eitaa logo
بهار🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
595 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت171 💕اوج نفرت💕 دست و صورتم رو شستم و لنگون لنگون به اشپز خونه رفتم. نمی تونستم به میترا اعتم
💕اوج نفرت 💕 تمام تلاشش بر اینه که من اعتراف کنم که به استاد علاقه مندم و من هر بار انکار کردم در نهایت تسلیم شد. بعد از نهار به اتاقم برگشتم خودم رو سرگرم درس خوندن کردم خوشبختانه میترا هم سراغم نیومد. اون شب به اصرار عمو اقا شام رو سه تایی بیرون خوردیم.هر چی این زوج عاشق علاقه به بیرون موندن داشتن، من تلاش برای برگشتن. بالاخره من پیروز شدم و به خونه برگشتیم. فوری به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و خودم رو به خواب زدم. یک ساعتی میشد که بی هدف غلت میزدم. از خواب بودنشون که مطمعن شدم گوشیم رو برداشتم پیام های پشت سر هم پروانه رو باز نکردم و مستقیم به صفحه ی پروفایل استاد رفتم. به چشم هاش نگاه کردم تو چی داری که عین اهن ربا من رو به سمت خودت جذب میکنی. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم. دارم چی کار میکنم نگاه کردن به چهره ی مردی از سر علاقه، اونم چندین بار. بعد هم میگم هوس نیست. پس چیه? من تا قبل از این موقع حرف زدن به چهره ی مرد ها نگاه هم نمیکردم چی شده که انقدر از خدا فاصله گرفتم که انقدر راحت گناه میکنم. با حرص به گوشیم نگاه کردم باید تمومش کنم. همین امشب، همین الان. باید راستش رو به استاد بگم اگر دوستم داشته باشه صبر میکنه تا برم و احمدرضا رو راضی به فسخ کنم. گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی اسم استاد گذاشتم دستم رو سمت کیبورد روی صفحه بردم تا تایپ کنم. انگشت مستاصلم رو توی مشتم پنهان کردم. بنویس دیگه! نمیتونم، دوستش دارم. این عشق الوده به گناهه. نیست. خودت رو گول نزن. دستم رو انداختم و به صفحه ای که روش نوشته بود هنوز هیچ پیامی نیست خیره شدم. اشک سمجی که روی گونم بود رو با سر انگشتم پاک کردم نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. عزمم رو جزم کردم برای نوشتن انگشتم رو روی کیبور گذاشتم که با دیدن پیامی که روی صفحه اومد یک لحظه سرم یخ کرد. _سلام. فوری صفحه رو بستم. چه ابرو ریزی شد. همین که نوشت سلام فوری سین خورد. درمونده گوشی رو روی تخت گذاشتم. خیلی زشته که سین بخوره جواب ندم. گوشی رو برداشتم. صفحش رو باز کردم و تایپ کردم. _سلام استاد. بلافاصله سین خورد و جواب داد. _خوبید? _ممنون. _فردا میتونم ببینمتون. بعد از کلاس استاد شیبانی. _بله، حتما. چرا گفتم بله. جواب عمو اقا رو چی بدم. اصلا مگه قرار نبود بهش بگم. با اومدن پیام جدید افکار ناخوشایندم رو کنار زدم و با لبخند بهش خیره شدم. _میتونم ازتون دعوت کنم نهار رو با هم باشیم. لبخندم هر لحظه پهن تر میشد از دعوتش بی نهایت خوشحال و با نشاط شدم فوری تایپ کردم. _باعث خوشحالیه. _یه در خواست ازتون دارم. لطفا به پدرتون اطلاع بدید. اگر اجازه دادن بیاید. دوست ندارم دیدار هامون مخفیانه باشه. با خوندن پیامش عین یخ وا رفتم. نگار لازم نیست بگی. اصلا چرا باید بگم. من خودم برای خودم تصمیم میگیرم. حداقل تو این مسئله. _چشم. _پس تا فردا. صفحه رو بستم و گوشی رو روی تخت گذاشتم وبا شادی وصف ناپذیری به سقف خیره شدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صبح با نشاط تر از روز های قبل بیدار شدم صبحانم رو در کنار عمو اقا و همسرش خوردم و با عمو اقا به دانشگاه رفتم. دستم سمت دستگیره رفت که عمو اقا گفت: _میام دنبالت. نباید بیاد وگرنه نمی تونم با استاد برم. _عمو اقا من کار دارم بعد دانشگاه قراره تو کتابخونه با پروانه ... وسط حرفم پرید. _کارت کی تموم میشه? _معلوم نیست. _معلوم نیست که نمیشه تا ساعت دو خونه ای. _اگه کارمون طول بکشه... محکم و جدی گفت: _اگه و اما نداریم یا تا دو خونه ای یا خودم میام دنبالت. چاره ای نبود باید شرطش رو قبول میکردم. _چشم، ساعت دو خونم. ّبا سر به در اشاره کرد. _برو به سلامت. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. بدون معطلی وارد دانشگاه شدم. نگاه کلی به حیاط انداختم خبری از پروانه نبود وارد ساختمان اصلی شدم. تمام حس عذاب وجدانم رو پس زدم و به شوق دیدن استاد امینی وارد کلاس شدم. روی صندلی نشستم به در چشم دوختم زمان دقیق ورودش رو میدونم ولی این انتظار رو دوست دارم. دانشجوها یکی یکی وارد کلاس میشدند و من با ورود هر کدومشون تلاشم برای پس زدن حس عذاب وجدانم بیشتر میشد. دست پروانه روی شونم نشست. _کجایی تو دختر? یه لحظه مات نگاهش کردم دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با نگرانی گفت: _خوبی نگار? به خودم اومدم و لبخند مصنوعی زدم. _سلام. کی اومدی? دلخور نگاهم کرد. _ده دقیقه ای میشه، ولی هر چی نگات کردم محل ندادی. نیم نگاهی به در که تمام حواسم پیشش بود کردم. _حواسم نبوده ببخشید. مشکوک نگاهم کرد یکی از ابرو هاش رو بالا داد. _حواست کجاست? متوجه کنایش شدم و نگاهم رو ازش گرفتم. _تو خودم بودم _ساعت اخر وایسا کارت دارم _نمیتونم باید زود برم خونه. نگاه عمیقی به چشم هام انداخت. _باشه پس تلفنی باهات حرف میزنم. بی میل سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. بی میلیم رو که دید ناراحت شد و برگشت سر جاش دوباره چشم به در دوختم تا از لحظه ی ورودش نگاهش کنم دوست ندارم حتی ثانیه ای رو از دست بدم. در کلاس باز شد و ذوق چشم هام برای دیدنش بیشتر شد. تمام وجودم به وجد اومد. ناخواسته ایستادم نفس های به شماره افتادم رو بیرون دادم و به در خیره شدم. مثل همیشه سلامی گفت و با قدمهای های بلند خودش رو صندلیش روسوند. بدون اینکه به دانشجو هایی که به احترامش ایستادن نگاه کنه بفرماییدی گفت. تمام رفتار هاش رو حفظم کتش رو دراورد و روی صندلی گذاشت. این بار با چشم دنبالم نگشت و مستقیم تو چشم هام خیره شد. لبخند کمرنگی مهمون لب هاش شد. نگاهش رو توی کلاس چرخوند شروع به درس دادن کرد. من اما محو تماشای مردی ام که دیوانه وار عاشقشم. عشقی که خیلی زود گرفتارم کرد. کششی داره که مدام من رو مجاب میکنه که دوستش داشته باشم. ولی حس عذاب وجدان گناه نگاهم رو بهم گوشزد میکنه. گناهی غیر قابل بخشش از دیدگاه همه، حتی خودم. سرم رو پایین گرفتم و چشم هام رو بستم تا شاید جلوی گریم رو بگیرم. ای کاش مدت محرمیتم کوتاه بود. _خانم صولتی! با صدای استاد سر بلند کردم. _بله استاد. _حواستون کجاست? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم. _ببخشید. تو شرایط عادی معمولا کسی که سر کلاسش مثل الان من رفتار میکرد استاد از کلاس اخراجش میکرد ولی با من اینکار رو نکرد. کل کلاس متعجب از عکس العمل استاد بهش نگاه میکردند به جز پروانه که نگاه پر از حرفش روی من بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Reza Bahram _ Atash (128).mp3
3.14M
من پریشان شده ی موی پریشان تو ام کفر اگر نیست بگویم که مسلمان تو ام❤️💞
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت173 💕اوج نفرت💕 صبح با نشاط تر از روز های قبل بیدار شدم صبحانم رو در کنار عمو اقا و همسرش خور
💕اوج نفرت💕 زیر نگاه سنگین پروانه حالم خراب تر شد. کاش هیچ وقت براش تعریف نمی کردم و نمی دونست که الان من رو پیش خودش قضاوت کنه. استاد امینی پایان کلاس رو اعلام کرد ولی حضور پروانه یا شایدم حس عذاب وجدانم نذاشت تا به استاد نگاه کنم. همه از کلاس بیرون رفتن به جز پروانه. کتابم رو توی کیفم گذاشتم. _میخوای درس امروز رو بهت یاد بدم? تمام حرف هاش با منظور بود. _نه. _بزار یادت بدم اخه اصلا حواست نبود. _چرا بود. بلند شد و روی صندلی روبروم نشست. _نگار. نگاهم رو به زمین دادم. _میدونی داری چی کار میکنی? جوابش رو ندادم. _به این کارت میگن... _اون چیزی که تو فکر میکنی نیست. _من چی فکر میکنم? _پروانه دنبال چی هستی? _دنبال چیزی که باعث شده تو نتونی تو چشم هام نگاه کنی. تو چشم هاش خیره شدم وطلب کار گفتم: _بیا اینم نگاه. سرش رو پایین انداخت. _فقط خدا رو تو کار هات و تصمیم هات در نظر بگیر. ایستاد کیفش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت. اصلا حوصله فکر کردن به حرف های پروانه رو ندارم. از کلاس بیرون رفتم و توی حیاط نشستم. جمله ی اخر پروانه مدام تو ذهنم تکرار میشد. "خدا رو تو کار ها و تصمیماتت در نظر بگیر" تمام افکار رو پس زدم دلم ارامش میخواست ایستادم و سمت نمازخونه رفتم. چادر سفیدی روی سرم انداختم و روبروی تابلوئه قبله نشستم. چشم به کلمه ی الله زیرش دوختم. گرمی چشم هام و سرازیر شدن اشک رو احساس کردم. اما دوست ندارم پلک بزنم تا حتی لحظه ای از دیدن این کلمه ی پر از ارامش غافل بشم. صدای درونم هر لحظه عمقش تو قلبم بیشتر میشد. فقط از اسمش نمیخوای غافل بشی? نیازی نیست که اسمش جلوت باشه خدا همیشه کنارته و شاهد اعمال و رفتارت. سرم رو پایین انداختم. چرا حس این عشق از ایمانم قوی تره? چرا نمی تونم پسش بزنم? این جاذبه ی دفع نشدنی چیه که من رو انقدر بی رحمانه سمت خودش میکشونه. سرم رو به سجده گذاشتم. خدایا کمکم کن، کمک کن تا راه درست رو پیدا کنم. سر از سجده برداشتم و به ساعت گوشیم نگاه کردم. تمام ساعت کلاس بعدیم رو تو نماز خونه بودم. انقدر حواسم پرت بود که کلاس رو فراموش کردم. هر چند نه حوصله شرکت داشتم نه حواس یادگیری. گوشه ی نماز خونه کز کردم و زانوهام رو بغل گرفتم. تو جنگ با عذاب وجدانم غرق بودم که با صدای پیامک گوشیم به شوق دیدن پیام استاد خوشحال شدم. انگشتم رو روی دکمه ی کنار گوشی فشار دادم با دیدن اسم میترا لبخند از صورتم محو شد. انگشتم رو روی اسنش گذاشتم و صفحش باز شد. _سلام نهار فسنجون گذاشتم. اردشیر گفت دوست داری. حوصله ی جواب دادن به پیامش رو ندارم ولی محبت هاش رو نمی تونم فراموش کنم. _سر کلاسم، خیلی ممنون. گوشی رو توی کیفم انداختم و به حالت قبلیم برگشتم چشم هام رو بستم و به این فکر کردم که باید چی کار کنم. میدونم کارم اشتباهه ولی نمی تونم پسش بزنم. باید به احمدرضا زنگ بزنم و ازش بخوام تا بقیه ی محرمیت رو ببخشه. ولی عمو اقا بارها گفته که احمدرضا داره دنبالم میگرده. پس امکان فسخ از طرف اون به خواهش من وجود نداره. جرات تهران رفتن و برگشتن به اون خونه و روبروشدم با احمدرضا رو هم ندارم. بی خیال بقیه ی محرمیت هم نمیتونم بشم. خدایا چرا من همیشه ناچار به تصمیمم، چرا هیچ وقت حق انتخاب ندارم. احساس میکنم با من غریبی، یا شاید من رو نمیبینی، یا به اشک ها و التماس هام اهمیتی نمیدی. چرا پای من رو از هر شادی بریدی? اشک روی گونم رو پاک کرم. گاهی دوست دارم بمیرم با تمام خاطرات غمگینم چرا انقدر بی کسم. شدت اشکم بیشتر شد و از حرف هایی که به خدا زدم پشیمون شدم با هق هق گفتم: ببخشید ،ببخشید من از غم های زیادم پریشون شدم.احساس میکنم به اخر رسیدم.نمیفهمم چی میگم من اگه الان غمگینم اگه نمی تونم شاد باشم. مقصرش عشق پر از گناهیه که نمیتونم پسش بزنم، چون خیلی بی کسم میندازم گردن تو. دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم. سر به سجده گذاشتم خدایا کسم باش. صدای پیامک گوشیم باعث شد تا سر از سجده بردارم و سراغش برم با دیدن اسم استاد لبخند روی لب هام ظاهر شد. _جلوی دانشگاه منتظرتونم. تپش قلبم بالا رفت نفس عمیقی کشیدم باید به خودم مسلط باشم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت174 💕اوج نفرت💕 زیر نگاه سنگین پروانه حالم خراب تر شد. کاش هیچ وقت براش تعریف نمی کردم و نمی
💕اوج نفرت💕 چادر رو سر جاش گذاشتم وارد وضو خونه شدم. ابی به دست و صورتم زدم تو اینه به خودم نگاه کردم. توقع بیجایی انتظار صورت پف کرده رو با اون همه گریه از خودم نداشته باشم. از ساختمون اصلی بیرون رفتم استاد رو که جلوی در ورودی ایستاده بود نگاه کردم به سمتش رفتم. کتش رو روی دستش انداخته بود به ساعتش نگاه میکرد. احساس کردم همقدم شدن باهاش کار خوبی نیست. گوشی رو از کیفم برداشتم شمارش رو گرفتم بعد از چند لحظه به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و کنار گوشش گذاشت. _خانم صولتی من جلوی در هستم. _سلام استاد. ببخشید میشه ادرس بدید من خودم بیام یه کار واجب دارم انجام بدم میام. _باشه اشکالی نداره. الان براتون پیامک میکنم. تماس رو قطع کرد نفس راحتی کشیدم با اومدن پیامک ادرس رو خوندم و به جای خالیش جلوی در نگاه کردم. رستوران رو بلد بودم پیاده هم میشد رفت. از دانشگاه بیرون رفتم. مدام فکرم به این بود باید چیکار کنم. ده دقیقه ی بعد به تابلو رستوران نگاه کردم توی شیشه ی دودیش خودم رو نگاه کردم پف صورتم کم شده بود ولی اثار گریه هنوز مونده بود مقنعه ام رو مرتب کردم وارد رستوران شدم. با چشم دنبالش گشتم. روی میز دو نفره گوشه ای ترین جای رستوران نشسته بود با دیدنم ایستاد و لبخند مهربونی بهم هدیه داد. اروم سمتش رفتم ایستاد. _سلام استاد. _سلام خیلی ممنونم که دعوتم رو پذیرفتید. سرم رو پایین انداختم. _خواهش میکنم. _قابل شما رو نداره. سر بلند کردم با دیدن شاخه گل قرمزی که سمتم گرفته بود ناخواسته لبخند دندون نمایی روی لب هام ظاهرشد گل رو ازش گرفتم. _خیلی ممنون استاد. صندلیم رو بیرون کشید. _بفرمایید. روی صندلی نشستم و ممنونی زیر لب گفتم. منو رو گذاشت جلوم. _چی میل دارید? _فرقی نداره استاد هر چی شما بگید. منو رو بست و بهم خیره شد. _می تونم یه سوال بپرسم? _خواهش میکنم در خدمتم. _چرا گریه کردید? منتظر این سوال نبودم نگاهم رو فوری از چشم هاش گرفتم. _یه مشکل شخصی _نمی تونید به من بگید? الان بهترین وقته باید بگم هم خودم رو از این عذاب وجدان نجات بدم هم تکلیفم معلوم بشه. _چرا...باید بگم ...ولی راستش تپش قلبم بالا رفت. _اگه سختتونه می تونید بعدا بگید _سخت که هست ولی باید بگم _بزارید خودم حدس بزنم پدرتون با امروز مخالف بودن درسته? کاش حدس نمیزد. _نه . راستش من اصلا بهشون نگفتم. اخم هاش تو هم رفت . _چرا? _چطور باید بگم ... من ...اصلا دختر... حرف زدن واقعا برام سخت شده. _بزارید از اول بگم یعنی از خیلی سال پیش من تو یه خانواده... حضور مردی که برای گرفتن سفارش غذا بالای میزمون ایستاد باعث شد تا حرفم رو نصفه رها کنم. بعد از گرفتن سفارش رفت استاد گفت: _خانم صولتی اگر بهم میگفتید که پدرتون اطلاع نداره من امروز رو کنسل میکردم. _نه ،اخه استاد من... دستش رو به علامت سکوت بالا اورد _شما امروز انقدر استرس دارید که من رو هم معذب کردید به نظرم امروز هم شما ساکت باشید و حرف های من رو بشنوید بهتر باشه. چرا نمیزاره حرف بزنم. سرم رو پایین انداختم. _من خیلی مقید به اصول هستم اون سری هم بهتون گفتم علت اینکه اینطور اشنایی رو انتخاب کردم فقط به دلیل عدم حضور خانوادم تو ایرانه وگرنه یک ازواج کاملا سنتی رو ترجیح میدم. من پدر و مادرم فوت کردن و با مادربزرگ پدریم زندگی میکنم که حتما برای خاستگاری میان ایران. الانم مستقیم میرم سر اصل مطلب خانم صولتی من روی روابط خیلی حساسم و این توقع رو دارم که همسرم به این مسئله در اینده توجه کنه. سوالی نگاهم کرد _ متوجه منظورم میشید? درمونده تر از این حرف ها بودم اروم لب زدم. _نه. _بزارید واضح بهتون بگم. من درسته خارج از ایران بزرگ شدم ولی مادرم تا زنده بودن تلاش داشتن احکام رو به من اموزش بدن و به فرهنگ ایران و ایرانی خیلی اهمیت میدادن من یک تفکر مرد ایرانی رو دارم. حجاب همسرم نوع برخوردش با نامحرم، رفتار و کردارش بیرون از خونه و خیلی برام مهمه. قصد جسارت ندارم اینایی که گفتم رو توی شما دیدم که انتخابتون کردم ولی لازم دونستم که بهتون بگم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت175 💕اوج نفرت💕 چادر رو سر جاش گذاشتم وارد وضو خونه شدم. ابی به دست و صورتم زدم تو اینه به خ
💕اوج نفرت💕 به پشت سرم نگاه کرد _غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا. نیم نگاهی به مردی که کنارم ایستاده بود کردم شروع به چیدن غذا روی میز کرد. چرا حرف نمیزنی واقعا فکر کردی مردی که با این همه حساسیت روبروت نشسته وقتی بفهمه با یه زن متاهل صحبت میکنه چه رفتاری باهات داره یا چه فکری در رابطه باهات میکنه. چرا نمیتونم حرفم رو بزنم. _بفرمایید. مات به استاد نگاه کردم. _بله? خیره نگاهم کرد. _غذاتون رو میگم بفرمایید. به بشقابی که جلوم بود خیره شدم. _اهان. چشم. یعنی خیلی ممنون خندش رو کنترل کرد و خودش رو مشغول بشقابش کرد. اصلا اشتها نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه شروع به خوردن کردم. لیوان ابش رو روی میز گذاشت به بشقاب خالی خودش و بشقاب نیمه پر من نگاه کرد _ کم غذایید یا معذب بودید? _نه استاد همین قدر میخورم. صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد _فکر میکنم پدرتون هستن. _نه به ایشون گفتم که جایی کار دارم. ابرو هاش بالا رفت _دروغ گفتید? _نه، یعنی بله. نگاهم رو به برنج های بشقاب دادم _در اینده همیشه راست بگید به نظرم گناه دروغ بخشیدنی نیست. خجالت زده و شرمنده گفتم: _چشم. _نمیخواید جواب بدید? گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی پروانه نفسم رو حرصی بیرون دادم. _جواب نمی دید? صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و روی میز گذاشتم. _پدرم نیست. دوستمه. به صفحه ی گوشیم نگاه کرد _پروانه? جدایی از تمام اضطرابم و دلهرم برای گفتن حقیقت به قول پروانه چقدر گیره. _خانم افشار هستن. چشم هاش رو ریز،کرد و سوالی پرسید: _افشار? _بله همون که تو کلاس نمی زارید پیش هم بشینیم. سرش رو تکون داد و قاطع گفت: _من از پچ پچ و خنده های ریز ریزتون ناراحت میشدم. برای همین اجازه ندادم تا کنارتون بشینه. پس حسود هم هست. لبخند بی جونی زدم. _بسیار خب، چون به پدرتون اطلاع ندادید باید زود تر برگردید. فقط شماره ی پدرتون رو به من بدید تا باهاشون هماهنگ کنم. هول شدم. _نه استاد . دست هاش رو بهم قلاب کرد و روی میز گذاشت. _چرا? چقدر معذبم زیر نگاهش، الان باید چی بگم. لبم رو به دندون گرفتم. _راستش اخه من هنوز حرف هام رو نزدم. ایستاد و کتش رو برداشت. _اصلا دوست ندارم پدرتون از صحبت امروزمون به خاطر پنهان کاری شما دچار سو تفاهم بشن. پس ان شاالله باشه برای دفعه ی بعد. رو بروش ایستادم گلی که بهم هدیه داده بود رو برداشتم و بند کیفم رو توی دستم گرفتم دنبالش راه افتادم بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتیم. ریموت ماشینش رو زد رو به من به ماشین مدل بالایی که حتی اسمش رو نمیدونستم اشاره کرد. _بشینید میرسونمتون. اول اینکه اصلا دوست ندارم ادرس خونمون رو داشته باشه بعد هم اگه عمو اقا من و با استاد تو ماشین ببینه باید با استاد و دانشگاه و درس برای همیشه خداحافظی کنم. _خیلی ممنون. خودم میرم. _تعارف میکنید بشینید میرسونمتون دیگه _نه اخه جایی کار دارم. _کجا? چقدر هم پروعه تو چی کار داری کجا. _ببخشید استاد جایی کار دارم. _بعدش میرید خونه. متعجب از این همه نجسسش گفتم: _بله استاد. سرش رو تکون داد و دلخور گفت: _باشه خدا نگهدارتون. _خداحافظ. سمت ماشین رفت برای اینکه سریع تر از دیدش خارج بشم توی اولین کوچه پیچیدم و کنار دیوار ایستادم صدای ماشینش که دور شد از کوچه بیرون اومدم گل رو توی کیفم پنهان کردم. دیر شده ولی دوست دارم کمی پیاده روی کنم. اروم تو پیاده رو راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری بهش بگم. لرزش کیفم خبر از تماسی میداد که به خاطر کم کردن صدای گوشیم متوجهش نبودم گوشی رو از کیفم برداشتم و با دیدن اسم پروانه حرصی گوشی رو جواب دادم. _بله. _نگار تو کجایی? طلب کار گفتم: _چطور مگه? _پدر خوندت الان زنگ زد خونه ی ما. انگار کسی یه لیوان اب یخ ریخت روی سرم. _چی گفت? _فکر میکرد من و تو با همیم. گفت نگار کجاست. من نمیدونستم کجایی. اگه بهم میگفتی لااقل یه دروغ بهش میگفتم. _وای پروانه چی کار کنم. _کجایی بیام دنبالت. _نه خودم میرم فقط دعا کن. _برو خداحافظ. تماس رو قطع کردم لبم رو به دندون گرفتم و به خیابون خلوت نگاه کردم سمت خیابون اصلی با شتاب حرکت کردم جلوی اولین تاکسی رو گرفتم ادرس رو بهش دادم. گوشیم رو دراوردم تا به میترا اطلاع بدم که متوجه بیست و شش تماس از دست رفته ی عمو اقا شدم. دنیا دور سرم چرخید به ساعت نگاه کردم سه بود و من هنوز خونه نبودم بد تر از همه اینکه عمو اقا فهمیده دانشگاه نبودم. ماشین جلوی خونه ایستاد فوری حساب کردم و پیاده شدم با سرعت واردساختمون شدم به مش حیدر سلام کردم و سوار اسانسور شدم. پشت در خونه ایستام اروم در زدم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به پشت سرم نگاه کرد _غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا. نیم نگاهی به مردی که کنارم ایستاده بود کردم شروع به چیدن غذا روی میز کرد. چرا حرف نمیزنی واقعا فکر کردی مردی که با این همه حساسیت روبروت نشسته وقتی بفهمه با یه زن متاهل صحبت میکنه چه رفتاری باهات داره یا چه فکری در رابطه باهات میکنه. چرا نمیتونم حرفم رو بزنم. _بفرمایید. مات به استاد نگاه کردم. _بله? خیره نگاهم کرد. _غذاتون رو میگم بفرمایید. به بشقابی که جلوم بود خیره شدم. _اهان. چشم. یعنی خیلی ممنون خندش رو کنترل کرد و خودش رو مشغول بشقابش کرد. اصلا اشتها نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه شروع به خوردن کردم. لیوان ابش رو روی میز گذاشت به بشقاب خالی خودش و بشقاب نیمه پر من نگاه کرد _ کم غذایید یا معذب بودید? _نه استاد همین قدر میخورم. صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد _فکر میکنم پدرتون هستن. _نه به ایشون گفتم که جایی کار دارم. ابرو هاش بالا رفت _دروغ گفتید? _نه، یعنی بله. نگاهم رو به برنج های بشقاب دادم _در اینده همیشه راست بگید به نظرم گناه دروغ بخشیدنی نیست. خجالت زده و شرمنده گفتم: _چشم. _نمیخواید جواب بدید? گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی پروانه نفسم رو حرصی بیرون دادم. _جواب نمی دید? صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و روی میز گذاشتم. _پدرم نیست. دوستمه. به صفحه ی گوشیم نگاه کرد _پروانه? جدایی از تمام اضطرابم و دلهرم برای گفتن حقیقت به قول پروانه چقدر گیره. _خانم افشار هستن. چشم هاش رو ریز،کرد و سوالی پرسید: _افشار? _بله همون که تو کلاس نمی زارید پیش هم بشینیم. سرش رو تکون داد و قاطع گفت: _من از پچ پچ و خنده های ریز ریزتون ناراحت میشدم. برای همین اجازه ندادم تا کنارتون بشینه. پس حسود هم هست. لبخند بی جونی زدم. _بسیار خب، چون به پدرتون اطلاع ندادید باید زود تر برگردید. فقط شماره ی پدرتون رو به من بدید تا باهاشون هماهنگ کنم. هول شدم. _نه استاد . دست هاش رو بهم قلاب کرد و روی میز گذاشت. _چرا? چقدر معذبم زیر نگاهش، الان باید چی بگم. لبم رو به دندون گرفتم. _راستش اخه من هنوز حرف هام رو نزدم. ایستاد و کتش رو برداشت. _اصلا دوست ندارم پدرتون از صحبت امروزمون به خاطر پنهان کاری شما دچار سو تفاهم بشن. پس ان شاالله باشه برای دفعه ی بعد. رو بروش ایستادم گلی که بهم هدیه داده بود رو برداشتم و بند کیفم رو توی دستم گرفتم دنبالش راه افتادم بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتیم. ریموت ماشینش رو زد رو به من به ماشین مدل بالایی که حتی اسمش رو نمیدونستم اشاره کرد. _بشینید میرسونمتون. اول اینکه اصلا دوست ندارم ادرس خونمون رو داشته باشه بعد هم اگه عمو اقا من و با استاد تو ماشین ببینه باید با استاد و دانشگاه و درس برای همیشه خداحافظی کنم. _خیلی ممنون. خودم میرم. _تعارف میکنید بشینید میرسونمتون دیگه _نه اخه جایی کار دارم. _کجا? چقدر هم پروعه تو چی کار داری کجا. _ببخشید استاد جایی کار دارم. _بعدش میرید خونه. متعجب از این همه نجسسش گفتم: _بله استاد. سرش رو تکون داد و دلخور گفت: _باشه خدا نگهدارتون. _خداحافظ. سمت ماشین رفت برای اینکه سریع تر از دیدش خارج بشم توی اولین کوچه پیچیدم و کنار دیوار ایستادم صدای ماشینش که دور شد از کوچه بیرون اومدم گل رو توی کیفم پنهان کردم. دیر شده ولی دوست دارم کمی پیاده روی کنم. اروم تو پیاده رو راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری بهش بگم. لرزش کیفم خبر از تماسی میداد که به خاطر کم کردن صدای گوشیم متوجهش نبودم گوشی رو از کیفم برداشتم و با دیدن اسم پروانه حرصی گوشی رو جواب دادم. _بله. _نگار تو کجایی? طلب کار گفتم: _چطور مگه? _پدر خوندت الان زنگ زد خونه ی ما. انگار کسی یه لیوان اب یخ ریخت روی سرم. _چی گفت? _فکر میکرد من و تو با همیم. گفت نگار کجاست. من نمیدونستم کجایی. اگه بهم میگفتی لااقل یه دروغ بهش میگفتم. _وای پروانه چی کار کنم. _کجایی بیام دنبالت. _نه خودم میرم فقط دعا کن. _برو خداحافظ. تماس رو قطع کردم لبم رو به دندون گرفتم و به خیابون خلوت نگاه کردم سمت خیابون اصلی با شتاب حرکت کردم جلوی اولین تاکسی رو گرفتم ادرس رو بهش دادم. گوشیم رو دراوردم تا به میترا اطلاع بدم که متوجه بیست و شش تماس از دست رفته ی عمو اقا شدم. دنیا دور سرم چرخید به ساعت نگاه کردم سه بود و من هنوز خونه نبودم بد تر از همه اینکه عمو اقا فهمیده دانشگاه نبودم. ماشین جلوی خونه ایستاد فوری حساب کردم و پیاده شدم با سرعت واردساختمون شدم به مش حیدر سلام کردم و سوار اسانسور شدم. پشت در خونه ایستام اروم در زدم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Reza Bahram _ Atash (128).mp3
3.14M
من پریشان شده ی موی پریشان تو ام کفر اگر نیست بگویم که مسلمان تو ام❤️💞
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت176 💕اوج نفرت💕 به پشت سرم نگاه کرد _غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا. نیم نگاهی به م
💕اوج نفرت💕 در خونه باز شد. میترا در حالی که لبش رو به دندون گرفته بود نگاهم کرد لب زد: _کجایی تو؟ _عصبانیه? سرش روبه نشونه ی تاسف تکون داد. _بیا برو تو اتاقت. با صدای عمو اقا زانوهام لرزید. _اومد؟ میترا از حضور غافل گیر کننده عمو اقا پشت سرش ترسید و برگشت سمتش. عمو اقا تو چشم هام خیره شد با صدای دورگه ای گفت: _بیا تو. سرم رو پایین انداختم و وارد خونه شدم. صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم. پاهای عمو اقا رو دیدم که سمتم میاومد. یه لحظه تو چشم هاش نگاه کردم که دستش محکم روی صورت من نشست از شدت ضربش سرم به سمت مخالف برگشت. میترا فاصله ی بین من و عمو اقا رو پر کرد دلخور گفت: _اردشیر! دستم رو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن عمو اقا با صدای بلند گفت: _کجا بودی؟ شدت گریه اجازه نمی داد تا حرف بزنم با صدای بلند تری گفت: _نگار کجا بودی؟ _دا...دانشگاه. یه قدم اومد سمتم که فوری پشت میترا پناه گرفتم. میترا هر دودستش رو روی قفسه ی عمو اقا گذاشت. _با کی داشگاه بودی? _تنها. _تو غلط کردی که تنها بودی. من امروز تکلیف تو رو مشخص میکنم. میترا بازوش رو گرفت و سمت اتاق کشید. _خیلی خب باشه، بزار اروم شی صحبت میکنی باهاش. _صحبت ندارم دیگه. از روز اول بهش گفتم از این اداها در بیاری برت میگردونم تهران. باید قید داشگاه و درس رو بزنی. اصلا کار من از اول اشتباه بود. دستش رو از دست میترا بیرون کشید و سمت تلفن رفت. _الان زنگ میزنم به احمدرضا میگم بیاد ابنجا، خودش میدونه با تو. ملتمس به میترا نگاه کردم و لب زدم: _تو رو خدا. اروم گفت: _بگو ببخشید. به عمو اقا گوشی تلفن خونه تو دستش بود نگاه کردم و با ترس گفتم: _ببخشید. غلط کردم تو رو خدا زنگ نزنید. چشم هاش رنگ تهدید گرفت. _کجا بودی؟ _رستوران _با کی? درمونده به میترا نگاه کردم ازش کمک خواستم ولی کاری از دستش بر نمی اومد. _با تو ام نگار میگم با کی? _با یکی از دوست هام. تلفن رو سر جاش گذاشت و یک قدم اومد سمتم میترا فوری فاصله ی بینمون رو پر کرد. _با اجازه ی کی? _ببخشید. چپ چپ نگاهم کرد صداش ارومتر شد ولی از عصبانیش کم نشد. _دوستت کیه? _زهره، تازه با هم دوست شدیم. از نگاهش میشد فهمید که حرفم رو باور نکرده ولی کوتاه اومد و سمت مبل رفت. _جلوی چشمم نباش نگار. میترا با اشاره ی چشم ابرو اتاقم رو نشونم داد فوری به اتاقم رفتم و در رو بستم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت177 💕اوج نفرت💕 در خونه باز شد. میترا در حالی که لبش رو به دندون گرفته بود نگاهم کرد لب زد:
💕اوج نفرت💕 دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد. کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. این عشق میارزه? به گناه، به دروغ. نمیارزه ، ولی نمیدونم چرا نمی تونم ازش دست بکشم. اگر تو شرایط دیگه دست عمو اقا روی من بلند میشد همه چیز برام تیره و تار میشد. اما حتی از این سیلی ناراحت نیستم. اشک روی گونم رو پاک کردم و مقنعه ام رو دراوردم و روی تخت گذاشتم. شاید میترا گزینه ی خوبی برای مشورت باشه. ولی می ترسم از اینکه بره به عمو اقا بگه. تو صحبت هایی هم که با هم داشتیم نظرش بر این بود که برم و با احمد رضا صحبت کنم. صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیف بیرون اوردم انگشتم روی صفحه نرسیده بود که در اتاق با شتاب باز شد و عمواقا اومد داخل. با اخم نگاهم کرد و گفت: _کیه? ترسیده گوشی رو سمتش گرفتم. _پروانه. گوشی رو گرفت به صفحه ش نگاه کرد. تماس قطع شد این رو از قطع صدای گوشی فهمیدم. شروع کرد به چک کردن گوشیم. نگاهش دقیق شد و اخم هاش شدید تر. تو چشم هام خیره شد. _استاد کیه? ایستادم. _استادمه دیگه. _چرا ذخیرش کردی? نکنه اس ام اس هام رو چک کنه یا صفحه ی شخصیش رو باز کنه. _شمارش رو گفت همه ذخیره کردن منم ذخیره کردم. تن صداش بالا رفت. _چند بار گفتم تو با بقیه فرق میکنی? بالا و پایین شدن قلبم رو متوجه میشدم. میترا که تا حالا تو چهارچوب در ایستاده بود جلو اومد گوشی رو ازش گرفت و روی میز گذاشت. _این یه کار طبیعیه الان همه... حرفش رو قطع کرد. _منم حرفم همینه انگشت اشارش رو سمت من گرفت. _این شرایطش با همه فرق میکنه. _اردشیر اتفاق مهمی نیافتاده که انقدر شلوغش میکنی. نگاه چپ چپش رو به میترا داد. _همش تقصیره توعه. میترا ابروهاش رو بالا داد گفت: _من که همش دو روزه اومدم اینجا. _دو روزه اینجایی، اما شش ماهه که داری یه ریز میگی سخت گیر هات زیاده، ازادی بهش بده، امکاناتش رو به روز کن. بیا خانم اینم گوشی، تحویل بگیر. پشت به ما کرد تا از اتاق بیرون بره نفس راحتی کشیدم که تیزبرگشت سمتم چشم هاش رو ریز کرد. _این همون امینیه که برده بودیش بیمارستان. سرم رو پایین انداختم تنها کاری که کردم تند تند نفس کشیدنم بود. صداش رو بالا برد که از ترس توی خودم جمع شدم. _جواب من رو بده. _ن...نه این پیرمرده. کمی خیره نگاهم کرد و بیرون رفت. میترا که از حرف های عمو اقا دلخور شده بود نگاهی به من کرد سمت تخت اومد و نشست. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت178 💕اوج نفرت💕 دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد. کیفم رو روی میز گذاشت
💕اوج نفرت💕 _ببخشید به خاطر من ناراحت شدید. عمیق نگاهم کرد. _کاری که داری میکنی ارزشش رو داره? سرم رو پایین انداختم. _یه نگاه تو اینه به خودت بنداز، تنها رنگی که تو صورتت مونده جای سیلی که خوردی. دستم رو روی صورتم گذاشتم. ادامه داد: _من صبح دیدمش، پیرمرد نبود. جواب ندادم _با همین رستوران بودی? تو چشم هاش نگاه کردم یعنی میتونم بهش اعتماد کنم. با تردید سرم رو بالا دادم و لب زدم _نه سوالی گفت: _نه? نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم. _نه. نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت در رفت. _میترا جون. برگشت سمتم. _بله. هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم. _لطفا به عمو اقا نگید. سمت در رفت در رو بست و بهش تکیه داد. _نه تنها این حرف رو بلکه تمام حرف هایی که بین من و تو رد و بدل میشه بین خودمون میمونه. متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم. _اخه حرفی نیست که _باشه، هر جور راحتی. فقط اینو بدون که هر وقت دوست داشتی میتونی روی من حساب کنی. دوست دارم مادرانه کمکت کنم ولی اگه قبولم نداری خواهرانه کنارتم. _خیلی ممنون. از اتاق بیرون رفت فوری گوشی رو برداشتم پیام های استاد رو پاک کردم نگاهم به شماره ی پروانه افتاد سی و چهار پیام خوانده نشده. پروانه با من خیلی مهربونه ولی این عشق باعث شد تا محبت هاش رو ندیده بگیرم. شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.با خوردن اولین بوق جواب داد. _الو. _سلام پروانه جان. _سلام. نگار چرا جواب نمیدی? شاید ادم بهت نیاز داره. _ببخشید اینجا درگیر بودم. _دعوات کرد? _اره. _میخوای بیام پیشت? _دوست دارم ولی فکر کنم الان وقتش نباشه. _چرا، هنوز عصبانیه? _اره خیلی. _عیب نداره. من میام، یه کار واجب باهات دارم. _باشه بیا. _خداحافظ. تماس رو قطع کردم. بغض توی گلوم گیر کرد من نیاز دارم با یکی حرف بزنم کاش مادرن بود. اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت. دریغ از یک اشنا، یه هم کلام، دستم رو روی چشم هام گذاشتم. اروم گریه کردم دلم برای اغوشش گرمشون تنگ شده حتی نمی تونم برم سر خاکشون. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. نیم ساعتی تو اتاق تنها موندم. در اتاق رو بازکردم هیچ کس تو حال نبود اروم و بی صدا بیرون رفتم سمت اشپزخونه رفتم که صدای میترا باعث شد تا بایستم. _اردشیر تو فکر میکنی این دختر اگه از موقعیتش چیزی بدونه بازم اینجا میمونه? _میگی چی کار کنم? _چرا بهش نمیگی? _نگار دار و ندار منه، اگه الان بهش بگم بهم میریزه. دنبال یه روزنه ی امیدم یه چیزی که لای اون همه خبر بد باعث شه تا نابود نشه. _اونی که میگفتی رو پیدا کردی? _هر جا میرم میگن قبلا اینجا بوده. _چرا نمیری به احمدرضا بگی? منتظر جواب عمو اقا شدم ولی سکوت کرد میترا ادامه داد: _برو بگو این دختر گناه داره ببخش بقییه محرمیت رو بهش. _احمد رضا خیلی زرنگه اگه حرفی بزنم میفهمه نگار پیش منه. _اصلا ازش پرسیدی نگار کجاست. _شک داره با رامین فرار کرده. جمله ی اخر عمو نفسم رو تنگ کرد و حس کنجکاویم رو برای صحبت های قبلیشون از بین برد. واقعا احمدرضا شک کرده که من با رامین رفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت179 💕اوج نفرت💕 _ببخشید به خاطر من ناراحت شدید. عمیق نگاهم کرد. _کاری که داری میکنی ارزشش
💕اوج نفرت💕 یعنی مرجان بهش نگفته که اون شب چه اتفاقی افتاده? مات و مبهوت به در اتاق نیمه باز عمو اقا خیره شدم. تشنگی که به خاطرش از اتاق بیرون اومده بودم رو فراموش کردم و به اتاق برگشتم. چرا انقدر ناراحت شدم? فکری که احمدرضا در رابطه با من میکنه اصلا مهم نیس. اگر فکر میکنه من با رامینم پس چرا چهار ساله مدت محرمیت رو نبخشیده. یعنی رامین هم چهار ساله از اونجا رفته? مطمعنن شکوه خانم میدونه که من با رامین نیستم. ولی با شناختی که ازش دارم حتم دارم که به پسرش چیزی نمیگه تا وجهه ی من رو پیشش خراب تر کنه. نباید اتفاقات و فکری که اون طرف میکنن برام مهم باشه. احمد رضا اونشب توی انباری وقتی توی اون وضعیت من رو رها کرد. برام مرد. گوشه ی اتاق کز کردم و زانوهام رو در اغوش گرفتم. حواسم رفت پیش مکالمه ی میترا و عمو اقا که پنهانی گوش کرده بودم و کلی سوال برام پیش اومد. من چه موقعیتی دارم جز بیکسی و بدبختی. چی رو باید به من بگن. اون سری هم تو دفتر عمو اقا همین حرف ها رو ازشون شنیدم. صدای زنگ خونه بلند شد وای خدا الان اصلا حوصله ی پروانه رو ندارم. چند لحظه ی بعد صدای احوال پرسیش با میترا تو فضای خونه پخش شد. برای اینکه بهانه دست عمو اقا ندم جلوی در اتاق رفتم لبخند زورکی زدم و سلام ارومی گفتم پروانه سمتم اومد. _سلام خوبی? دستش رو گرفتم و کشیدم سمت اتاق. _خوبم، بیا تو. رو به میترا گفت: _ببخشید با اجازه. _خواهش میکنم. برید راحت باشید. اومد تو اتاق در رو بستم و بهش تکیه دادم. نگاهش روی جای سیلی عمو اقا بود.جوری وانمود کرد که انگار ندیده. _نگاه کن تو رو خدا چقدر گریه کرده. خودم رو روی تخت رها کردم و با صدای گرفته ای گفتم: _حالم خرابه پروانه. هر کاری میکنم خوب نمیشم. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _ازم ناراحت نشو ولی فکر نمیکنی خدا ازت دلگیر شده. پر بغض و کلافه نگاهش کردم. _مگه چی کار کردم? نگاهش رو به دست هام داد. _دوست نداری من راجبش صحبت کنم . _تو هیچی نمی دونی. _تو داری... _پروانه تو واقعا هیچی نمیدونی. _تو توی کلاس نگاه ازش بر نمیداری. اشکی که روی گونم ریخت رو پاک کرد _حالا چرا گریه میکنی? _گریم برای حرفیه که چند دقیقه پیش شنیدم. خبری از کسی که اصلا برام مهم نیست ولی نمیدونم چرا حالم رو خراب کرد. _از کی? احمدرضا? شدت اشکم بیشتر شد و با سر جواب مثبت دادم متعجب گفت: _بخشید بقیه ی محرمیت رو. _نه. _داره زن میگیره? اشکم رو پاک کردم و کلافه گفتم: _نه. _پس چی? شدت گریم بیشتر شد. _فکر میکنه من با رامینم. _خب فکر کنه. مگه برات مهمه? _همین داره اذیتم میکنه. نباید مهم باشه چرا بهمم ریخته? _عزیزم. انقدر خودته عذاب نده. هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و اروم گریه کردم. _بسه نگار بلند شو بریم بیرون. دستم رو برداشتم با سر به در اشاره کردم _نمیزاره. _فهمید با کی بودی? _نه. با تردید پرسید. _با کی بودی? کلافه نگاهش کردم. نفس سنگینی کشید. _خب نگو. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت180 💕اوج نفرت💕 یعنی مرجان بهش نگفته که اون شب چه اتفاقی افتاده? مات و مبهوت به در اتاق نیمه
💕اوج نفرت💕 چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت: _اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم، بگو کی اومد سراغم? سوالی نگاش کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هاش بود. _ناصری. _واقعا? _اره خودمم باورم نمیشد. _چی گفت حالا. _بعد کلی منو من و معذرت خواهی. گفت شماره ی خونتون رو میخواستم بدم به مادرم. خوش به حالش میتونه عاشق بشه و به عشقش جواب بده. نای هیجان نداشتم با لبخند کمرنگی گفتم: _بهش دادی? کمی جا به جا شد و پشت چشمی نازک کرد. _نه. متعجب گفتم: _نه! _اره نه، معنی نداره من بهش شماره بدم. _عه، پس چی گفتی? _هیچی گفتم ببخشید من باید برم کار دارم. _خب میدادی دیگه الان میره. _اگه واقعا نیتش خاستگاریه باید بگرده خودش پیدا کنه. _تو دیگه کی هستی! خودش رو کمی لوس کرد با ناز گفت: _دختر باید ناز کنه دیگه. با این حرفش لبخند کمرنگ روی لبهام محو شد و بهش خیره شدم. _عه چی شد باز وا رفتی? نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به دست هام که تو هم قلابشون کرده بودم دادم. پروانه اروم به بازوم زد و گفت: _چت شد یهو? _من از سیزده سالگی نتونستم ناز کنم. بغض به گلوم فشار اورد. _همیشه سربار بودم. سر بار ادم هایی که هیچ نسبتی باهاشون نداشتم. چشم هام گرم شد و اشک اروم روی صورتم ریخت. _بقیه ی عمرم هم سربار میمونم. چون توی این دنیا خیلی تنهام. فقط خودمم و ادمایی که از سر ترحم کنارم هستن. _عزیزم ببخشید. فکر نمی کردم ناراحت بشی. _مقصر تو نیستی. ادم وقتی وپدر و مادر داشته باشه میتونه بهشون تکیه کنه خیلی راحت نه بگه، یا انتخاب کنه. ناز کنه. ولی وقتی بی کس باشه باید بشینه ببینه کی چه تصمیمی براش میگیره. حتی نمی تونی به میل خودت راه بری. _پدرت که خیلی خوبه. _پدر نیست پروانه، نیست. پدر گاهی حق میده. شدت گریم کمی زیاد شد. _عمو اقا حق نمیده، هیچوقت. دستش رو روی شونم گذاشت. _خب تو فکر کن من خواهرتم. به خدا تو دوستیم ترحم نیست. _دوست ندارم فکر کنم. دوست دارم واقعا خواهر یا برادر داشته باشم. یه همخون، گاهی خسته میشم از خواست خدا، از این همه تنهایی که برام خواسته، از بیکسیم. اشکم رو پاک کردم و به چهرش نگاه کردم. _خوش به حالت پروانه، خوش به حالت، یه پدر داری که حتی حاضره به خاطر تو به حمایتت از دوستت بلند شه. یه برادر داری که حواسش بهت هست. یه مادر که براش درد دل کنی. یه خوانواده که کنارتن. اهی کشیدم و ادامه دادم: _خوش به حالت. پروانه فقط سکوت کرد. هیچ توجیحی برای حرف هام نیست. من تنهام و فقط خدا این تنهایی رو برام خاسته. پروانه که متوجه شد حرف هاش فایده ای نداره بعد از کمی تلاش برای اروم کردنم خداحافظی کرد و رفت. نزدیک های غروب وضو گرفتم و سر سجاده نشستم. چشم به مهر دوختم و متتظر اذان موندم. بغض کردم و طلب کار با خدا حرف زدم: _خدایا من رو تنها خلق کردی، این زندگی رو برای من خواستی، منو سربار خانواده ای کردی که از من نبودن یا من از اونا نبودم. اشکم رو با سر انگشتم پاک کردم لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی لرزشش رو بگیرم. _ من ازت طلب دارم. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _ به من بدهکاری، یه خانواده بهم بدهکاری. دیگه خبری از گریه ی اروم نبود هق هق ولی بی صدا گریه میکردم. جای این همه تنهایی و بیکسی ازت یه چیزی میخوام. سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم. استاد رو یه جوری بهم بده که هیچ وقت ازم جدا نشه. من دوستش دارم. نمیدونم چرا ولی دوستش دارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت181 💕اوج نفرت💕 چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت: _اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم،
نمازم رو خوندم سجادم رو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم چشم هام گرم شد که صدای در اتاق بلند شد حوصله ی جواب دادن هم نداشتم چند لحظه در باز شد میترا نیم تنش رو اهسته داخل اورد با لبخند همیشگی پر از ارامشش گفت _بیداری نشستم و دستم رو به چشم های پف کردم کشیدم _بله نیم نگاهی به چشم هام انداخت و نفس سنگینی کشید _بلند شو بیا شام _مگه ساعت چنده _ساعت هفت ، ولی اردشیر جایی کار داره گفت زود شام میخوره _من الان اشتها ندارم شما بخورید داخل اومد و.دستم رو گرفت _بلند شو الان وقت ناز کردن نیست کلی باهاش حرف زدن ارومش کردم _ناز نیست الان هم اشتها ندارم هم حوصله به زور بلندم کرد _دختر خوب هر چی بیشتر فاصله بگیری روابطتون تیره تر میشه رابطه ی پدر و دختری که نباید کدر باشه بی میل دنبالش راه افتادم عمو اقا روی مبل جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود با ابروهای گره خورده به صفحه ی تاریک روبروش نگاه میکرد اروم لب زدم _سلام جواب سلامم رو نداد و گره ابروهاش شدید تر شد میترا با چشم و ابرو خواست تا کنار ش بشینم ولی ترجیح دادم زودتر به اشپزخونه برم ظرف بزرگ سالاد که کاسه های کوچیکی کنارش بود توجهم رو به خودش جلب کرد این بهترین فرصت بود برای شونه خالی کردن از کاری که میترا ازم میخواست رپی صندلی نشستم قاشق توی ظرف رو برداشتم تا کاسه های کوچیک خالی رو از سالاد پر کنم میترا قاشق سالاد رو ازم گرفت و تو چشم هام نگاه کرد _چرا نرفتی پیشش _الان برم دوباره دعوام میکنه _اینطوری تا همیشه هر دوتون ناراحت میمونید کلافه به ظرف سالاد نگاه کردم _ناراحتی من برای امروز و دیروز نیست _ولی کدورت که بوجود اومده مال امروزه شاید برای تو مهم نباشه ولی برای پدرت مهمه پوزخندی زدم _پدر! لبخند همیشگیش از روی لب هاش محو شد _نگو که... _میترا جون خواهش میکنم. دلخور نگاهم کرد که ادامه دادم _الان من باید چی کار کنم _بلند شو برو کنارش بشین ازش معذرت خواهی کن _من عمو اقا رو میشناسم غذر خواهی فایده نداره _خیلی دوستت داره . میتونست از دانشگاه محرومت کنه ولی نکرد _چون شما ازش خواستید _گاهی ادم ها میخوان که رفتار درست داشته باشن ولی مهارتش رو ندارن من فقط مهارت رفتار با تو رو یادش دادم _سیلی جزئی از مهارت بود صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست _عکس العمل رفتار اشتباه خودت بود هر جایی هر شرایطی قانون خودش رو داره من نمیگم کار اردشیر درست بود ولی مقصر خودت بودی
💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پایین اورد. _تو امروز با همونی بیرون بودی که عکسش رو توی گوشیت دیدم. _میترا جون... _انکار نکن نگار. من سالهاست که کارم با دختر هایی همسن توعه. به درست و غلط بودن کاری که میکنی فعلا کاری ندارم چون قبل از قضاوت و ارائه ی راه کار باید همه چیز رو از زبون خودت بشنوم. الان باید روابطت با پدرت رو مثل قبل کنم. از اینکه میدونست چیکار کردم شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم ولی نباید قبول کنم. دستم رو گرفت و دوباره لبخند زد. _وقتی دیر کردی به زمین اسمون زد تا پیدات کنه. تا قبل از اینکه بیای نگران بود تا عصبی. فقط جواب تلفنش رو که نمیدای کفری شده بود. برو کنارش بشین ازش عذر خواهی کن. نگاهی به عمو اقا انداختم شاید حرف پروانه که پدر خوبی داری درست باشه. اما سختگیری های عمو اقا انقدر زیاده که درک پدر بودنش برام سخت میشه. ولی اگر محبت و لطف بی دریغش نبود معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد. _باشه میرم ، ولی میدونم نمیبخشه. پلک هاش رو اروم روی هم گذاشت و باز کرد. ّ_تو برو بقیش با من. لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم و ایستادم به سمت مبلی که مردی عصبانی روش نشسته بود رفتم به فاصله یک مبل تک نفره از عمو اقا نشستم اب دهنم رو قورت دادم و به زور لب زدم: _ببخشید. چپ چپ نگاهم کرد و محکم و جدی گفت: _چی رو? سرم رو پایین انداختم به زمین خیره شدم. _دیر اومدنت رو ، دروغت رو، یا دوست جدیدت رو که نمیدونم ... نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید. _لا اله الا الله. لبم رو به دندون گرفتم و با صدای از ته چاه در اومده ای گفتم: _معذرت میخوام. تیز سمتم چرخید کمی روی مبل خودم رو عقب کشیدم. _خوب گوش هات رو با کن نگار، غلط اول اخرته، دفعه ی بعدی وجود نداره. چون بعدش مستقیم تهرانی. همچنان سرم پایین بود. _فهمیدی? _بله. نگاه چپ چپش چند لحظه ای روم موند در نهایت ایستاد و سمت اشپزخونه رفت. نفس راحتی از ختم به خیر شدن عصبانیت عمو اقاکشیدم با صدای میترا برای صرف شام به اشپزخونه رفتم. روی صندلی نشستم تنهاکسی که لبخند به لب داشت میترا بود عمو اقا هنوز ناراحت بود کمی غذا خورد رو به میترا گفت: _دستت درد نکنه. _چقدر کم خوردی? عمو اقا نیم نگاه چپ چپی به من کرد. _اعصابم خورده اشتها ندارم. مطمعنی نمیای? _اره. ایستاد. _باشه پس من میرم حاضر بشم. میترا با لبخند رفتن همسرش رو نگاه کرد و رو به من گفت: _بخور عزیزم. تا رفتن عمو اقا بهتر که حرفی نزنم با اینکه بی اشتها بودم شروع به خوردن کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت183 💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پا
💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش گرفت و با دهن پر گفت: _ خونه باغ. دلم خالی شد ، میترا از تغییر رنگ چهره متوجه این موضوع شد غذای توی دهنش رو قورت داد. _ چرا ترسیدی? آب دهنم رو به سختی پایین دادم. _ کسی قرار بیاد اونجا? _هر کی، چرا اینقدر استرس گرفتی? _ آخه مهمون خونه باغ فقط... _خوب باشه، فاصله اینجا تا اونجا دو ساعته، اونم که خبر از این جا نداره. _میگم عمو اقا عصبانیه نکنه یه وقت بره بهش بگه که من... به در اتاقش نگاه کردم نفس هام به شماره افتاد. _...که من اینجام. _ نمیگه. _آخه ...عصبانیه. انگشت شصت روبا دندون گرفتم و مضطرب خودم رو آروم جلو و عقب دادم. الان وقت ترسیدن و سکوت نیست صندلی رو عقب دادم سمت اتاقش رفتم. _کجا? به سوال میترا جواب ندادم و بدون در زدن وارد اتاق شدم. جلوی آینه ایستاده بود و یقه لباسش رو مرتب می‌کرد. _عمو آقا. متعجب از حضور بدون اطلاع نگاهم کرد. از نیم نگاهش که به پشت سرم بود متوجه حضور میترا شدم ولی برنگشتم. _ من معذرت می خوام. دفعه ی آخرمه . قول میدم دیگه تکرار نکنم. خونسرد گفت: _ اینارو که گفته بودی. دستهام رو به هم فشار دادم ملتمس نگاهش کردم. _ دارید میرید خونه باغ? نگاه دلخوری به میترا انداخت و گفت: _ خونه باغ چه ربطی به تو داره? _ آخه... چیزه... م...مهمونتون کیه? رنگ نگاهش از اون همه عصبانیت به دلسوزی تغییر کرد بغض کردم جلو اومد روبروم ایستاد. تو چشم هاش خیره شدم و لب زدم: _ ببخشید. سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید. _تو عصبانیت یه حرفی زدم قبلا هم بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس نمی فهمه کجایی. اشکی که روی گونه بود و با پشت دست پاک کردم اب ببنیم رو به بالا کشیدم. _خیلی ممنون. از اتاق بیرون اومدم حوصله شنیدن پچ پچ های این زن و شوهر رو نداشتم. احتمال داشت تا حرف جدیدی بزنن و ذهنم اشفته تر بشه به آشپزخونه رفتم میز شام رو حمع کردم با صدای نگار گفتن. عمو آقا بیرون رفتم جلوی در پشت کفشش رو بالا میکشید. میترا هم کت همسرش رو روی دست انداخته بود هر دو به من نگاه کردن. _ کاری با من داری? _ نه. _خداحافظ. _برید به سلامت. خداحافظی کردم فوری به اشپز خونه برگشتم تا نظاره‌گر خداحافظی عاشقانه این زوج نباشم. عمو آقا رفت و میترا اجازه نداد تا من ظرفا رو بشورم تو اتاقم برگشتم و تلاش کردم تا بخوابم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت184 💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش
💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می کرد و من با عشق کنارش نشستم. لیوان چایی رو جلوم گذاشت که سایه مردی رو جلوی پام احساس کردم. سر بلند کردم و با احمدرضا که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. چشم هام رو باز کردم دستم رو روی قلبم که بی رحمانه می‌تپید گذاشتم. نشستم و به ساعت نگاه کردم خدا را شکر کردم از اینکه خواب بودم. به سرویس رفتم وضو گرفتم به اتاقم برگشتم گوشیم رو کنار سجادم گذاشتم نمازم رو خوندم گوشی رو برداشتم صفحه پروفایل استاد رو باز کردم عکس جدید گذاشته بود. تیشرت و کت سفیدی پوشیده بود عینک دودیش به جذابیتش اضافه کرده. انگشتم رو روی صورتش زدم تصویر رو زوم کردم. چه چهره ی زیبا و دلنشینی. حسی از درونم می گفت که نگاه کردن به چهره استاد برای من گناهی نداره. کاش تو برای من بودی ناخواسته اشک روی گونه م ریخت گوشی رو زمین گذاشتم این حس لعنتی رهام نمی کنه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم چادرم رو روی صورتم کشیدم و با صدای کنترل شدهای گریه کردم تمام بدنم از شدت گریم تکون میخورد دستی روی شونم قرار گرفت که باعث ترسم شد. _منم عزیزم. چادر رو کنار زدم حس کردم میتونم توی آغوشش ببرم. از نگاهم فهمید دست هاش رو باز کردم آروم توی آغوشش رفتم. دستش رو روی سرم گذاشت و نوازش کرده با صدای گرفته گفتم: _خسته ام. _ زندگی سخته نگار. اشکم رو پاک کردم. _برای من دیگه خیلی سخته، چرا خدا انقدر برای من سخت گرفته. _ خدا مهربونه سخت نمیگیره، سختی‌های تو مسببش خدا نیست. سرم رو بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم. _پس کیه? متفکر نگاهم کرد. _میفهمی، به زودی میفهمی. سرم رو پایین انداختم. _ظرفیتم پر شده دیگه توان شنیدن خبرهای بد رو ندارم و ترجیح میدم ندونم. سکوت کرد ازش فاصله گرفتم و به چشماش نگاه کردم. _میترا جون. _جانم. _ من نباید عاشقت بشم? عمیق نگاهم کرد. _ چرا نمیتونی بشی? با صدای لرزونی گفتم: _عاشق هر کسی جز احمدرضا? نگاهش رو به دست هاش داد _نگار من خیلی ها رو راهنمایی کردم به خیلی ها کمک کردم ولی برای تو گیر کردم، به بن بست رسیدم، نمیدونم باید چیکار کنم. بهت حق میدم که رفتار الانت رو داشته باشی. با این همه بی محبتی و کمبود، حق داری که دل ببندی یاد دل ببازی. با چشمای پر اشک نگاهم کرد. _ اما ما دینی داریم که این حق را به تو نمیده. اشکش رو پاک کرد. _ ولی ناامید نباش هزار تا راه برای رسیدن به هدف هست باید همه رو امتحان کنیم. نا امید به زمین خیره شدم. _ تو باید عاقلانه فکر کنی پیش خودت حلاجی کن ببین یه پسر حاضر با شرایطت کنار بیاد. نگاهش کردم. _زندگی ما ایرانی ها اکثراً سنتیه، تو دختر نیستی به نظرت خانواده اش قبول می کنن. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. _به صرف اینکه تو عاشق شدی یا اون عاشق شده که نمیشه تصمیم گرفت. همه چی رو بهش گفتی? با سر گفتم نه. _میتونم یه سوال ازت بپرسم? _ بله. _رابطتون در چه حدیه? _اصلا رابطه نیست فقط خواستگاریه تازه اونم شماره ی عمواقا رو خواست که بهش ندادم. _ به یه خواستگاری اینجوری دل باختی? سر رو پایین انداختم. _پاشو بیا صبحانه بخوریم زنگ بزن به دوستت باهم برید بیرون دیروز موقع رفتن به من گفت مطمعن بودم اردشیر اجازه نمیده. اشکم رو پاک کردم و متعجب نگاهش کردم. _آخه عمو اقا... _اولا تا غروب نمیاد دوما ازش اجازه گرفتم. _کی? _ دیشب که از اتاقش رفتی. ایستاد و گفت: _ پاشو‌بیا. باورم نمیشه عمو آقا اجازه داده که بیرون برم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت185 💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می
💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا باز نمیشه? _ قدیمه دیگه. _خب چرا عوض نکردید. اروم خندیدم. _ عمو آقا دوست نداره هیچ وسیله رو عوض کنه. متعجب برگشت سمتم. _ واقعا! _ً نه که خسیس باشه، ولی اهل عوض کردن هم نیست. بالاخره موفق به باز کردن شیر سماورشد و چای ها رو روی میز گذاشت روی صندلیش نشست. _ امروز باید برم سر کار. مرخصی تموم شده. از اردشیر تا ساعت چهار بعدازظهر برات اجازه گرفتم. سر ساعت خونه باش که دردسر نشه. _ چشم. _زنگ زدی به دوستت? _نه، شاید خواب باشه. یه لقمه تو دهنش گذشته به سمت کابینت رفت از داخلش جعبه نسبتاً بزرگی رو بیرون اورد و جلوم گذاشت و با لبخند گفت: _قابل شما رو نداره. به جعبه نگاه کردم. _ این چیه? _ اینو دیروز برات خریدم می خواستم شب بهت بدم که اعصابت خراب بود الان دادم. _ دستتون درد نکنه ولی برای چی? _ همین جوری دوست دارم بهت هدیه بدم. آخرین کسی که برام هدیه خرید رامین بود یه پلاک و زنجیر، نفس سنگینی کشیدم و با لبخند هدیه رو برداشتم. _خیلی ممنون من آخرین هدیه مو چهار سال پیش گرفتم. از حرفم جا خورد. _ یعنی تو این چهار سال اردشیر بهت هدیه نداده? پس تولدت... _نه میبردم پاساژ می‌گفت هر چی دوست داری بخر. چشمکی زد و لیوان چاییش رو برداشت. _ دستم سبکه انشاالله از امروز تند تند کادو بگیری. با لبخند نگاهش کردم. _ حالا باز کن شاید پسندیدی. _ چشم. حعبه رو باز کردم هدیه ی کاغذ پیچی شده ای داخلش بود کاغذ رو پاره کردم . لباس حریر ای که از رنگش خاطره خوشی نداشتم. رنگ سبز روشن کدر، لباس رو روی دست هام گرفتم و نگاه پر از حسرتی بهش انداختم خاطره روزهایی برام زنده شد که فکر می‌کردم رامین دوستم داره. _ دوستش نداری? لبخند کم رنگی روی لب هام نشست. _ چرا خیلی هم قشنگه. _ پس چرا اخمات رفت تو هم. لباس روی میز گذاشتم. _یاد روزهای شیرینی افتادم که تلخ شد. بلند شده سمتم اومد. _گذشته رو رها کن، بلند شد بپوش ببینم بهت میاد. احساس کردم از عکس العملم ناراحت شده ایستادم و دستش رو گرفتم. _ دستتون درد نکنه. صورتم رو بوسید. _ خواهش می کنم، حالا برو بپوش. اگر تو شرایط دیگه ای بودم نمی پوشیدم ولی میترا محبت رو در حقم تموم کرده. به اتاقم رفتم لباس رو پوشیدم روبروی آینه ایستادم بی میل به خودم نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم از اتاق بیرون رفتم. میترا تو اشپزخونه نبود به طرف اتاق عمو آقا رفتم. صداش از پشت سرم اومد. _به به چه خانم خوشگلی. برگشتم روبه روم ایستاده بود _خیلی ممنون. _خیلی بهت میاد. _بله من قبلا این رنگ رو خیلی دوست داشتم. _ مدلش رو هم دوست داری? صحبت کردم با فروشنده اش قرار شد اگر خوشت نیومد بریم عوض کنیمّ _ نه خیلی هم خوبه، ممنون. سمت اتاق عمو اقا رفت. _ زنگ بزن به دوست دیگه باید بیدار شده باشه. _ چشم. از توی اتاق با صدای بلندی گفت: _ یادت نره قبل ساعت چهاربرگردی من باید برم یکم لوازم شخصی بیارم دیر میام. _ باشه خیالتون راحت. گوشی تلفن رو برداشتم و شماره پروانه رو گرفتم با صدای خواب آلود گفت: _ بله. _ سلام. خواب بودی? _ آره، چیزی شده. _ نه عمواقا اجازه داده با تو برم بیرون امروز وقت داری? صداش باز شد و متعجب گفت: _ واقعی اجازه داد? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت186 💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا
💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خرید عقد اینا برن میام. _کی میرن? _دیگه حاضر شدن فکر کنم یک ساعت دیگه پیشت باشم. _ باشه عزیزم خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم. خیلی خوشحالم. مثل بچه ها که ذوق سفر دارن ذوق زده شدم و مشتاقم که زودتر پروانه بیاید باهم بریم. بعد از چهار سال اولین بار که تنهایی جایی به غیر از دانشگاه می‌رم. _ با من کاری نداری? به میترا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم. مانتو سرمه ای با مقنعه مشکی سرش بود داخل کیفش دنبال چیزی میگشت. _ بابت همه چی ممنون. اومد جلوی یه مقدار پول گرفت سمتم. _اینو بگیر همراهت باشه. به پول ها نگاه کردم. _ خیلی ممنون، دارم. پول رو توی دستم گذاشت. _میدونم داری اینم همراهت باشه. سمت در رفت و کفش هاش رو پاش کرد. _ساعت چهار یادت نره. خدا حافظ. _ خداحافظ. رفت و در رو بست. روی مبل نشستم و منتظر پروانه موندم. نیم ساعت از رفتن میترا نگذشته بود که صدای در خونه بلند شد به در نگاه کردم. یعنی پروانه اومده اون که یه ساعت دیگه میاد کسی به غیر از پروانه در خونه ما رو نمیزنه. شاید مش رحمته. از چشمی بیرون رو نگاه کردم زن قد بلندی که مانتو روسری ابی روشن تنش بود پشت در ایستاده بود از در فاصله گرفتم. نباید باز کنم. دوباره صدای در بلند شد و این بارصدای زن هم همراه با صدای در اومد. _ باز کن اردشیر خان. هر کی هست عمو آقا رو میشناسه شاید از اقوام میتراست. دستم رو سمت بردم و بازش کردم. با زن میانسالی که زیبایی خاصی داشت به رو شدم. اخم شدیدش با دیدن من کم رنگ شد و نگاهش رنگ تعجب گرفت. _ سلام، بفرمایید? متعجب گفت: _ تو! _ببخشید شما? هنوز متعجب نگاهم میکرد. _ ببخشید خانم شما? همون طور مات و مبهوت گفت: _مهینم همسر سابق اردشیر. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت187 💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خ
💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از کجا آدرس رو پیدا کرده. _ می تونم بیام داخل. نباید اجازه بدم. _ ببخشید من اجازه ندارم عمو اقا ناراحت میشه. متعجب گفت: _ تو هم میگی عمو آقا. سرش رو پایین انداخت. _ اردشیر که نیست. اگر تو بهش نگی نمیفهمه. اینقدر مظلومانه گفت که دلم براش سوخت از جلوی در کنار رفتم _ بفرمایید. وارد خونه شد نگاه کلی به خونه انداخت و روی مبل نشست و به آشپزخونه رفتم چای ریختم و توی سینی قرار دادم وسینی چایی رو جلوش گذاشتم. خدا کنه عمو اقا سر نرسه. نگاهش رو از من نمیگرفت به چاییش اشاره کردم. _ بفرمایید. _ چه شباهتی! چهار سال پیش هم این جمله رو از فامیل شکوه خانم شنیدم. _ شبیه کی? تو چشمام عمیق نگاه کرد. _ تو کی هستی? _ من دختر حسین و... لبم رو به دندون گرفتم و بقیه حرفم رو خوردم. نباید بگم. اگه به گوش احمدرضا برسه باید برگردم. ولی از همون جمله نصفه و نیمم هم فهمید. لبخند کمرنگ پر از ترحمی زد گفت: _ تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو می کنی. نگاهش رو به لیوان چاییش داد _اولش فکر میکردم تو زن اردشیری میخواستم بهت بگم که چرا زن یه پیرمرد شدی. اگه برای پوله، بهت پول بدم تا از زندگیش بیرون ببری اما با دیدنت مطمئن شدم که تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی. به عکس روی اپن اشاره کردم. _ایشون همسر شون هستن. به عکس نگاه کرد با دیدن میترا ناامیدی رو توی چشم هاش دیدم. _ ببخشید میشه بگید من شبیه کی هستم? اشک جمع شده توی چشماش به خاطر دیدن عکس روی اپن رو با دستش قبل از ریختن پاک کرد. _ مقصر خودم بودم. خیلی دوستش داشتم ارشیر هم دوستم داشت. من گفتم باید بریم خارج اون قبول نکرد. با خودم گفتم طلاق می گیریم میرم طاقت نمیاره میاد دنبالم، ولی نیومد. خواستم برگردم یه شب بهش زنگ زدم که صدای تو رو شنیدم. از چند نفری شنیده بودم که با یه دختربچه دیدنش، فکر کردم ازدواج کرده اومدم که زندگیم رو پس بگیرم ولی دیر اومدم. جعبه ی دستمال رو جلوش گذاشتم. _تو چند سال این جایی? _چهار سال. صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم گوشی رو برداشتم با دیدن شماره عمو آقا بدنم یخ کردم. اگه بفهمه حتما دعوام میکنه تو این شرایط نباید دیگه آتو دستش بدم. مضطرب به مهین خانم گفتم: _عموآقاست. ببخشید میشه لطفاً حرف نزنید تا قطع کنم. اگه بفهمم شما رو راه دادم از دستم ناراحت میشه. با سر حرفم رو تایید کرد. گوشی سیار خونه رو برداشتم به اتاق رفتم و فوری جواب دادم: _الو. _ هنوز نرفتی. _ سلام، پروانه هنوز نیومده. گوشیت رو روی سکوت نزار زنگ زدم جواب بده. _چشم. _ از کشوی میزم پول بردار همراهت باشه. _ پول دارم. میترا هم بهم داد. کمی مکث کرد. _کاری نداری? _ نه خداحافظ. تماس رو قطع کردم نفس راحتی کشیدم به اتاق برگشتم. مهین خانم سر جاش نبود. خونه رو با چشم گشتم. _مهین خانم! در باز خونه خبر از رفتنش می‌داد سمت در رفتم و بیرون رو نگاه کردم. کاش قبل از رفتن می‌گفت من شبیه کی هستم. خدایا خسته تر از اونی ام که این همه سوال تو ذهنم باشه. در رو بستم ساعت رو نگاه کردم تو اتاقم رفتم مانتو روسری پوشیده و پولی که میترا بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم منتظر پروانه نشستم حرف های تاثیرگذار مهین خانم رو توی ذهنم مرور کردم "چه شباهتی" " تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو میکنی" 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت188 💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از ک
💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود، که از پچ پچ هاش شنیده بودم بیرون آورد. گوشی رو برداشتم با دیدن اسم پروانه خوشحال شدم. انگشتم روی صفحه کشیدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _ کجایی? _ پایین اگه حاضری بیا پایین دیگه من نیام بالا. _وایسا اومدم. تماس رو قطع کردم کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم به محض خروج از اسانسور سراغ مش رحمت رفتم. _سلام. سرش رو که روی میز بود بالا گرفت. _سلام دخترم. _یه خانمی که مانتو آبی پوشیده بود اومد خونه ما شما راهش دادی? _وای، یکم ناخوشم حتما خواب بودم نفهمیدم. کی اومده? مزاحم بود? _ نه آشنا بود ولی آخه خبر ندادید واسه اون پرسیدم. _ ببخشید دخترم الان میگم پسرم بیاد جام بشینه. _ باشه خداحافظ. سمت در خروجی رفتم بازش کردم پا به کوچه گذاشتم که پروانه جلو اومد. _ بیا دیگه حوصلم سر رفت. _ سلام، ببخشید کار پیش اومد. سوئیچ ماشینی که دستش بود رو نمایشی تکون داد با تعجب گفتم: _ با ماشین اومدی? شصتی دزد گیر ماشین رو زد که صدای پرشیای سفید رنگی که قبلا هم سوارش شده بودم بلند شد. _ رانندگی بلدی? _خیلی وقته. _ماشین سیاوش? _ با ماشین بابا رفتن منم ماشینش رو برداشتم. خودش هم خبر نداره. خندیدم. _ناراحت نشه? _ دیگه بشه هم مهم نیست چون تا اون موقع برگشتیم. خوشحال و سرحال سوار ماشین شدیم عینک دودیش رو به چشم هاش زد. از توی اینه پشت سرش رو نگاه کرد. _ خوب نگار خانم کجا بریم? _ هرجا تو بگی. _ این طوری که نه تو بگو من برم. بلند خندیدم. _ من فقط دانشگاه رو بلدم. _پس بشین که پروانه ببرت بهشت. لبخندی به هیجانش زدن و به روبروم خیره شدم و دوباره به فکر فرو رفتم. _به چی فکر می کنی? _ به خودم. _ بلند فکر کن بخندیم نگاهش کردم. _من خنده دارم? _ حالا بگو شاید گریه کردیم. _ خیلی نامردی. _ نه جدی بگو ببینم به چی فکر می کنی. _حالا بزار برسیم میگم. _ همه رو بگو باشه حتی قسمت مربوط به استاد. نفس سنگین کشیدم و نگاهم رو به روبرو دادم. حدود یک ساعت بعد جلوی یک در بزرگ نگه داشت. _اصلا خوش سفر نیستی. _چرا? _یه کلام حرف نمیزنی حوصلم سر رفت. _ ببخشید خیلی درگیرم. چند تا بوق زد که در باز شد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت189 💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود
💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو ببینه پروانه دستش رو از شیشه ماشبن بیرون برد و تکون داد. لبخندی زد و در رو باز کرد ماشین رو داخل برد و پارک کرد با سر به در اشاره کرد: _ پیاده شو. کاری که گفت رو انجام دادم. صندوق عقب رو باز کرد پیرمردی که در رو باز کرده بود جلو اومد. _ سلام دخترم. پروانه به سمتش چرخید. _سلام خوبید? _ خوبم این ورا ? ببخشید بی اطلاع اومدم. یهویی شد. _ خوش اومدی بابا، خونه خودتونه. داخل صندوق عقب رو نگاه کرد. _کمک می‌خوای? _نه چیز زیادی نیاوردیم. اشاره کرد به من: _با دوستم اومدم. چند ساعت اینجا باشیم. پیرمرد نگاهش رو به من داد _سلام. _سلام بابا جان. خوبی? _ ممنون. از گفتگوی کوتاهی که با پروانه داشت استفاده کردم و.اطراف رو نگاه کردم. باغ بزرگی که پر از درختبود انتهاش یه خونه ی قدیمی، کنار در ورودی هم یه خونه ی به نسبت جدید تر بود. _ بیا بشین. سر چرخوندم زیراندازی پهن کرده بود که با فلاکس چایی رو توی لیوان میریخت. یاد خواب دیشبم افتادم با استاد بودم ولی احمدرضا اومد و همه چیز رو خراب کرد. یه نگاه کلی به زیر انداز انداختم پروانه فکر همه چیز رو کرده تمام وسایل های مورد نیاز یک پیک نیک رو آورده. کفشم رو در آوردم. _ همه چی آوردی! _بله صبح که زنگ زدی به بابام گفتم گفت بیایید اینجا. _ پس چرا اول به من گفتی کجا بریم? چایی رو جلوم گذاشت. _ الکی مثلا خواستم بهت احترام بزارم. بعد هم با صدای بلند خندید و ادامه داد _خب تعریف کن? نفس سنگین کشیدم. _ چی میخوای بدونی? _ همه چیز رو. اول اینکه یه ساعت به چی فکر می کردی که حرف نزدی? به بخار چای که توی هوای پاییزی حسابی خودنمایی می‌کرد نگاه کردم. _از وقتی میترا وارد زندگیمون شده حرف های جدید شنیدم. _مثلا چی میگه? _یواشکی به عمو اقا میگه باید به این دختر حقیقت رو بگی ، حق با توعه ، شرایط روحی مناسبی نداره که بتونی بهش بگی ، گفت فکر می کنی اگه بفهمه حاضر اینجا بمونه _شاید در رابطه با کس دیگه ای حرف میزنن _نه مطمئنم ، امروزم زن سابق عمو آقا رو دیدم بهم گفت تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرشو می کنی. _منظورش چی بود? _نفهمیدم، یعنی کلا نمی فهمم چی می گن. _خوب به جای این همه فکر کردن امشب برو بپرس حرف‌هایی که شنیدی رو برو بگو نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. _ شاید بگم. نگاهش بین چشم هام جا به جا شد چیزی و می خواست بگه معذبش کرد ولی بلاخره سوالش رو پرسید: _ خوب حالا استاد رو بگو. از این همه پیگیریش ناراحت شدم. _ در این مورد اون چیزی که تو فکر می کنی نیست. _ بگو چی هست درست فکر کنم. کلافه گفتم: _ پروانه همیشه بیخیال شی. _نه نمیشه چون تو دوستمی، چون می خوام باهات ادامه بدم، نمی خوام ترکت کنم. چون حدیث داریم از معاشرت با افراد فاسد خودداری کن، چون به مرور زمان شما هم مثل اون میشید. از این همه رک گویی پروانه شوکه شدم. _الان من فاسدم! _ نیستی? پروانه سرش رو پایین انداخت. _ زن شوهرداری که داره به یه مرد دیگه فکر می کنه، عاشقانه نگاهش میکنه. باهاش قرار میذاره به طرف مقابلش نمیگه که متاهله. تن صدام کمی بالا رفت. _ به حرفات مطمئنی? اصلا از احساس من خبر داری? تن صداش رو برابر با صدای من کرد. _ مطمئن نیستم که نشستم. _پروانه من شوهر ندارم. اون محرمیت اجباری بود. _چرا خودت رو گول می زنی? کجا اجبار بود ? بغض کردم و ملتمسانه گفتم: _اجبار بود. _ نبود دختر خوب، نبود. تو احمدرضا رو دوست داشتی فقط ازش دلخور بودی. احمدرضا قبل از ازدواج با تو مثل برادر بود. بهت سیلی زد. به چشم خواهرش این کار رو انجام داد. مثل من و سیاوش. ولی چون هم خون نبودید دلخوری توی دلت مونده. بی معرفت نباش احمدرضا با این محرمیت به قول خودت اجباری تو رو نجات داد از ازدواج که معلوم نبود بعدش سر از کجا در بیاری. نجات داد از دست رامین و تهدید هاش. پوزخندی زدم. _ چقدر هم موفق بود. _ نبودچون بهش نگفتی، ترست رو بهونه کردی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕