eitaa logo
بهار🌱
20.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
593 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
. https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد _چرا بیرونش نمیکنی توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت _چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد _ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت _چون زنمه https://eitaa.com/Baharstory/18878
. https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت144 💕اوج نفرت💕 شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم. _نگار...نگار. چشمم رو باز کردم ک
💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن غذا فوری خداحافظی کرد و رفت. شروع به خوندن درس هام کردم با انرژی مضاعفی که از محبت های احمد رضا گرفته بودم. تا غروب تو اتاق تنها بودم. نزدیک اومدن احمد رضا بود روسریم رو دراوردم و موهام رو شونه کردم از یه طرف روی شونم ریختم لباسی که عید عمو اقا برام خریده بود رو پوشیدم روی مبل نشستم و منتظر ورود احمد رضا شدم. این حق احمدرضا بود دربرابر محبت هاش. بالاخره انتظارم به پایان رسید و صدای در اتاق بلند شد. پشت در ایستادم و با صدای ارومی گفتم: _کیه? _نگار باز کن منم? شنیدن صداش برام ارام بخش بود در رو باز کردم. اومد داخل. نگاه گذراش روی من ثابت موند تمام اجزای صورتش لبخند میزدند. سرم رو به خاطر نگاه خاصش از شرم پایین انداختم با ذوق گفت: _چه کردی امشب! انقدر عکس العملش خاص بود که پشیمون شدم چرا روسری سرم نکردم. غذاهایی که از بیرون گرفته بود رو روی میز گذاشت. _چی کار کردی صبح تا حالا? _هیچی فقط درس خوندم. چشمکی زد و گفت: _یعنی الان بپرسم همه رو بلدی? خنده ریزی کردم و ترجیح دادم نگاهم رو ازش بگیرم. دو ساعت از حضورش میگذشت با عشق نگاهم میکرد. سعی میکرد من رو به حرف بگیره ولی هنوز باهاش معذب بودم. _سفره رو پهن کن بخوریم. _چشم. کاری رو که میخواست انجام دادم سر سفره روبروی هم نشستیم یه قاشق از غذا رو خوردم که دستگیره در اتاق به شدت بالا و پایین شد چون در قفل بود باز نشد. شکوه خانم بود. از باز نشدن در عصبی تر شد شروع کرد به در زدن. _باز کن در رو احمد رضا. من غرق استرس شدم ولی احمد رضا نفسش رو سنگین بیرون داد و سمت در رفت تا در رو باز کرد. شکوه خانم با حرص وارد شد نگاهش بین من و سفره ی پهن جابه جا شد دستش رو بلند کرد و توی صورت احمد رضا خوابوند. احمد رضا که منتظر این رفتار مادرش نبود سوالی نگاهش کرد _من با تو قهر میکنم که تو بیای عذر خواهی کنی، تو سفرت رو از من سوا میکنی? احمد رضا کلافه گفت: _مامان خودت گفتی نمیخوای با ما غذا بخوری? _من تو رو نگفتم این بی کس و کار رو گفتم. اخم های احمد رضا تو هم رفت. _کس و کارش منم، چون ناموسمه. شکوه خانم چهرش رو مشمعز کرد _بس کن احمد رضا. حالم از حرف هایی که بابات یادت داده بهم میخوره. _شما مادر منی، احترامت واجب. ولی این دلیل نمیشه که به زن من بی احترامی کنی. شکوه خانم با حرص من رو نشون داد. _این احترام حالیشه، اگه حالیش بود الان ایستاده بود. اصلا حواسم نبود انقدر که هول شده بودم نشسته بودم و نگاش میکردم. نگاه دلخور و عصبی احمد رضا دلم رو لرزوند فوری ایستادم و زیر لب گفتم: _سلام. شکوه خانم با صدای پر از بغض گفت: _من بیست و چهار سال زحمت پسرم رو نکشیدم که الان تنهام بزاره، در اتاقش رو قفل کنه وبیرون نیاد. احمد رضا مایوسانه گفت: _مامان خودت گفتی ... با فریاد گفت: _تو هم منتظر بودی حرف از دهن من دربیاد، اره? احمد رضا سرش رو پایین انداخت شکوه خانم با حرص گفت: _بیا اشپزخونه با ما شام بخور. منتظر جواب پسرش نشد و رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💞❣💞 👆 دانلود و استفاده مستلزم 👆 💞❣💞
💞❣💞 👆 دانلود و استفاده مستلزم 👆 💞❣💞
بهار🌱
#پارت145 💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن غذا فوری خداحافظی کرد و رفت. شروع به خوندن درس هام کردم با انرژی
💕اوج نفرت💕 احمد رضا در رو بست و دلخور به من نگاه کرد. یکم بهش خیره شدم سرم رو پایین انداختم. _یه چی بپوش بریم بیرون. جلو رفتم و روبروش ایستادم. _به خدا هول شدم. سرش رو پایین انداخت. _ایراد نداره، بپوش بریم. دوست نداشتم برم سرو رو پایین انداختم. _میشه من نیام? کلافه دستم رو گرفت و سمت کمد اروم هول داد. _نه، زود باش. به ناچار مانتوم رو پوشیدم و روسری رو روی سرم مرتب کردم همراه با احمد رضا بیرون رفتم. دوباره دستم رو گرفت با این کارش میخواست به مادرش بفهمونه که هیچ جوره کوتاه نمیاد. وارد اشپزخونه شدیم صندلی ها سر جاشون بود ولی سه تا بشقاب غذا روی میز بود. شکوه خانم نگاه پر از نفرتی بهم انداخت. _اینو چرا اوردی? تلاش کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد بدون توجه به حرف مادرش صندلی رو برای من بیرون کشید زیر لب گفت: _بشین. کاری رو که میخواست انجام دادم کنارم نشست. بشقابش رو جلوی من گذاشت رو به توران خانم جایگزین بانو خانم گفت: _یه بشقاب کم گذاشتید. _نه اقا خانم گفتن سه تا بذارم. بی اهمیت گفت: _خب الان یکی یگم بده. توران نگاهی به شکوه انداخت و سرش رو پایین انداخت. مرجان دلش برای برادرش سوخت خواست که بایسته و کاری برای برادرش انجام بده که مادرش گفت: _بشین. احمد رضا متوجه رفتار های مادرش شد خم شد و قاشق مرجان رو برداشت و با لبخند به خواهرش گفت: _ برو برای خودت یه قاشق بیار، من با نگار از یه بشقاب غذا میخوریم. مرجان لبخند رضایت بخشی زد وبلند شد شکوه خانم با حرص نگاهم میکرد که چرا نقشه ای که کشیده عملی نشده. اون شب غذا رو تو بشقاب مشترک خوردیم البته من نخوردم و فقط با غذا بازی کردم، چون نمیتونسنم بخورم، چند باری احمد رضا با پاش اروم به پام زد که بخورم ولی از گلوم پایین نمیرفت. بعد از شام همه جلوی تلویزیون نشستن، واقعا معذب بودم. اروم کنار گوش احمد رضا گفتم: _میشه من برم? یکم نگاهم کرد لب زد: _چرا? اگه میگفتم معذبم نمی ذاشت. _فردا امتحان داریم، برم یکم درس بخونم. _برو فوری ایستادم و به اتاق برگشتم. خیلی گرسنم بودم. سمت سفره ی پهن وسط اتاق رفتم. غذای سرد شده قابل خوردن بود. تند و سریع خوردمو سفره رو جمع کردم. سراغ کتابم رفتم و خودم رو مشغول کردم. خیلی طول نکشید که احمد رضا هم به اتاق برگشت، یکم عصبی بود کتابم رو بستم و بهش نگاه کردم. _تموم شد درست? _بله. چراغ رو خاموش کن ببا بخوابیم. _چشم. کاری رو که گفت انجام دادم روی تخت کنارش دراز کشیدم. چرخید سمتم نگاه دقیقی به بازوم کرد و اخم هاش تو هم رفت. _دستت چی شده? دستم رو رو بازم کشیدم. _نمیدونم. ایستاد برق رو روشن کرد و دقیق تر بازوم رو نگاه کرد. بازوم به خاطر مشت محکمی که دیروز مرجان تو اشپزخونه بهم زه بود کمی کبود شده بود. دستم رو روش گذاشتم. _مرجان باهام شوخی کرده. _انقدر محکم! نگاهش به ساق دستم افتاد که به خاطر منگنه ی بیرون زده کارتون بالای کمدش حسابی زخم شده بود. _اینم کار مرجانه? دستم رو روی زخمم گذاشتم هول شدم و با استرس نگاهش کردم اخمش شدید تر شد. _نگار ازت سوال پرسیدم? سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _ببخشید اقا... با شتاب سرم رو بالا اورد و عصبی گفت: _چی رو ببخشم? یه لحظه متوجه سو تفاهمی که براش ایجاد شده بود، شدم. _دیروز که شما رفتید حوصلم سر رفت. برام سخت بود گفتنش، لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو ازش گرفتم. _از سر... خیلی محکم و جدی گفت: _وقتی حرف میزنی تو چشم هام نگاه کن. نگاهم رو به چشم هاش دادم. ترسیده بودم. _از سر کمدتون، اشاره کردم به کمد _ از تو اون کارتونه یه کتاب برداشتم، دستم گرفت به منگنش که بیرون زده بود اینجوری شد. یکم نگاهش بین چشم هام جابه جا شد در نهایت نگاهش رو به روبرو داد. _کتاب های توی کارتون بدرد تو نمیخوره. _کتاب نبود. یعنی بعدش که اوردم پایین فهمیدم کتاب نیست. البوم بود. خیره نگاهم کرد. _گذاشتی سر جاش? شرمنده بودم ولی جرات برداشتن نگاهم از نگاهش رو نداشتم با سر گفتم نه. لبخند نامحسوسی زد. _الان کجاست? اشاره کردم به زیر تخت. خم شد اوردش بالا. _ببخشید میخواستم بزارم سر جاش. شما اومدید هول شدم. دستش رو سمت صورتم اورد از ترس یکم خودم رو عقب کشیدم مکث ارومی کرد موهام رو پشت گوشم گذاشت. _این البوم داستان داره. یه بار مادرم اینو داد گفت که اتیشش بزنم. نفس سنگینی کشید اولین صفحه ی البوم رو باز کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت146 💕اوج نفرت💕 احمد رضا در رو بست و دلخور به من نگاه کرد. یکم بهش خیره شدم سرم رو پایین اند
💕اوج نفرت💕 _الکی بهش گفتم باشه ولی نتونستم. پدر بزرگم در حق مادرم خیلی ظلم کرده. انگشتش رو روی زنی گذاشت که صورتش خراش داده شده بود. _این زن عمو ارزوعه. پدر بزرگم خیلی بین عروس هاش فرق میگذاشت. اصلا مادر من رو به عنوان عروسش قبول نداشت. مادرم هم کینه ی همشون رو سر زن عموم خالی کرده، تمام عکس هاش خراب کرده. به چشم هام نگاه کرد. _شاید یه روزی برات تعریف کردم. من همه چیز رو از مرجان شنیده بودم. ایستاد سمت کمد رفت. البوم رو به راحتی توی کارتون انداخت. چراغ رو خاموش کرد. نور چراغ خوابش انقدر زیاد بود که بشه اطراف رو کامل دید. کنارم نشست. توی یه حرکت تیشرتش رو دراورد. فوری نگاهم رو ازش گرفتم پشت بهش خوابیدم. از پشت من رو تو اغوش گرفت و به خودش چسبوند. ترجیح دادم هیچ تکونی نخورم تا بخوابه یک ربعی کشید تا خوابش ببره. نمی تونستم از تو اغوشش بیرون بیام، چون خیلی محکم گرفته بودم. تو همون شرایط خوابیدم. زندگیم همینجوری میگذشت صبح ها مدرسه، ظهر تا غروب تنها، شب با کنایه های شکوه خانم و دست اخر هم تو اغوش گرم احمد رضا. اغوشی که بهم امنیت و ارامش میداد. احمد رضا تو بد شرایطی ناجیم شده بود. البته گاهی هم پنهانی بیرون میرفتیم. از رامین خبری نبود ولی متوجه حساسیت های احمدرضا شده بودم. همش بر میگشت به دروغی که مادرش بهش گفته بود. اینکه من از رامین خاستگاری کردم و بهش علاقه دارم. فصل امتحانا بود اخرین امتحانم رو دادم و از مدرسه بیرون رفتم. مرجان که رابطش با من خیلی سرد شده بود زودتر از من روی صندلی عقب نشسته بود. در جلو رو باز کردم و نشستم. احمد رضا اروم زد رو پام. _چطور دادی? _عالی، خدا رو شکر تموم شد. ماشین رو روشن کرد _کی گفته تموم شده? متعجب نگاش کردم. _این اخرین امتحانمون بود دیگه! _مگه کنکور ندارید شما? من دفتر چه کنکور رو با مرجان ارسال کرده بودم ولی انتظار نداشتم که احمد رضا من رو هم برای دانشگاه حمایت کنه خیلی خوشحال بودم و این خوشحالی توی صورتم نمایان بود. جلوی در خونه پارک کرد خواستم پیاده شم که دستم رو گرفت. _سریع برو تو لباس هات رو عوض کن بیا بریم جایی. لبخند زدم. _چشم. فوری سمت خونه رفتم شکوه خانم روی مبل نشسته بود و به در خیره بود سلام ارومی گفتم که مثل همیشه جواب نداد. وارد اتاق شدم مانتویی که عمو اقا عید برام خریده بود رو پوشیدم و با روسری سبز ملایم هم رنگ مانتوم ست کردم. اون روز هابه شوق رامین این رنگ رو انتخاب میکردم. دیگه دوستشون نداشتم ولی تنها مانتو شیکی که داشتم همون بود کیف ورنی براقم رو که به جای بند زنجیر طلایی داشت رو هم روی دوشم انداختم. چادرم روی سرم مرتب کردم با احتیاط بیرون رفتم. شکوه خانم از دیدن دوبارم ناراحت شد. _کجا ان شاالله ? ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم. بدون اینکه عکس العملی نشون بدم از خونه بیرون اومدم سوار ماشین شدم. نمی دونستم کجا داریم میریم فقط دوست داشتم زود تر از خونه دور بشیم. بعد از یک ربع سکوت ماشین رو نگه داشت مغازه ای رو نشونم داد _برو اونجا. برات وقت گرفتم. رد انگشتش رو گرفتم چشمم به تابلویی افتاد که مورد اشاره ی احمد رضا بود. "ارایشگاه پرنسس" 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد _چرا بیرونش نمیکنی توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت _چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد _ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت _چون زنمه https://eitaa.com/Baharstory/18878
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت147 💕اوج نفرت💕 _الکی بهش گفتم باشه ولی نتونستم. پدر بزرگم در حق مادرم خیلی ظلم کرده. انگشتش
💕اوج نفرت💕 خجالت زده سرم رو پایین انداختم. کیف پولش رو روی داشبورد گذاشت و با لبخند گفت: _بردار برو. نگاهم که به پایین بود به کیفش دادم و لب زدم: _پول دارم. فوری پیاده شدم وارد ارایشگاه شدم. کارم تو ارایشگاه نیم ساعت طول کشید به صورتم که خیلی تغییر کرده بود با لبخند نگاه کردم. لباس هام رو پوشیدم از پول هایی که عمو اقا قبلا بهم داده بود هزینه ارایشگاه رو حساب کردم بیرون رفتم. ماشینش که جلوی در ارایشگاه بود رو نگاه کردم در رو باز کردم سوار شدم ازش خجالت میکشیدم کامل برگشت سمتم. _ببینم تو رو. عکس العملی نشون ندادم که با دست اروم صورتم رو سمت خودش چرخوند. لبخند پر از شیطنتی زد. _چه خوشگل شدی. تو همون حالت نگاهم رو ازش گرفتم از اینکه انقدر با دقت نگاهم میکرد لذت میبردم. احمد رضا بعد از محرمیتمون زمین تا اسمون با قبلش فرق داشت. قبلا نگاهم نمیکرد و تمام رفتار هاش نسبت به من برادرانه بود اما الان کاملا متفاوت. دستش رو انداخت و ماشین رو روشن کرد از اینه عقب رو نگاه کرد راه افتاد. _الان میریم یه جای خوب. اروم پرسیدم: _کجا? _صبر کن میفهمی. تا مقصد سکوت کردیم. بعد از پارک ماشین وارد یک رستوران شدیم. احمد رضا وضع مالی خوبی داشت ولی خیلی اهل جاهای خاص و شیک نبود. پشت میزی که خودش انتخاب کرد نشستیم. اهنگ ملایمی که پخش میشد ارومم کرده بود. _نگار. چشم از فضای قهوه ای رنگ رستوران برداشتم و بهش خیره شدم. نگاهش انقدر خاص بود که نمی تونستم چشم بهش بدوزم. نگاهم رو روی یقه ی لباسش سر دادم. _به من نگاه کن. علاوه بر نگاش صداش هم رنگ خاصی گرفته بود. به زور چند ثانیه ای نگاش کردم تپش قلبم بالا رفته بود دوباره خیره شدم به یقش. _باشه نگاه نکن. از اینکه نگاهش نمیکنم دلخور نبود چون درکم میکرد. بین من و احمد رضا همه چیز زود اتفاق افتاده بود. جعبه ی کوچیکی رو روی میز گذاشت. _تولدت مبارک. یه لحظه شک شدم. انقدر اتفاق های بد و تلخ برام افتاده بود که خودم رو یادم رفته بود. تولدم بود هفده ساله شده بودم متاهل بودم دیگه احساس تنهایی و بیکسی نداشتم. اشک تو چشم هام جمع شد به پاس این همه محبت و خوبی احمد رضا نگاهم رو به نگاهش دوختم. دیدم تار شده بود برای واضح دیدن مرد روبروم اجازه دادم تا اشک هام پایین بریزن. به زور لب زدم: _اقا شما خیلی خوبید. دستمالی رو از روی میز سمتم گرفت. _چرا الان که نگاهم میکنی اشک میریزی تا چشم های قشنگت رو نبینم. انقدری از حرف هاش ذوق کردم که وسط گریه خندم گرفت. دست دراز کردم تا دستما رو بگیرم که اجازه نداد و دستش رو عقب کشید ایستاد خم شد خودش اشک هام رو پاک کرد. جعبه ی کوچیک روی میز رو برداشت و انگشتر ظریفی که داخلش بود رو دستم کرد. دستم رو روبروی صورتم گرفتم خیلی زیبا بود. _ممنون خیلی زیباست. _برازنده ی خودته. غذامون رو که خوردیم احمد رضا خواست پول غذا رو حساب کنه که یادش افتاد کیف پولش رو روی داشبورد جا گذاشته رو به من گفت: _تو یه لحظه اینجا بمون من برم کیفم رو بیارم. _نه صبر کنید من حساب کنم. خبر از پول هایی که عمو اقا به من داده نداشت با تعجب نگاهم کرد کیفم رو باز کردم سرش رو خم کرد و داخل کیفم رو دید تعجبش بیشتر شد. پول غذا رو حساب کرد و بیرون رفتیم کنار ماشین ایستاد خیلی جدی گفت: _نگار تو این همه پول رو از کجا اوردی? _عمو اقا بهم داده. متعجب تر از قبل گفت: _کی ? _خیلی وقته، ولی من خرجشون نکردم. _چرا به من نگفتی بهت پول داده? _فکر نمی کردم مهم باشه اخه اون موقع... _خیلی خب بسه. از این به بعد بگو باشه? _چشم. اون روز از رویایی ترین روزهای زندگیم بود. بعد از رستوران کلی خرید برام کرد اخر شب برگشتیم خونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت148 💕اوج نفرت💕 خجالت زده سرم رو پایین انداختم. کیف پولش رو روی داشبورد گذاشت و با لبخند گفت
💕اوج نفرت💕 به محض وردمون به خونه با صدای شکوه خانم میخکوب شدم. _کجا بودید? احمد رضا که کل خرید هام رو دستش گرفته بود با پاش در رو بست و رو به مادرش گفت: _سلام. بیرون بودیم. شکوه خانم یک قدم سمت من اومد که ناخواسته خیلی اروم پشت دست احمد رضا پناه گرفتم. با حرص به ابروهام نگاه کرد و گفت: _مگه من صبح تو رو صدا نکردم. چرا جوابم رو ندادی? احمد رضا نیم نگاهی به من کرد و رو به مادرش گفت: _حتما نشنیده. _چرا شنید، قدم هاش رو تند کرد. احمد رضا کلافه گفت: _چی کارش داشتی? نفس های حرصیش رو با نگاه به پسرش بیرون داد. احمد رضا با لحن خیلی ارومی گفت: _خب الان دوباره بگید. _میمون هر چی زشت تر، اداشم بیشتر. این بد ترکیب چی بود که ارایشگاه بردیش. خدا باید تو رو مثل مادرت کر و لال، عین بابات خل و چل خلق میکرد تا جای بزرگون نشینی و به ریش من بخندی. بی کس کار و یه لا قبا. نگاهش به کیسه هایی که دست احمد رضا بود افتاد. _نه مثل اینکه صدقه سر پسر من از یه لا قبایی دراومدی. احمد رضا کش دار مادرش رو صدا زد. _ماااامان. سکوت طولانی مادرش رو که دید رو به من با سر به در اشاره کرد و گفت: _تو برو تو اتاق. بغض امونم رو بردیده بود. دلم میخواست تلخ ترین جواب ها رو بهش بدم ولی مطمعن بودم احمد رضا در برابر جواب من به مادرش به کشیده صدا کردن اسمم اکتفا نمیکنه. شکوه خانم تن صداش رو بالا برد. _چرا نمیزاری باهاش حرف بزنم. قدم هام رو تند کردم و وارد اتاق شدم به در تکیه دادم و اروم اشک ریختم صداشون رو میشنیدم. _چه حرفی مادر من! شما فقط ناراحتش میکنی. صداش رو بغض الود کرد. _فقط ناراحتی اون برات مهمه? _عزیز دلم مگه نگار شما رو ناراحت کرده? _صبح بهش میگم کجا ان شالله جواب نمیده. _خب این چه سوالیه? نگار با من بوده. _با تو باشه، نباید جواب من رو بده? احمدرضا که کلافگی تو صداش موج میزد گفت: _من باهاش صحبت میکنم میگم ازتون عذر خواهی کنه. خوبه? اگر احمد رضا این خواسته رو از من داشته باشه جوابم بهش منفیه. کسی که باید عذر خواهی کنه اونه نه من، چند لحظه سکوت بعد صدای به شدت بسته شدن در اتاق شکوه خانم تو فضای خونه پخش شد. فوری سمت کمد رفتم لباس هام رو عوض کردم. نمی دونم چرا احمد رضا نیومد. روی تخت نشستم و به در خیره شدم غیبتش طولانی شد خواب چشم هام رو گرفته بود. دراز کشیدم چشم هام رو بستم خوابم برد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت149 💕اوج نفرت💕 به محض وردمون به خونه با صدای شکوه خانم میخکوب شدم. _کجا بودید? احمد رضا که
💕اوج نفرت💕 نزدیک های اذان بیدار شدم احمد رضا کنارم خوابیده بود. از اینکه دیشب دیر اومده بود یکم دلخور بودم. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. با وجود سر و صداهایی که کردم احمد رضا بیدار نشد روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. نکنه از ازدواجمون پشیمون شده باشه، شاید دیشب مادرش باهاش حرف زده راضیش کرده که بی خیال من بشه. به سمتش چرخیدم و به چهرش خیره شدم. خدایا کمکم کن میترسم از روزی که خسته بشه و نتونه در برابر خواسته های مادرش دووم بیاره. من اگر پشت پناهی داشتم تن به این ازدواج نمیدادم. اگر فقط یک حامی داشتم هیچ وقت همبستر احمدرضا نمیشدم. با اینکه دوستش داشتم و علاقه برام ایجاد بود ولی انقدر سریع اتفاق افتاده بود که درکش برام سخت غیر ممکن بود. دلشوره و اضطراب باعث میشد تا مدام علاقم رو پس بزنم و به اینده ای فکر کنم که روشن نمیدیمش. دیگه خوابم نرفت ایستادم و سمت پنجره رفتم پرده اتاق رو کنار زدم. متوجه شکوه خانم شدم که جلوی در با کسی حرف میزنه بعد از چند دقیقه شکوه خانم کنار رفت و مردی وارد شد. با دیدنش تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد رامین بود شکوه خانم اتاق احمد رضا رو نشونش میداد مطمعن بودم در رابطه با من صحبت میکنن از ترس گریم گرفت. غرق تماشای اون خواهر برادر بودم که دستی روی شونم نشست با ترس بهش نگاه کردم رد نگاهم رو دنبال کرد و دلخور ولی تیز گفت: _چی رو نگاه میکنی? من از احمد رضا میترسیدم وقت هایی که مثلا بازجوییم میکرد نمی تونستم جواب بدم ذل زدم تو چشم هاش، نفس هاش حرصی بودن، رگ گردنش بیرون زده بود. دیگه اون احمد رضای مهربون نبود. بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش مستقیم تو صورتم نگاه میکرد. چشم های اشکیم بیشتر عصبیش کرده بود تا نگاهم به رامین. با حرص بازوم رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت. پروانه دستم رو گرفت و کی فشار داد. _از چی میترسیدی? _از نگاهش. _نگار تو کلی سو تفاهم براش بوجود اوردی. _من که کاری نکردم. _اون فکر میکرده که تو رامین رو دوست داری و چشمت دنبالشه. چون مادرش بهش گفته بود که تو خاستگار رامین بودی. حالا تو رو جلوی پنجره دیده که داری به رامین نگاه میکنی و اشک میریزی. تو از ترس گریه کردی ولی اون فکر کرده اشک حسرت میریزی. _نباید بپرسه? _پرسید. تو نتونستی جوابش رو بدی. کلافه از دفاع پروانه از احمد رضا دستم رو از دستش بیرون کشیدم لبخند مهربونی بهم زد و گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که قضاوتت نکنم، چون بی انصافیه، چون من تو شرایط تو نبودم. چون هر کس اخلاق خودش رو داره و عکس العمل های خاص خودش رو تو مشکلات و اتفاقات نشون میده. من فقط برات از سو تفاهمی حرف زدم که باعث بی اعتمادی شده. خم شد و صورتم رو بوسید. _قهر نکن با من که طاقت ندارم. شاید حق با پروانه بود دوباره به خاطرات رفتم و ادامه دادم. _اون روز تا ظهر تنها بودم حتی برای خوردن صبحانه هم دنبالم نیومد. نزدیک های ظهر بود که صدای یالله گفتن عمو اقا تو خونه پیچید. نمی دونم چرا بغض کردم. شاید دنبال حمایت بزرگتری بودم. حمایتی از سمت یک مرد. کسی که جلوی ساعت های تنها بودنم رو بگیره. روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل کنار احمد رضا نشسته بود سلام ارومی گفتم. عمو اقا با روی باز ازم استقبال کرد حتی به پام بلند شد وازم خواست که کنارش بشینم. احمد رضا با نگاهش بهم فهموند که برم اتاق مرجان ولی ترجیح دادم نگاهش رو ندیده بگیرم. کنار عمو اقا نشستم اخم و ترس هر دو تو صورت احمد رضا نشسته بود. _خوبی دخترم? به چشم هاش خیره شدم دخترم!غریب ترین واژه ی اشنا. اشک تو چشم هام جمع شد و با بغض گفتم: _نه. ناراحت گفت: _چرا? ناخواسته نگاهم سمت احمد رضا رفت که ملتمس نگاهم میکرد. عمو اقا که متوجه نگاه های خاصمون شده بود با اخم گفت: _چه خبره اینجا? سرم رو پایین انداختم و منتظر بودم تا احمد رضا بگه ولی اونم سکوت کرده بود که شکوه خانم سکوت رو شکست. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت150 💕اوج نفرت💕 نزدیک های اذان بیدار شدم احمد رضا کنارم خوابیده بود. از اینکه دیشب دیر اومد
💕اوج نفرت💕 _بستگی داره شما چه جوری فکر کنی. عمو اقا متوجه حضور زن برادرش شد و ایستاد. _سلام. با حرص نگاهش کرد و طلب کار گفت: _سلام اردشیر خان. نفس عمیقی کشید. _دیر اومدی، اون روزی که زنگ زدم التماست کردم، قسمت دادم، گریه کردم. گفتم بیا این دختر رو بردار برو. گفتم اینجا دو تا پسر مجرد هست که حس ترحم هر دو تاشون بلند شده. گفتم بیا تا دیر نشده . یک کلام گفتی شکوه، دست از کینه ی بیخود بردار. با دست اشاره کرد به من _حالا تحویل بگیر. عمو اقا حیرت زده به من و احمد رضا نگاه میکرد. _پسر من به خیالش کار خیر کرده. احمد رضا همون طور که سرش پایین بود اروم گفت: _مادر من، نیت من نه ترحم نه کار خیر، من چند ساله دارم میگم نگار رو دوست دارم. بابا قبول کرد شما کوتاه نیومدی. شکوه خانم تن صداش رو بالابرد رو به عمو اقا گفت: _کوتاه نیومدم، پسر احمقم بدون اینکه به کسی بگه برده عقدش کرده. عمو اقا نگاه تیزش رو از احمدرضا بر نمیداشت. _کوتاه نیومدم که از اون شب بردش تو اتاق خودشو غلطی کرده که به خیال خودش کوتاه میام رو به احمدرضا گفت: _ولی من کوتاه نمیام. با صدای بلند تری گفت: _کوتاه نمیام. احمد رضا یه روز مونده به مرگم پای این دختر رو از این خونه قطع میکنم. با مشت چند بار کوبید روی سینش. _چون برای تو ارزو دارم. چون بیخیالت نمیشم. کوتاه نمیام چون عقده دارم، عقده ای که بیست و چند ساله... گریه اجازه نداد تا حرفش رو تموم کنه نگاه خیرش رو از پسرش برداشت سمت اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید. نگاهم به مرجان افتاد که اشک تو چشم هاش جمع شده بود و به من نگاه میکرد. عمو اقا فوری ایستاد و با تشر به احمد رضا گفت: _دنبالم بیا. احمد رضا ایستاد با سر اشاره کرد به اتاقش، ازم خواست به اتاقش برگردم ولی دلم نمیخواست. دوست داشتم این تنها تو اتاق موندن تموم شه. احمد رضا که متوجه شد قصد رفتن ندارم با اخم گفت: _پاشو گفتم. صدای بلند عمو اقا باعث شد تا احمدرضا بیخیال من بشه و دنبال عمو اقا به حیاط بره. به مرجان نگاه کردم نگاهش رو ازم گرفت خواست به اتاقش برگرده که صداش کردم. _مرجان. یه جوری نگاهم میکرد در اتاقش رو بست سمت اتاق مادرش رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت151 💕اوج نفرت💕 _بستگی داره شما چه جوری فکر کنی. عمو اقا متوجه حضور زن برادرش شد و ایستاد. _
💕اوج نفرت💕 شاید من توقع بیجا از مرجان داشت. دوست داشتم مثل خواهر باشه برام. اما بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کرد. یک ساعتی تنها بودم که در خونه با باز شد عمو اقا که حسابی پریشون بود رو به من گفت: _بلند شو بیا. بدون معطلی بلند شدم و دنبالش رفتم به احمد رضا که وسط حیاط ایستاده بود دستهاش رو توی جیب فرو کرده بود با پاش سنگ های کف حیاط رو جابه جا میکرد نگاه کردم. هم ناراحت بود هم عصبی هم کلافه. عمو اقا روبروش ایستاد فوری دست هاش رو از جیبش بیرون اورد و صاف ایستاد. من هم کمی عقب تر پشت عمو اقا. _نگار. ترسیده بودم اروم لب زدم: _بله. _تو هم احمد رضا دوست داری یا از رو اجبار بوده? نمیدونستم باید چی جواب بدم دوستش داشتم ولی ازش ناراحت بودم. شب تنهام گذاشته بود. صبح قضاوت بیجا کرد. دوباره تنهام گذاشت. تو پیمانی که بینمون بسته شده بود اجبار نبود، ولی بود. دوست داشتن نبود ولی بود. نباید محبت هاش رو فراموش میکردم. احمدرضا نجاتم داده بود. اگر حمایت هاش نبود معلوم نبود من به کجا میرسیدم. نگاهی به چشم های متلمسش انداختم سر به زیر لب زدم: _اجبار نبوده. عمو اقا نفس راحتی کشید و دلخور گفت: _من این کا رو ازچشم تو میبینم احمد رضا، فکر میکردم بزرگ شدی، مرد شدی. ولی با این کارت تمام ذهنیتم رو نسبت به خودت خراب کردی. چند ماه پیش که عنوان کردی گفتم بهت نه، گفتی چرا، گفتم به هزار دلیل که نمی تونم بگم. پس به عمو اقا گفته بوده با اخم نگاهم کرد و ادامه داد: _فردا میریم عقدش میکنی. احمد رضا که تا حالا سرش پایین بود و جوابی نداشت تا بده فوری سرش رو بالا گرفت. _فردا نه عمو اقا بزارید اخر هفته. عمو اقا محکم گفت: _فردام دیره. _عمو خواهش میکنم اجازه بدید مادرم رو راضی کنم. _شکوه راضی نمیشه احمدرضا. _شما تا اخر هفته بهم مهلت بدید راضیش میکنم. عمو اقا یکم نگاهش کرد گفت: _امروز یکشنبس. احمد رضا صبح جمعه میام یا میریم محضر عقدش میکنی یا فسخش میکنی میبرمش. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت152 💕اوج نفرت💕 شاید من توقع بیجا از مرجان داشت. دوست داشتم مثل خواهر باشه برام. اما بین من
💕اوج نفرت💕 من موندم و احمد رضا. دلخور ولی خوشحال بود. دستم رو گرفت مستقیم به اتاقش رفتیم در رو قفل کرد و کنارم نشست. _نگار ممنونم بابت جوابی که به عمو دادی? سرم رو پایین انداختم بی میل گفتم: _راستش رو گفتم. لبخند مهربونی زد _ممنون که راستش رو گفتی. کوتاه نگاهش کردم صورتم رو ازش برگردوندم. _الان با من قهری? اشک توی چشم هام جمع شد جواب ندادم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو اروم برگردوند سمت خودش نگاهش بین چشم هام جا به جا شد و متعحب و ناباورانه گفت: _گریه میکنی? همین جمله ی کوتاه سوالی باعث شد تا اشکم پایین بریزه اروم گفتم: _چرا دیشب دیر اومدید اینجا? لبخند کم رنگی زد. _از این ناراحتی? طلب کار ولی اروم گفتم: _بله. دست هام رو تو دستش گرفت _نگاه کن من رو. کاری که میخواست رو انجام ندادم. سرش رو خم کرد تا صورتم رو ببینه _چون داشتم مادرم رو راضی میکردم. بهش خیره شدم لب زدم: _من...من صبح نمیدونستم که... حرفم رو قطع کرد کلافه گفت: _ولش کن مهم نیست. _اقا...به خدا من... سرش رو به صورتم نزدیک کرد گونم رو بوسید. _گفتم مهم نیست. ایستاد و سمت کمدش رفت. _تو باید تمام تمرکزت رو بزاری برای کنکور، به هیچی فکر نکن تا جمعه خودم درستش میکنم. از اون روز کار احمد رضا شده بود التماس به مادرش هر روز ساعت ها تو اتاق تنها بودم. بعدش که احمد رضا با قیافه درهم و پکر می اومد پیشم میفهمیدم که رضایتی در کار نیست. دروغ چرا، منم دوست داشتم تا راضی بشه. دلم نمیخواست با عمو اقا برم. از کنار احمد رضا بودن لذت میبردم. زمانی که عمو اقا مشخص کرده بود باعث دوری ما از هم شد. دو روز گذشته بود. تو اتاق با احمد رضا نشسته بودیم. احمد رضا برای اینکه من رو شاد کنه مدام شوخی میکرد. گاهی میخندیدم، گاهی تو چشم هاش خیره میشدم و اشک میریختم. در هر دو صورت بعدش تو اغوشش گرمش بودم. غروب سه شنبه بود احمد رضا خسته از کار روی تخت خوابیده بود منتظر بودم تا مثل همیشه بعد از کمی استراحت به اتاق مادرش بره که صدای در اتاق بلند شد. احمد رضا خسته و کسل بلند شد و سمت در رفت. کلید رو توی در پیچوند و بازش کرد شکوه خانم پشت در بود متنظر تعارف نموند و اومد داخل. نگاه کوتاهی به من انداخت و خیره به پسرش گفت: _میخوام باهاش تنها حرف بزنم. احمد رضا مردد نگاهم کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در نهایت بیرون رفت. دل تو دلم نبود صدای تپش های قلبم رو میشنیدم زانوهام میلرزیدن ایستادن برام کار دشواری بود. روی مبل سفید رنگ پایین تخت نشست اشاره کرد به روبروش. _بشین. کاری رو که میخواست انجام دادم اوج نفرت توی چشم هاش به وضوح دیده میشد. نگاه خیره و سکوت طولانیش آزارم میدادولی چاره ای جز نشستن نداشتم. _خوب گوش هات رو باز کن دختر، من هیچ جوره نمیزارم تو با احمد رضا به سرانجام برسی. دو تا راه جلوت میزارم اول اینکه تا غروب فردا بهت وقت میدم زنگ بزنی به اردشیر بگی اون اجباری که گفتی نبوده، بوده و از ترس گفتی. راه دوم اینه که بهت پول میدم از اینجا بری. ایستاد بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد: _تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی. یا خودت با پای خودت میری یا بلایی سرت میارم که هیچ وقت فراموش نکنی. خیلی اروم و با ارامش از اتاق بیرون رفت. اشک تو چشم هام جمع شد نمی دونستم باید چی کار کنم. با ورود احمدرضا خودم رو جمع جور کردم. جلوم ایستاد با اخم گفت: _تو کی میخوای دست ... دستش رو لای موهاش کشید کلافه پشتش رو به من کرد باید بهش بگم که مادرش چی گفته _اقا... تیز برگشت سمتم _حرف نزن نگار . اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. خیلی بهم برخورد احمد رضا حتی نذاشت من حرفم رو بزنم. ولی نباید کوتاه بیام بلند شدم و دنبالش رفتم به در که رسیدم تردید سراغم اومد. حرفم رو باور نمیکنه چاره ای نیست باید شانس خودم رو امتحان کنم. اگه انقدر بهم بی اعتماده پس بهتر به عمو اقا زنگ بزنم. اروم و مردد در رو باز کردم که با شنیدن صدای شکوه خانم مات و متحیر موندم. _پسرم این دختر دلش با کس دیگس. بهش میگم باید بهم قول بدی که به احمد رضا وفادار بمونی بغض کرده میگه... حرفش رو خورد و ادامه نداد. سعی کردم از لای در احمد رضا رو ببینم پشتش به در بود بالا پایین شدن شونه هاش نشون از اوج عصبانیش بود _مهم اینه که دلش با تو نیست هر دو سکوت کردن و دیگه صدایی نشنیدم همونجا روی زمین نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم. خدایا این چه زندگی من دارم یک روز محبت، یک روز تحقیر، یک روز عشق یه، روز نفرت. دلهره و اضطراب اشک چشمم رو خشک کرده بود حتی لب ها و زبونم هم خشک بودن. تو این فکر بودم که یکی از دو راه رو انتخاب کنم ولی می ترسیدم تنها کاری که کردم قفل کردن در اتاقی بود که توش زندگی میکردم چند بار خواستم برم با شکوه خانم حرف بزنم ولی یاد نگاه پر از نفرتش و تهمت بزرگی که بهم زده بود می افتادم منصرف میشدم. دوست داشتم برای همیشه راحت بشم. اگه به عمو اقا زنگ میزدم دوباره وصل به این خانواده بودم . روی پولی که شکوه خانم هم قولش رو بهم داده بود نمی تونستم حساب کنم. به معنای واقعی درموند و بی چاره بودم. احمد رضا اون شب به اتاق نیومد. دلم گرفته بود اما بیشتر از اینکه از نبودش ناراحت باشم استرس فردا رو داشتم. اصلا میشد بهش تکیه کرد گاهی تو دلم خالی میشد گاهی یاد حمایت هاش میافتادم و دلگرم میشدم. تا نیمه شب بیدار بودم فکر و خیال رهام نمیکرد صبح با صدای ضربه های ارومی که به در اتاق میخورد چشم باز کردم پشت در ایستادم. _بله? _باز کن میخوام لباس هام رو بپوشم برم شرکت. در رو باز کردم منتظر ورودش نشدم سمت تخت رفتم هم دلخور بودم هم استرس داشتم. _خواب سنگینی ها. دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم خوابیدم ملافه رو روی سرم کشیدم. از تار و پود ملافه میتونستم ببینمش چند دقیقه ای کشید تا حاضر بشه بالای سرم ایستاد اروم ملافه رو از روی صورتم کنار زد چشم هام رو بستم. _خداحافظ. جواب خداحافظیش رو ندادم. _پاشو در رو قفل کن. وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم روی تخت نشست نفسش رو اه مانند بیرون داد. _برای عقدمون مامان موافقت کرد. سکوتم رو که دید ادامه داد. -بلند شو در رو پشت سر من قفل کن. همچنان چشم هام بسته بود با دست اروم تکونم داد. _نگار. برای خلاصی از دستش باید جوابش رو میدادم. _شما برو قفل میکنم. دیگه حرفی نزد با صدای بسته شدن در اتاق فوری در رو فقل کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت154 💕اوج نفرت💕 در نهایت بیرون رفت. دل تو دلم نبود صدای تپش های قلبم رو میشنیدم زانوهام میلرزی
💕اوج نفرت💕 پرده اتاق رو کنار زدم و پنجرش رو باز کردم تا شاید هوای تازه ارامش رو بهم برگردونه ولی فایده نداشت. توی اون شرایط به همدردی مرجان نیاز داشتم ولی اونم دیگه از من خوشش نمی اومد. همش با خودم میگفتم خدایا من کی ام وسط این خانواده. الان هیچ کجا جایی ندارم. شاید عمو اقا به زبون ازم حمایت کنه اما رو چه حسابی میخواد من رو با خودش ببره. اگر هم بخوام برم باید کجا برم. تا غروب فکر کردم تصمیم گرفتم به تنها کسی که واقعا حمایتم میکرد و دوستم داشت تکیه کنم. ولی تمام وجودم ترسیده بود مطمعن بودم احمدرضا هم به خاطر حرف های مادرش بهم بی اعتماد شده و این شرایط رو برام سخت تر میکرد. سنم کم بود و تصمیم گیریم احمقانه، زمان اومدن احمدرضا بود همیشه این ساعت موهام رو شونه میزدم و لباسم رو عوض میکردم اما با اون همه استرس حال و حوصله ی این کار رو نداشتم. روی تخت نشستم و به در خیره شدم. صدای احمد رضا تو فضای خونه پخش شد لبخند بی جونی که روی لب هام ظاهر شد مدت سکونتش کوتاه بود. بغض گلوم باعث لرزش چونه و لب هام شد. باز هم احمد رضا قصد اومدن به اتاق رو نداشت. بغضی که از صبح اجازه ی نفس کشیدن نداشت رو رها کردم اشک بی مهابا روی صورتم میریخت بی صدا و بدون هق هق گریه میکردم. حس بدی بود. تنها کسی که حامیم بود ، نبود. پشت پنجره ایستادم و به خونه کوچیک دوران بچگیم نگاه کردم سرم رو رو به اسمون گرفتم اشک توی چشم هام حلقه بست تنها هم صحبتم توی اون روز ها خدا بود. خدایا من رو نگاه کن، من رو ببین، من گناه دارم. نمیگم شرایطم رو عوض کن فقط کمی مساعدش کن. با صدای ضربه ها ی اروم به در و نگار گفتن احمد رضا اشک هام رو پاک کردم نباید اجازه میدادم تا چشم های اشکیم رو ببینه فوری سمت حموم رفتم. نمیدونم چقدر تو حموم بیخودی زیر دوش ایستادم لباس هام رو پوشیدم و بیرون رفتم. روی مبل نشستم و منتظرش موندم ولی نیومد نه نهار خورده بودم نه شام حسابی دل ضعفه داشتم. باید بیرون میرفتم تا چیزی بخورم. چند باری تا دم در رفتم ولی پشیمون شدم و برگشتم. بالاخره گرسنگی و ضعف بهم فشار اورد تصمیم گرفتم بیرون برم. کلید رو با کند ترین سرعت ممکن توی در پیچوندم تا صدای کمی ازش بلند شه. در رو اروم باز کردم. چراغ ها خاموش بود این یعنی همه خوابیدن. اروم و بی صدا بیرون رفتم وارد اشپزخونه شدم با دیدن قابلمه غذا روی گاز خوشحال شدم. خوشبختانه توی یخچال نذاشته بودن. سرد ولی قابل خوردن بود. یه قاشق برداشتم و از تو همون قابلمه شروع به خوردن کردم. میدونستم فردا هم مثل امروز باید تنها تو اتاق بمونم احمد رضا هم ازم دلخور بود کامل فراموشم کرده بود. یه مقدار نون و پنیر با یک بتری اب برداشتم و سمت اتاق رفتم. به محض خروجم از اشپزخونه غم به دلم نشست. احمدرضا با همون لباس های بیرونش روی مبل خوابیده بود. کمی با حسرت نگاهش کردم به اتاق برگشتم. دیگه نای گریه کردن نداشتم انقدر که اشک ریخته بودم چشم هام درد میکرد. بی حال روی تخت دراز کشیدم با این فکر که میتونم دوباره اعتماد احمدرضا رو بدست بیارم یا نه خوابم برد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت155 💕اوج نفرت💕 پرده اتاق رو کنار زدم و پنجرش رو باز کردم تا شاید هوای تازه ارامش رو بهم برگر
💕اوج نفرت💕 نور آفتاب که به خاطر کنار بودن پرده از پنجره ی اتاق به صورتم خورد، باعث شد تا چشم هام رو باز کنم. تو هر شرایطی این حال خوبی رو به ادم میداد ولی تو اون شرایط، یک روز پر استرس رو برای من شروع کرد. برای کم شدن استرسم سعی کردم دوباره بخوابم چشم هام رو بستم و توی خودم جمع شدم ولی فایده ای نداشت. اولین کاری که کردم پرده ی اتاق رو کشیدم تا شاید تاریکی اتاق ارامشم رو برگردونه.از نون پنیری که دیشب برداشته بودم کمی خوردم گوشه ی اتاق کز کردم زانوهام رو تو اغوش گرفتم چشمم افتاد به برگه ای که از زیر در داخل انداخته بودن سمت در رفتم و برگه رو برداشتم روش نوشته بود "عزیزم دیشب هر چی در زدم در رو باز نکردی، غروب زود میام بریم خرید برای فردا، دوستت دارم " باورم نمیشد، فکر میکردم احمدرضا دیشب تنهام گذاشته فکر میکردم دیگه دوستم نداره اشک شوق کمی از اضطرابم روکم کرد. اما یاد تهدید مادرش که می افتادم دوباره حالم خراب میشد جمله ای که موقع رفتن گفت توی سرم اکو میشد تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی بی هدف تو اتاق راه میرفتم ترسم هر لحظه بیشتر میشد عکس کوچیک احمد رضا که روی عسلی تخت بود رو برداشتم روی قلبم گذاشتم واقعا ارومم کرد،عکس رو داخل جیب لباسم گذاشتم تا ارامشی که ازش بدست اوردم رو از دست ندم. نمازم رو خوندم و سر سجاده از خدا کمی ارامش خواستم حدود ساعت پنج بود تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم به خاطر یاداشت احمدرضا باید زود بیرون میاومدم. تو همون حموم لباسم رو پوشیدم ولی دکمه های پیراهنم رو نبستم در حموم رو باز کردم بدون توجه به فضای اتاق بیرون اومدم _به به سلام خوشگل خانوم. ترسیده سرم رو بالا اوردم رامین روی تخت نشسته بود متعجب نگاهم بین در اتاق و رامین جابه جا شد _تو..تو..چه جوری..اومدی داخل لبخند کریهی زد و گفت _از دیوار رد شدم. من برای رسیدن به هدفم دست به هر کاری میزنم. نگاهم سمت کمدی رفت که اتاق احمد رضا و مرجان رو از هم جدا کرده بود از جای پایه هاش خیلی راحت میشد فهمید که تکون خورده. خیلی ترسیده بودم ولی نباید اجازه میدادم تا متوجه ترسم بشه. اخم هام تو هم رفت و با صدای بلندی گفتم _بیخود کردی برو بیرون نگاهش سمت دکمه های باز پیراهنم رفت، چندش اورین ترین نگاه ممکن رو بهم انداخت تازه متوجه وضعیت لباس و حجابم شدم سریع دو طرف پیراهنم رو به هم رسوندم و با دست نگه داشتم سمت در دویدم تا بازش کنم و بیرون برم. رامین زود تر از من خودش رو به در رسوند دستگیره در رو پایین داد و در رو باز کرد و بست میخواست بهم بفهمونه که در بازه. تو یه حرکت بغلم کرد شروع به دست و پا زدن کردم با فریاد گفتم _ولم کن کثافت.کمک، مرجان تو رو خدا بیا. ولی نیومد، هیچ کس نیومد، رامین من رو روی تخت انداخت خودش روم خیمه زد. خیلی بهم نزدیک شده بود دیگه نتونستم حرف بزنم ازنزدیکی زیادش دست و پا هم نمیتونستم بزنم فقط اروم اشک میریختم با التماس گفتم _تو رو خدا ولم کن ،به خدا همین الان میرم یه جوری میرم که دیگه هیچ کس نبینم _دیگه دیره خانوم خوشگله خیلی دیره دستش سمت صورتم اومد که صدای در اتاق بلند شد تا خواستم داد بزنم کمک بخوام رامین خودش رو روی من شل کرد با صدای بلند گفت _ در بازه بیا تو صدای رامین باعث شد تا احمد رضا با شتاب در رو باز کنه بیاد داخل چشم هاش از حضور رامین توی گرد شده بود هر لحظه قفسه ی سینش سریع تر بالا و پایین میشدبا حرص گفت _دارید چه غلطی میکنید کثافتا حمله کرد سمتمون رامین با سرعت بلند شد تو یه حرکت کاملا سریع احمد رضا رو هول داد عقب و از اتاق خارج شد احمد رضا هم دنبالش دوید سریع خودم رو جمع جور کردم از حضورش خوشحال بودم باعث شده بود تا رامین به خواسته ی کثیفش نرسه ولی جمله ای که گفته بود حسابی ترسونده بودم "دارید چه غلطی میکنید" جمع بسته بود ،یعنی گناه رامین رو به پای من هم نوشته بود وسط اتاق ایستاده بودم منتظرش بودم. سر و صدایی که ایجاد کرده بود شکوه خانم و مرجان رو از اتاقشون بیرون کشیده بود مرجان تو چهار چوب اتاق احمدرضا ایستاد و با چشم های گریون به لباس های نا مرتبم نگاه میکرد با دیدنش لب زدم _چرا مرجان ، چرا? گریش شدت گرفت _گفت میخواد باهات حرف بزنه فقط دست احمد رضا بازوی مرجان رو کشید و به عقب هل داد روبروم ایستاد تمام رگ های بدنش که قابل دیدن بود بیرون زده بود قفسه ی سینش به شدت بالا پایین میشد با حرص و بغض گفت _خیلی کثافتی یک قدم سمتم اومد با حرص بیشتری گفت _میکشمت دست هام رو روی صورتم حائل کردم گفتم _اقا به خدا ... دست محکمش که روی لب هام نشست باعث شد تا ساکت شم مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم بازوم گرفت و به سمت بیرون اتاق میکشید نگاه رضایت بخش شکوه خانم تنها چیزی بود که توی اون شرایط برای اخرین بار از اون خونه دیدم صدای بلند دایی دایی گفتن مرجان هم اخرین صدا. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. باید از خودم دفاع میکردم. باید میگفتم که بی گناهم ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست داده بودم. پا شل کردم تا شاید از بردنم صرف نظر کنه ولی اهمیتی نداد. صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد در انباری رو باز کرد و من به داخلش هول داد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث وحشتم میشد. دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد و بهم خیره شد نگاهش بین چشم هام جا به جا میشد انگار دنبال چیزی میگشت. _انقدر نمک به حرومی کثافت? به زور لب زدم: _من...من... با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی. من چه سادم، روزی صد بار مادرم گفت باور نکردم. _آقا به خدا من ... با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد. ضربات پی در پی و پشت سر همش رو بدن نحیف من فرود میاومد. اولش از درد خودم رو جمع میکردم یواش یواش تمام بدنم سر شد بی جون زیر دستش جابه جا میشدم انقدر زد تا خسته شد رفت و در انباری رو محکم بست به زور سعی کردم تا بشینم پای راستم به شدت درد میکرد به خاطر تاریکی فضای انباری نمی تونستم جایی رو ببینم ولی گرمی خون رو روی سر و صورتم احساس میکردم. متوجه صدایی از پشت در انباری شدم با خودم فکر کردم مرجانه کشون کشون خودم رو به در رسوندم. صدای نفس های احمد رضا بود برای اخرین بار باید تلاش میکردم تا از خودم دفاع کنم. دستم رو روی در گذاشتم و اروم گفتم: _ا...اقا... ضربه ی محکمی به در زد و با فریاد گفت: _خفه شوووو. همیشه از این میترسیدم که حرف های مادرش رو باور کنه. دیگه هیچی یادم نمیاد چند ساعت بعد تو حالت خواب و بیداری احساس کردم در انباری باز شد روی دست های مردی بلند شدم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Puzzle Band - Akharesh Resid128 (UpMusic).mp3
4.01M
حس و حال نگار 😢😢😢😢😢
💞❣💞 👆 دانلود و استفاده مستلزم 👆 💞❣💞
بهار🌱
#پارت157 💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته
💕اوج نفرت💕 با چشم های پر از اشکم به پروانه نگاه کردم. چشم های اونم دست کمی از چشم های من نداشت. _الهی بمیرم برات. شنیدن این جمله دلیلی شد تا خودم رو به اغوشش بسپرم با گریه گفتم: _این کابوس چهار ساله داره آزارم میده هر شب خوابش رو میبینم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی فشار داد. _خیلی شرایط سختی داشتی. _خیلی پروانه، خیلی. ازش فاصله گرفتم لیوان اب رو از روی میز برداشت و گرفت سمتم. _ یکم اب بخور. لیوان رو ازش گرفتم توی دستم نگه داشتم. _دیگه نگو برای امشب کافیه. لبم رو به دندون گرفتم اب بینیم رو بالا کشیدم. _پروانه من چهار ساله این حرف ها رو به کسی نگفتم توی دلم عقده شده. _چرا به پدر خوندت نگفتی? _گفتم. همون اول بهش گفتم. دستم رو گرفت. _من دوست دارم بشنوم ولی میترسم اذیت بشی. تو چشم های مهربونش نگاه کردم. _وقتی تعریف میکنم سبک میشم. لبخند ملیحی زد و گفت: _خب بگو. _بعد از اینکه از انباری بیرون خارجم کردن هیچی دیگه یادم نیست. چشمم رو باز کردم خودم رو تو بیمارستان دیدم سرم رو پاسنمان کرده بودن تا ساق پام رو هم گچ گرفته بودن سعی کردم کمی جابه جا بشم که درد کل بدنم رو گرفت. صدای نالم که بلند شد چهره ی اشنایی بالای سرم ایستاد دیدم تار بود تلاش کردم تا ببینمش ولی فایده نداشت تصویر تارو مبهمی روبروم بود دست گرمی دست یخ زدم رو گرفت و صدای ارامبخشش توی گوشم نشست. _خوبی نگار? صدای مهربون و نگران عمو اقا بود. با شنیدن صداش بغض مهمون گلوم شد و اشک گوشه ی چشمم روی گوشم ریخت به زور لب زدم: _عمو.. اقا ...من ... دستش رو روی بینیش گذاشت. _هیس. الان ساکت باش بعدا حرف میزنیم. _اقا... کجاست? _هیچ کس نمیدونه تو اینجایی. خیالت راحت باشه. استراحت کن. دوست داشتم از خودم دفاع کنم. _عمو اقا ...به ...خدا ...م...من نتونستم ادامه بدم فقط گریه کردم. دو روز تو بیمارستان بودم روزی که میخواستم مرخص بشم یه پرستار با چند تا کیسه ی پلاستیکی وارد شد. _سلام خانوم کوچولو. سرم رو که روی بالش بود به طرفش چرخوندم. _سلام. سمت تخت اومد کیسه ها رو روی پام گذاشت شصتی کنار تخت رو فشار داد پشت سرم رو تقریبا صاف کرد. _پاشو ببین بابات برات چیکار کرده. سوالی گفتم: _بابام? جواب سوالم رو نداد لباس هایی که عمو اقا برام خریده بود رو از کیسه ها بیرون اورد. _لباس هایی که تنت بود بدرد نمیخورد هم خونی بودن هم پاره. برات لباس نو خریده. فقط من جیب هات رو گشتم. دستش رو توی جیب مانتوش کرد و عکس کوچیک احمد رضا رو سمتم گرفت. _این تو جیبت بود. به عکس خیره شدم ازش بدم میاومد.احمد رضا میدونست که وقت هایی که عصبی میشه من میترسم. بار ها گفته بود که روی من شناخت کافی داره و خط قرمز هامون یکیه. نباید باور میکرد نه حرف های مادرش رو نه اون حالت من و رامین رو. چون من رو می شناخت پرستار عکس رو توی دستم گذاشت شروع کرد به پوشوندن لباس هام. _کی کتکت زده? دوست نداشتم جوابش رو بدم شلوار گشادی که دستش بود رو از تو کچ پام رد کرد. _الان خوبی? عکس رو توی مشتم فشار دادم _تو چند سالته? دیگه خبری از بغض و اشک نبود فقط نفرت بود. پرستار که دید جوابش رو نمیدم بی خیال سوال هاش شد روسریم رو هم روی سرم مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. تمام حرصم رو روی عکس توی مشتم خالی کردم. با کمک عمو اقا از تخت پایین اومدم. _بزار برات ویلچر بیارم. _عمو اقا. برگشت سمتم: _جانم. _کجا میریم? _تو کجا دوست داری? با بغض گفتم: _هر جایی به غیر از اونجا. جلو اومد و تو چشم هام نگاه کرد. _میریم فرودگاه. فهمیدم که میخواد من رو به شیراز بیاره، دلم گرفت باید میرفتم از شهری که زادگاهم بود. اشک روی گونم ریخت. _میشه ... قبلش...بریم بهشت زهرا. غمگین ترین نگاهش رو به من داد. _احمد رضا داره دنبالت میگرده. مطمعنه که میری پیش پدر و مادرت، اونجا امن نیست. درمونده گفتم: _یعنی بی خداحافظی برم? _زیاد طول نمیکشه، بر میگردیم. خودم رو دست عمو اقا و البته سرنوشت سپردم. روی ولیچر نشستم و سمت ماشین رفتیم محبت عمو اقا برام قابل درک نبود مثل یک پدر تیمارم میکرد بغلم کرد روی صندلی ماشین نشوندم و در رو بست ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. شیشه رو پایین دادم و تو اینه ی ماشین خودم رو نگاه کردم یک جای سالم توی صورتم نمونده بود با وجود گذشت دو روز هنوز صورتم تورم داشت. به عکسی که توی دستم مچاله شده بود نگاه کردم دستم رو از ماشین در حال حرکت بیرون بردم عکس رو به دست باد سپردم. احمد رضا برای من تموم شد. روزی که تهران رو به مقصد شیراز ترک کردم روز فراموشی تمام خاطرات خوبم با احمد رضا بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕