود، گفته بودن حق نداری برگردی دهات و باید بری رجوع کنی، اینم نرفته بود و سعی کرده بود خودش رو پای خودش وایسه. بعدم که من... لبهاش رو تر کرد و گفت: -برادرش دنبالش می‌گشت، انگار می‌خواست ببرش ده، خواستگار براش پیدا شده بود. اگر می‌فهمیدن حامله‌است، یا بچه داره، زنده‌اش نمی‌زاشتن. منم که ستون خوبی نبودم که بشه بهم تکیه کرد. یه پسر بچه که هنوز پشت لبش درست سبز نشده، نه کار داره، نه سربازی رفته، نه در آمد داره، نه اینکه مسیولیت سرش میشه. می‌خواست بچه رو بندازه که بعد گفت گناهه، گفت اون بچم سقط شد، اینو نمیرم با دستای خودم بکشم. ماه چهارم رفته بود با مهدیه خداحافظی کرده بود و بعدم ناپدید شد. خیلی دنبالش گشتم، پیداش نکردم...یه روز از بیمارستان زنگ زد و گفت بیا، دنیا اومد، بعدم قطع کرد، وقتی رفتم بیمارستان، رفته بود. به آتیش زل زدم. شراره...شراره... مهراب گفت: -پول بیمارستانم نداشتم بدم. تا صبح تو بیمارستان بین بخشها راه رفتم، یه پرستار دلش برام سوخت. گفت اگر نمی‌تونی ازش نگهداری کنی، برو، زنگ می‌زنیم پلیس و تحویل اونا میدیم و اونا هم میبرنش شیرخوارگاه، همون موقع فهمیدم الهام رو بردن بیمارستان. مهدیه می‌گفت سونوگرافی گفته بچه‌اش مرده، به پرستاره گفتم، گفت سخته ولی میشه. باید بچه رو از این بیمارستان میبرد یه بیمارستان دیگه، یه پرستار آشنا اونجا داشت و کمک کرد که جای بچه الهام بزارش. مکثی کرد و گفت: -تا اینجا راضی بودم، از شر مسیولیت یه بچه خلاص شده بودم، ولی می‌دونی کجا پشیمون شدم، اونم مثل سگ؟ نگاهم کرد و گفت: -وقتی تو همون بیمارستان آوردنش به بابات نشونش بدن و منه بی شعورم اونجا بودم. انگشتمو گذاشتم تو انگشتش و اونم گرفت. محکم، ول نمی‌کرد، همونجا مثل سگ پشیمون شدم.
عزیزترین آدمها مثل پازلن ... اگه نباشن ... نه جاشون پر میشه نه چیزی جاشونو می گیره قدر یکدیگر را بدانیم ...  ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت335 تمام حواسم توی زیرزمین بود. دلم می‌خواست بقیه خاطرات مهیار رو بخو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 لباس‌هایی رو که از قبل برای پویا آماده کرده بودم رو تنش کردم. به اتاق خواب برگشتم. روی تخت دراز کشیده بود و تنها کاری که کرده بود، باز کردن دکمه‌های پیرهنش بود. صداش زدم. چشم هاش رو باز کرد. سفیدی چشم‌هاش سرخ شده بود، یه کم از این سرخی ترسیدم و گفتم: -می‌خوای دیرتر بریم؟ روی تخت نشست و همونطور که پیراهن رو از تنش در می‌آورد، لب زد: - نه، فقط یه پیرهن بهم بده. پیراهنی رو که از قبل آماده کرده بودم، بهش دادم و کمک کردم تا بپوشه. دکمه‌های لباسش رو بست و کمی عطر به خودش زد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد. حالش خوب نبود و این رو از رفتارهاش می‌شد، فهمید. ای کاش به این مهمونی نمی‌رفتیم! حاضر شدم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشسته بود و به پویایی که مشغول شیطنت بود، نگاه می‌کرد. با دیدن من بلند شد و به طرف در رفت. سوار ماشین شدیم و حدود نیم ساعت بعد کنار یک ساختمون چهار طبقه نگه داشت. توی راه کلاً حرفی نزده بود. دستم به دستگیره در نرسیده بود که با صداش متوقف شد. برگشتم و نگاهش کردم. کمی اخم کرده بود و خیلی جدی به من نگاه می‌کرد. - الان که رفتیم تو تنها کلامی که به علیرضا می‌گی فقط سلامه. می‌دونم باهاش دست نمی‌دی پس نمی‌گم، هر جا که اون هست تو نباید اونجا باشی. هر چی پرسید به هیچ عنوان جواب نمی‌دی. روبه روش نمی‌شینی. ازت سوال پرسید جوابش رو نمی‌دی، ماهک رو بغل نمی‌کنی که بهانه دستش بدی که بیاد ‌طرفت. کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید و با لحنی تهدیدآمیز ادامه داد: - بهار، اگه به هر دلیلی هر کدوم از این کارهایی رو که گفتم رو انجام ندادی، خودت رو برای یه بازخواست بزرگ آماده می‌کنی، باز خواستی که من توش کوتاه بیا نیستم. فهمیدی؟ انتظار این شکل حرف زدن رو بعد از دو روز رفتار محبت آمیز ازش نداشتم. ولی می‌دونستم که چرا عصبیه. پس اعتراضی نکردم و سرم رو به معنی بله تکون دادم. کلافه و عصبی گفت: - صدات رو بشنوم. فهمیدی؟ آروم لب زدم: - فهمیدم. از این شخصیتش می‌ترسیدم. وقتی اخم پیشونیش رو می‌دیدم، هول به دلم می‌افتاد. پیاده شدیم. پویا رو بغل کرد و به طرف در ساختمون رفتیم. زنگ زد و بعد از باز شدن در و گذشتن از مرحله آسانسور، وارد راهرویی شدیم که دو تا در چوبی خیلی زیبا داشت. مهگل جلوی یکی از درها ایستاده بود. بلوز و شلواری پوشیده بود و حجابی نداشت. به طرف من اومد و بعد از روبوسی و احوالپرسی، ما رو به داخل دعوت کرد. همه اعضای خانواده‌اش بودند. سلام کردم و بعد از خوش و بشی کوتاه، کنار مهیار روی مبل نشستم. متاسفانه مهگل، خانواده شوهرش رو هم دعوت کرده بود. عطیه گوشه‌ای ترین نقطه سالن نشسته بود و حسابی هم اخماش‌هاش تو هم بود. پروانه و احمد هم بهتر از اون نبودند. پریا و علیرضا هم نبودند. عمو میثم هم چند دقیقه بعد از ما وارد خونه شد. نگاهی کلی به خونه انداختم. خونه قشنگی بود و دکور ساده‌ای داشت. آشپزخونه و کابینت‌های سفیدش از سالن دیده می‌شد. دوتا در سفید رنگ که فکر می‌کنم اتاق خواب بودند و جالب‌ترین قسمت خونه، دکور آبی و سورمه‌ای سالن بود. نگاهم رو از کاوش خونه برداشتم. مهسان کنارم نشست. تیپ و لباسش رو از نظرم گذروندم. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت336 لباس‌هایی رو که از قبل برای پویا آماده کرده بودم رو تنش کردم. به ات
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 برام جای تعجب داشت که اینجوری لباس پوشیده بود. یه سارافون سرمه‌ای رنگ که تا زیر زانوش بود و از کمر چند تا پیلی بزرگ خورده بود. زیر سارافونی و شلوار آبی رنگ و از همه جالب‌تر، هد گیپوری تزیین شده‌ای که تمام موهاش رو پوشانده بود. ‌ ععشال آبی و ععهععع بلندی که تا روی سینه‌اش رو می‌پوشوند. آرایش زیادی هم نکرده بود. پشت چشم نازک کرد و گفت: -چیه؟ خجالت نکش‌ تو هم یه چیزی بارم کن! - بانمک و خوشگل شدی. - مسخره می‌کنی؟ -برای چی باید مسخره‌ات کنم! لباسهای به این قشنگی پوشیدی. - مهبد، از در خونه تا اینجا بهم خندیده. از وقتی هم که اومده اینجا، هر وقت بیکار شده، یه چیزی پرونده. - مهم خودتی. از روی شونه‌ام پشت سرم رو نگاه کرد و گفت: - چیه؟ حالا یه دفعه هم که من به سلیقه تو لباس پوشیدم، اینطوری نگام می‌کنی؟ سرچرخوندم و قیافه متعجب مهیار رو دیدم که به مهسان خیره شده بود. آروم گفت: - خدا کنه واقعا برنامه‌ای نداشته باشی. دوباره به مهسان نگاه کردم. با حرص نگاهش رو از مهیار گرفت. بلند شد و به طرف دری که فکر می‌کنم اتاق خواب بود، رفت. بلند شدم که دستم کشیده شد. به ناچار دوباره روی مبل نشستم و به قیافه جدی مهیار نگاه کردم. جدی پرسید: -کجا؟ - هم این که لباس عوض کنم، هم یه کم با مهسان حرف بزنم. دستم رو رها کرد. -زود بیا. سر تکون دادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم. به اتاقی رفتم که مهسان رفته بود. پر از اسباب بازی بود و یک دکور دخترونه ملایم داشت. مهسان گوشه‌ای از اتاق روی زمین نشسته بود و به ماهک و پویا نگاه می‌کرد. با لبخند نگاهش کردم و به طرفش رفتم. کنارش نشستم و گفتم: -معمولاً وقتی آدم تغییر می‌کنه، یه کم طول می‌کشه تا بقیه با این تغییرات کنار بیان. با لبهای ورچیده پرسید: - بهار، زشت شدم؟ - به نظرم خیلی هم جذاب شدی. راستی اون داستان موتور سواریت چی شد؟ هیجان زده به طرفم برگشت و گفت: - بابا قراره ببرم پیست موتور سواری. نمی‌دونی چقدر هیجان دارم. شاید تا آخر هفته دیگه بریم. لبخند زدم، ولی نه به هیجان مهسان، به فکر باز آقا مهدی. اگه من این کار رو کرده بودم، وسط خونه، تو همون شیراز، بعد از کلی شکنجه دردناک، حکم اعدامم صادر می‌شد، ولی آقا مهدی به یه تذکر بسنده کرده بود و برای تخلیه هیجان و جلوگیری از اشتباه دخترش، این فکر رو کرده بود. دکمه‌های مانتوم رو دونه دونه باز کردم و مانتو رو از تنم درآوردم، که مهسان گفت: -اوهو، چه لباس قشنگی! ندیده بودم قاطیه لباس‌هات. - همین امروز مهیار برام خریده. ابرو بالا داد و با یه لبخندی کج که روی صورتش بود، گفت: - خب این داداش من که اینقدر تو رو دوست داره، برات از این لباس‌های خوشگل و قشنگ می‌خره، تو چرا باهاش قهر می‌کنی؟ لبخندم جمع شده و کمی نگاهش کردم و پرسیدم: -مهبد گفت؟ کمی صداش حرصی شد و گفت: - مهبد گفت؟ از وقتی اومد خونه تا خود صبح خندید. اینقدر خندید که همه رو کلافه کرد. دلم می‌خواست زنگ بزنم بهت یه دو تا حرف بارت کنم که حداقل می‌خوای ناز کنی یه جوری ناز کن این مهبد بی جنبه نفهمه. شانس آوردی که تلفنتون قطعه. به اون بی احساس هم که جرات نداشتم زنگ بزنم. - همه فهمیدند؟ -پس چی؟ تازه عمو میثم هم خونه ما بود، اون هم فهمید. لبم رو به دندون گرفتم و به مهسان خیره شدم. - آبروت رفت؟ اشکال نداره، پیش میاد. حالا برای چی قهر کرده بودی؟ -قهر نکرده بودم. نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حساب هر روز را جدا نگه دارید! امروز فقط امروز است و ربطی به دیروز و فردای شما ندارد! شور آینده را نداشته باشید و غم گذشته را نخورید! هر روز را از صبح تا شب برای همان روز زندگی کنید
زندگی كوزه ی آبی خنک و رنگين است آب اين كوزه گهی شور و گهی شيرين است زندگي گرمي دلهای به هم پيوسته است تا در آن "عشق" نباشد همه درها بسته است
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت337 برام جای تعجب داشت که اینجوری لباس پوشیده بود. یه سارافون سرمه‌ای
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مانتوی سفید و بلندم رو به در کمد ماهک آویزون کردم و شالم رو روی سرم مرتب کردم. برای اینکه بحث عوض بشه گفتم: -چطور پریا نیومده؟ ابرو بالا داد و گفت: - چرا، اومده بود، ولی نمی‌دونم مامان مهری چی بهش گفته که سریع حاضر شد و گفت که می‌خواد بره. علیرضا هم رفت که برسونش. البته من هم اون موقع اینجا نبودم، مهگل برام تعریف کرد. ذوق زده حالت پاهاش رو عوض کرد و گفت: -راستی بهار، یه چیزهایی در مورد پریا فهمیدم، دارم هنوز تحقیق می‌کنم. کامل بشه برات تعریف می کنم. فقط این رو بگم که فکر نمی‌کنم پریا بدونه جلد پاسپورت چه رنگیه، چه برسه به اینکه کانادا رفته باشه. با تعجب پرسیدم: - یعنی تو این چند سال خارج نبوده؟ - نمی دونم کجا بوده، ولی کانادا یا هر کشور خارجی دیگه‌ای نبوده. مامان داشت برای مهگل تعریف می‌کرد، من یه خورده‌اش رو شنیدم. حالا مامان از کجا فهمیده و چه اتفاقاتی افتاده، در دست بررسیه. یه دفعه در باز شد و نیم تنه مامان مهری از لای در تو اومد. با نگاهش سر تا پام رو کمی کاوش کرد و با لبخندی ظاهری گفت: - بهار جان داری چیکار می‌کنی؟ مهیار کلافه است، بیا برو بشین کنارش. - چشم، الان اومدم. مامان مهری رفت و من رو به مهسان گفتم: - مهسان، می‌تونی یه کاری برام بکنی؟ - چی؟ تو فقط امر کن. - یه کاری کن علیرضا امشب سمت من نیاد. چشم باریک کرد و گفت: _ مهیار بهت گیر می‌ده؟ - بعدا برات توضیح می‌دم. هم به خاطر من، هم به خاطر برادرت، یه ترفندی بزن، علیرضا سمت من نیاد. لطفا! سر تکون داد و گفت: - باشه، تو برو. شالم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و کنار مهیار نشستم. مهیار با گوشه چشمش نگاهی اخم آلود به من انداخت و گفت: -دو ساعته اونجا به هم چی می‌گید، حالا خوبه گفتم زود بیا. چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. نمی‌خواستم عصبی‌ترش کنم. با سر به ظرف بشقاب روی میز اشاره کرد و گفت: - برات میوه برداشتم، بخور. دیگه هم از کنار من بلند نشو. چشمی زیر لب گفتم و بشقاب میوه رو برداشتم. از هر میوه‌ای یه دونه برداشته بود و بشقاب رو پر از میوه کرده بود. باید یکم آروم می‌شد. سیبی برداشتم و پوستش رو کندم و تیکه کردم. بشقاب رو جلوی مهیار گرفتم. نگاهی به بشقاب کرد و با همون اخم گفت: - نمی‌خورم. کمی نگاهش کردم. بشقاب رو روی میز گذاشتم و طوری که فقط اون بشنوه، لب زدم: - باشه، نخور، منم نمی‌خورم. بهش نگاه نمی‌کردم، ولی سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. دست دراز کرد و تکه‌ای از سیب رو برداشت. بشقاب رو جلوی من گرفت. نگاهی به سیب توی دستش کردم و با لبخندی نامحسوس و رضایت بخش بشقاب رو گرفتم. کنار گوشم گفت: - با من لج بازی نکن، عواقب خوبی نداره. سعی می‌کردم، لبخند نزدم، ولی چشمهام خوشحال بودند. سر چرخوندم، نگاهم افتاد به میثم که رو به روی ما نشسته بود و طوری نگاه می‌کرد که انگار پرده سینما رو نگاه می‌کنه. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت338 مانتوی سفید و بلندم رو به در کمد ماهک آویزون کردم و شالم رو روی سرم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چشم ازش گرفتم و تکه‌ای سیب از بشقاب برداشتم و به دهنم گذاشتم. هر چیزی خودم می‌خوردم، به مهیار هم ‌می‌دادم و اون هم با چشم غره ازم می‌گرفت. با بلند شدن صدای تیک در و بعد هم ورود علیرضا، همه ایستادیم. نگاهی به جمع انداخت و با دیدن مهیار پر سر و صدا وارد خونه شد. - به به، آقا مهیار! پارسال دوست، امسال آشنا. به طرف مهیار اومد و باهاش دست داد. مهیار اخمش غلیظ تر شده بود، ولی سعی تو کنترل خودش داشت. علیرضا سر چرخوند و به من نگاه کرد و گفت: - به به، بهار بانو! خیلی خوش اومدید. بهار رو به این خونه آوردید. دستش رو کمی بالا آورد و گفت: -دفعه پیش دستم رو پس زدی و باهام دست ندادی، الان حواسم هست که خودم رو ضایع نکنم. دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و تا کمر جلوی من خم شد. با صدایی بلند سلام کرد. سلامش رو خیلی معمولی جواب دادم. کمر صاف کرد و گفت: - بفرمایید، خواهش می‌کنم. کنار مهیار نشستم. دستش رو روی شونه‌ام انداخت. عصبی شده بود، ولی دستش لرزش زیادی نداشت و رنگ پریدگی تو صورتش دیده نمی‌شد. مهگل با سینی چای وارد سالن شد. علیرضا سریع از جاش بلند شد و گفت: - ماه بانو، شما چرا؟ وقتی منه حقیر اینجا نشستم. مهگل نازی تو صداش انداخت و جواب داد: - شما سروری، این حرفها چیه! تو این چند تا برخوردی که با علیرضا داشتم، متوجه شده بودم که آدم زبون بازیه، اما امشب دیگه سنگ تموم گذاشته بود. سینی چای رو از مهگل گرفت و رو به آقا مهدی گفت: - پدر زن جان، می‌دونم به حکم بزرگتری، باید اول به شما تعارف کنم، اما امشب این مهمونی به افتخار این خانمه محترمه، پس اول ایشون. آقا مهدی با لبخند گفت: -بفرمایید. سینی رو جلوی من گرفتم. هنوز دستم رو از روی پام بلند نکرده بودم که مهیار دست دراز کرد و دو تا فنجون برداشت. یکیش رو جلوی من و اون یکیش رو جلوی خودش گذاشت. علیرضا گفت: - شوهرت خیلی هوات رو داره‌ها. چیزی نگفتم، حتی لبخند هم نزدم. گ با توجه به حساسیت مهیار به این مرد، تمام تلاشم این بود که حرکاتم عصبیش نکنه. علیرضا سینی خالی شده رو به آشپزخانه برگردوند و طوری با مهگل حرف می‌زد و دور و برش می‌گشت، که باور حرف‌های مهیار، واقعا سخت شده بود. با همه خوش و بش می‌کرد و به خاطر حرف‌ها و صحبت‌هاش تقریباً محیط ساکت خونه شاد شده بود. همه لبخند می‌زدند و خوشحال بودند؛ به غیر از مهیار و صد البته من. مهبد کنار علیرضا نشست و مشغول صحبت باهاش شد، با نشستن علیرضا بالاخره خونه ساکت شد. توی سالن چشم چرخوندم. عطیه و پروانه اخم‌هاشون تو هم بود و دیگه پچ پچ نمی‌کردند، ولی دایی احمد تو خودش بود و تنها یه گوشه نشسته بود. میثم و آقا مهدی با هم صحبت می‌کردند. با صدایی که کنار گوشم نشست از تماشای جمعیت دست برداشتم و به صاحب صدا نگاه کردم. - حوصله‌ات سر نرفته؟ - یه کم. - خب من الان یه چیزی بهت می‌گم که حوصله بیاد سرجاش. سوالی به چشمهای گرد مهسان نگاه کردم، که ادامه داد: - خبرهای جدید از پریا. این رو هم همین الان فهمیدم. - چی فهمیدی؟ - گفتم بهت که پریا اصلا خارج نرفته بوده و ایران بوده، فهمیدم کجا بوده. دست دراز کرد و چایی من رو از روی میز برداشت و گفت: - این رو من می‌خورم، بعد یه دونه برای تو می‌ریزم. چای رو بدون قند خورد و گفت: - نیشابور بوده، ولی اینکه چرا نزدیک هفت سال اونجا بوده و هر بار که می‌اومده می‌گفته کانادا بودم، این رو هنوز نمی‌دونم. نویسنده: