بهار🌱
#پارت164 💕اوج نفرت💕 _خیلی ممنون من چاییم رو سرد می خورم. بخار کم چاییم توی صورتم میزد . به حرف
#پارت165
تو چشم های نگران پروانه نگاه کردم و اومد و کنارم نشست.
_کجا ول کردی رفتی?
چشم های اشکیم رو رصد کرد و با ناراحتی گفت:
_گریه کردی?
اب بینیم رو بالا کشیدم اشک هام رو پاک کردم. دستمالی رو از کیفش دراورد و روبروم گرفت.
_چته تو نگار?
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم دستمال رو ازش گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم:
_از دل پر درد من خبر نداری پروانه.
دستم رو گرفت.
_مگه همه چیز رو بهم نگفتی?
درمونده نگاهش کردم. نمیتونم این یه مورد رو بهش بگم.چون میدونم کارم اشتباهه.
_گفتم.
_خب یا باهاش کنار بیا یا فراموشش کن.
بغض دوباره سراغم اومد.
_دوست دارم فراموش کنم ولی نمیشه.
سرش رو به نشونه ی تاسف از ناراحتی تکون داد.
_بلند شو برو خونه پدر خوندت کل دانشگاه رو دنبالت گشت خیلی هم عصبی بود.
_وای. الان خونه مصیبت دارم.
_سیاوش با نامزد پروش، جلوی دانشگاه منتظر منه گفتم بهش صبر کن الان میام حدس زدم اومدی اینجا. پاشو تو رو هم برسونیم.
ایستادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
_مزاحم شما نمیشم خودم میرم.
_خودت رو لوس نکن تو مراحمی. الانشم دیرت شده.
دستم رو گرفت و کشید سمت خودش به ناچار باهاش همراه شدم.
از برگشت به خونه میترسیدم سوار ماشین شدم به خاطر حال خرابم سلام و احوال پرسی سردی با سیاوش و نامزدش کردم.
چهره ی نامزدش خیلی برام آشنا ست، ولی اصلا حوصله فکر کردن به اینکه کجا دیدمش رو ندارم. دستمال کاغذی که دستم بودرو اروم ریز ریز کردم.
استرس عکس العمل عمو اقا اذیتم میکنه. یاد میترا افتادم.
فوری گوشیم رو برداشتم و شمارش رو از بین چهار مخاطب گوشیم انتخاب کردم و کنار گوشم گذاشتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد صداش نگران بود.
_الو نگار جان!
_سلام.
_سلام. شما کجایی?
_من ...من یکم رفتم پیاده روی...
اخه دلم گرفته بود .حواسم به ساعت نبود. الان دارم برمیگردم ولی میترسم.
_خیلی نگرانته، زنگ زد به من، دارم میرم خونه ی شما. زودتر خودت رو برسون. ماشینم یه پژو سفیده جلوشم یه عروسک قرمز گذاشتم اگه پایین خونتون پارک نبود صبر کن تا بیام. باشه عزیزم?
_چشم.
_خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطعش کردم.
پروانه دستم رو گرفت.
_میخوای منم باهات بیام بالا.
سرم رو بالا دادم وبی صدا لب زدم:
_نه.
دقیقه ها چه باسرعت میگذرن و مسیر چه کوتاه میشه وقتی نباید برسی یا دوست داری دیر برسی.
ماشین جلوی خونه نگه داشت نامزد برادر پروانه هم به افرادی اضافه شد که ادرس خونمون رو فهمید.
تشکر کردم و پیاده شدم اصرار پروانه برای اینکه همراهم باشه رو رد کردم. ماشینشون که ازم دور میشد رو با نگاه بدرقه کردم با چشم دنبال پژو سفید با عروسک قرمز گشتم کمی جلو تر پارک بود خیالم از حضور میترا راحت شد وارد ساختمون شدم.
مش رحمت مثل همیشه روی صندلیش روبروی اسانسور نشسته بود.
_سلام
نگاهی به سر تا پام انداخت.
_سلام دخترم. خوبی?
_ممنون.
_چرا رنگت انقدر پریده?
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_چیزی نیست. ممنون.
سمت اسانسور رفتم یک لحظه شک کردم نکنه ماشین میترا نبوده برگشتم و به مش رحمت گفتم:
_پدرم مهمون داره?
رنگ ناراحتی رو تو چشم هاش دیدم.
_بله داره، خانم صبوری.
پس فامیلی میترا صبوریه، مش رحمت فکر کرد که من از حضور میترا ناراحتم. تشکر کردم و وارد اسانسور شدم شماره دو رو فشار دادم منتظر شدم تا توی طبقه ی مورد نظر بایسته.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت165 تو چشم های نگران پروانه نگاه کردم و اومد و کنارم نشست. _کجا ول کردی رفتی? چشم های اشکیم
#پارت166
در اسانسور باز شد. به در خونه نگاه کردم. جرات بیرون رفتن از اسانسور رو نداشتم.
با احتیاط بیرون رفتم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید صدایی که باعث دلگرمیم بشه بشنوم ولی فقط سکوت.
گوشیم و برداشتم و برای میترا پیامک زدم.
"پشت درم"
پاهای خستم توان ایستادن نداشت. همونجا کنار در روی زمین نشستم و زانوهام رو تو اغوش گرفتم.
چند دقیقه بعد با صدای پایین اومدن دستگیره در، دل من رو هم پایین ریخت. فوری ایستادم و به در نگاه کردم.
میترا سرش رو بیرون اورد واروم لب زد:
_برو تو اتاقت.
لب زدم:
_کجاست?
با دلخوری سرش رو تکون داد و اروم گفت:
_اشپزخونه.
جلورفتم گفتم:
_اینجوری که میبینم اتاقم روبروی اشپزخونس.
_بیا تو حالا یه کاریش میکنیم.
اروم و بی صدا وارد شدم که در رو پشت سرم بستم و برگشتم تا از میترا تشکر کنم متوجه شدم داره شرمنده به روبروش نگاه میکنه رد نگاهش رو اروم گرفتم و سرم رو سمتش چرخوندم.
عمو اقا دست به سینه جلوی اشپزخونه ایستاد بود و نگاهمون میکرد.
یک قدم جلو اومد و گفت:
_کجا بودی ?
ناخواسته قدمی به پهلو برداشتم و پشت میترا ایستادم.
میترا که قصد اروم کردن همسر عصبیش رو داشت با لحن مهربونی گفت:
_حالا بزار بیاد تو یه ابی بخوره باهاش حرف بزن.
عمو اقا تن صداش رو بالا برد.
_نگار ازت سوال پرسیدم.
چه دلخوشی داره میترا، عمو اقا تا نفهمه من کجا بودم اجازه نمیده حتی وارد خونه بشم.
سرم رو پایین انداختم و اروم گفتم:
_دلم گرفته بود یکم پیاده روی کردم.
_دلت بی خود کرده بود. مگه من به تو نگفتم ...
صدای معترض میترا باعث شد تا ادامه نده.
_اردشیر.
هر دو بهم خیره بودن. سکوت بدی تو خونه حاکم شد که عمو اقا شکستش.
_فقط از جلوی چشمم برو.
تا میتونستم به دیوار چسبیدم و از کنارش رد شدم فوری وارد اتاقم شدم و در رو بستم نفس راحتی کشیدم. خدا کنه میترا نره.
روی تخت نشستم و به در خیره موندم صدای پیامک گوشیم بلند شد.
برداشتم و صفحش رو باز کردم.
"سالمی"
به پیام پروانه که هم نگرانیش رو میرسوند هم شوخ طبعی همیشگیش رو داشت. نگاه کردم. جوابش رو دادم.
"هنوز اره"
صدای ریزی به گوشم خورد پشت در رفتم و اروم بازش کردم هر دو روی مبل نشسته بودن.
_این چه حرفیه? دلت بیخود کرده!
_قرار ما از اول همین بوده.
_خب قرار اشتباهی بوده.
عمو اقا چپ چپ به میترا نگاه کرد.
_اونجوری نگاه نکن. تو برای این دختر یه زندان خوب درست کردی.
عمو اقا کلافه گفت:
_کدوم زندان.
_همین خونه ی قشنگی که براش خریدی.
_میترا جان این دختر دست من امانته.
_تو امانت رو اشتباهی گرفتی. این امانت اون پسر دهن بین نیست امانت...
عمو اقا دستش رو بالا اورد و سمت اتاق من برگشت و با من چشم تو چشم شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت166 در اسانسور باز شد. به در خونه نگاه کردم. جرات بیرون رفتن از اسانسور رو نداشتم. با احتیاط
#پارت167
💕اوج نفرت💕
فوری خودم رو عقب کشیدم اما دیگه دیر بود.
عمو اقا دید که دارم حرف هاشون رو گوش میکنم.
وسط اتاق ایستادم و به در خیره شدم.
در اتاق باز شد و دلخور و عصبی نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم و لب زدم :
_ببخشید.
_گوش ایستادی?
یه لحظه بهش نگاه کردم و فوری سر بزیر شدم.
_کنجکاو شدم.
_این شد دلیل.
_ببخشید.
_کجا بودی?
_گفتم که دلم گرفته بود یکم راه رفتم.
نگاه عصبیش روم طولانی شد که میترا دستش رو گرف.
_نگار اشتباه کرده که اول اطلاع نداده. قول میده دیگه تکرار نکنه.
عمو اقا خیلی جدی رو به میترا گفت:
_کلا اشتباه کرده که رفته چه با اطلاع چه بی اطلاع.
رو به من در حالی که هنوز مخاطبش میترا بود گفت:
_و بابت این اشتباه هم حتما تنبیه میشه. تو از امروز دیگه حق نداری...
_اردشیر این بار رو به خاطر من ندید بگیر.
نفس های عمو اقا حرصی شده بود دندون هاش رو به هم فشار میداد کمی خیره نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
میترا نفس راحتی کشید رو به من گفت:
_از این به بعد خواستی جایی بری قبلش به من بگو.
صدای فریاد گونه ی عمو اقا تو خونه پخش شد.
_میترااا
میترا به در نگاه کرد لبخند پر از ارامشی بهم هدیه داد و رفت.
در رو قفل کردم تا احساس امنیت داشته باشم لباس هام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم یاد عکس استاد که تو گوشیم ذخیره شده بود افتادم.
اگه عمو اقا توی گوشیم ببینه خیلی بد میشه فوری نشستم و عکس هاش رو با حسرت نگاه کردم و از گالری گوشی پاکشون کردم.
صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکسش رو اونجا نگاه کنم که دستگیره اتاقم پایین رفت.
فوری صفحه رو بستم و گوشی رو روی بالشتم گذاشتم.
از ضربه های ارومی که به در خورد متوجه شدم میتراست.
عمو اقا قفل کردن در اتاق رو ممنوع کرده.
پشت در ایستادم و اروم کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم.
به چهره مهربون میترا نگاه کردم.
_بیا برو ازش عذر خواهی کن.
سرم رو از اتاق بیرون بردم.
_کجاست?
_تو اتاقش، از دست تو سر درد گرفته.
_مگه من چی کار کردم?
_اصل کارت بد نبوده ولی باید اطلاع بدی.
سرم رو پایین انداختم و به در تکیه دادم.
_اگه بگم نمیزاره برم.
_من باهاش حرف میزنم راضیش میکنم که اجازه بده.
_نمیده.
دستم رو گرفت و کمی کشید.
_بیا برو الان از دلش در بیار.
سمت اتاق عمو اقا رفتم در باز بود روی تخت رو به در نشسته بود. ارنجش رو روی زانوهاش گذاشته و انگشت هاش لای موهاش فرو کرده.
چند قدم جلو رفتم.
_ببخشید.
متوجه حضورم شد سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد.
_یکم خاطرات گذشته بهم فشار اورد گفتم قدم بزنم زود برمیگردم ساعت از دستم در رفت.
_جواب تلفنت رو چرا نمیدی ?
نگاش کردم دوباره سرم رو پایین انداختم.
_صداش رو نشنیدم.
_بار اخرت باشه.
_چشم.
حرفی نزد که گفتم.
_میتونم برم.
اروم ولی دلخور گفت:
_برو.
سمت اتاقم رفتم لبخند رضایت بخش میترا رو با لبخند پاسخ دادم و به اتاقم برگشتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت167 💕اوج نفرت💕 فوری خودم رو عقب کشیدم اما دیگه دیر بود. عمو اقا دید که دارم حرف هاشون رو گوش
#پارت168
💕اوج نفرت💕
روی تخت نشستم. حس گناه و عذاب وجدان رهام نمیکرد.
میدونم دارم اشتباه میکنم. پس چرا نمی تونم عقب بکشم.
کاش میتونستم برای یکی حرف بزنم.
دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
خدایا کمکم کن.
صدای نگار نگار گفتن میترا روی اعصابم بود ولی الان زمان اعتراض نبود.
با صدای بلند و کمی معترض گفتم:
_بله.
صدا قطع شد و باعث خوشحالی من.
اصلا شرایط روحی مناسبی ندارم. در اتاق باز شد.
کلافه سمت در برگشتم. عمو اقا با همون چهره ی عصبی بهم نگاه میکرد فوری ایستادم.
_مگه داره حاضر غایب میکنه که میگی بله?
اب دهنم رو قورت دادم.
_خب چی بگم.
_وقتی داره صدات میکنه یعنی بلند شو بیا بیرون.
یک قدم سمت در رفتم.
_چشم.
نگاه چپ چپی بهم کرد و رفت نفسم رو با حرص بیرون دادم و دنبالش رفتم.
روبروی میترا که تو اشپزخونه بود ایستادم.
_با من کاری داشتید?
شرمنده از رفتار عمو اقا گفت:
_نه عزیزم، زنگ زدم نهار اوردن گفتم بیای بخوریم.
لبخندی به این همه مهربونیش زدم.
_دستتون درد نکنه من یه خورده ذهنم درگیره، ببخشید اگه بد جواب دادم .
_من ناراحت نشدم، بیا بخوریم.
_خیلی ممنون اشتها ندارم.
عمو اقا دستش رو پشت کمرم گذاشت و اروم کنارگوشم گفت:
_بشین بخور.
رفتار های عمو اقا مثل همیشس ولی جلوی میترا ناراحت میشم از این همه دستور.
لب هام هام رو بهم فشار دادم و نشستم.
میترا از رفتارهای همسرش با من معذب بود این رو از نگاهش میشد فهمید.
هر سه کنار هم غذا مون رو خوردیم.
بعد از نهار اجازه ی کمک کردن به میترا رو ندادم. خودم ظرف ها رو شستم و جابه جا کردم.
سه تا چایی ریختم و کنارشون نشستم.
میترا به عمواقا نگاه کرد. اون هم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
میترا گفت:
_نگار جان الان امادگیش رو داری من باهات حرف بزنم?
به عمو اقا نگاه کردم.
_بله.
_من و اردشیر دیشب به هم محرم شدیم. من خیلی دوست داشتم که تو هم حضور داشته باشی. اما اردشیر یه مهمون داشت که گفت نباید تو رو ببینه.
پس دیشب احمدرضا شیراز بوده.
_الانم میخواستم بگم اگه تو اجازه بدی و مشکل نداشته باشی از اخر هفته من با شما زندگی کنم.
به عمو اقا نگاه کردم که نگاهش رو به میز دوخته بود.
_ اجازه ی منم دست عمو اقاست. شمام که اینجا باشید باعث خوشحالیه.
_اخه اردشیر میگه اینجا رو به نام تو زده. پس تو باید راضی باشی.
_عمو اقا به من لطف دارن ولی اینجا مال خودشونه.
عمو اقا کمر صاف کرد و گفت:
_نگار، از اخر هفته میترا با ما زندگی میکنه.
با لبخند گفتم:
_خیلی هم خوب.
رو به میترا ادامه دادم.
_من شما رو مثل خواهر بزرگ تر خودم میبینم.
از این حرفم یکم ناراحت شد.
_تو لطف داری عزیزم.
خیلی خوشحالم که قرار نیست تنها باشم.
چاییم رو که خوردم رو به عموآقا گفتم:
_من برم درس بخونم?
استکانش رو روی میز گذاشت.
_مگه فردا خونه نیستی?
_هستم ولی درس هام سنگینه نباید بزارم رو هم جمع شه.
_برو.
رو به میترا گفتم:
_با اجازتون.
لبخند زد و گفت:
_برو عزیزم.
سمت اتاقم اومدم و خودم رو سرگرم درس هام کردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت168 💕اوج نفرت💕 روی تخت نشستم. حس گناه و عذاب وجدان رهام نمیکرد. میدونم دارم اشتباه میکنم. پس
#پارت169
💕اوج نفرت💕
گوشی رو برداشتم.
هفت تا پیام خوانده نشده داشتم. همش هم از پروانه. پیام هاش رو خوندم تو تمامش نگرانی بود
شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. چند لحظه بعد جواب داد.
_سلام. دختر تو چرا جواب نمیدی?
_سلام ببخشید مهمون داشتیم.
مضطرب گفت:
_کی?
_همسر عمو اقا
_وای ترسیدم نگار فکر کردم شوهرت اومده
_شوهر، چقدر از این کلمه بدم اومد
_اون شوهر من نیست.
_شاید تو خوشت نیاد ولی هست هم شرعی هم قانونی.
پروانه از گفتن این حرف ها منظور داره شرع و قانون دوست نداشتم ادامه بده.
_کاری نداری ?
_ناراحت نشو ،این حقیقتی که نباید فراموشش کنی.
_کاش بهت نمیگفتم.
_نگار تو با شوهرت یه رابطه داشتی پر از سو تفاهم که فقط سکوت خودت باعثش شده.
_پروانه حوصله ندارم کاری نداری.
_باشه قطع میکنم. فقط سر نماز برای خودت دعا کن.
_خداحافظ.
گوشی روقطع کردم ای کاش بهش زنگ نمیزدم. ای کاش براش تعریف نمیکردم.
به کتابم نگاه کردم مدام جمله ی پروانه توی سرم اکو میشه.
هم شرعی، هم قانونی، حقیقتی که نباید فراموش کنی.
من فراموش نکردم ولی کاش قانون تو این جور مواقع شرایط یک دختر شونزده ساله ی بی کس و کار رو درک میکرد.
کتابم رو بستم دوباره صفحه ی پروفایل استاد رو باز کردم و روی عکسش زدم.
کاش اون روز از خیابون اصلی رفته بودم. کاش نمیبردمت بیمارستان. کاش اصلا نمی دیدمت.
اشک جمع شده توی چشم رو قبل از ریختن پاک کردم سرم رو روی میز گذاشتم.
با تکون های دستی بیدار شدم سرم رو از روی میز برداشتم و به چهره ی پریشون عمو اقا نگاه کردم.
_سلام
سعی داشت مهربون باشه.
_سلام چرا اینجا خوابیدی?
_داشتم درس میخوندم خوابم رفت.
نگاهی به کتاب بستم انداخت و روی لبه ی میز نشست.
_ببخشید زیادی باهات تندی کردم.
_شما ببخشید قول میدم دیگه بدون اطلاع جایی نرم.
ابروهاشو بالا داد و با حفظ خونسردی گفت.
_تو قرار نیست جایی بری، چه بی اطلاع، چه با طلاع.
از این همه نکته سنجیش خندم گرفت تو چشم هاش خیره شدم عمو اقا پدری رو در حقم تموم کرده
_چشم ، پدر مهربونم.
اشک تو چشم های مرد مغرور و سخت گیر روبروم، جمع شد.
_تو واقعا من رو پدر خودت میدونی?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
نگاه معنی دار عمو اقا طولانی شد
چرا تا حالا نگفته بودم بهش نگاهش رو ازم گرفت نفس عمیقی کشید.
_خدا به من اولاد نداد. من همیشه شاکر بودم حتی وقتی مهین بهم سرکوفت میزد. گاهی فکر میکنم با تو پدر شدم.
ایستاد و پشتش رو به من کرد موندنش باعث میشد تا اشک ریختنش رو ببینم اب بینیش رو بالا کشید.
_پاشو بیا میترا شام درست کرده
از اتاق خارج شد با اینکه خودم بارها اعتراف کردم به رفتار های پدرانش ولی نمیدونم چرا بهش نگفتم.
من از سیزده سالگی پدر نداشتم واژه ی بابا برای لب های من غریبه.
نفس سنگینی کشیدم سمت سرویس رفتم ابی به صورتم زدم
به چهره ی خودم تو اینه نگاه کردم چشم های اشکی عمو اقا بعد از گفتن کلمه ی پدر ازارم میداد.
صورتم رو خشک کردم و به سمت اشپزخونه رفتم. بوی قیمه ای که تو خونه پخش شده بود رو به ریه هام فرستادم و وارد اشپزخونه شدم. سلام کردم.
میترا جوابم رو به گرمی داد.
_ببخشید همه ی زحمت ها افتاده گردن شما.
_این چه حرفیه تو مثل دختر نداشتمی.
متوجه نگاه نامحسوس عمو اقا روی خودم شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت169 💕اوج نفرت💕 گوشی رو برداشتم. هفت تا پیام خوانده نشده داشتم. همش هم از پروانه. پیام هاش رو
#پارت170
💕اوج نفرت💕
شام رو در کنارشون خوردم میترا اجازه نداد برای شستن ظرف ها کمک کنم به اتاقم برگشتم.
دیگه حوصله ی درس خوندن هم ندارم نمازم رو خوندم و سر به مهر گذاشتم.
گرمی اشک باعث سوزش چشم هام شد.
خدایا این چه عشقی که داره وجودم رو میسوزنه.
فقط تو میدونی که این هوس نیست. یه چیزی داره که مدام من رو به سمت خودش میکشونه.
خودت کمکم کن، دوست ندارم جلوت بیشتر از این سرافکنده بشم. راه درست رو نشونم بده. کمکم کن تا برم بتونم فسخش کنم. سر از سجده برداشتم و اشک هام رو پاک کردم. سجاده رو زیر تخت گذاشتم گوشیم رو از روی میز برداشتم. روی تخت دراز کشیدم صفحه ی پروفایل استاد رو باز کردم و بهش خیره شدم.
از نگاه کردن به چهره این مرد خسته نمیشدم.
چشم هام گرم شد دوست ندارم بخوابم تلاشم برای بیدار موندنم بی فایده بود به پهلو شدم همون طور که به صفحه خیره بودم خوابم برد.
با تکون های دستی چشم هام رو بازکردم میترا با لبخند پر از مهربونی نگاهم میکرد.
_عزیزم بیدار نمیشی ?
گوشیم توی دستش بود. دیشب داشتم عکس استاد رو نگاه میکردم که خوابم برد نکنه دیده باشه? اروم نشستم.
_سلام.
_سلام. ظهر بخیر.
_مگه ساعت چنده?
به ساعت توی دستش نگاه کرد.
_یازد و نیم، اردشیر گفت سحر خیزی ولی نماز صبح هم خواب موندی.
ناراحت گفتم:
_چرا بیدار نشدم.
_خواستم صدات کنم گفتم شاید ناراحت شی.
_کاش بیدار میکردید من هر روز به خاطر کابوس هام تا نزدیک های اذان بیشتر نمیخوابم.
_دوست داری از کابوس هات بهم بگی.
چرا دیشب کابوس به سراغم نیومد اخم هام تو هم رفت و به زمین خیره شدم.
_چی شد عزیزم?
متعجب نگاهش کردم..
_من الان چهار ساله هر شب یه کابوس تکراری رو میبینم ولی دیشب ندیدم.
یکم فکر کردم.
_پریشب هم ندیدم.
میترا گوشیم رو روی تخت گذاشت و دستم رو گرفت.
_الان باید خوشحال باشی چرا اخمات تو همه.
گنگ نگاهش کردم.
_خ...خوشحالم ولی چرا دو شبه...
نگاه کوتاهی به گوشیم کرد طوری که بهم فهمونه عکس رو تو گوشی دیده گفت:
_شاید اتفاق خوبی تو زندگیت افتاده.
رد نگاهش رو دنبال کردم.
_هیچ اتفاقی تو زندگی من خوب نیست.
کمی جا به جا شد و پاش رو روی پاش انداخت.
_بستگی داره به اتفاق چجوری نگاه کنی.
سرم رو پایین انداختم از اینکه فهمیده اصلا راضی نیستم.
_دوست نداری با من حرف بزنی?
به چهرش نگاه کردم.
_اخه چی بگم.
_از همین کابوست بگو به نظر خودت چرا دو شبه نمیبینیش.
پام رو از تخت پایین گذاشتم که با درد شدید مچ پام مواجه شدم چهرم در هم شد. میترا ترسید.
_ای وای، چی شدی?
دستم رو بالا اوردم و جلوش گرفتم کمی مچ پام رو ماساژ دادم
_چیزی نیست این درد مهمون چهار سالمه. ولی هر روز یادم میره.
_چرا مهمون چهار سال?
تو چشم هاش خیره شدم.
_نگید که نمیدونید.
سرش رو تکون داد
_من کلی میدونم.
نفس عمیقی کشیدم و به مچ پام که تو دستم بود نگاه کردم.
_اون شب بد جور افتادم زمین پام زیر بدنم موند. مهلت نداد پام رو ازاد کنم. نمیدونم همون اول شکست یا بعد به خاطر لگد هایی که بهش خورد.
_اردشیر به من گفت به خاطر یه سو تفاهم کتکت زده.
دوباره به چشم های قهوه ایش خیره شدم.
_پروانه میگه من باعث بوجود اومدن سو تفاهم شدم.
_پروانه دوستته?
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
_کامل براش تعریف کردی?
_بله.
_شاید برای همینه که کابوس رهات کرده.
سوالی نگاش کردم.
_وقتی تو یه اتفاق رو برای خودت انقدر بزرگ کردی. اونم شده یه کابوس چهار ساله. با تعریفش برای یه نفر ذهنت خالی شده.
لب هام رو پایین دادم.
_شاید.
دوباره نگاه معنی دارش بین چشم هام و گوشی جا به جا شد.
_همیشه سکوت کارساز نیست . گاهی باید حرف زد. به یکی باید گفت. حالا هر کی بهش نزدیک تری. حتی پروانه، برای یه تصمیم مهم چند تا فکر بهتر از به فکره، مشورت جلوی اشتباه های بزرگ رو میگیره. بعضی اشتباه ها قابل بخشش نیستن.
همه چیز رو فهمیده و داره زیرکانه به روم میاره سرم رو پایین انداختم.
_به عمو اقا نگید لطفا.
دستم رو گرفت و با لبخند نگاهم کرد.
_تو دختر بزرگی هستی، خودت باید تصمیم درست رو بگیری. منم هیچی ندیدم.
ایستاد وسمت در رفت.
_صبحانه که دیگه دیره بیا نهار رو با هم بخوریم من باید برم دفترم.
منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت.
دلخور به گوشیم نگاه کردم صفحش رو روشن کردم عکس استاد هنوز روی صفحه بود.
از صفحه خارج شدم توی تنظیمات رفتم به سختی براش رمز گذاشتم.
اگر عمو اقا به جای میترا اومده بود الان حال و روز خوبی نداشتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💔💔💔💔💔💔💔💔💔
برای شادی روحم کمی غزل لطفا
دلم پرا از غم و درد است....راهِ حل لطفا
همیشه کام مرا تلخ میکند دنیا....
به قدرِ تلخیِ دنیای تان....عسل لطفاً
مرا به حالِ خودم ول کنید آدم ها...
فقط برای دمی....گریه لااقل ، لطفاً
کسی میان شما عشق را نمی فهمد....💔
ادا...دروغ...بس است این همه دغل لطفاً
کجاست کوه کنی تا نشان دهد اصلاً...
به حرف نیست که عاشق شدن...عمل لطفاً
به زور امده بودم.... به اختیار مرا....
ببر به آخرِ دنیا....از این محل لطفاً
نمانده راهِ زیادی... کنار قبرستان
پیاده میشوم اینجا همین بغل لطفاً
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
بهار🌱
#پارت170 💕اوج نفرت💕 شام رو در کنارشون خوردم میترا اجازه نداد برای شستن ظرف ها کمک کنم به اتاقم برگ
#پارت171
💕اوج نفرت💕
دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم.
نمی تونستم به میترا اعتماد کنم و حرف دلم رو بهش بزنم لبخند کمرنگی زدم و روی صندلی نشستم.
چایی رو که تو سینی بود جلوم گذاشت.
_بخور تا برنج دم بکشه.
_دستتون درد نکنه. ببخشید من باید نهار میزاشتم.
یه جوری نگاهم کرد که انگار اصلا متوجه نشد من چی گفتم:
_میدونی چرا پات درد میکنه?
از اینکه بی مقدمه این حرف رو زده بود شکه شدم و فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_وقتی به یه زخم سطحی نرسی عفونت میکنه. یه زخمی که با یه پانسمان ساده بهبود پیدا میکنه وقتی رهاش کنی و بهش نرسی تو رو از پا میندازه.
نفس عمیقی کشید و ارنجش رو روی میز گذاشت.
درد پای تو از شکستگی قلبته، سو تفاهمی که تو با سکوتت تبدیل به کینش کردی هم تو رو میسوزنه هم احمدرضا رو.
باید جواب دندون شکن و مودبانه ای بهش بدم. نگاهم رو به بخار چایی دادم و با قند توی دستم بازی کردم
_میترا جان شناخت عمو اقا از شما در چه حده?
لبخند مهربونش دوباره مهمون لب هاش شد.
_میدونم میخوای به چی برسی. میخوای انقدر ازم سوال بپرسی تا بحث اعتماد رو وسط بکشی. ولی تو انقدر مخفی کاری کردی که این سو تفاهم برای اون به یقین تبدیل شده، بعد هم تو از قدرت کلام یک مادر غافل شدی. تو سکوت کردی و میدون رو برای مادری که از وجود تو احساس خطر میکرده خالی گذاشتی. اونم تا میتونسته تازونده.
_من اگه حرفی هم میزدم باور نمیکرد.
_تو باید میگفتی تا اون پیش خودش حلاجی کنه. سبک و سنگین کنه.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_مگه میشه ادم نپرسیده و ندونسته یکی رو متهم کنه مجرم کنه بگیره تا سر حد مرگ کتکش بزنه، اخرم بهش بگن کینه به دل نگیر. الان شما توقع دارید من از اون همه ظلم بگذرم و ببخشم و بهش حق بدم?
_نه، اصلا نمیگم ببخش. فقط میگم فراموش کن، به خاطر خودت.
_چه جوری فراموش کنم وقتی اون محرمیت نود و نه سال روی دوشمه.
_نمیخوای باهاش روبرو بشی و براش توضیح بدی?
_اون باید به من توضیح بده.
_هر دو بهم توضیح بده کارید .
کلافه نگاهش کردم.
_شما احمد رضا رو نمیشناسی. توضیح بدردش نمیخوره.
_میشناسم.
_به صرف اینکه یک شب تو مراسم عقدتون بوده که نمی تونید بشناسیدش.
_فقط یک شب نبوده من بار ها دیدمش. بیشتر از صد بار تو دفتر اردشیر اومده و با هم حرف زدیم.
ترس تمام وجودم رو گرفت.
_اون میدونه من کجام?
_نه.
_چرا میاد دفتر.
_چون اردشیر وکیلشه.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم با حرفی که زد فوری چشم هام رو باز کردم.
_تو نمیتونی کسی رو جایگزین همسرت کنی تا زمانی که اون نخواد.
عصبی گفتم:
_اون همسر من نیست، منم قرار نیست کسی رو جایگزین کسی کنم.
از روی صندلی به قصد ترک کردن اشپزخونه بلند شدم چند قدم فاصله گرفتم برگشتم سمتش.
_اون عکس تو گوشی عکس پروفایل استاد دانشگاهمه، دیشب از روی کنجکاوی داشتم عکس های پروفایلش رو چک میکردم که از شانس بدم خوابم رفت.همین.
ایستاد و در کمال ارامش گفت:
_باشه عزیزم، چرا عصبی میشی. بشین داشتیم با هم حرف میزدیم.
چرا عصبی شدم. چرا گفتم که عکس استاده. درمونده به میترا نگاه کردم.
اومد جلو دستم رو گرفت.
_بیا بشین.
چاره ای جز همراه شدن باهاش رو ندارم. روی صندلی نشستم. روبروم ایستاد.
_قرار نیست حرف های من و تو رو اردشیر بدونه. پس استرس نداشته باش. من حرف تو رو قبول میکنم و ازت معذرت میخوام بابت حس کنجکاوی و قضاوت عجولانم در رابطه با اون عکس.
فقط میخواستم به یه نتیجه برسم برای اینکه بهت بگم باید...
صدای زنگ تلفن همراهش باعث شد تا حرفش رو نصفه رها کنه سمت اپن رفت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد. از لبخند رضایت روی لب هاش میشد فهمید که پشت خط کیه. انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت با ناز گفت:
_سلام.
به من نگاه کرد لبخندش پهن تر شد.
_بله بیداره.
_بعد نهار چشم.
_اونم چشم، شما کی میای.
_باشه عزیزم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد رو روی اپن گذاشت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت171 💕اوج نفرت💕 دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم. نمی تونستم به میترا اعتم
#پارت172
💕اوج نفرت 💕
تمام تلاشش بر اینه که من اعتراف کنم که به استاد علاقه مندم و من هر بار انکار کردم در نهایت تسلیم شد.
بعد از نهار به اتاقم برگشتم خودم رو سرگرم درس خوندن کردم خوشبختانه میترا هم سراغم نیومد.
اون شب به اصرار عمو اقا شام رو سه تایی بیرون خوردیم.هر چی این زوج عاشق علاقه به بیرون موندن داشتن، من تلاش برای برگشتن.
بالاخره من پیروز شدم و به خونه برگشتیم. فوری به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و خودم رو به خواب زدم.
یک ساعتی میشد که بی هدف غلت میزدم. از خواب بودنشون که مطمعن شدم گوشیم رو برداشتم پیام های پشت سر هم پروانه رو باز نکردم و مستقیم به صفحه ی پروفایل استاد رفتم.
به چشم هاش نگاه کردم
تو چی داری که عین اهن ربا من رو به سمت خودت جذب میکنی.
یه لحظه از خودم خجالت کشیدم صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم.
دارم چی کار میکنم نگاه کردن به چهره ی مردی از سر علاقه، اونم چندین بار. بعد هم میگم هوس نیست. پس چیه?
من تا قبل از این موقع حرف زدن به چهره ی مرد ها نگاه هم نمیکردم چی شده که انقدر از خدا فاصله گرفتم که انقدر راحت گناه میکنم.
با حرص به گوشیم نگاه کردم
باید تمومش کنم. همین امشب، همین الان. باید راستش رو به استاد بگم اگر دوستم داشته باشه صبر میکنه تا برم و احمدرضا رو راضی به فسخ کنم.
گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی اسم استاد گذاشتم
دستم رو سمت کیبورد روی صفحه بردم تا تایپ کنم. انگشت مستاصلم رو توی مشتم پنهان کردم.
بنویس دیگه! نمیتونم، دوستش دارم.
این عشق الوده به گناهه.
نیست.
خودت رو گول نزن.
دستم رو انداختم و به صفحه ای که روش نوشته بود هنوز هیچ پیامی نیست خیره شدم. اشک سمجی که روی گونم بود رو با سر انگشتم پاک کردم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. عزمم رو جزم کردم برای نوشتن انگشتم رو روی کیبور گذاشتم که با دیدن پیامی که روی صفحه اومد یک لحظه سرم یخ کرد.
_سلام.
فوری صفحه رو بستم. چه ابرو ریزی شد. همین که نوشت سلام فوری سین خورد.
درمونده گوشی رو روی تخت گذاشتم.
خیلی زشته که سین بخوره جواب ندم.
گوشی رو برداشتم. صفحش رو باز کردم و تایپ کردم.
_سلام استاد.
بلافاصله سین خورد و جواب داد.
_خوبید?
_ممنون.
_فردا میتونم ببینمتون. بعد از کلاس استاد شیبانی.
_بله، حتما.
چرا گفتم بله. جواب عمو اقا رو چی بدم. اصلا مگه قرار نبود بهش بگم.
با اومدن پیام جدید افکار ناخوشایندم رو کنار زدم و با لبخند بهش خیره شدم.
_میتونم ازتون دعوت کنم نهار رو با هم باشیم.
لبخندم هر لحظه پهن تر میشد از دعوتش بی نهایت خوشحال و با نشاط شدم فوری تایپ کردم.
_باعث خوشحالیه.
_یه در خواست ازتون دارم. لطفا به پدرتون اطلاع بدید. اگر اجازه دادن بیاید. دوست ندارم دیدار هامون مخفیانه باشه.
با خوندن پیامش عین یخ وا رفتم.
نگار لازم نیست بگی. اصلا چرا باید بگم. من خودم برای خودم تصمیم میگیرم. حداقل تو این مسئله.
_چشم.
_پس تا فردا.
صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم وبا شادی
وصف ناپذیری به سقف خیره شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت173
💕اوج نفرت💕
صبح با نشاط تر از روز های قبل بیدار شدم صبحانم رو در کنار عمو اقا و همسرش خوردم و با عمو اقا به دانشگاه رفتم.
دستم سمت دستگیره رفت که عمو اقا گفت:
_میام دنبالت.
نباید بیاد وگرنه نمی تونم با استاد برم.
_عمو اقا من کار دارم بعد دانشگاه قراره تو کتابخونه با پروانه ...
وسط حرفم پرید.
_کارت کی تموم میشه?
_معلوم نیست.
_معلوم نیست که نمیشه تا ساعت دو خونه ای.
_اگه کارمون طول بکشه...
محکم و جدی گفت:
_اگه و اما نداریم یا تا دو خونه ای یا خودم میام دنبالت.
چاره ای نبود باید شرطش رو قبول میکردم.
_چشم، ساعت دو خونم.
ّبا سر به در اشاره کرد.
_برو به سلامت.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
بدون معطلی وارد دانشگاه شدم.
نگاه کلی به حیاط انداختم خبری از پروانه نبود وارد ساختمان اصلی شدم.
تمام حس عذاب وجدانم رو پس زدم و به شوق دیدن استاد امینی وارد کلاس شدم.
روی صندلی نشستم به در چشم دوختم زمان دقیق ورودش رو میدونم ولی این انتظار رو دوست دارم.
دانشجوها یکی یکی وارد کلاس میشدند و من با ورود هر کدومشون تلاشم برای پس زدن حس عذاب وجدانم بیشتر میشد.
دست پروانه روی شونم نشست.
_کجایی تو دختر?
یه لحظه مات نگاهش کردم
دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با نگرانی گفت:
_خوبی نگار?
به خودم اومدم و لبخند مصنوعی زدم.
_سلام. کی اومدی?
دلخور نگاهم کرد.
_ده دقیقه ای میشه، ولی هر چی نگات کردم محل ندادی.
نیم نگاهی به در که تمام حواسم پیشش بود کردم.
_حواسم نبوده ببخشید.
مشکوک نگاهم کرد یکی از ابرو هاش رو بالا داد.
_حواست کجاست?
متوجه کنایش شدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
_تو خودم بودم
_ساعت اخر وایسا کارت دارم
_نمیتونم باید زود برم خونه.
نگاه عمیقی به چشم هام انداخت.
_باشه پس تلفنی باهات حرف میزنم.
بی میل سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
بی میلیم رو که دید ناراحت شد و برگشت سر جاش دوباره چشم به در دوختم تا از لحظه ی ورودش نگاهش کنم دوست ندارم حتی ثانیه ای رو از دست بدم.
در کلاس باز شد و ذوق چشم هام برای دیدنش بیشتر شد.
تمام وجودم به وجد اومد. ناخواسته ایستادم نفس های به شماره افتادم رو بیرون دادم و به در خیره شدم.
مثل همیشه سلامی گفت و با قدمهای های بلند خودش رو صندلیش روسوند. بدون اینکه به دانشجو هایی که به احترامش ایستادن نگاه کنه بفرماییدی گفت.
تمام رفتار هاش رو حفظم کتش رو دراورد و روی صندلی گذاشت. این بار با چشم دنبالم نگشت و مستقیم تو چشم هام خیره شد.
لبخند کمرنگی مهمون لب هاش شد.
نگاهش رو توی کلاس چرخوند شروع به درس دادن کرد.
من اما محو تماشای مردی ام که دیوانه وار عاشقشم.
عشقی که خیلی زود گرفتارم کرد.
کششی داره که مدام من رو مجاب میکنه که دوستش داشته باشم.
ولی حس عذاب وجدان گناه نگاهم رو بهم گوشزد میکنه.
گناهی غیر قابل بخشش از دیدگاه همه، حتی خودم.
سرم رو پایین گرفتم و چشم هام رو بستم تا شاید جلوی گریم رو بگیرم.
ای کاش مدت محرمیتم کوتاه بود.
_خانم صولتی!
با صدای استاد سر بلند کردم.
_بله استاد.
_حواستون کجاست?
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم.
_ببخشید.
تو شرایط عادی معمولا کسی که سر کلاسش مثل الان من رفتار میکرد استاد از کلاس اخراجش میکرد ولی با من اینکار رو نکرد.
کل کلاس متعجب از عکس العمل استاد بهش نگاه میکردند به جز پروانه که نگاه پر از حرفش روی من بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Reza Bahram _ Atash (128).mp3
3.14M
من پریشان شده ی موی پریشان تو ام کفر اگر نیست بگویم که مسلمان تو ام❤️💞
بهار🌱
#پارت173 💕اوج نفرت💕 صبح با نشاط تر از روز های قبل بیدار شدم صبحانم رو در کنار عمو اقا و همسرش خور
#پارت174
💕اوج نفرت💕
زیر نگاه سنگین پروانه حالم خراب تر شد.
کاش هیچ وقت براش تعریف نمی کردم و نمی دونست که الان من رو پیش خودش قضاوت کنه.
استاد امینی پایان کلاس رو اعلام کرد ولی حضور پروانه یا شایدم حس عذاب وجدانم نذاشت تا به استاد نگاه کنم.
همه از کلاس بیرون رفتن به جز پروانه. کتابم رو توی کیفم گذاشتم.
_میخوای درس امروز رو بهت یاد بدم?
تمام حرف هاش با منظور بود.
_نه.
_بزار یادت بدم اخه اصلا حواست نبود.
_چرا بود.
بلند شد و روی صندلی روبروم نشست.
_نگار.
نگاهم رو به زمین دادم.
_میدونی داری چی کار میکنی?
جوابش رو ندادم.
_به این کارت میگن...
_اون چیزی که تو فکر میکنی نیست.
_من چی فکر میکنم?
_پروانه دنبال چی هستی?
_دنبال چیزی که باعث شده تو نتونی تو چشم هام نگاه کنی.
تو چشم هاش خیره شدم وطلب کار گفتم:
_بیا اینم نگاه.
سرش رو پایین انداخت.
_فقط خدا رو تو کار هات و تصمیم هات در نظر بگیر.
ایستاد کیفش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت.
اصلا حوصله فکر کردن به حرف های پروانه رو ندارم.
از کلاس بیرون رفتم و توی حیاط نشستم.
جمله ی اخر پروانه مدام تو ذهنم تکرار میشد.
"خدا رو تو کار ها و تصمیماتت در نظر بگیر"
تمام افکار رو پس زدم دلم ارامش میخواست ایستادم و سمت نمازخونه رفتم. چادر سفیدی روی سرم انداختم و روبروی تابلوئه قبله نشستم. چشم به کلمه ی الله زیرش دوختم. گرمی چشم هام و سرازیر شدن اشک رو احساس کردم. اما دوست ندارم پلک بزنم تا حتی لحظه ای از دیدن این کلمه ی پر از ارامش غافل بشم. صدای درونم هر لحظه عمقش تو قلبم بیشتر میشد.
فقط از اسمش نمیخوای غافل بشی? نیازی نیست که اسمش جلوت باشه خدا همیشه کنارته و شاهد اعمال و رفتارت.
سرم رو پایین انداختم.
چرا حس این عشق از ایمانم قوی تره? چرا نمی تونم پسش بزنم? این جاذبه ی دفع نشدنی چیه که من رو انقدر بی رحمانه سمت خودش میکشونه. سرم رو به سجده گذاشتم.
خدایا کمکم کن، کمک کن تا راه درست رو پیدا کنم.
سر از سجده برداشتم و به ساعت گوشیم نگاه کردم. تمام ساعت کلاس بعدیم رو تو نماز خونه بودم. انقدر حواسم پرت بود که کلاس رو فراموش کردم. هر چند نه حوصله شرکت داشتم نه حواس یادگیری.
گوشه ی نماز خونه کز کردم و زانوهام رو بغل گرفتم. تو جنگ با عذاب وجدانم غرق بودم که با صدای پیامک گوشیم به شوق دیدن پیام استاد خوشحال شدم. انگشتم رو روی دکمه ی کنار گوشی فشار دادم با دیدن اسم میترا لبخند از صورتم محو شد. انگشتم رو روی اسنش گذاشتم و صفحش باز شد.
_سلام نهار فسنجون گذاشتم. اردشیر گفت دوست داری.
حوصله ی جواب دادن به پیامش رو ندارم ولی محبت هاش رو نمی تونم فراموش کنم.
_سر کلاسم، خیلی ممنون.
گوشی رو توی کیفم انداختم و به حالت قبلیم برگشتم چشم هام رو بستم و به این فکر کردم که باید چی کار کنم.
میدونم کارم اشتباهه ولی نمی تونم پسش بزنم.
باید به احمدرضا زنگ بزنم و ازش بخوام تا بقیه ی محرمیت رو ببخشه. ولی عمو اقا بارها گفته که احمدرضا داره دنبالم میگرده. پس امکان فسخ از طرف اون به خواهش من وجود نداره.
جرات تهران رفتن و برگشتن به اون خونه و روبروشدم با احمدرضا رو هم ندارم.
بی خیال بقیه ی محرمیت هم نمیتونم بشم.
خدایا چرا من همیشه ناچار به تصمیمم، چرا هیچ وقت حق انتخاب ندارم.
احساس میکنم با من غریبی، یا شاید من رو نمیبینی، یا به اشک ها و التماس هام اهمیتی نمیدی. چرا پای من رو از هر شادی بریدی?
اشک روی گونم رو پاک کرم.
گاهی دوست دارم بمیرم با تمام خاطرات غمگینم چرا انقدر بی کسم.
شدت اشکم بیشتر شد و از حرف هایی که به خدا زدم پشیمون شدم
با هق هق گفتم:
ببخشید ،ببخشید من از غم های زیادم پریشون شدم.احساس میکنم به اخر رسیدم.نمیفهمم چی میگم من اگه الان غمگینم اگه نمی تونم شاد باشم. مقصرش عشق پر از گناهیه که نمیتونم پسش بزنم، چون خیلی بی کسم میندازم گردن تو.
دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم.
سر به سجده گذاشتم خدایا کسم باش.
صدای پیامک گوشیم باعث شد تا سر از سجده بردارم و سراغش برم
با دیدن اسم استاد لبخند روی لب هام ظاهر شد.
_جلوی دانشگاه منتظرتونم.
تپش قلبم بالا رفت نفس عمیقی کشیدم باید به خودم مسلط باشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت174 💕اوج نفرت💕 زیر نگاه سنگین پروانه حالم خراب تر شد. کاش هیچ وقت براش تعریف نمی کردم و نمی
#پارت175
💕اوج نفرت💕
چادر رو سر جاش گذاشتم وارد وضو خونه شدم. ابی به دست و صورتم زدم تو اینه به خودم نگاه کردم.
توقع بیجایی انتظار صورت پف کرده رو با اون همه گریه از خودم نداشته باشم.
از ساختمون اصلی بیرون رفتم استاد رو که جلوی در ورودی ایستاده بود نگاه کردم به سمتش رفتم.
کتش رو روی دستش انداخته بود به ساعتش نگاه میکرد.
احساس کردم همقدم شدن باهاش کار خوبی نیست. گوشی رو از کیفم برداشتم شمارش رو گرفتم بعد از چند لحظه به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و کنار گوشش گذاشت.
_خانم صولتی من جلوی در هستم.
_سلام استاد. ببخشید میشه ادرس بدید من خودم بیام یه کار واجب دارم انجام بدم میام.
_باشه اشکالی نداره. الان براتون پیامک میکنم.
تماس رو قطع کرد نفس راحتی کشیدم با اومدن پیامک ادرس رو خوندم و به جای خالیش جلوی در نگاه کردم.
رستوران رو بلد بودم پیاده هم میشد رفت.
از دانشگاه بیرون رفتم. مدام فکرم به این بود باید چیکار کنم. ده دقیقه ی بعد به تابلو رستوران نگاه کردم توی شیشه ی دودیش خودم رو نگاه کردم پف صورتم کم شده بود ولی اثار گریه هنوز مونده بود مقنعه ام رو مرتب کردم وارد رستوران شدم.
با چشم دنبالش گشتم. روی میز دو نفره گوشه ای ترین جای رستوران نشسته بود با دیدنم ایستاد و لبخند مهربونی بهم هدیه داد.
اروم سمتش رفتم ایستاد.
_سلام استاد.
_سلام خیلی ممنونم که دعوتم رو پذیرفتید.
سرم رو پایین انداختم.
_خواهش میکنم.
_قابل شما رو نداره.
سر بلند کردم با دیدن شاخه گل قرمزی که سمتم گرفته بود ناخواسته لبخند دندون نمایی روی لب هام ظاهرشد گل رو ازش گرفتم.
_خیلی ممنون استاد.
صندلیم رو بیرون کشید.
_بفرمایید.
روی صندلی نشستم و ممنونی زیر لب گفتم.
منو رو گذاشت جلوم.
_چی میل دارید?
_فرقی نداره استاد هر چی شما بگید.
منو رو بست و بهم خیره شد.
_می تونم یه سوال بپرسم?
_خواهش میکنم در خدمتم.
_چرا گریه کردید?
منتظر این سوال نبودم نگاهم رو فوری از چشم هاش گرفتم.
_یه مشکل شخصی
_نمی تونید به من بگید?
الان بهترین وقته باید بگم هم خودم رو از این عذاب وجدان نجات بدم هم تکلیفم معلوم بشه.
_چرا...باید بگم ...ولی راستش
تپش قلبم بالا رفت.
_اگه سختتونه می تونید بعدا بگید
_سخت که هست ولی باید بگم
_بزارید خودم حدس بزنم پدرتون با امروز مخالف بودن درسته?
کاش حدس نمیزد.
_نه . راستش من اصلا بهشون نگفتم.
اخم هاش تو هم رفت .
_چرا?
_چطور باید بگم ... من ...اصلا دختر...
حرف زدن واقعا برام سخت شده.
_بزارید از اول بگم یعنی از خیلی سال پیش من تو یه خانواده...
حضور مردی که برای گرفتن سفارش غذا بالای میزمون ایستاد باعث شد تا حرفم رو نصفه رها کنم.
بعد از گرفتن سفارش رفت استاد گفت:
_خانم صولتی اگر بهم میگفتید که پدرتون اطلاع نداره من امروز رو کنسل میکردم.
_نه ،اخه استاد من...
دستش رو به علامت سکوت بالا اورد
_شما امروز انقدر استرس دارید که من رو هم معذب کردید به نظرم امروز هم شما ساکت باشید و حرف های من رو بشنوید بهتر باشه.
چرا نمیزاره حرف بزنم. سرم رو پایین انداختم.
_من خیلی مقید به اصول هستم اون سری هم بهتون گفتم علت اینکه اینطور اشنایی رو انتخاب کردم فقط به دلیل عدم حضور خانوادم تو ایرانه وگرنه یک ازواج کاملا سنتی رو ترجیح میدم.
من پدر و مادرم فوت کردن و با مادربزرگ پدریم زندگی میکنم که حتما برای خاستگاری میان ایران.
الانم مستقیم میرم سر اصل مطلب
خانم صولتی من روی روابط خیلی حساسم و این توقع رو دارم که همسرم به این مسئله در اینده توجه کنه.
سوالی نگاهم کرد
_ متوجه منظورم میشید?
درمونده تر از این حرف ها بودم اروم لب زدم.
_نه.
_بزارید واضح بهتون بگم. من درسته خارج از ایران بزرگ شدم ولی مادرم تا زنده بودن تلاش داشتن احکام رو به من اموزش بدن و به فرهنگ ایران و ایرانی خیلی اهمیت میدادن من یک تفکر مرد ایرانی رو دارم. حجاب همسرم نوع برخوردش با نامحرم، رفتار و کردارش بیرون از خونه و خیلی برام مهمه. قصد جسارت ندارم اینایی که گفتم رو توی شما دیدم که انتخابتون کردم ولی لازم دونستم که بهتون بگم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت175 💕اوج نفرت💕 چادر رو سر جاش گذاشتم وارد وضو خونه شدم. ابی به دست و صورتم زدم تو اینه به خ
#پارت176
💕اوج نفرت💕
به پشت سرم نگاه کرد
_غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا.
نیم نگاهی به مردی که کنارم ایستاده بود کردم شروع به چیدن غذا روی میز کرد.
چرا حرف نمیزنی واقعا فکر کردی مردی که با این همه حساسیت روبروت نشسته وقتی بفهمه با یه زن متاهل صحبت میکنه چه رفتاری باهات داره یا چه فکری در رابطه باهات میکنه.
چرا نمیتونم حرفم رو بزنم.
_بفرمایید.
مات به استاد نگاه کردم.
_بله?
خیره نگاهم کرد.
_غذاتون رو میگم بفرمایید.
به بشقابی که جلوم بود خیره شدم.
_اهان. چشم. یعنی خیلی ممنون
خندش رو کنترل کرد و خودش رو مشغول بشقابش کرد. اصلا اشتها نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه شروع به خوردن کردم.
لیوان ابش رو روی میز گذاشت به بشقاب خالی خودش و بشقاب نیمه پر من نگاه کرد
_ کم غذایید یا معذب بودید?
_نه استاد همین قدر میخورم.
صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد
_فکر میکنم پدرتون هستن.
_نه به ایشون گفتم که جایی کار دارم.
ابرو هاش بالا رفت
_دروغ گفتید?
_نه، یعنی بله.
نگاهم رو به برنج های بشقاب دادم
_در اینده همیشه راست بگید به نظرم گناه دروغ بخشیدنی نیست.
خجالت زده و شرمنده گفتم:
_چشم.
_نمیخواید جواب بدید?
گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی پروانه نفسم رو حرصی بیرون دادم.
_جواب نمی دید?
صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و روی میز گذاشتم.
_پدرم نیست. دوستمه.
به صفحه ی گوشیم نگاه کرد
_پروانه?
جدایی از تمام اضطرابم و دلهرم برای گفتن حقیقت به قول پروانه چقدر گیره.
_خانم افشار هستن.
چشم هاش رو ریز،کرد و سوالی پرسید:
_افشار?
_بله همون که تو کلاس نمی زارید پیش هم بشینیم.
سرش رو تکون داد و قاطع گفت:
_من از پچ پچ و خنده های ریز ریزتون ناراحت میشدم. برای همین اجازه ندادم تا کنارتون بشینه.
پس حسود هم هست.
لبخند بی جونی زدم.
_بسیار خب، چون به پدرتون اطلاع ندادید باید زود تر برگردید.
فقط شماره ی پدرتون رو به من بدید تا باهاشون هماهنگ کنم.
هول شدم.
_نه استاد .
دست هاش رو بهم قلاب کرد و روی میز گذاشت.
_چرا?
چقدر معذبم زیر نگاهش، الان باید چی بگم. لبم رو به دندون گرفتم.
_راستش اخه من هنوز حرف هام رو نزدم.
ایستاد و کتش رو برداشت.
_اصلا دوست ندارم پدرتون از صحبت امروزمون به خاطر پنهان کاری شما دچار سو تفاهم بشن. پس ان شاالله باشه برای دفعه ی بعد.
رو بروش ایستادم گلی که بهم هدیه داده بود رو برداشتم و بند کیفم رو توی دستم گرفتم دنبالش راه افتادم بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتیم.
ریموت ماشینش رو زد رو به من به ماشین مدل بالایی که حتی اسمش رو نمیدونستم اشاره کرد.
_بشینید میرسونمتون.
اول اینکه اصلا دوست ندارم ادرس خونمون رو داشته باشه بعد هم اگه عمو اقا من و با استاد تو ماشین ببینه باید با استاد و دانشگاه و درس برای همیشه خداحافظی کنم.
_خیلی ممنون. خودم میرم.
_تعارف میکنید بشینید میرسونمتون دیگه
_نه اخه جایی کار دارم.
_کجا?
چقدر هم پروعه تو چی کار داری کجا.
_ببخشید استاد جایی کار دارم.
_بعدش میرید خونه.
متعجب از این همه نجسسش گفتم:
_بله استاد.
سرش رو تکون داد و دلخور گفت:
_باشه خدا نگهدارتون.
_خداحافظ.
سمت ماشین رفت برای اینکه سریع تر از دیدش خارج بشم توی اولین کوچه پیچیدم و کنار دیوار ایستادم صدای ماشینش که دور شد از کوچه بیرون اومدم گل رو توی کیفم پنهان کردم. دیر شده ولی دوست دارم کمی پیاده روی کنم.
اروم تو پیاده رو راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری بهش بگم.
لرزش کیفم خبر از تماسی میداد که به خاطر کم کردن صدای گوشیم متوجهش نبودم گوشی رو از کیفم برداشتم و با دیدن اسم پروانه حرصی گوشی رو جواب دادم.
_بله.
_نگار تو کجایی?
طلب کار گفتم:
_چطور مگه?
_پدر خوندت الان زنگ زد خونه ی ما.
انگار کسی یه لیوان اب یخ ریخت روی سرم.
_چی گفت?
_فکر میکرد من و تو با همیم. گفت نگار کجاست. من نمیدونستم کجایی. اگه بهم میگفتی لااقل یه دروغ بهش میگفتم.
_وای پروانه چی کار کنم.
_کجایی بیام دنبالت.
_نه خودم میرم فقط دعا کن.
_برو خداحافظ.
تماس رو قطع کردم لبم رو به دندون گرفتم و به خیابون خلوت نگاه کردم سمت خیابون اصلی با شتاب حرکت کردم جلوی اولین تاکسی رو گرفتم ادرس رو بهش دادم.
گوشیم رو دراوردم تا به میترا اطلاع بدم که متوجه بیست و شش تماس از دست رفته ی عمو اقا شدم. دنیا دور سرم چرخید
به ساعت نگاه کردم سه بود و من هنوز خونه نبودم بد تر از همه اینکه عمو اقا فهمیده دانشگاه نبودم. ماشین جلوی خونه ایستاد فوری حساب کردم و پیاده شدم با سرعت واردساختمون شدم به مش حیدر سلام کردم و سوار اسانسور شدم.
پشت در خونه ایستام اروم در زدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت176
💕اوج نفرت💕
به پشت سرم نگاه کرد
_غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا.
نیم نگاهی به مردی که کنارم ایستاده بود کردم شروع به چیدن غذا روی میز کرد.
چرا حرف نمیزنی واقعا فکر کردی مردی که با این همه حساسیت روبروت نشسته وقتی بفهمه با یه زن متاهل صحبت میکنه چه رفتاری باهات داره یا چه فکری در رابطه باهات میکنه.
چرا نمیتونم حرفم رو بزنم.
_بفرمایید.
مات به استاد نگاه کردم.
_بله?
خیره نگاهم کرد.
_غذاتون رو میگم بفرمایید.
به بشقابی که جلوم بود خیره شدم.
_اهان. چشم. یعنی خیلی ممنون
خندش رو کنترل کرد و خودش رو مشغول بشقابش کرد. اصلا اشتها نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه شروع به خوردن کردم.
لیوان ابش رو روی میز گذاشت به بشقاب خالی خودش و بشقاب نیمه پر من نگاه کرد
_ کم غذایید یا معذب بودید?
_نه استاد همین قدر میخورم.
صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد
_فکر میکنم پدرتون هستن.
_نه به ایشون گفتم که جایی کار دارم.
ابرو هاش بالا رفت
_دروغ گفتید?
_نه، یعنی بله.
نگاهم رو به برنج های بشقاب دادم
_در اینده همیشه راست بگید به نظرم گناه دروغ بخشیدنی نیست.
خجالت زده و شرمنده گفتم:
_چشم.
_نمیخواید جواب بدید?
گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی پروانه نفسم رو حرصی بیرون دادم.
_جواب نمی دید?
صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و روی میز گذاشتم.
_پدرم نیست. دوستمه.
به صفحه ی گوشیم نگاه کرد
_پروانه?
جدایی از تمام اضطرابم و دلهرم برای گفتن حقیقت به قول پروانه چقدر گیره.
_خانم افشار هستن.
چشم هاش رو ریز،کرد و سوالی پرسید:
_افشار?
_بله همون که تو کلاس نمی زارید پیش هم بشینیم.
سرش رو تکون داد و قاطع گفت:
_من از پچ پچ و خنده های ریز ریزتون ناراحت میشدم. برای همین اجازه ندادم تا کنارتون بشینه.
پس حسود هم هست.
لبخند بی جونی زدم.
_بسیار خب، چون به پدرتون اطلاع ندادید باید زود تر برگردید.
فقط شماره ی پدرتون رو به من بدید تا باهاشون هماهنگ کنم.
هول شدم.
_نه استاد .
دست هاش رو بهم قلاب کرد و روی میز گذاشت.
_چرا?
چقدر معذبم زیر نگاهش، الان باید چی بگم. لبم رو به دندون گرفتم.
_راستش اخه من هنوز حرف هام رو نزدم.
ایستاد و کتش رو برداشت.
_اصلا دوست ندارم پدرتون از صحبت امروزمون به خاطر پنهان کاری شما دچار سو تفاهم بشن. پس ان شاالله باشه برای دفعه ی بعد.
رو بروش ایستادم گلی که بهم هدیه داده بود رو برداشتم و بند کیفم رو توی دستم گرفتم دنبالش راه افتادم بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتیم.
ریموت ماشینش رو زد رو به من به ماشین مدل بالایی که حتی اسمش رو نمیدونستم اشاره کرد.
_بشینید میرسونمتون.
اول اینکه اصلا دوست ندارم ادرس خونمون رو داشته باشه بعد هم اگه عمو اقا من و با استاد تو ماشین ببینه باید با استاد و دانشگاه و درس برای همیشه خداحافظی کنم.
_خیلی ممنون. خودم میرم.
_تعارف میکنید بشینید میرسونمتون دیگه
_نه اخه جایی کار دارم.
_کجا?
چقدر هم پروعه تو چی کار داری کجا.
_ببخشید استاد جایی کار دارم.
_بعدش میرید خونه.
متعجب از این همه نجسسش گفتم:
_بله استاد.
سرش رو تکون داد و دلخور گفت:
_باشه خدا نگهدارتون.
_خداحافظ.
سمت ماشین رفت برای اینکه سریع تر از دیدش خارج بشم توی اولین کوچه پیچیدم و کنار دیوار ایستادم صدای ماشینش که دور شد از کوچه بیرون اومدم گل رو توی کیفم پنهان کردم. دیر شده ولی دوست دارم کمی پیاده روی کنم.
اروم تو پیاده رو راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری بهش بگم.
لرزش کیفم خبر از تماسی میداد که به خاطر کم کردن صدای گوشیم متوجهش نبودم گوشی رو از کیفم برداشتم و با دیدن اسم پروانه حرصی گوشی رو جواب دادم.
_بله.
_نگار تو کجایی?
طلب کار گفتم:
_چطور مگه?
_پدر خوندت الان زنگ زد خونه ی ما.
انگار کسی یه لیوان اب یخ ریخت روی سرم.
_چی گفت?
_فکر میکرد من و تو با همیم. گفت نگار کجاست. من نمیدونستم کجایی. اگه بهم میگفتی لااقل یه دروغ بهش میگفتم.
_وای پروانه چی کار کنم.
_کجایی بیام دنبالت.
_نه خودم میرم فقط دعا کن.
_برو خداحافظ.
تماس رو قطع کردم لبم رو به دندون گرفتم و به خیابون خلوت نگاه کردم سمت خیابون اصلی با شتاب حرکت کردم جلوی اولین تاکسی رو گرفتم ادرس رو بهش دادم.
گوشیم رو دراوردم تا به میترا اطلاع بدم که متوجه بیست و شش تماس از دست رفته ی عمو اقا شدم. دنیا دور سرم چرخید
به ساعت نگاه کردم سه بود و من هنوز خونه نبودم بد تر از همه اینکه عمو اقا فهمیده دانشگاه نبودم. ماشین جلوی خونه ایستاد فوری حساب کردم و پیاده شدم با سرعت واردساختمون شدم به مش حیدر سلام کردم و سوار اسانسور شدم.
پشت در خونه ایستام اروم در زدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Reza Bahram _ Atash (128).mp3
3.14M
من پریشان شده ی موی پریشان تو ام کفر اگر نیست بگویم که مسلمان تو ام❤️💞
بهار🌱
#پارت176 💕اوج نفرت💕 به پشت سرم نگاه کرد _غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا. نیم نگاهی به م
#پارت177
💕اوج نفرت💕
در خونه باز شد. میترا در حالی که لبش رو به دندون گرفته بود نگاهم کرد لب زد:
_کجایی تو؟
_عصبانیه?
سرش روبه نشونه ی تاسف تکون داد.
_بیا برو تو اتاقت.
با صدای عمو اقا زانوهام لرزید.
_اومد؟
میترا از حضور غافل گیر کننده عمو اقا پشت سرش ترسید و برگشت سمتش.
عمو اقا تو چشم هام خیره شد با صدای دورگه ای گفت:
_بیا تو.
سرم رو پایین انداختم و وارد خونه شدم. صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم. پاهای عمو اقا رو دیدم که سمتم میاومد.
یه لحظه تو چشم هاش نگاه کردم که دستش محکم روی صورت من نشست از شدت ضربش سرم به سمت مخالف برگشت. میترا فاصله ی بین من و عمو اقا رو پر کرد دلخور گفت:
_اردشیر!
دستم رو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن عمو اقا با صدای بلند گفت:
_کجا بودی؟
شدت گریه اجازه نمی داد تا حرف بزنم با صدای بلند تری گفت:
_نگار کجا بودی؟
_دا...دانشگاه.
یه قدم اومد سمتم که فوری پشت میترا پناه گرفتم. میترا هر دودستش رو روی قفسه ی عمو اقا گذاشت.
_با کی داشگاه بودی?
_تنها.
_تو غلط کردی که تنها بودی. من امروز تکلیف تو رو مشخص میکنم.
میترا بازوش رو گرفت و سمت اتاق کشید.
_خیلی خب باشه، بزار اروم شی صحبت میکنی باهاش.
_صحبت ندارم دیگه. از روز اول بهش گفتم از این اداها در بیاری برت میگردونم تهران. باید قید داشگاه و درس رو بزنی. اصلا کار من از اول اشتباه بود.
دستش رو از دست میترا بیرون کشید و سمت تلفن رفت.
_الان زنگ میزنم به احمدرضا میگم بیاد ابنجا، خودش میدونه با تو.
ملتمس به میترا نگاه کردم و لب زدم:
_تو رو خدا.
اروم گفت:
_بگو ببخشید.
به عمو اقا گوشی تلفن خونه تو دستش بود نگاه کردم و با ترس گفتم:
_ببخشید. غلط کردم تو رو خدا زنگ نزنید.
چشم هاش رنگ تهدید گرفت.
_کجا بودی؟
_رستوران
_با کی?
درمونده به میترا نگاه کردم ازش کمک خواستم ولی کاری از دستش بر نمی اومد.
_با تو ام نگار میگم با کی?
_با یکی از دوست هام.
تلفن رو سر جاش گذاشت و یک قدم اومد سمتم میترا فوری فاصله ی بینمون رو پر کرد.
_با اجازه ی کی?
_ببخشید.
چپ چپ نگاهم کرد صداش ارومتر شد ولی از عصبانیش کم نشد.
_دوستت کیه?
_زهره، تازه با هم دوست شدیم.
از نگاهش میشد فهمید که حرفم رو باور نکرده ولی کوتاه اومد و سمت مبل رفت.
_جلوی چشمم نباش نگار.
میترا با اشاره ی چشم ابرو اتاقم رو نشونم داد فوری به اتاقم رفتم و در رو بستم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت177 💕اوج نفرت💕 در خونه باز شد. میترا در حالی که لبش رو به دندون گرفته بود نگاهم کرد لب زد:
#پارت178
💕اوج نفرت💕
دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد.
کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم.
این عشق میارزه? به گناه، به دروغ.
نمیارزه ، ولی نمیدونم چرا نمی تونم ازش دست بکشم.
اگر تو شرایط دیگه دست عمو اقا روی من بلند میشد همه چیز برام تیره و تار میشد. اما حتی از این سیلی ناراحت نیستم.
اشک روی گونم رو پاک کردم و مقنعه ام رو دراوردم و روی تخت گذاشتم.
شاید میترا گزینه ی خوبی برای مشورت باشه. ولی می ترسم از اینکه بره به عمو اقا بگه. تو صحبت هایی هم که با هم داشتیم نظرش بر این بود که برم و با احمد رضا صحبت کنم.
صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیف بیرون اوردم انگشتم روی صفحه نرسیده بود که در اتاق با شتاب باز شد و عمواقا اومد داخل. با اخم نگاهم کرد و گفت:
_کیه?
ترسیده گوشی رو سمتش گرفتم.
_پروانه.
گوشی رو گرفت به صفحه ش نگاه کرد. تماس قطع شد این رو از قطع صدای گوشی فهمیدم.
شروع کرد به چک کردن گوشیم.
نگاهش دقیق شد و اخم هاش شدید تر.
تو چشم هام خیره شد.
_استاد کیه?
ایستادم.
_استادمه دیگه.
_چرا ذخیرش کردی?
نکنه اس ام اس هام رو چک کنه یا صفحه ی شخصیش رو باز کنه.
_شمارش رو گفت همه ذخیره کردن منم ذخیره کردم.
تن صداش بالا رفت.
_چند بار گفتم تو با بقیه فرق میکنی?
بالا و پایین شدن قلبم رو متوجه میشدم.
میترا که تا حالا تو چهارچوب در ایستاده بود جلو اومد گوشی رو ازش گرفت و روی میز گذاشت.
_این یه کار طبیعیه الان همه...
حرفش رو قطع کرد.
_منم حرفم همینه
انگشت اشارش رو سمت من گرفت.
_این شرایطش با همه فرق میکنه.
_اردشیر اتفاق مهمی نیافتاده که انقدر شلوغش میکنی.
نگاه چپ چپش رو به میترا داد.
_همش تقصیره توعه.
میترا ابروهاش رو بالا داد گفت:
_من که همش دو روزه اومدم اینجا.
_دو روزه اینجایی، اما شش ماهه که داری یه ریز میگی سخت گیر هات زیاده، ازادی بهش بده، امکاناتش رو به روز کن. بیا خانم اینم گوشی، تحویل بگیر.
پشت به ما کرد تا از اتاق بیرون بره نفس راحتی کشیدم که تیزبرگشت سمتم چشم هاش رو ریز کرد.
_این همون امینیه که برده بودیش بیمارستان.
سرم رو پایین انداختم تنها کاری که کردم تند تند نفس کشیدنم بود. صداش رو بالا برد که از ترس توی خودم جمع شدم.
_جواب من رو بده.
_ن...نه این پیرمرده.
کمی خیره نگاهم کرد و بیرون رفت.
میترا که از حرف های عمو اقا دلخور شده بود نگاهی به من کرد سمت تخت اومد و نشست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت178 💕اوج نفرت💕 دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد. کیفم رو روی میز گذاشت
#پارت179
💕اوج نفرت💕
_ببخشید به خاطر من ناراحت شدید.
عمیق نگاهم کرد.
_کاری که داری میکنی ارزشش رو داره?
سرم رو پایین انداختم.
_یه نگاه تو اینه به خودت بنداز، تنها رنگی که تو صورتت مونده جای سیلی که خوردی.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. ادامه داد:
_من صبح دیدمش، پیرمرد نبود.
جواب ندادم
_با همین رستوران بودی?
تو چشم هاش نگاه کردم یعنی میتونم بهش اعتماد کنم.
با تردید سرم رو بالا دادم و لب زدم
_نه
سوالی گفت:
_نه?
نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم.
_نه.
نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت در رفت.
_میترا جون.
برگشت سمتم.
_بله.
هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم.
_لطفا به عمو اقا نگید.
سمت در رفت در رو بست و بهش تکیه داد.
_نه تنها این حرف رو بلکه تمام حرف هایی که بین من و تو رد و بدل میشه بین خودمون میمونه.
متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم.
_اخه حرفی نیست که
_باشه، هر جور راحتی. فقط اینو بدون که هر وقت دوست داشتی میتونی روی من حساب کنی. دوست دارم مادرانه کمکت کنم ولی اگه قبولم نداری خواهرانه کنارتم.
_خیلی ممنون.
از اتاق بیرون رفت فوری گوشی رو برداشتم پیام های استاد رو پاک کردم نگاهم به شماره ی پروانه افتاد سی و چهار پیام خوانده نشده.
پروانه با من خیلی مهربونه ولی این عشق باعث شد تا محبت هاش رو ندیده بگیرم.
شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.با خوردن اولین بوق جواب داد.
_الو.
_سلام پروانه جان.
_سلام. نگار چرا جواب نمیدی? شاید ادم بهت نیاز داره.
_ببخشید اینجا درگیر بودم.
_دعوات کرد?
_اره.
_میخوای بیام پیشت?
_دوست دارم ولی فکر کنم الان وقتش نباشه.
_چرا، هنوز عصبانیه?
_اره خیلی.
_عیب نداره. من میام، یه کار واجب باهات دارم.
_باشه بیا.
_خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
بغض توی گلوم گیر کرد من نیاز دارم با یکی حرف بزنم کاش مادرن بود.
اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت.
دریغ از یک اشنا، یه هم کلام،
دستم رو روی چشم هام گذاشتم. اروم گریه کردم دلم برای اغوشش گرمشون تنگ شده حتی نمی تونم برم سر خاکشون.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
نیم ساعتی تو اتاق تنها موندم. در اتاق رو بازکردم هیچ کس تو حال نبود اروم و بی صدا بیرون رفتم سمت اشپزخونه رفتم که صدای میترا باعث شد تا بایستم.
_اردشیر تو فکر میکنی این دختر اگه از موقعیتش چیزی بدونه بازم اینجا میمونه?
_میگی چی کار کنم?
_چرا بهش نمیگی?
_نگار دار و ندار منه، اگه الان بهش بگم بهم میریزه. دنبال یه روزنه ی امیدم یه چیزی که لای اون همه خبر بد باعث شه تا نابود نشه.
_اونی که میگفتی رو پیدا کردی?
_هر جا میرم میگن قبلا اینجا بوده.
_چرا نمیری به احمدرضا بگی?
منتظر جواب عمو اقا شدم ولی سکوت کرد میترا ادامه داد:
_برو بگو این دختر گناه داره ببخش بقییه محرمیت رو بهش.
_احمد رضا خیلی زرنگه اگه حرفی بزنم میفهمه نگار پیش منه.
_اصلا ازش پرسیدی نگار کجاست.
_شک داره با رامین فرار کرده.
جمله ی اخر عمو نفسم رو تنگ کرد و حس کنجکاویم رو برای صحبت های قبلیشون از بین برد.
واقعا احمدرضا شک کرده که من با رامین رفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت179 💕اوج نفرت💕 _ببخشید به خاطر من ناراحت شدید. عمیق نگاهم کرد. _کاری که داری میکنی ارزشش
#پارت180
💕اوج نفرت💕
یعنی مرجان بهش نگفته که اون شب چه اتفاقی افتاده?
مات و مبهوت به در اتاق نیمه باز عمو اقا خیره شدم.
تشنگی که به خاطرش از اتاق بیرون اومده بودم رو فراموش کردم و به اتاق برگشتم.
چرا انقدر ناراحت شدم? فکری که احمدرضا در رابطه با من میکنه اصلا مهم نیس. اگر فکر میکنه من با رامینم پس چرا چهار ساله مدت محرمیت رو نبخشیده. یعنی رامین هم چهار ساله از اونجا رفته?
مطمعنن شکوه خانم میدونه که من با رامین نیستم. ولی با شناختی که ازش دارم حتم دارم که به پسرش چیزی نمیگه تا وجهه ی من رو پیشش خراب تر کنه.
نباید اتفاقات و فکری که اون طرف میکنن برام مهم باشه. احمد رضا اونشب توی انباری وقتی توی اون وضعیت من رو رها کرد. برام مرد.
گوشه ی اتاق کز کردم و زانوهام رو در اغوش گرفتم.
حواسم رفت پیش مکالمه ی میترا و عمو اقا که پنهانی گوش کرده بودم و کلی سوال برام پیش اومد.
من چه موقعیتی دارم جز بیکسی و بدبختی. چی رو باید به من بگن. اون سری هم تو دفتر عمو اقا همین حرف ها رو ازشون شنیدم.
صدای زنگ خونه بلند شد
وای خدا الان اصلا حوصله ی پروانه رو ندارم.
چند لحظه ی بعد صدای احوال پرسیش با میترا تو فضای خونه پخش شد.
برای اینکه بهانه دست عمو اقا ندم جلوی در اتاق رفتم لبخند زورکی زدم و سلام ارومی گفتم پروانه سمتم اومد.
_سلام خوبی?
دستش رو گرفتم و کشیدم سمت اتاق.
_خوبم، بیا تو.
رو به میترا گفت:
_ببخشید با اجازه.
_خواهش میکنم. برید راحت باشید.
اومد تو اتاق در رو بستم و بهش تکیه دادم.
نگاهش روی جای سیلی عمو اقا بود.جوری وانمود کرد که انگار ندیده.
_نگاه کن تو رو خدا چقدر گریه کرده.
خودم رو روی تخت رها کردم و با صدای گرفته ای گفتم:
_حالم خرابه پروانه. هر کاری میکنم خوب نمیشم.
کنارم نشست و دستم رو گرفت.
_ازم ناراحت نشو ولی فکر نمیکنی خدا ازت دلگیر شده.
پر بغض و کلافه نگاهش کردم.
_مگه چی کار کردم?
نگاهش رو به دست هام داد.
_دوست نداری من راجبش صحبت کنم .
_تو هیچی نمی دونی.
_تو داری...
_پروانه تو واقعا هیچی نمیدونی.
_تو توی کلاس نگاه ازش بر نمیداری.
اشکی که روی گونم ریخت رو پاک کرد
_حالا چرا گریه میکنی?
_گریم برای حرفیه که چند دقیقه پیش شنیدم. خبری از کسی که اصلا برام مهم نیست ولی نمیدونم چرا حالم رو خراب کرد.
_از کی? احمدرضا?
شدت اشکم بیشتر شد و با سر جواب مثبت دادم متعجب گفت:
_بخشید بقیه ی محرمیت رو.
_نه.
_داره زن میگیره?
اشکم رو پاک کردم و کلافه گفتم:
_نه.
_پس چی?
شدت گریم بیشتر شد.
_فکر میکنه من با رامینم.
_خب فکر کنه. مگه برات مهمه?
_همین داره اذیتم میکنه. نباید مهم باشه چرا بهمم ریخته?
_عزیزم. انقدر خودته عذاب نده.
هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و اروم گریه کردم.
_بسه نگار بلند شو بریم بیرون.
دستم رو برداشتم با سر به در اشاره کردم
_نمیزاره.
_فهمید با کی بودی?
_نه.
با تردید پرسید.
_با کی بودی?
کلافه نگاهش کردم. نفس سنگینی کشید.
_خب نگو.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت180 💕اوج نفرت💕 یعنی مرجان بهش نگفته که اون شب چه اتفاقی افتاده? مات و مبهوت به در اتاق نیمه
#پارت181
💕اوج نفرت💕
چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت:
_اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم، بگو کی اومد سراغم?
سوالی نگاش کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هاش بود.
_ناصری.
_واقعا?
_اره خودمم باورم نمیشد.
_چی گفت حالا.
_بعد کلی منو من و معذرت خواهی. گفت شماره ی خونتون رو میخواستم بدم به مادرم.
خوش به حالش میتونه عاشق بشه و به عشقش جواب بده. نای هیجان نداشتم با لبخند کمرنگی گفتم:
_بهش دادی?
کمی جا به جا شد و پشت چشمی نازک کرد.
_نه.
متعجب گفتم:
_نه!
_اره نه، معنی نداره من بهش شماره بدم.
_عه، پس چی گفتی?
_هیچی گفتم ببخشید من باید برم کار دارم.
_خب میدادی دیگه الان میره.
_اگه واقعا نیتش خاستگاریه باید بگرده خودش پیدا کنه.
_تو دیگه کی هستی!
خودش رو کمی لوس کرد با ناز گفت:
_دختر باید ناز کنه دیگه.
با این حرفش لبخند کمرنگ روی لبهام محو شد و بهش خیره شدم.
_عه چی شد باز وا رفتی?
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به دست هام که تو هم قلابشون کرده بودم دادم.
پروانه اروم به بازوم زد و گفت:
_چت شد یهو?
_من از سیزده سالگی نتونستم ناز کنم.
بغض به گلوم فشار اورد.
_همیشه سربار بودم. سر بار ادم هایی که هیچ نسبتی باهاشون نداشتم.
چشم هام گرم شد و اشک اروم روی صورتم ریخت.
_بقیه ی عمرم هم سربار میمونم. چون توی این دنیا خیلی تنهام. فقط خودمم و ادمایی که از سر ترحم کنارم هستن.
_عزیزم ببخشید. فکر نمی کردم ناراحت بشی.
_مقصر تو نیستی. ادم وقتی وپدر و مادر داشته باشه میتونه بهشون تکیه کنه خیلی راحت نه بگه، یا انتخاب کنه. ناز کنه. ولی وقتی بی کس باشه باید بشینه ببینه کی چه تصمیمی براش میگیره. حتی نمی تونی به میل خودت راه بری.
_پدرت که خیلی خوبه.
_پدر نیست پروانه، نیست. پدر گاهی حق میده.
شدت گریم کمی زیاد شد.
_عمو اقا حق نمیده، هیچوقت.
دستش رو روی شونم گذاشت.
_خب تو فکر کن من خواهرتم. به خدا تو دوستیم ترحم نیست.
_دوست ندارم فکر کنم. دوست دارم واقعا خواهر یا برادر داشته باشم. یه همخون، گاهی خسته میشم از خواست خدا، از این همه
تنهایی که برام خواسته، از بیکسیم.
اشکم رو پاک کردم و به چهرش نگاه کردم.
_خوش به حالت پروانه، خوش به حالت، یه پدر داری که حتی حاضره به خاطر تو به حمایتت از دوستت بلند شه. یه برادر داری که حواسش بهت هست. یه مادر که براش درد دل کنی. یه خوانواده که کنارتن.
اهی کشیدم و ادامه دادم:
_خوش به حالت.
پروانه فقط سکوت کرد. هیچ توجیحی برای حرف هام نیست. من تنهام و فقط خدا این تنهایی رو برام خاسته. پروانه که متوجه شد حرف هاش فایده ای نداره بعد از کمی تلاش برای اروم کردنم خداحافظی کرد و رفت.
نزدیک های غروب وضو گرفتم و سر سجاده نشستم. چشم به مهر دوختم و متتظر اذان موندم.
بغض کردم و طلب کار با خدا حرف زدم:
_خدایا من رو تنها خلق کردی، این زندگی رو برای من خواستی، منو سربار خانواده ای کردی که از من نبودن یا من از اونا نبودم.
اشکم رو با سر انگشتم پاک کردم
لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی لرزشش رو بگیرم.
_ من ازت طلب دارم.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_ به من بدهکاری، یه خانواده بهم بدهکاری.
دیگه خبری از گریه ی اروم نبود هق هق ولی بی صدا گریه میکردم.
جای این همه تنهایی و بیکسی ازت یه چیزی میخوام.
سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم.
استاد رو یه جوری بهم بده که هیچ وقت ازم جدا نشه. من دوستش دارم. نمیدونم چرا ولی دوستش دارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕