eitaa logo
بهار🌱
20.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
593 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در نهایت بیرون رفت. دل تو دلم نبود صدای تپش های قلبم رو میشنیدم زانوهام میلرزیدن ایستادن برام کار دشواری بود. روی مبل سفید رنگ پایین تخت نشست اشاره کرد به روبروش. _بشین. کاری رو که میخواست انجام دادم اوج نفرت توی چشم هاش به وضوح دیده میشد. نگاه خیره و سکوت طولانیش آزارم میدادولی چاره ای جز نشستن نداشتم. _خوب گوش هات رو باز کن دختر، من هیچ جوره نمیزارم تو با احمد رضا به سرانجام برسی. دو تا راه جلوت میزارم اول اینکه تا غروب فردا بهت وقت میدم زنگ بزنی به اردشیر بگی اون اجباری که گفتی نبوده، بوده و از ترس گفتی. راه دوم اینه که بهت پول میدم از اینجا بری. ایستاد بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد: _تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی. یا خودت با پای خودت میری یا بلایی سرت میارم که هیچ وقت فراموش نکنی. خیلی اروم و با ارامش از اتاق بیرون رفت. اشک تو چشم هام جمع شد نمی دونستم باید چی کار کنم. با ورود احمدرضا خودم رو جمع جور کردم. جلوم ایستاد با اخم گفت: _تو کی میخوای دست ... دستش رو لای موهاش کشید کلافه پشتش رو به من کرد باید بهش بگم که مادرش چی گفته _اقا... تیز برگشت سمتم _حرف نزن نگار . اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. خیلی بهم برخورد احمد رضا حتی نذاشت من حرفم رو بزنم. ولی نباید کوتاه بیام بلند شدم و دنبالش رفتم به در که رسیدم تردید سراغم اومد. حرفم رو باور نمیکنه چاره ای نیست باید شانس خودم رو امتحان کنم. اگه انقدر بهم بی اعتماده پس بهتر به عمو اقا زنگ بزنم. اروم و مردد در رو باز کردم که با شنیدن صدای شکوه خانم مات و متحیر موندم. _پسرم این دختر دلش با کس دیگس. بهش میگم باید بهم قول بدی که به احمد رضا وفادار بمونی بغض کرده میگه... حرفش رو خورد و ادامه نداد. سعی کردم از لای در احمد رضا رو ببینم پشتش به در بود بالا پایین شدن شونه هاش نشون از اوج عصبانیش بود _مهم اینه که دلش با تو نیست هر دو سکوت کردن و دیگه صدایی نشنیدم همونجا روی زمین نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم. خدایا این چه زندگی من دارم یک روز محبت، یک روز تحقیر، یک روز عشق یه، روز نفرت. دلهره و اضطراب اشک چشمم رو خشک کرده بود حتی لب ها و زبونم هم خشک بودن. تو این فکر بودم که یکی از دو راه رو انتخاب کنم ولی می ترسیدم تنها کاری که کردم قفل کردن در اتاقی بود که توش زندگی میکردم چند بار خواستم برم با شکوه خانم حرف بزنم ولی یاد نگاه پر از نفرتش و تهمت بزرگی که بهم زده بود می افتادم منصرف میشدم. دوست داشتم برای همیشه راحت بشم. اگه به عمو اقا زنگ میزدم دوباره وصل به این خانواده بودم . روی پولی که شکوه خانم هم قولش رو بهم داده بود نمی تونستم حساب کنم. به معنای واقعی درموند و بی چاره بودم. احمد رضا اون شب به اتاق نیومد. دلم گرفته بود اما بیشتر از اینکه از نبودش ناراحت باشم استرس فردا رو داشتم. اصلا میشد بهش تکیه کرد گاهی تو دلم خالی میشد گاهی یاد حمایت هاش میافتادم و دلگرم میشدم. تا نیمه شب بیدار بودم فکر و خیال رهام نمیکرد صبح با صدای ضربه های ارومی که به در اتاق میخورد چشم باز کردم پشت در ایستادم. _بله? _باز کن میخوام لباس هام رو بپوشم برم شرکت. در رو باز کردم منتظر ورودش نشدم سمت تخت رفتم هم دلخور بودم هم استرس داشتم. _خواب سنگینی ها. دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم خوابیدم ملافه رو روی سرم کشیدم. از تار و پود ملافه میتونستم ببینمش چند دقیقه ای کشید تا حاضر بشه بالای سرم ایستاد اروم ملافه رو از روی صورتم کنار زد چشم هام رو بستم. _خداحافظ. جواب خداحافظیش رو ندادم. _پاشو در رو قفل کن. وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم روی تخت نشست نفسش رو اه مانند بیرون داد. _برای عقدمون مامان موافقت کرد. سکوتم رو که دید ادامه داد. -بلند شو در رو پشت سر من قفل کن. همچنان چشم هام بسته بود با دست اروم تکونم داد. _نگار. برای خلاصی از دستش باید جوابش رو میدادم. _شما برو قفل میکنم. دیگه حرفی نزد با صدای بسته شدن در اتاق فوری در رو فقل کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت154 💕اوج نفرت💕 در نهایت بیرون رفت. دل تو دلم نبود صدای تپش های قلبم رو میشنیدم زانوهام میلرزی
💕اوج نفرت💕 پرده اتاق رو کنار زدم و پنجرش رو باز کردم تا شاید هوای تازه ارامش رو بهم برگردونه ولی فایده نداشت. توی اون شرایط به همدردی مرجان نیاز داشتم ولی اونم دیگه از من خوشش نمی اومد. همش با خودم میگفتم خدایا من کی ام وسط این خانواده. الان هیچ کجا جایی ندارم. شاید عمو اقا به زبون ازم حمایت کنه اما رو چه حسابی میخواد من رو با خودش ببره. اگر هم بخوام برم باید کجا برم. تا غروب فکر کردم تصمیم گرفتم به تنها کسی که واقعا حمایتم میکرد و دوستم داشت تکیه کنم. ولی تمام وجودم ترسیده بود مطمعن بودم احمدرضا هم به خاطر حرف های مادرش بهم بی اعتماد شده و این شرایط رو برام سخت تر میکرد. سنم کم بود و تصمیم گیریم احمقانه، زمان اومدن احمدرضا بود همیشه این ساعت موهام رو شونه میزدم و لباسم رو عوض میکردم اما با اون همه استرس حال و حوصله ی این کار رو نداشتم. روی تخت نشستم و به در خیره شدم. صدای احمد رضا تو فضای خونه پخش شد لبخند بی جونی که روی لب هام ظاهر شد مدت سکونتش کوتاه بود. بغض گلوم باعث لرزش چونه و لب هام شد. باز هم احمد رضا قصد اومدن به اتاق رو نداشت. بغضی که از صبح اجازه ی نفس کشیدن نداشت رو رها کردم اشک بی مهابا روی صورتم میریخت بی صدا و بدون هق هق گریه میکردم. حس بدی بود. تنها کسی که حامیم بود ، نبود. پشت پنجره ایستادم و به خونه کوچیک دوران بچگیم نگاه کردم سرم رو رو به اسمون گرفتم اشک توی چشم هام حلقه بست تنها هم صحبتم توی اون روز ها خدا بود. خدایا من رو نگاه کن، من رو ببین، من گناه دارم. نمیگم شرایطم رو عوض کن فقط کمی مساعدش کن. با صدای ضربه ها ی اروم به در و نگار گفتن احمد رضا اشک هام رو پاک کردم نباید اجازه میدادم تا چشم های اشکیم رو ببینه فوری سمت حموم رفتم. نمیدونم چقدر تو حموم بیخودی زیر دوش ایستادم لباس هام رو پوشیدم و بیرون رفتم. روی مبل نشستم و منتظرش موندم ولی نیومد نه نهار خورده بودم نه شام حسابی دل ضعفه داشتم. باید بیرون میرفتم تا چیزی بخورم. چند باری تا دم در رفتم ولی پشیمون شدم و برگشتم. بالاخره گرسنگی و ضعف بهم فشار اورد تصمیم گرفتم بیرون برم. کلید رو با کند ترین سرعت ممکن توی در پیچوندم تا صدای کمی ازش بلند شه. در رو اروم باز کردم. چراغ ها خاموش بود این یعنی همه خوابیدن. اروم و بی صدا بیرون رفتم وارد اشپزخونه شدم با دیدن قابلمه غذا روی گاز خوشحال شدم. خوشبختانه توی یخچال نذاشته بودن. سرد ولی قابل خوردن بود. یه قاشق برداشتم و از تو همون قابلمه شروع به خوردن کردم. میدونستم فردا هم مثل امروز باید تنها تو اتاق بمونم احمد رضا هم ازم دلخور بود کامل فراموشم کرده بود. یه مقدار نون و پنیر با یک بتری اب برداشتم و سمت اتاق رفتم. به محض خروجم از اشپزخونه غم به دلم نشست. احمدرضا با همون لباس های بیرونش روی مبل خوابیده بود. کمی با حسرت نگاهش کردم به اتاق برگشتم. دیگه نای گریه کردن نداشتم انقدر که اشک ریخته بودم چشم هام درد میکرد. بی حال روی تخت دراز کشیدم با این فکر که میتونم دوباره اعتماد احمدرضا رو بدست بیارم یا نه خوابم برد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت155 💕اوج نفرت💕 پرده اتاق رو کنار زدم و پنجرش رو باز کردم تا شاید هوای تازه ارامش رو بهم برگر
💕اوج نفرت💕 نور آفتاب که به خاطر کنار بودن پرده از پنجره ی اتاق به صورتم خورد، باعث شد تا چشم هام رو باز کنم. تو هر شرایطی این حال خوبی رو به ادم میداد ولی تو اون شرایط، یک روز پر استرس رو برای من شروع کرد. برای کم شدن استرسم سعی کردم دوباره بخوابم چشم هام رو بستم و توی خودم جمع شدم ولی فایده ای نداشت. اولین کاری که کردم پرده ی اتاق رو کشیدم تا شاید تاریکی اتاق ارامشم رو برگردونه.از نون پنیری که دیشب برداشته بودم کمی خوردم گوشه ی اتاق کز کردم زانوهام رو تو اغوش گرفتم چشمم افتاد به برگه ای که از زیر در داخل انداخته بودن سمت در رفتم و برگه رو برداشتم روش نوشته بود "عزیزم دیشب هر چی در زدم در رو باز نکردی، غروب زود میام بریم خرید برای فردا، دوستت دارم " باورم نمیشد، فکر میکردم احمدرضا دیشب تنهام گذاشته فکر میکردم دیگه دوستم نداره اشک شوق کمی از اضطرابم روکم کرد. اما یاد تهدید مادرش که می افتادم دوباره حالم خراب میشد جمله ای که موقع رفتن گفت توی سرم اکو میشد تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی بی هدف تو اتاق راه میرفتم ترسم هر لحظه بیشتر میشد عکس کوچیک احمد رضا که روی عسلی تخت بود رو برداشتم روی قلبم گذاشتم واقعا ارومم کرد،عکس رو داخل جیب لباسم گذاشتم تا ارامشی که ازش بدست اوردم رو از دست ندم. نمازم رو خوندم و سر سجاده از خدا کمی ارامش خواستم حدود ساعت پنج بود تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم به خاطر یاداشت احمدرضا باید زود بیرون میاومدم. تو همون حموم لباسم رو پوشیدم ولی دکمه های پیراهنم رو نبستم در حموم رو باز کردم بدون توجه به فضای اتاق بیرون اومدم _به به سلام خوشگل خانوم. ترسیده سرم رو بالا اوردم رامین روی تخت نشسته بود متعجب نگاهم بین در اتاق و رامین جابه جا شد _تو..تو..چه جوری..اومدی داخل لبخند کریهی زد و گفت _از دیوار رد شدم. من برای رسیدن به هدفم دست به هر کاری میزنم. نگاهم سمت کمدی رفت که اتاق احمد رضا و مرجان رو از هم جدا کرده بود از جای پایه هاش خیلی راحت میشد فهمید که تکون خورده. خیلی ترسیده بودم ولی نباید اجازه میدادم تا متوجه ترسم بشه. اخم هام تو هم رفت و با صدای بلندی گفتم _بیخود کردی برو بیرون نگاهش سمت دکمه های باز پیراهنم رفت، چندش اورین ترین نگاه ممکن رو بهم انداخت تازه متوجه وضعیت لباس و حجابم شدم سریع دو طرف پیراهنم رو به هم رسوندم و با دست نگه داشتم سمت در دویدم تا بازش کنم و بیرون برم. رامین زود تر از من خودش رو به در رسوند دستگیره در رو پایین داد و در رو باز کرد و بست میخواست بهم بفهمونه که در بازه. تو یه حرکت بغلم کرد شروع به دست و پا زدن کردم با فریاد گفتم _ولم کن کثافت.کمک، مرجان تو رو خدا بیا. ولی نیومد، هیچ کس نیومد، رامین من رو روی تخت انداخت خودش روم خیمه زد. خیلی بهم نزدیک شده بود دیگه نتونستم حرف بزنم ازنزدیکی زیادش دست و پا هم نمیتونستم بزنم فقط اروم اشک میریختم با التماس گفتم _تو رو خدا ولم کن ،به خدا همین الان میرم یه جوری میرم که دیگه هیچ کس نبینم _دیگه دیره خانوم خوشگله خیلی دیره دستش سمت صورتم اومد که صدای در اتاق بلند شد تا خواستم داد بزنم کمک بخوام رامین خودش رو روی من شل کرد با صدای بلند گفت _ در بازه بیا تو صدای رامین باعث شد تا احمد رضا با شتاب در رو باز کنه بیاد داخل چشم هاش از حضور رامین توی گرد شده بود هر لحظه قفسه ی سینش سریع تر بالا و پایین میشدبا حرص گفت _دارید چه غلطی میکنید کثافتا حمله کرد سمتمون رامین با سرعت بلند شد تو یه حرکت کاملا سریع احمد رضا رو هول داد عقب و از اتاق خارج شد احمد رضا هم دنبالش دوید سریع خودم رو جمع جور کردم از حضورش خوشحال بودم باعث شده بود تا رامین به خواسته ی کثیفش نرسه ولی جمله ای که گفته بود حسابی ترسونده بودم "دارید چه غلطی میکنید" جمع بسته بود ،یعنی گناه رامین رو به پای من هم نوشته بود وسط اتاق ایستاده بودم منتظرش بودم. سر و صدایی که ایجاد کرده بود شکوه خانم و مرجان رو از اتاقشون بیرون کشیده بود مرجان تو چهار چوب اتاق احمدرضا ایستاد و با چشم های گریون به لباس های نا مرتبم نگاه میکرد با دیدنش لب زدم _چرا مرجان ، چرا? گریش شدت گرفت _گفت میخواد باهات حرف بزنه فقط دست احمد رضا بازوی مرجان رو کشید و به عقب هل داد روبروم ایستاد تمام رگ های بدنش که قابل دیدن بود بیرون زده بود قفسه ی سینش به شدت بالا پایین میشد با حرص و بغض گفت _خیلی کثافتی یک قدم سمتم اومد با حرص بیشتری گفت _میکشمت دست هام رو روی صورتم حائل کردم گفتم _اقا به خدا ... دست محکمش که روی لب هام نشست باعث شد تا ساکت شم مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم بازوم گرفت و به سمت بیرون اتاق میکشید نگاه رضایت بخش شکوه خانم تنها چیزی بود که توی اون شرایط برای اخرین بار از اون خونه دیدم صدای بلند دایی دایی گفتن مرجان هم اخرین صدا. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. باید از خودم دفاع میکردم. باید میگفتم که بی گناهم ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست داده بودم. پا شل کردم تا شاید از بردنم صرف نظر کنه ولی اهمیتی نداد. صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد در انباری رو باز کرد و من به داخلش هول داد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث وحشتم میشد. دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد و بهم خیره شد نگاهش بین چشم هام جا به جا میشد انگار دنبال چیزی میگشت. _انقدر نمک به حرومی کثافت? به زور لب زدم: _من...من... با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی. من چه سادم، روزی صد بار مادرم گفت باور نکردم. _آقا به خدا من ... با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد. ضربات پی در پی و پشت سر همش رو بدن نحیف من فرود میاومد. اولش از درد خودم رو جمع میکردم یواش یواش تمام بدنم سر شد بی جون زیر دستش جابه جا میشدم انقدر زد تا خسته شد رفت و در انباری رو محکم بست به زور سعی کردم تا بشینم پای راستم به شدت درد میکرد به خاطر تاریکی فضای انباری نمی تونستم جایی رو ببینم ولی گرمی خون رو روی سر و صورتم احساس میکردم. متوجه صدایی از پشت در انباری شدم با خودم فکر کردم مرجانه کشون کشون خودم رو به در رسوندم. صدای نفس های احمد رضا بود برای اخرین بار باید تلاش میکردم تا از خودم دفاع کنم. دستم رو روی در گذاشتم و اروم گفتم: _ا...اقا... ضربه ی محکمی به در زد و با فریاد گفت: _خفه شوووو. همیشه از این میترسیدم که حرف های مادرش رو باور کنه. دیگه هیچی یادم نمیاد چند ساعت بعد تو حالت خواب و بیداری احساس کردم در انباری باز شد روی دست های مردی بلند شدم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Puzzle Band - Akharesh Resid128 (UpMusic).mp3
4.01M
حس و حال نگار 😢😢😢😢😢
💞❣💞 👆 دانلود و استفاده مستلزم 👆 💞❣💞
بهار🌱
#پارت157 💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته
💕اوج نفرت💕 با چشم های پر از اشکم به پروانه نگاه کردم. چشم های اونم دست کمی از چشم های من نداشت. _الهی بمیرم برات. شنیدن این جمله دلیلی شد تا خودم رو به اغوشش بسپرم با گریه گفتم: _این کابوس چهار ساله داره آزارم میده هر شب خوابش رو میبینم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی فشار داد. _خیلی شرایط سختی داشتی. _خیلی پروانه، خیلی. ازش فاصله گرفتم لیوان اب رو از روی میز برداشت و گرفت سمتم. _ یکم اب بخور. لیوان رو ازش گرفتم توی دستم نگه داشتم. _دیگه نگو برای امشب کافیه. لبم رو به دندون گرفتم اب بینیم رو بالا کشیدم. _پروانه من چهار ساله این حرف ها رو به کسی نگفتم توی دلم عقده شده. _چرا به پدر خوندت نگفتی? _گفتم. همون اول بهش گفتم. دستم رو گرفت. _من دوست دارم بشنوم ولی میترسم اذیت بشی. تو چشم های مهربونش نگاه کردم. _وقتی تعریف میکنم سبک میشم. لبخند ملیحی زد و گفت: _خب بگو. _بعد از اینکه از انباری بیرون خارجم کردن هیچی دیگه یادم نیست. چشمم رو باز کردم خودم رو تو بیمارستان دیدم سرم رو پاسنمان کرده بودن تا ساق پام رو هم گچ گرفته بودن سعی کردم کمی جابه جا بشم که درد کل بدنم رو گرفت. صدای نالم که بلند شد چهره ی اشنایی بالای سرم ایستاد دیدم تار بود تلاش کردم تا ببینمش ولی فایده نداشت تصویر تارو مبهمی روبروم بود دست گرمی دست یخ زدم رو گرفت و صدای ارامبخشش توی گوشم نشست. _خوبی نگار? صدای مهربون و نگران عمو اقا بود. با شنیدن صداش بغض مهمون گلوم شد و اشک گوشه ی چشمم روی گوشم ریخت به زور لب زدم: _عمو.. اقا ...من ... دستش رو روی بینیش گذاشت. _هیس. الان ساکت باش بعدا حرف میزنیم. _اقا... کجاست? _هیچ کس نمیدونه تو اینجایی. خیالت راحت باشه. استراحت کن. دوست داشتم از خودم دفاع کنم. _عمو اقا ...به ...خدا ...م...من نتونستم ادامه بدم فقط گریه کردم. دو روز تو بیمارستان بودم روزی که میخواستم مرخص بشم یه پرستار با چند تا کیسه ی پلاستیکی وارد شد. _سلام خانوم کوچولو. سرم رو که روی بالش بود به طرفش چرخوندم. _سلام. سمت تخت اومد کیسه ها رو روی پام گذاشت شصتی کنار تخت رو فشار داد پشت سرم رو تقریبا صاف کرد. _پاشو ببین بابات برات چیکار کرده. سوالی گفتم: _بابام? جواب سوالم رو نداد لباس هایی که عمو اقا برام خریده بود رو از کیسه ها بیرون اورد. _لباس هایی که تنت بود بدرد نمیخورد هم خونی بودن هم پاره. برات لباس نو خریده. فقط من جیب هات رو گشتم. دستش رو توی جیب مانتوش کرد و عکس کوچیک احمد رضا رو سمتم گرفت. _این تو جیبت بود. به عکس خیره شدم ازش بدم میاومد.احمد رضا میدونست که وقت هایی که عصبی میشه من میترسم. بار ها گفته بود که روی من شناخت کافی داره و خط قرمز هامون یکیه. نباید باور میکرد نه حرف های مادرش رو نه اون حالت من و رامین رو. چون من رو می شناخت پرستار عکس رو توی دستم گذاشت شروع کرد به پوشوندن لباس هام. _کی کتکت زده? دوست نداشتم جوابش رو بدم شلوار گشادی که دستش بود رو از تو کچ پام رد کرد. _الان خوبی? عکس رو توی مشتم فشار دادم _تو چند سالته? دیگه خبری از بغض و اشک نبود فقط نفرت بود. پرستار که دید جوابش رو نمیدم بی خیال سوال هاش شد روسریم رو هم روی سرم مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. تمام حرصم رو روی عکس توی مشتم خالی کردم. با کمک عمو اقا از تخت پایین اومدم. _بزار برات ویلچر بیارم. _عمو اقا. برگشت سمتم: _جانم. _کجا میریم? _تو کجا دوست داری? با بغض گفتم: _هر جایی به غیر از اونجا. جلو اومد و تو چشم هام نگاه کرد. _میریم فرودگاه. فهمیدم که میخواد من رو به شیراز بیاره، دلم گرفت باید میرفتم از شهری که زادگاهم بود. اشک روی گونم ریخت. _میشه ... قبلش...بریم بهشت زهرا. غمگین ترین نگاهش رو به من داد. _احمد رضا داره دنبالت میگرده. مطمعنه که میری پیش پدر و مادرت، اونجا امن نیست. درمونده گفتم: _یعنی بی خداحافظی برم? _زیاد طول نمیکشه، بر میگردیم. خودم رو دست عمو اقا و البته سرنوشت سپردم. روی ولیچر نشستم و سمت ماشین رفتیم محبت عمو اقا برام قابل درک نبود مثل یک پدر تیمارم میکرد بغلم کرد روی صندلی ماشین نشوندم و در رو بست ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. شیشه رو پایین دادم و تو اینه ی ماشین خودم رو نگاه کردم یک جای سالم توی صورتم نمونده بود با وجود گذشت دو روز هنوز صورتم تورم داشت. به عکسی که توی دستم مچاله شده بود نگاه کردم دستم رو از ماشین در حال حرکت بیرون بردم عکس رو به دست باد سپردم. احمد رضا برای من تموم شد. روزی که تهران رو به مقصد شیراز ترک کردم روز فراموشی تمام خاطرات خوبم با احمد رضا بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 مدت زمان رسیدن به شیراز تو هواپیما، تمام اتفاقات رو برای عمو اقا تعریف کردم. جز به جز، عمو اقا فقط نگاه کرد به راحتی تمام حرف هام رو باور کرد. رسیدیم شیراز، از همون اول من رو به خونه ی خودش نبرد. چند روزی تو هتل بودیم تا اینجا رو خرید. من نا امید بودم و قصد هیچ کاری نداشتم ولی عمو اقا تلاش میکرد و سعی داشت من رو از اون حالت بیرون بیاره. به خاطر اشنایتی که با چند نفر داشت با چند تا تماس خیلی راحت حوزه امتحانی کنکورم رو عوض کرد. من تو شهر شیراز کنکور دادم و قبول هم شدم بعد هم که دانشگاه و قوانین سخت عمو اقا. تو این چهار سال عمو اقا قول داد تا احمد رضا رو راضی کنه الباقی محرمیت رو ببخشه. ولی هر بار که گفتم گفت که قبول نمیکنه داره دنبالم میگرده. به پروانه نگاه کردم _تموم شد. _فکر نمیکنی فرارت کار اشتباهی بوده? _من فرار نکردم. عمو اقا نجاتم داد. سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید. _نمی تونم قضاوتت کنم چون جای تو نیستم. تو خیلی سختی کشیدی. قضاوتت کار اشتباهیه. هر کس هم که اینکار رو بکنه یا بی انصافه یا نفسش از جای گرم بلند میشه. صدای پیامک گوشیم بلند شد برش داشتم و بازش کردم . _بیداری? یک پیامک از عمو اقا انقدر خوشحالم کرد که پروانه خم شد و گوشیم رو نگاه کرد. _پدر خوندته? با لبخند گفتم: _اره. _چقدر خوشحال شدی حالا! جواب پیامش رو دادم. _بله. _پروانه من همش میترسم بعد ازدواج با میترا من رو رها کنه. با خنده گفت: _بهتر، خودم هر شب میام پیشت... صدای تلفن خونه بلند شد و حرف پروانه نصفه موند. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت158 💕اوج نفرت💕 با چشم های پر از اشکم به پروانه نگاه کردم. چشم های اونم دست کمی از چشم های من
💕اوج نفرت💕 سمت گوشی رفتم و جواب دادم. _سلام. _سلام. چرا بیداری? _با پروانه حرف میزدیم. _فردا کلاس ندارید? _چرا داریم. _زودتر بخوابید تا خواب نمونید. _چشم ، شما کی میای? _فردا ظهر میام دانشگاه دنبالت. _باشه ممنون. خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم. به اتاق خواب رفتیم پروانه سوال میپرسید و من جواب میدادم. هدفم امرزوم برداشتن شماره ی استاد امینی از گوشی پروانه بود که تا الان موفق نشدم. بعد از کلی پرسش ازپروانه و پاسخ از من، چراغ اتاق رو خاموش کردم پروانه روی تخت من خوابید من هم روی مبل سه نفره اتاقم. خیلی زود صدای نفس های منظم پروانه خبر از خوابیدنش داد. به سقف خیره بودم جمله ی استاد امینی رو تو ذهنم مرور کردم. "دعوتتون کنم تا با هم بیشتر اشنا بشیم" نا خواسته لبخند روی لب هام ظاهر شد. من تا قبل از بیمارستان هیچ حسی بهش نداشتم ولی از اون روز تمام فکر و ذکرم شده استاد، یادمه تو کلاس گفته بود سی وچهار سالشه یعنی چهارده سال از من بزرگتره. این اصلا مهم نیست. برای الباقی محرمیتمون هم به عمو اقا فشار میارم تا بره ازش بخواد که بقیش رو ببخشه. اگه استاد از ازدواجم چیزی بفهمه بازم میخواد که با من باشه? اگر هم بهش نگم که در نهایت میفهمه. به پروانه نگاه کردم اروم خوابیده بود. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و به حالش حسرت خوردم از اینکه انقدر راحت خوابیده. گوشی موبایلش که کنار بالشتش بود حواسم رو به خودش جلب کرد اصلا دوست ندارم متوجه علاقه ی من به استاد بشه. چشم هام رو بستم و تلاش کردم تا بخوابم. با تکون های دست پروانه بیدار شدم. _نگار نمازت قضا نشه. کش و قوسی به بدنم دادم و دستم رو روی چشمم کشیدم. _ساعت چنده? _هنوز یه ربع وقت داری، بلند شو، منم دیر بلند شدم. به سختی ایستادم از اتاق بیرون رفتم زیر کتری رو روشن کردم وضو گرفتم و برگشتم پروانه روی تخت دراز کشیده بود نمازم رو خوندم. همونطور که چادرم رو توی سجاده می گذاشتم گفتم : _پروانه _بله _میگم تو که به مهرداد ناصری علاقه داری. کاری هم تا حالا کردی? ارنجش رو خم کرد و تکیه ی سرش رو به دستش داد. _مثلا چه کاری? _مثلا حرفی? ابراز علاقه ای? قاطع گفت: _نه. به غیر تو هیچ کس از حسم خبر نداره. من حتی نگاهم رو هم سرکوب میکنم. به چشم هام اجازه نمیدم نگاهش کنن. به خاطر اخلاقش حجب و حیاش اینکه موقع حرف زدن توی صورت خانم ها نگاه نمیکنه ازش خوشم اومده. وقتی هم که میبینمش یکم هول میشم. همین. وگرنه اصلا به خوذم اجازه نمیدم که بخوام برم جلو باهاش حرف بزنم. نشست از تخت پایین اومد دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد. _شیطون چرا میپرسی? با این حرف ها که الان زد صد در صد مطمعن شدن تا چیزی بهش نگم. _هیچی اخه من تا حالا به کسی علاقه نداشتم. یعنی یه مدت کوتاه بود ولی بعدش فهمیدم که فریبم داده. ایستاد وسمت در رفت. _بلند شو که امروز ساعت اول با تو مخی ترین ادم دنیا کلاس داریم. _تو مخی نیست . قانونمنده. قیافش رو مشمعز کرد. _خوبه خوبه. ازش دفاع نکن. خودم رو به نشنیدن زدم و ایستادم. صبحانه رو هم در کنار پروانه خوردم و به دانشگاه رفتیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 برای دیدن استاد دل تو دلم نبود. تپش های قلبم بالا رفته بود و کنترلش غیر قابل ممکن. چرا انقدر این علاقه سریع اتفاق افتاد. دلم میخواد به همه بگم. این چه حسیه که من رو ناچار به اعتراف کرده. وارد کلاس شدیم. برای اولین بار از اینکه پروانه سر این کلاس کنارم نمیشینه خوشحال شدم. کتابم رو روبروم گذاشتم متوجه لرزش شدید دستم شدم دستم رو زیر میز بردم تا پنهانشون کنم. تمام دانشجوها حاضر بودند و مثل من چشم به در دوخته بودند اما چشم انتظاری من کجا و نگاه های پر استرس اونها کجا. در کلاس باز شد گردنم رو خم کردم تا از لحظه ی ورودش ببینمش. مثل همیشه با قدم های بلند وارد کلاس شد بدون نگاه به کسی سلام بلندی گفت. با ورودش تمام وجودم پایین ریخت انگار حضورش مثل ابی بود روی اتیش. ارامش بهم برگشت. با نگاهم دنبالش کردم کتش رو دراورد و روی دسته ی صندلیش انداخت. استین های لباسش رو باز کرد نگاهش تو کل کلاس چرخید روی من ثابت موند. _خانم صولتی برنامه ی امروز چیه? اروم بلند شدم و بر عکس همیشه تو چشم هاش خیره شدم با لبخند گفتم: _سلام استاد. اون اروم تر از من بود با لبخندی که تعجب همه ی دانشجو ها رو در برداشت گفت: _سلام. صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنیدم. تلاش کردم تا این ذوق زدگیم تو صورتم معلوم نشه. _استاد قرار بود درس بدید. ابرو هاش رو بالا داد. _حالا دوست دارم امتحان بگیرم. لبخندم پهن تر شد. _ من همیشه سر کلاس شما آمادم. لبخند رضایت بخشش عمیق تر شد اروم پلک زد. _میتونید بشینید. _خیلی ممنون . سر خوش روی صندلی نشستم. این اولین باری بود که من سر کلاس سلام کردم و استاد بهم گفت میتونم بشینم. همیشه هم من رسمی جواب میدادم هم خبری از بفرمایید استاد نبود. ناخواسته به پروانه نگاه کردم متعجب تر از همه نگاهم میکرد. نگاه معنی دار و پر از حرف های ازار دهنده که تا قبل از علاقم به استاد بهشون پایبند بودم اما الان ترجیح میدادم. به داد دلم برسم. دلی که چهار سال بار تهمت رو به دوش میکشه و تنهاست. دلی که بار ها شکسته و الان به خودش حق میده تا خودش انتخاب کنه، خودش بخواد و خودش جلو بره. نگاهم رو ازش گرفتم و به استاد خیره شدم. باید تمام افکار منفی رو از خودم دور کنم. این حس چیزی بالا تر از عشقه و برای من مقدس. حس عذاب وجدان اون محرمیت لعنتی رو پس زدم. من برای رسیدن به این عشق از همه چیز رد میشم. شده باشه برمیگردم تهران خودم ازش میخوام. تو چهره ی استاد جز زیبایی نمی بینم. دیوانه وار هر لحظه علاقم بهش شدید تر میشه. علاقه ای که نمیدونم از کجا و کی شروع شده، ولی هست و من دوست دارم بمونه متوجه نگاه های خاص من به خودش شد ولی تمرکزش رو از دست نداد. من تا قبل از این معنی عشق رو نمیدونستم. عاشق محتاج لبخنده، محتاج نگاهه. این عشقه ولی نیاز نیست، هوس نیست، فقط یه حسه، حسی قوی که ادم رو میکشه سمت خودش. حسی دوست داشتی و اعتیاد اور. چرا قبل این حس نبود تو بیمارستان چی شد که انقدر بهش علاقه پیدا کردم . اصلا از درس هیچی نفهمیدم و فقط نگاه کردم تا شاید لبخندش آبی باشه روی اتیش دلم . استاد هم این لبخند رو دریغ نکرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Bimar Reza Bahram (2).mp3
3.23M
فکر عاقل کردنم هرگز نبود من از این دیوانگی سر میروم آنچه میبینم به غیر از عشق نیست شک نکن دیوانه تر هم میشوم😢🌹
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت161 💕اوج نفرت💕 برای دیدن استاد دل تو دلم نبود. تپش های قلبم بالا رفته بود و کنترلش غیر قابل
💕اوج نفرت💕 پایان کلاس رو اعلام کرد. خودش زودتر از همه، از کلاس خارج شد. پروانه سرگرم صحبت با چند نفر بود. اصلا حوصله ی حرف هایی که با نگاه بهم زد رو ندارم. طوری که متوجه نشه از کلاس خارج شدم. طبق برنامه کلاس استاد شکیبا هم برگزار شد. ولی من تو کلاس حاضر نشدم. اصلا تمرکز نداشتم روی نیم کت چوبی گوشه ی حیاط نشستم. حس لعنتی عذاب وجدان رهام نمیکرد. مدام تو ذهنم حرف میزد. نگار چیکار میکنی تو انقدر بی پروا به نامحرمی نگاه نمیکردی. هیچ کس هم ندونه تو چه گذشته ای داری، خدا که میدونه. _خانم صولتی! به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم. _س...سلام استاد. از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره. _خوبید شما. _بله استاد خیلی ممنون. به ساختمون دانشگاه نگاه کرد. _شما چرا سر کلاس نیستید? برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه. _استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه. عمیق نگاهم کرد. _در رابطه با پیشنهادم فکر کردید? انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود. _ب..بله لبخند کمرنگی زد. _پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید? نمیتونم نهار رو قبول کنم چون عمو اقا قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم. _نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت. سرش رو به نشونه تایید تکون داد. _باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید. این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم. _استاد من شماره ی شما رو ندارم. ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد. _پس یاداشت کنید. _چشم استاد. گوشیم رو دراوردم استاد شمارش رو گفت و من با شادی وصف ناپذیر درونی توی گوشیم ذخیره کردم. تک زنگی زدم تا شمارم توی گوشیش ذخیره بشه. خداحافظی کرد و من رفتنش رو با نگاه بدرقه کردم. همین که وارد ساختمان دانشگاه شد شماره رو توی گوشیم ذخیره کردم فوری وارد پیام رسانی که عکسش روتو گوشی پروانه دیده بودم شدم. بین مخاطبین پیداش کردم روی صفحه ی پروفایلش زدم. عکسی با لبخند دلنشین دندون نمایی که روی لب هاش بود، اولین عکس پروفایلش بود عکس رو تو گالریم ذخیره کردم انگشتم رو روی صفحه کشیدم تا عکس های دیگش رو ببینم دو تا عکس دیگه از خودش بود که اونها رو هم ذخیره کردم. بقیه عکس منظره که روی همشون یاداشت هایی از دلتنگی بود که خبر از دل پر دردی میداد. نمیدونم واقعا انقدر غمگینه یا صرفا از این متن ها خوشش میاد. به صفحه ی گوشی خیره شدم و منتظر پیامش موندم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت162 💕اوج نفرت💕 پایان کلاس رو اعلام کرد. خودش زودتر از همه، از کلاس خارج شد. پروانه سرگرم صحب
💕اوج نفرت💕 انتظارم زیاد طول نکشید. صدای پیامک گوشیم بلند شد. "لطفا بیاید کافی شاپ پشت دانشگاه" پیامش رو چند بار با دقت خوندم بدون در نظر گرفتن صدای درونم سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم. مطمعنم اگه عمو اقا بفهمه دیگه نمیزاره بیام دانشگاه، ولی از کجا میخواد بفهمه. جلوی در کافی شاپ ایستادم هر وقت و هر جا از اشناییمون بفهمه که من متاهل بودم رهام میکنه اما قرار نیست بفهمه. من قبل از اینکه بفهمه بر میگردم تهران ازش میخوام که الباقی محرمیت رو بهم ببخشه. دستم رو دراز کردم دستگیره ی کاملا متفاوت کافی شاپ رو پایین دادم. به محض ورودم صدای زنگوله ای که بالای در بود بر اثر برخورد مستقیم در باهاش بلند شد. این اولین باری بود که بعد از دانشگاه اومدنم به یه همچین جایی میام. به سمت تنها مشتری کافی شاپ که به احترامم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد رفتم. _سلام. جلو اومد و صندلی رو برام عقب کشید. _بفرمایید. کیفم رو روی میز گذاشتم نشستم. _خیلی ممنون. فوری سر جاش برگشت و روبروم نشست. _خوبید شما? استاد هم مثل من معذبه. سرم رو پایین انداختم. _خیلی ممنون. _راستش من... حضور مردی که برای گرفتن سفارش کنار میزمون ایستاد باعث شد تا استاد ساکت بشه. بعد از گرفتن سفارش و نوشتنشون تو برگه ی کوچیک توی دستش رفت. استاد بدون مقدمه گفت: _قبل از اینکه هر حرفی بزنم یه چیزی رو براتون مشخص کنم. قصد من از صحبت امروزمون ازدواجه، نه چیزه دیگه. سعی کردم خوشحالی درونم رو کنترل کنم تا استاد متوجه نشه. _علت اینکه الان اینجام و ازتون خواستم بر خلاف میلم اینجا باهاتون حرف بزنم فقط به خاطر عدم حضور خانوادم تو ایرانه، گفتم با شما صحبت های اولیه رو بکنم اگر شما هم راضی بودید و به نتیجه رسیدیم به صورت رسمی با خانواده مزاحمتون بشیم. نمیدونم تو این شرایط باید چی بگم پس ترجیح دادم سکوت کنم. _موافقید? با استرس نگاهش کردم _هان ...یعنی چیزه. نفس عمیقی کشیدم توی ذهنم دنبال حرف میگشم که در نهایت گفتم: _نمیدونم چی باید بگم اخه اولین باره تو این شرایط هستم. لبخند ریز رضایت بخشی خیلی نامحسوس روی لب هاش ظاهر شد و فوری جمعش کرد. _بزارید من بگم. من از تقریبا یک سالگی به همراه پدرو مادرم خارج از ایران زندگی کردیم. ولی همیشه تمایلاتم به سمت کشور خودم بوده. کلا زندگی تو ایران رو بیشتر دوست دارم. هر چند مدت کوتاهیه که برگشتم. خانوادم اسرار به برگشتم دارن. ولی من ایران کار مهمی دارم که تا نتیجه نگیرم بر نمیگردم. صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد و رشته ی کلام استاد رو برید. به کیفم نگاه کردم انقدر هول شدم که یه لحظه فکر کردم گوشیم سر کلاسش زنگ خورده. _استاد ببخشید یادم رفت بزارم رو حالت سکوت. خندش رو جمع جور کرد. _خواهش میکنم. راحت باشید. گوشی رو برداشتم با دیدن اسم عمو اقا چهار ستون بدنم لرزید از بالای گوشی ساعت رو چک کردم وقتم تموم شده بود احتمالا عمو اقا الان جلوی در دانشگاه ایستاده. ولی امکان داره این فرصت دیگه برام پیش نیاد گوشی رو از بغل ساکت کردم توی کیفم انداختم. _جواب نمیدید? با حفظ خونسردی گفتم. _دوستمه. حالا بعدا باهاش حرف میزنم. _چاییتون رو بفرمایید تا یخ نکرده. تو زمان کوتاهی که گوشیم رو رو حالت سکوت گذاشتم سفارشتمون رو اورده بودن و من اصلا متوجه نشدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت163 💕اوج نفرت💕 انتظارم زیاد طول نکشید. صدای پیامک گوشیم بلند شد. "لطفا بیاید کافی شاپ پشت دا
💕اوج نفرت💕 _خیلی ممنون من چاییم رو سرد می خورم. بخار کم چاییم توی صورتم میزد . به حرف استاد قبل از تماس عمو اقا فکر کردم. _یعنی شما بعد از ازدواج از ایران میرید? _گفتم که یه کار مهمی دارم بستگی به اون داره. _میتونم بپرسم کار مهمتون چیه? سرش رو پایین انداخت. _شاید یه روز بهتون بگم. تو چشم هام نگاه کرد که فوری نگاهم رو به میز دادم. _شما نمیگید? یکم هول شدم. _چی بگم استاد. دستش رو سمت قندون روی میز برد و گفت: _از خودتون. اصلا باید بگم یا نه. خدایا من چرا باید پایبند باشم به محرمیتی که اون طوری تو زندگیم شروع شده. اگه احمدرضا قبول نکنه باید چی کار کنم. با صدای استاد از فکر بیرون اومدم _خانم صولتی خوبید? _بله استاد. _اینکه شما دوست ندارید از خودتون بگید بهتون حق میدم چون شناختی رو من ندارید. این سخت گیری از طرف یه خانم لازمه و این رفتار شما من رو برای انتخابم مسر تر میکنه. دلم نمیخواد دروغ بگم راستش رو هم فعلا نمیتونم بگم. حدس اشتباه استاد کمک میکنه تا بتونم سکوت کنم لبخند بی جونی زدم ادامه داد: _من میتونم یه بار دیگه هم شما رو ببینم ? نمیشد ولی دوست ندارم از دستش بدم. _بله استاد حتما. _حرف برای ازدواج زیاده ولی من تمایل دارم به صورت سنتی با خانوادم بیام و در حضور خانوادتون صحبت کنیم. فقط نیاز دارم در موردتون یکم بدونم تا خانوادم رو متقاعد کنم که به ایران بیان. ایستاد و کیف پولش رو از جیب داخل کتش دراورد بلافاصله منم ایستادم. _منتظر پیام من باشید. _چشم استاد. کیفش رو که کنار پایه ی صندلی گذاشته بود برداشت و به طرف صندوق کافی شاپ رفت جلوی در ایستادم تا بیاد. در رو باز کرد رو به من گفت: _بفرمایید. رفتار هاش من رو یاد احمدرضا مینداخت ولی تلاش کردم این افکار رو از خودم دور کنم. ازش خداحافظی کردم ترجیح دادم یکم پیاده روی کنم. پام رو روی سنگفرش پیاده رو میزاشتم. خدایا این چه زندگی من دارم حکمت این همه بدبختی و تنهایی برای من چیه? گاهی فکر میکنم من تنها بندات هستم که... اشک روی گونم ریخت. نباید این حرف ها رو بزنم ولی حس غریبی دارم. حسی که باید خفه بشه. دوست ندارم سرکوبش کنم. دلم میخواد اجازه ی رشد بهش بدم. منم حق دارم که عاشق باشم. که از اول شروع کنم. ای کاش نود و نه ساله بودن صیغه رو قبول نمیکردم. ای کاش حق فسخ صیغه رو میگرفتم. ای کاش توی اون لحظه فقط یکم بیشتر میفهمیدم. روی صندلی کنار پیاده رو نشستم با نوک انگشتم اشک رو از روی صورتم برداشتم به اطراف نگاه کردم چشم هام ازشدت گرمی اشک که قصد پایین اومدن داشت و من اجازه پایین اومدون رو بهش نمیدادم میسوخت. در نهایت من تو جنگ با چشم هام پرچم سفید رو بالا گرفتم و تسلیم شدم به اسمون نگاه کردم چقدر دلم بارون میخواد کاش فقط کمی بارون می اومد و روی صورتم میریخت. من خستم خدا، خستم. زندگیم رو کمی شیرین کن. خواهش میکنم. استاد رو برای همیشه به من بده. جوری که هیچ وقت نتونیم از هم جدا بشیم. برای اینکه جلب توجه نکنم لبم رو به دندون گرفتم تا هق هق گریم رو توی گلو خفه کنم. دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین گرفتم نفس عمیقی کشیدم با شنیدن صدای اشنایی سرم رو بالا گرفتم. _نگار! 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Yousef_Zamani-Gerye_Kon-SONG95IR.mp3
3.94M
قدم بزن تو بارون تو تنهایی یه بغض سینه سوز بی صدایی بزار که بغضتم رنگ بارون شه گریه کن تا قلبت یکم اروم شه😢😢😢
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت164 💕اوج نفرت💕 _خیلی ممنون من چاییم رو سرد می خورم. بخار کم چاییم توی صورتم میزد . به حرف
تو چشم های نگران پروانه نگاه کردم و اومد و کنارم نشست. _کجا ول کردی رفتی? چشم های اشکیم رو رصد کرد و با ناراحتی گفت: _گریه کردی? اب بینیم رو بالا کشیدم اشک هام رو پاک کردم. دستمالی رو از کیفش دراورد و روبروم گرفت. _چته تو نگار? نفسم رو با صدای آه بیرون دادم دستمال رو ازش گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم: _از دل پر درد من خبر نداری پروانه. دستم رو گرفت. _مگه همه چیز رو بهم نگفتی? درمونده نگاهش کردم. نمیتونم این یه مورد رو بهش بگم.چون میدونم کارم اشتباهه. _گفتم. _خب یا باهاش کنار بیا یا فراموشش کن. بغض دوباره سراغم اومد. _دوست دارم فراموش کنم ولی نمیشه. سرش رو به نشونه ی تاسف از ناراحتی تکون داد. _بلند شو برو خونه پدر خوندت کل دانشگاه رو دنبالت گشت خیلی هم عصبی بود. _وای. الان خونه مصیبت دارم. _سیاوش با نامزد پروش، جلوی دانشگاه منتظر منه گفتم بهش صبر کن الان میام حدس زدم اومدی اینجا. پاشو تو رو هم برسونیم. ایستادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم. _مزاحم شما نمیشم خودم میرم. _خودت رو لوس نکن تو مراحمی. الانشم دیرت شده. دستم رو گرفت و کشید سمت خودش به ناچار باهاش همراه شدم. از برگشت به خونه میترسیدم سوار ماشین شدم به خاطر حال خرابم سلام و احوال پرسی سردی با سیاوش و نامزدش کردم. چهره ی نامزدش خیلی برام آشنا ست، ولی اصلا حوصله فکر کردن به اینکه کجا دیدمش رو ندارم. دستمال کاغذی که دستم بودرو اروم ریز ریز کردم. استرس عکس العمل عمو اقا اذیتم میکنه. یاد میترا افتادم. فوری گوشیم رو برداشتم و شمارش رو از بین چهار مخاطب گوشیم انتخاب کردم و کنار گوشم گذاشتم. با خوردن اولین بوق جواب داد صداش نگران بود. _الو نگار جان! _سلام. _سلام. شما کجایی? _من ...من یکم رفتم پیاده روی... اخه دلم گرفته بود .حواسم به ساعت نبود. الان دارم برمیگردم ولی میترسم. _خیلی نگرانته، زنگ زد به من، دارم میرم خونه ی شما. زودتر خودت رو برسون. ماشینم یه پژو سفیده جلوشم یه عروسک قرمز گذاشتم اگه پایین خونتون پارک نبود صبر کن تا بیام. باشه عزیزم? _چشم. _خداحافظ. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطعش کردم. پروانه دستم رو گرفت. _میخوای منم باهات بیام بالا. سرم رو بالا دادم وبی صدا لب زدم: _نه. دقیقه ها چه باسرعت میگذرن و مسیر چه کوتاه میشه وقتی نباید برسی یا دوست داری دیر برسی. ماشین جلوی خونه نگه داشت نامزد برادر پروانه هم به افرادی اضافه شد که ادرس خونمون رو فهمید. تشکر کردم و پیاده شدم اصرار پروانه برای اینکه همراهم باشه رو رد کردم. ماشینشون که ازم دور میشد رو با نگاه بدرقه کردم با چشم دنبال پژو سفید با عروسک قرمز گشتم کمی جلو تر پارک بود خیالم از حضور میترا راحت شد وارد ساختمون شدم. مش رحمت مثل همیشه روی صندلیش روبروی اسانسور نشسته بود. _سلام نگاهی به سر تا پام انداخت. _سلام دخترم. خوبی? _ممنون. _چرا رنگت انقدر پریده? دستم رو روی صورتم گذاشتم. _چیزی نیست. ممنون. سمت اسانسور رفتم یک لحظه شک کردم نکنه ماشین میترا نبوده برگشتم و به مش رحمت گفتم: _پدرم مهمون داره? رنگ ناراحتی رو تو چشم هاش دیدم. _بله داره، خانم صبوری. پس فامیلی میترا صبوریه، مش رحمت فکر کرد که من از حضور میترا ناراحتم. تشکر کردم و وارد اسانسور شدم شماره دو رو فشار دادم منتظر شدم تا توی طبقه ی مورد نظر بایسته. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت165 تو چشم های نگران پروانه نگاه کردم و اومد و کنارم نشست. _کجا ول کردی رفتی? چشم های اشکیم
در اسانسور باز شد. به در خونه نگاه کردم. جرات بیرون رفتن از اسانسور رو نداشتم. با احتیاط بیرون رفتم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید صدایی که باعث دلگرمیم بشه بشنوم ولی فقط سکوت. گوشیم و برداشتم و برای میترا پیامک زدم. "پشت درم" پاهای خستم توان ایستادن نداشت. همونجا کنار در روی زمین نشستم و زانوهام رو تو اغوش گرفتم. چند دقیقه بعد با صدای پایین اومدن دستگیره در، دل من رو هم پایین ریخت. فوری ایستادم و به در نگاه کردم. میترا سرش رو بیرون اورد واروم لب زد: _برو تو اتاقت. لب زدم: _کجاست? با دلخوری سرش رو تکون داد و اروم گفت: _اشپزخونه. جلورفتم گفتم: _اینجوری که میبینم اتاقم روبروی اشپزخونس. _بیا تو حالا یه کاریش میکنیم. اروم و بی صدا وارد شدم که در رو پشت سرم بستم و برگشتم تا از میترا تشکر کنم متوجه شدم داره شرمنده به روبروش نگاه میکنه رد نگاهش رو اروم گرفتم و سرم رو سمتش چرخوندم. عمو اقا دست به سینه جلوی اشپزخونه ایستاد بود و نگاهمون میکرد. یک قدم جلو اومد و گفت: _کجا بودی ? ناخواسته قدمی به پهلو برداشتم و پشت میترا ایستادم. میترا که قصد اروم کردن همسر عصبیش رو داشت با لحن مهربونی گفت: _حالا بزار بیاد تو یه ابی بخوره باهاش حرف بزن. عمو اقا تن صداش رو بالا برد. _نگار ازت سوال پرسیدم. چه دلخوشی داره میترا، عمو اقا تا نفهمه من کجا بودم اجازه نمیده حتی وارد خونه بشم. سرم رو پایین انداختم و اروم گفتم: _دلم گرفته بود یکم پیاده روی کردم. _دلت بی خود کرده بود. مگه من به تو نگفتم ... صدای معترض میترا باعث شد تا ادامه نده. _اردشیر. هر دو بهم خیره بودن. سکوت بدی تو خونه حاکم شد که عمو اقا شکستش. _فقط از جلوی چشمم برو. تا میتونستم به دیوار چسبیدم و از کنارش رد شدم فوری وارد اتاقم شدم و در رو بستم نفس راحتی کشیدم. خدا کنه میترا نره. روی تخت نشستم و به در خیره موندم صدای پیامک گوشیم بلند شد. برداشتم و صفحش رو باز کردم. "سالمی" به پیام پروانه که هم نگرانیش رو میرسوند هم شوخ طبعی همیشگیش رو داشت. نگاه کردم. جوابش رو دادم. "هنوز اره" صدای ریزی به گوشم خورد پشت در رفتم و اروم بازش کردم هر دو روی مبل نشسته بودن. _این چه حرفیه? دلت بیخود کرده! _قرار ما از اول همین بوده. _خب قرار اشتباهی بوده. عمو اقا چپ چپ به میترا نگاه کرد. _اونجوری نگاه نکن. تو برای این دختر یه زندان خوب درست کردی. عمو اقا کلافه گفت: _کدوم زندان. _همین خونه ی قشنگی که براش خریدی. _میترا جان این دختر دست من امانته. _تو امانت رو اشتباهی گرفتی. این امانت اون پسر دهن بین نیست امانت... عمو اقا دستش رو بالا اورد و سمت اتاق من برگشت و با من چشم تو چشم شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت166 در اسانسور باز شد. به در خونه نگاه کردم. جرات بیرون رفتن از اسانسور رو نداشتم. با احتیاط
💕اوج نفرت💕 فوری خودم رو عقب کشیدم اما دیگه دیر بود. عمو اقا دید که دارم حرف هاشون رو گوش میکنم. وسط اتاق ایستادم و به در خیره شدم. در اتاق باز شد و دلخور و عصبی نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم و لب زدم : _ببخشید. _گوش ایستادی? یه لحظه بهش نگاه کردم و فوری سر بزیر شدم. _کنجکاو شدم. _این شد دلیل. _ببخشید. _کجا بودی? _گفتم که دلم گرفته بود یکم راه رفتم. نگاه عصبیش روم طولانی شد که میترا دستش رو گرف. _نگار اشتباه کرده که اول اطلاع نداده. قول میده دیگه تکرار نکنه. عمو اقا خیلی جدی رو به میترا گفت: _کلا اشتباه کرده که رفته چه با اطلاع چه بی اطلاع. رو به من در حالی که هنوز مخاطبش میترا بود گفت: _و بابت این اشتباه هم حتما تنبیه میشه. تو از امروز دیگه حق نداری... _اردشیر این بار رو به خاطر من ندید بگیر. نفس های عمو اقا حرصی شده بود دندون هاش رو به هم فشار میداد کمی خیره نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. میترا نفس راحتی کشید رو به من گفت: _از این به بعد خواستی جایی بری قبلش به من بگو. صدای فریاد گونه ی عمو اقا تو خونه پخش شد. _میترااا میترا به در نگاه کرد لبخند پر از ارامشی بهم هدیه داد و رفت. در رو قفل کردم تا احساس امنیت داشته باشم لباس هام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم یاد عکس استاد که تو گوشیم ذخیره شده بود افتادم. اگه عمو اقا توی گوشیم ببینه خیلی بد میشه فوری نشستم و عکس هاش رو با حسرت نگاه کردم و از گالری گوشی پاکشون کردم. صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکسش رو اونجا نگاه کنم که دستگیره اتاقم پایین رفت. فوری صفحه رو بستم و گوشی رو روی بالشتم گذاشتم. از ضربه های ارومی که به در خورد متوجه شدم میتراست. عمو اقا قفل کردن در اتاق رو ممنوع کرده. پشت در ایستادم و اروم کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم. به چهره مهربون میترا نگاه کردم. _بیا برو ازش عذر خواهی کن. سرم رو از اتاق بیرون بردم. _کجاست? _تو اتاقش، از دست تو سر درد گرفته. _مگه من چی کار کردم? _اصل کارت بد نبوده ولی باید اطلاع بدی. سرم رو پایین انداختم و به در تکیه دادم. _اگه بگم نمیزاره برم. _من باهاش حرف میزنم راضیش میکنم که اجازه بده. _نمیده. دستم رو گرفت و کمی کشید. _بیا برو الان از دلش در بیار. سمت اتاق عمو اقا رفتم در باز بود روی تخت رو به در نشسته بود. ارنجش رو روی زانوهاش گذاشته و انگشت هاش لای موهاش فرو کرده. چند قدم جلو رفتم. _ببخشید. متوجه حضورم شد سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد. _یکم خاطرات گذشته بهم فشار اورد گفتم قدم بزنم زود برمیگردم ساعت از دستم در رفت. _جواب تلفنت رو چرا نمیدی ? نگاش کردم دوباره سرم رو پایین انداختم. _صداش رو نشنیدم. _بار اخرت باشه. _چشم. حرفی نزد که گفتم. _میتونم برم. اروم ولی دلخور گفت: _برو. سمت اتاقم رفتم لبخند رضایت بخش میترا رو با لبخند پاسخ دادم و به اتاقم برگشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت167 💕اوج نفرت💕 فوری خودم رو عقب کشیدم اما دیگه دیر بود. عمو اقا دید که دارم حرف هاشون رو گوش
💕اوج نفرت💕 روی تخت نشستم. حس گناه و عذاب وجدان رهام نمیکرد. میدونم دارم اشتباه میکنم. پس چرا نمی تونم عقب بکشم. کاش میتونستم برای یکی حرف بزنم. دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. خدایا کمکم کن. صدای نگار نگار گفتن میترا روی اعصابم بود ولی الان زمان اعتراض نبود. با صدای بلند و کمی معترض گفتم: _بله. صدا قطع شد و باعث خوشحالی من. اصلا شرایط روحی مناسبی ندارم. در اتاق باز شد. کلافه سمت در برگشتم. عمو اقا با همون چهره ی عصبی بهم نگاه میکرد فوری ایستادم. _مگه داره حاضر غایب میکنه که میگی بله? اب دهنم رو قورت دادم. _خب چی بگم. _وقتی داره صدات میکنه یعنی بلند شو بیا بیرون. یک قدم سمت در رفتم. _چشم. نگاه چپ چپی بهم کرد و رفت نفسم رو با حرص بیرون دادم و دنبالش رفتم. روبروی میترا که تو اشپزخونه بود ایستادم. _با من کاری داشتید? شرمنده از رفتار عمو اقا گفت: _نه عزیزم، زنگ زدم نهار اوردن گفتم بیای بخوریم. لبخندی به این همه مهربونیش زدم. _دستتون درد نکنه من یه خورده ذهنم درگیره، ببخشید اگه بد جواب دادم . _من ناراحت نشدم، بیا بخوریم. _خیلی ممنون اشتها ندارم. عمو اقا دستش رو پشت کمرم گذاشت و اروم کنارگوشم گفت: _بشین بخور. رفتار های عمو اقا مثل همیشس ولی جلوی میترا ناراحت میشم از این همه دستور. لب هام هام رو بهم فشار دادم و نشستم. میترا از رفتارهای همسرش با من معذب بود این رو از نگاهش میشد فهمید. هر سه کنار هم غذا مون رو خوردیم. بعد از نهار اجازه ی کمک کردن به میترا رو ندادم. خودم ظرف ها رو شستم و جابه جا کردم. سه تا چایی ریختم و کنارشون نشستم. میترا به عمواقا نگاه کرد. اون هم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. میترا گفت: _نگار جان الان امادگیش رو داری من باهات حرف بزنم? به عمو اقا نگاه کردم. _بله. _من و اردشیر دیشب به هم محرم شدیم. من خیلی دوست داشتم که تو هم حضور داشته باشی. اما اردشیر یه مهمون داشت که گفت نباید تو رو ببینه. پس دیشب احمدرضا شیراز بوده. _الانم میخواستم بگم اگه تو اجازه بدی و مشکل نداشته باشی از اخر هفته من با شما زندگی کنم. به عمو اقا نگاه کردم که نگاهش رو به میز دوخته بود. _ اجازه ی منم دست عمو اقاست. شمام که اینجا باشید باعث خوشحالیه. _اخه اردشیر میگه اینجا رو به نام تو زده. پس تو باید راضی باشی. _عمو اقا به من لطف دارن ولی اینجا مال خودشونه. عمو اقا کمر صاف کرد و گفت: _نگار، از اخر هفته میترا با ما زندگی میکنه. با لبخند گفتم: _خیلی هم خوب. رو به میترا ادامه دادم. _من شما رو مثل خواهر بزرگ تر خودم میبینم. از این حرفم یکم ناراحت شد. _تو لطف داری عزیزم. خیلی خوشحالم که قرار نیست تنها باشم. چاییم رو که خوردم رو به عموآقا گفتم: _من برم درس بخونم? استکانش رو روی میز گذاشت. _مگه فردا خونه نیستی? _هستم ولی درس هام سنگینه نباید بزارم رو هم جمع شه. _برو. رو به میترا گفتم: _با اجازتون. لبخند زد و گفت: _برو عزیزم. سمت اتاقم اومدم و خودم رو سرگرم درس هام کردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕