eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
596 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت215 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه می‌کرد. کم کم لب‌هاش از هم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چشم‌هام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگاه کردم. تو همون حالت خواب‌آلوده، پوزخند زدم. زن‌عمو دوباره مهربون شده بود. از اتاقم بیرون اومدم. سفره صبحونه مفصلی روی زمین پهن بود. به یه یادداشت کنار سفره. همونطور ایستاده نگاه کردم. «بهار جان! من رفتم خرید. صبحونه حتما بخور. خانواده گوهربین امروز حتماً میان. حواست به غذا هم باشه.» زمزمه کردم: -بهار جان! بوی قرمه‌سبزی کل خونه رو برداشته بود. بغض داشتم، ولی اصلا دلم نمی‌خواست گریه کنم. یه جورایی سبک بودم. حس آدمی رو داشتم که معلق تو هواست. چند لقمه خوردم و سفره رو جمع کردم. سمت اتاقم رفتم و یه بلوز و دامن پوشیدم. یه شال هم دم دستم گذاشتم. نشستم و به ساعت خیره شدم. واقعاً آینده من اینه؟ ازدواج با مردی که هیچی ازش نمی‌دونستم؟ یعنی می‌تونم دوستش داشته باشم؟ یا اینکه اون من رو دوست داشته باشه؟ چه جور آدمیه؟ خدا پیغمبر سرش می‌شه؟ مادیات برام مهم نیست، ولی حلال و حروم، چرا، مهمه. هرچی که بود، مهیار تنها راه من بود. به هر حال دیگه دوست نداشتم، مزاحم باشم. شاید هم لج کرده بودم؛ به خودم، به حامد، به حسام. چیزی که در حال حاضر مهم بود، تتمه عزت نفس له شده‌ام بود. نمی‌تونم دیگه توی جمعی زندگی کنم که به چشم دیوونه، دروغگو، دو به هم زن و مزاحم بهم نگاه می‌کردند. تو همین فکرها بودم که زنگ خونه به صدا در اومد. گوشی آیفون رو برداشتم. - کیه؟ - باز کن عروس خانم! صدای مهگل بود. تک کلید آیفون رو فشار دادم. شال روی سرم انداختم و به استقبالشون رفتم. وارد شده بودند. چمدون‌هاشون رو گوشه‌ای گذاشته بودند. تا وسط حیاط اومده بودند و به در ورودی سالن نگاه می‌کردند. مهیار باهاشون نبود، فقط مهگل و مهری خانوم و مهبد. به زور لبخند زدم و از پله‌ها پایین رفتم. مهری خانوم دست‌هاش رو از هم باز کرد و من رو در آغوش کشید. صورتم رو محکم می‌بوسید و لبخندهایی می‌زد که نمونه‌اش رو هنوز جایی ندیده بودم. جوری من رو بغل کرده بود که انگار دختر گمشده‌اش رو پیدا کرده. بعد از روبوسی با مهگل، به مهبد که تعدادی جعبه کادو شده توی دستش بود نگاه کردم و سلامی گفتم. قیافه‌ای متعجب به خودش گرفت و با لبخند گفت: - می‌شه بهت سلام کرد؟ خندید و ادامه داد: - از تهران تا اینجا مغز من رو خوردند که باهات دست ندم. فکر کردم سلام هم نباید بکنم. مهگل با تشر گفت: - بسه مهبد! لبخند نزدم، حس خندیدن نداشتم. به سمت سالن دعوتشون کردم. چایی ریختم و براشون بردم. صدای در خونه نشونه برگشتن زن عمو بود. حتما چمدون و کفش‌ها رو دم در دیده بود که با خوشحالی وصف ناپذیری وارد سالن می‌شد. بعد از سلام و احوالپرسی نشست. نگاهی به جمعیت سه نفره مهمونها کرد و گفت: - پس، آقا داماد نیومدند؟ مهری خانم گفت: -والا زرین خانوم، شما وقتی دیشب زنگ زدید، ما همون شبونه دست به کار شدیم و بلیط هواپیما گرفتیم. ولی آقا مهدی و مهیار کار داشتند، قرار شد بعدازظهر بیان. زن عمو کمی فکر کرد و لب‌هاش رو به هم فشار داد و گفت: - پس صحبت‌ها می‌مونه برای همون بعد از ظهر.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت216 چشم‌هام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهری خانم به تایید سر تکون داد. به حیاط رفتم. چمدون‌هاشون رو به داخل آوردم و مشغول پذیرایی شدم. تو آشپزخونه مشغول کار بودم که زن عمو وارد شد. نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت: - چرا این لباس‌ها رو پوشیدی؟ - چون که هم قشنگند، هم خوبند. لحنم تند بود. فقط نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت: - حداقل یه کم آرایش می‌کردی. _ من همینم، خوششون نمیاد می‌تونند برند یه دختر دیگه بگیرند برای پسرشون. -من به خاطر خودت می‌گم. -شما لطف کن دیگه حرفی رو به خاطر خودم نزن. دیگه از این به بعدش رو خودم می‌دونم. از زن‌عمو عصبانی بودم. اگر با ازدواج من با پسرش مخالف بود، می‌تونست بگه نه. این همه نقشه کشیدن نداشت. حق نداشت با احساساتم، با آبرو و امنیتم بازی کنه. لازم نبود، من رو جلوی پسرعموهام خراب کنه. زن‌عمو دیگه چیزی نگفت و از آشپزخونه بیرون رفت. مهیار رو ندیده بودم و نمی‌شناختم، اما رفتارهای مهگل دقیقا مثل خواهری بود که همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم. رفتارهای مهری خانوم هم خیلی محبت آمیز و مادرانه بود. مهبد هم پسر شادی بود و این از طرز حرف زدنش، کاملا مشخص بود. بعد از ظهر شده بود و استرس تو رفتارهای مهری خانوم کاملا مشخص بود. دائم به موبایلش نگاه می‌کرد و پیام می‌فرستاد. با مهگل پچ پچ می گ‌کرد و نفس‌های عمیق می‌کشید. زنگ خونه زده شد. گوشی آیفون رو برداشتم. -کیه؟ صدای محکم آقا مهدی رو تشخیص دادم. - باز کن دخترم! این دخترم گفتن‌های آقا مهدی، خیلی به دلم می‌نشست. کلید آیفون رو فشار دادم و رو به جمعیت منتظر توی سالن گفتم: - آقا مهدی اومدند. مهری خانوم که نیم‌خیز بود، سریع بلند شد و به طرف در سالن رفت. می‌خواستم تا به استقبال آقا مهدی برم ولی رفتار مهری خانم طوری بود که ترجیح دادم، کمی صبر کنم. بین در ورودی سالن و راهرو ایستادم. مهری خانم به حیاط رفت. آقا مهدی وارد حیاط شده بود. مهری خانم سراسیمه و خیلی آروم پرسید: - پس مهیار کو؟ صدای آقا مهدی رو خیلی آروم می شنیدم. _ پسر بی‌آبروت نیومد. - یعنی چی که نیومد؟ تو موندی که اون رو بیاری. اینجوری که آبروریزی می‌شه. - من میگم این پسر لیاقت نداره، تو اصرار می‌کنی براش زن بگیرم. - الان من جواب این‌ها رو چی بدم؟ از صبح منتظر مهیارند. - بیا بریم تو حالا. دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و به استقبال پدر شوهر آینده‌ام رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت217 مهری خانم به تایید سر تکون داد. به حیاط رفتم. چمدون‌هاشون رو به داخ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 بعد از تعارفات معمول، آقا مهدی روی مبلی نشست و من مشغول پذیرایی شدم. تقریباً همه از غیبت مهیار شوکه شده بودند. خانواده گوهربین، دائم با هم تو پچ پچ بودند و من و زن عمو هم حرفی نمی‌زدیم. بالاخره زن عمو سکوت رو شکست و گفت: - تشریف نمیارند، آقا مهیار؟ مهری خانوم خیلی شرمنده گفت: - اجازه بدید من یه تماس باهاش بگیرم. موبایلش رو برداشت و به طرف حیاط رفت و مشغول صحبت شد. دلم می‌خواست یه جوری برم گوش بایستم، ولی امکانش نبود. چند دقیقه بعد، مهری خانوم به سالن برگشت. گوشی موبایلش رو به طرف من گرفت و با لبخند گفت: -می‌خواد با تو حرف بزنه. موبایل رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. - الو! - سلام خانم اعتـ... مکثی کرد و اسمم رو تصیح کرد: - بهار خانم! - سلام. _عذر می‌خوام که نتونستم امروز بیام. به هر حال، راه یه کم طولانی هست و مشغله من هم زیاد. من به پدرم اختیار تام دادم. صحبت‌ها و حرفهاتون رو با ایشون بزنید و لطفا برای انجام بقیه کارها تشریف بیارید تهران، که من هم بتونم حضور داشته باشم. نمی‌دونستم چی بگم. این عین بی احترامی به خانواده عروس بود؛ البته تو شرایط عادی. با این عجله‌ای که زرین بانو داشت، تنها چیزی که برام مهم بود، رفتن از اون خونه بود و حفظ عزت نفسم و البته آبروم. عشق مهم بود و من حامد رو دوست داشتم، ولی نمی‌دونستم حرکت بعدی زن‌عمو چی می‌تونست باشه. این زن واقعا خطرناک بود. پس خیلی آروم لب زدم: -هر جور که خودتون صلاح می‌دونید. - خیلی ممنون. پس می‌شه لطفاً گوشی رو بدید به پدرم؟ گوشی رو به طرف آقا مهدی گرفتم. آقا مهدی گوشی رو کنار گوشش گذاشت. تنها به الویی بسنده کرد و فقط به حرف‌های مهیار گوش داد و بعد از چند دقیقه تلفن رو قطع کرد. گلوش رو صاف کرد و رو به زن عمو گفت: - زرین خانوم، اگه اجازه بدید من شروع کنم. زن‌عمو روی مبل جابه‌جا شد و گفت: - اجازه ما هم دست شماست، بفرمایید. - اول اینکه از بابت غیبت پسرم واقعا عذر می‌خوام. اگه دخترم به خاطر این غیبت بخواد جواب منفی بده، درک می کنم. رنگ مهری خانوم پرید و به لب‌های من خیره شد. زن عمو گفت: - نه، برای چی پشیمون بشه؟ خانواده بهتر از شما از کجا گیرش بیاد! آقا مهدی به من نگاه کرد و گفت: - می‌خوام از زبون خودش بشنوم. نگاه‌های همه به طرف من برگشته بود. کمی هول کرده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود. سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: - شما بفرمایید آقا مهدی، من پشیمون نیستم. مهری خانوم با شادی گفت: - پس شیرینی بخوریم. آقا مهدی رو به همسرش گفت: _ نه مهری جان، برای شیرینی خوردن هنوز زوده. هنوزم حرفی نزدیم و به توافق نرسیدیم. کمی مکث کرد و ادامه داد: - من فکر می کنم که بهار هم دختر خودمه. پس اگه بنا باشه برای دخترم مهریه تعیین کنم، کمتر از دو هزار و پونصد تا سکه نمی‌گم. باورم نمی شد، خیلی زیاد بود! تو چشم‌های آقا مهدی با تعجب خیره شده بودم. نه فقط من، تقریباً همه. آقا مهدی خیلی محکم گفت: - اگر کمتر از این باشه، من نمی‌پذیرم و همین الان مجلس رو ترک می‌کنم. زن‌عمو گفت: - نه، خیلی هم خوبه. اقا مهدی گفت: - منظورم شما نبودید. منظورم همسرم و دخترم بودند که طرف فامیل دامادند. کسی چیزی نگفت که آقا مهدی ادامه داد: -خب، پس من سکوت رو علامت رضایت در نظر می‌گیرم. درباره جهیزیه هم باید بگم، پسر من خونه مستقلی داره و خونه هم از نظر وسایل کاملا تکمیله. پس چیزی احتیاج نیست که تهیه بشه. توی دلم گفتم، اگر تکمیل هم نبود، من چیزی نداشتم که بیارم. -در رابطه با جشن هم... لب باز کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم: - معذرت می‌خوام، ولی من جشن نمی‌خوام. آقا مهدی لبخند زد و گفت: - نمی‌شه که دختر من جشن نداشته باشه. حتما یه جشن برات می‌گیرم، حالا یه کوچیکش رو. روم نشد بیشتر از این دخالت کنم. فقط دلم می‌خواست سریعتر تموم بشه. -فقط حرف آخر اینکه، اگر اجازه بدهید، ما یه صیغه ی محرمیت بخونیم که بهار جان به مهیار به مدت یک هفته محرم بشه، تا ما هم دخترمون رو با خودمون ببریم تهران و بقیه کارها رو اونجا انجام بدیم، که مهیار هم تو رفت و آمد مشکلی نداشته باشه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت215 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه می‌کرد. کم کم لب‌هاش از هم
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از روی همون درخت با صدایی ضعیف و آهسته، مثل صدای خودش، صداش زدم. -راست
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سرم رو تکون دادم و با ایما اشاره فهموندم بهش که چی می‌خوام. دست توی جیبش کرد و پنهانی به پولهاش نگاه کرد. کمی فکر کرد و رو به راننده گفت: -داداش، شما ما رو تا کجا می‌بری؟ از آینه به راستین نگاه کرد و گفت: -تا کجا می‌خوای بری؟ لهجه غلیظ آذری داشت. -ما ... راستش میریم تهران ... ولی ... خودش رو جلو کشید و گفت: -داداش، شرمنده ولی موبایلت رو یه چند دقیقه قرض می‌دی بهمون. راننده از آینه به راستین نگاه کرد. راستین شروع به توضیح بیشتر کرد: -موبایل دارم، ولی شارژ نداره، سیم کارت ترک هم توشه، معلوم نیست اینجا انتن بده یا نه. راننده موبایلش رو از روی داشبورد برداشت و از بین دو تا صندلی به سمت راستین گرفت و گفت: -من تا نقده می‌رم، از اونجا می‌تونی ماشین دربست بگیری تا تهران. راستین موبایل رو گرفت و تشکر کرد. به من نگاه کرد و گفت: -زنگ بزنم ... به ... به مرتضی؟ با مکثی کوتاه گفت: -به کریم هم می‌شه... کریم یه شماره برامون نفرستاده بود، می‌گفت نتونستم به سپیده نزدیک بشم، سپیده از خونه بیرون نمیاد، وقتی هم که میاد تنها نیست، هر بار یه بهانه‌ای آورده بود. -نه، به کریم نه، به مرتضی زنگ بزن...بالاخره داداشته، یه کاری می‌کنه. معذب بود برای زنگ زدن به برادرش. از طرفی چاره‌ای هم نداشتیم. دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم: -من زنگ بزنم؟ سر بالا داد. صفحه موبایل ساده‌ی راننده آذری زبان رو روشن کرد. شماره‌های موبایل مرتضی رو دونه دونه و هر بار با مکث گرفت. کلید سبز رنگ رو فشار داد و گوشی رو به گوشش چسبوند. صدای بوق‌ها رو من هم می‌شنیدم. راننده گفت: -مشکلتون پوله؟ من به جای راستین جواب دادم: -پولمون لیره، شما... با الویی که راستین گفت، ساکت شدم. -سلام داداش. با مکثی به نسبت طولانی گفت: -خوبم، سحرم خوبه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سرم رو تکون دادم و با ایما اشاره فهموندم بهش که چی می‌خوام. دست توی ج
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صدای نق و نق کیارش بلند شد. طوری کیارش رو بغل کردم که صداش از موبایل رد بشه و به گوش عموش برسه. شاید وجود این بچه دلخوری‌ها رو تا حدی می‌‌شست. راستین نگاهم کرد، متوجه شد که قصدم چیه. همکاری کرد و سرش رو به همراه گوشی به کیارش نزدیک کرد. -صدای ... صدای پسرمه. صاف نشست و گفت: -ارومیه، داریم می‌ریم سمت نقده. -پول هست ... ولی لیره، مام بی وسیله رد شدیم از مرز. راننده گفت: - شماره کارت می‌دم، جلوی خودپرداز، کارت می‌دم بهت، با شماره رمز، همون موقع بریزه، همون موقعم تو بردار. کرایه منم بده. راستین گفت: -یه مقدار که بتونیم بیایم تهران دیگه. -نمی‌دونم... باشه. -جبران می‌کنم. خداحافظی کرد و موبایل رو به راننده تحویل داد. -چی گفت؟ -فهمید پول نداریم، گفت می‌ریزه برامون که بتونیم برگردیم. گفت مستقیم بریم افجه. یکم نگاهم کرد و گفت: -بریم افجه؟ سرم رو تکون دادم و لب زدم: -بریم. جوری نشستم که راننده بهم دید نداشته باشه. دکمه‌های یقه‌ام رو باز کردم و دنبال روسری رو روی سینه‌ام کشیدم و گفتم: -فکر کنم اونجا بهترین جا باشه برامون، سعید زنده است، خانواده منم که معلوم نیست... باقی حرفم رو نزدم. به شیر خوردن کیارش نگاه کردم و به عکس‌العمل خانواده‌ام فکر کردم. به سالار، به عمه، به حسین، سپیده... اصلا الان چی کار می‌کردند؟ هنوز خونه مهراب بودند یا برگشته بودند بابا یوسف؟ راننده طبق حرفش عمل کرد. جلوی یه خودپرداز نگه داشت، مرتضی برامون پول ریخت. پول رو راستین گرفت و کرایه راننده که پول قابل توجهی هم بود رو حساب کرد. شرایطم خیلی سخت شده بود. نمی‌تونستم راه برم. پاهام رو به هم چسبونده بودم. گوشه‌ای تو یه توقف‌گاه سر راهی ایستاده بودم و منتظر راستین به سوپری نگاه می‌کردم. راستین اومد. مشمای سیاه رنگی رو به سمتم گرفت. مشما رو گرفتم و کیارش رو بهش سپردم و گفتم: -پوشک برای بچه نگرفتی؟ -تو برو به خودت برس، برای این می‌گیرم. به سمت سرویس رفتم. وارد اولین اتاقک خالی شدم و به خودم رسیدم. با حسی خوب از سرویس بیرون اومدم که با باران مواجه شدم. باران، همون زنی که قصد جونم رو کرده بود و چشمش کیارش رو گرفته بود.
چون نگینی که در انگشت، درخشش دارد ؛ عشق، نوری‌ست که از چشم تو تابش دارد.... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
چون نگینی که در انگشت، درخشش دارد ؛ عشق، نوری‌ست که از چشم تو تابش دارد.... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت218 بعد از تعارفات معمول، آقا مهدی روی مبلی نشست و من مشغول پذیرایی شدم.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 زن عمو خیلی سریع گفت: -نه، چه اشکالی داره! اقا مهدی نگاه از زن‌عمو گرفت و رو به همسرش گفت: -پس مهری جان، یه لطفی کن به مهیار زنگ بزن. مهری خانوم خیلی سریع شماره‌ای رو گرفت و مشغول صحبت شد. گوشی رو به آقا مهدی داد و اون هم از مهیار برای خوندن صیغه محرمیت وکالت گرفت. تلفن رو قطع کرد و صفحه موبایل خودش رو روشن کرد. بعد از چند لحظه موبایل رو به طرف من گرفت وگفت: -دخترم، متن عربی رو بخون. به صفحه موبایل نگاه کردم و از روی صفحه موبایل کلمات عربی رو خوندم و خودش هم همون موقع کلمات دیگه‌ای رو به عربی گفت. نگاهی پدرانه به من کرد و لب زد: -مبارک باشه. مهری خانم کل کشید. مهگل بلند شد و شیرینی به همه تعارف کرد. همه خوشحال بودند و می‌خندیدند، به جز من که حس پوچی به قلبم رسوخ کرده بود. مهری خانم جعبه‌ی کوچیکی رو باز کرد و کنارم نشست. انگشتری ازش بیرون آورد و توی انگشتم کرد. صورتم رو بوسید و آرزوی خوشبختی برام کرد. به انگشتم نگاه کردم، یه انگشتر درشت با نگین سبز. چهره ی حامد جلوی چشم‌هام اومد که سریع پسش زدم. دیگه تموم شد بهار خانم، حالا دیگه نامزد داری و به مردی محرمی. دلم نمی‌خواست حتی توی فکرم به مهیار خیانت کنم. مهبد جعبه‌های کادو شده رو وسط گذاشت و مهگل دونه دونه بازشون کرد و من بی هیچ حسی به محتویاتش نگاه می‌کردم. حتی نفهمیدم چی بودند. مهری خانوم رو به زن عمو گفت: - پس دیگه اشکالی نداره که ما بهار جان رو با خودمون ببریم؟ زن‌عمو با سینه‌ای صاف شده و لبخندی پر از پیروزی گفت: _ نه، چه اشکالی! بهار دیگه عروستونه. مهگل رو به مهبد گفت: - پس مهبد جان، شما تا بلیط رزرو می‌کنی، من برم به بهار کمک کنم وسایلش رو جمع کنه. مهبد سر تکون داد.مهگل ایستاد و رو به من گفت: -پاشو عروس خانوم، پاشو بریم وسایلت رو جمع کنیم. با بی‌حسی بلند شدم و وارد اتاقم شدم. چمدون‌هایی رو که دیشب شوهر لیلا خانوم خریده بود رو باز کردم. با کمک مهگل همه وسایلم رو توش گذاشتم. نتونستم بغضم رو نگه دارم و زدم زیر گریه. مهگل سعی ‌کرد که بهم دلداری بده، ولی اون نمی‌دونست که درد من چیه. چمدونها رو بستیم. از شلوغی و همهمه‌ای که ایجاد شده بود، استفاده کردم و نامه‌ای رو که برای حسام نوشته بودم، توی کمد لباس‌هاش گذاشتم. توی جیب کتی که می‌دونستم، زیاد ازش استفاده می‌کنه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت219 زن عمو خیلی سریع گفت: -نه، چه اشکالی داره! اقا مهدی نگاه از زن‌عم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهبد موفق شده بود که بلیط بگیره. ساعت دو شب پرواز داشتیم و من زمان کمی داشتم تا با بچگی‌هام و خاطراتم خداحافظی کنم. توی خونه دور می‌زدم و سعی می‌کردم همه چیز رو خوب به خاطر بسپارم. خاطراتم رو مرور می‌کردم و گاهی به دور از چشم بقیه اشک می‌ریختم. باورش برام سخت بود. دو ماه از فوت عمو گذشته بود و من از بی پناهی، تن به ازدواج با مردی داده بودم که هیچ شناختی نسبت بهش نداشتم. از آیند‌ه‌ام هیچ تصوری تو ذهنم نبود و نمی‌دونستم چی در انتظارم هست. دیگه اشکهام رو پنهون نمی‌کردم و به وضوح گریه می‌کردم. چقدر تلخ داشتم از این خونه می‌رفتم. مهگل سعی داشت تا آرومم کنه. زن عمو سعی می‌کرد شادی رو توی صورتش پنهان کنه. مهری خانوم تو پوست خودش نمی‌گنجید و آقا مهدی ته نگاهش چیزی شبیه تأسف وجود داشت. بالاخره وقت رفتن رسید. مهبد،چمدون‌هام رو به کوچه برد. آخرین نگاه‌هام رو به خونه می‌انداختم که زن عموم رو به روم ایستاد. -برای عقدت میام. با حرص و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: _ پدرم فوت کرده و من برای ازدواج نیاز به اجازه هیچ کس ندارم. پس زحمت نکشید. خونسرد گفت: -به هر حال من میام. - می‌خواهی مطمئن بشی که شوهر کردم؟ _ دعا می‌کنم خوشبخت شی. - دعا کن آه بچه یتیم دامنت رو نگیره. لبش رو تر کرد و گفت: - اینطوری برای خودت بهتره. -نه زرین خانوم، اینطوری فقط برای خودت بهتره. حالا هم بهتره بری حرف آماده کنی که پسرهات اومدند و پرسیدند بهار کجاست، جواب داشته باشی. کمی مکث کردم و با بغضی که سعی داشتم نترکه، ادامه دادم: - فقط تو رو به نمازی که دیدم می‌خونی، آبروی من رو پیششون نبر. راستش رو بگو. بگو بهار از بی پناهی مجبور شد شوهر کنه. از آبروش ترسید. دیگه چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم کرد. دنبال خانواده شوهر ندیده و نشناخته‌ام رفتم. مهبد چمدون‌ها رو تو ماشین گذاشت و من همراه اون و مهگل سوار ماشین شدیم. مهری خانوم و آقا مهدی سوار یه ماشین دیگه شدند. برگشتم و به خونه ی کلنگی عمو نگاه کردم. در حالی که مهگل سعی داشت آرومم کنه، من با تک تک آجرهای اون خونه خداحافظی کردم و فقط یه حرف توی دلم بود «خدا، من رو ببین.»
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت220 مهبد موفق شده بود که بلیط بگیره. ساعت دو شب پرواز داشتیم و من زمان ک
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 از پلکان هواپیما بالا رفتم. تا حالا سوار هواپیما نشده بودم وکمی استرس داشتم. مهگل خواهرانه سعی داشت بهم کمک کنه. مهبد بلیط‌ها رو به مهماندار نشون داد و اون هم ما رو به سمت صندلی‌ها هدایت کرد. من و مهگل و مهبد تو یک ردیف صندلی ‌نشستیم و مهری خانوم و آقا مهدی هم پشت‌سرمون. شماره ی صندلی مهگل کنار پنجره بود. نشستم. نگاهی بهش انداختم و گفتم: -می‌شه جامون رو با هم عوض کنیم؟ - دوست داری کنار پنجره بشینی؟ اشک توی چشم‌هام حلقه زد. -می‌خوام با شهرم خداحافظی کنم. دلجویانه گفت: - عزیز دلم، تو چرا با خودت اینطوری می‌کنی؟ مگه قراره دیگه نیای شیراز؟ قطره اشکی از چشمهام پایین ریخت. سرم رو پایین انداختم. صورتم رو با دستش قاب کرد. -اگه اینجوری آروم می‌شی، بیا جای من بشین. لبخند زد. لحنش عوض شد و گفت: - ولی این رو هم بگم، همیشه اینقدر مهربون نیستما. به هر حال خواهر شوهرم دیگه! با همون لبخند ایستاد. چون مهبد خودش رو به خواب زده بود و از جاش بلند نشد، به سختی جامون رو با هم عوض کردیم. تقریبا تعویض جامون تموم شده بود که مهبد گفت: - گیر نکنی خواهر! - تو که خواب بودی! - دارم تو خواب حرف می‌زنم. مهگل نیشگونی از بازوش گرفت که صدای مهبد بلند شد. همونطور که بازوش رو می مالید، گفت: - مگه بیماری شما! -می‌خواستم بیدار شی. -مگه خواب بودم؟ خواب بودم! - خودت رو مسخره کن. - حالا هی من می‌خوام جلوی زن داداشمون احترام تو رو نگه دارم، نمی‌زاری که! زن داداش. چه کلمه جدیدی! چه نسبت جدیدی! همین دو هفته پیش بود که حامد می‌گفت قراره زن داداش حسام بشی. زندگی چه بازی‌هایی داشت! همین خرداد امسال بود که فکر می‌کردم یه تابستون شاد پیش رو دارم، ولی سخت‌ترین و تلخ‌ترین تابستون زندگیم رو گذروندم و حالا هم قدم به راهی گذاشتم که هیچی ازش نمی‌دونستم. از پنجره ی گرد هواپیما به چراغ‌های روشن شهرم نگاه کردم. مهگل و مهبد همچنان با هم درگیر بودند. مهری خانم دقیقا پشت سر من نشسته بود. صدای ضعیف و آرومش رو می‌شنیدم. - دو هزار و پونصد تا سکه، زیاد نیست؟ آقا مهدی جواب داد: _برای پسر بی‌لیاقت من کمم هست. -مهدی جان، آخه یه جوری باشه که بتونه پرداخت کنه. -مگه سری پیش خودش داد؟ کمی مکث کرد و ادامه داد: - با خودت چی خیال کردی! یه دختر بی کس و کار می‌گیرم برای پسرم، بعد چون کسی رو نداره مجبور می‌شه با مهیار کنار بیاد. اگرم یه موقع نخواستش ... -این چه حرفیه می‌زنی؟ مهدی، من یه همچین آدمی هستم! یه ساله دارم دنبال یه دختر می‌گردم که فکرش بخوره به مهیار. یه لکه سیاه تو پرونده‌اش نداشته باشه. خدا اینو گذاشت، جلوی روم. از همون لحظه‌ای که عکسش رو دیدم، حس کردم همونیه که می‌خوام. وقتی مهسان از طرز لباس پوشیدنش تو عروسی و پوشش تعریف کرد، گفتم خدا این رو آفریده برای پسر من. تو می‌دونی مهیار چقدر حساسه. با اون کاری که مهیار شب خواستگاریش کرد، گفتم دیگه این دختر بله بگو نیست. کلی نذر و نیاز کردم. یه روز رفتم امامزاده صالح، کلی التماس کردم به خدا. حالا که این دختر راضی شده، تو میایی این حرف‌ها رو می‌زنی! درسته این دختر پدر و مادر نداره. ولی این دلیل نمی‌شه که من بخوام اینطوری فکر کنم. یا تو اینقدر بی رحم حرف بزنی. -می‌دونی این دختر چرا جواب مثبت داده؟ اگه تو نمی‌دونی من می دونم... صدایی وسط حرف‌هاشون پارازیت انداخت. -چیزی میل ندارید؟ صدای مهماندار بود که تو صدای آقا مهدی پیچید و اجازه نداد تا من بقیه ی ماجرا رو بفهمم. آخه، ساعت دو و نیم صبح، کی ممکنه چیزی میل داشته باشه! بطری آبی گرفتم و چند جرعه ازش خوردم. یعنی آقا مهدی چی می‌دونه از ماجرای من. سرم رو کناره پنجره گذاشتم و به تاریکی شب خیره شدم. دائم چهره ی حامد جلوی چشمم ظاهر می‌شد و من دائم اون رو پس می‌زدم. من دیگه حق نداشتم به حامد فکر کنم. من قبول کرده بودم، همسر مهیار باشم؛ هرچند به اجبار. ولی این اجبار دلیل بر خیانت نمی‌شد. من حق نداشتم دیگه به حامد فکر کنم، باید عشق حامد رو همه جوره پس می‌زدم. سخت بود ولی باید می‌تونستم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت221 از پلکان هواپیما بالا رفتم. تا حالا سوار هواپیما نشده بودم وکمی استر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 از پلکان هواپیما پیاده شدم. آقا مهدی به مهبد گفت: - به مهیار زنگ زدی؟ - آره، گفت میام. آقا مهدی نگاهی به مهری خانوم انداخت و لب زد: -خدا کنه! نیم ساعتی توی سالن فرودگاه نشستیم. مهبد دائم خمیازه می‌کشید. چشمهای مهگل حسابی قرمز شده بود. چهره مهری خانوم پر از استرس بود و آقا مهدی هم هر لحظه به اخم پیشونیش اضافه می‌شد. سرم رو پایین انداختم. کاش حداقل چهره‌اش رو درست به خاطر می‌سپردم. اگه همین الان جلوم ظاهر بشه، شاید نشناسمش. - یه بار دیگه زنگ بزن. با صدای آقا مهدی، سر بلند کردم و به قیافه عصبانیش که سعی داشت آروم نشونش بده، نگاه کردم. -زنگ زدم، بر نمی‌داره. فکر کنم خواب مونده. آقا مهدی دست روی زانوش گذاشت و بلند شد. - پاشید بریم. مهری خانم سراسیمه گفت: - حالا شاید بیاد! - خانوم جان! نیم ساعته که اینجا نشستیم. می‌خواست بیاد، تا حالا اومده بود. کمی مکث کرد. قیافه بقیه رو نگاه کرد و گفت: - من و دخترم می‌ریم. شما صبر کنید آقا مهیار بیاد. رو به من کرد و تاخواست لب باز کنه، تلفنش زنگ خورد. گوشی رو از توی جیبش درآورد. نگاهی به صفحه‌اش انداخت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. - الو، سلام بابا. اتفاقی افتاده؟ -تو اومدی؟ من با تو درباره این مسئله صحبت نکرده بودم؟ -تنهایی؟ -الان کجایی؟ - همونجا باش، الان میاییم. مهری خانوم گفت: - کی بود؟ آقا مهدی سر از گوشی برداشت و رو به همسرش گفت: - مهسان با گلاب اومده دنبالمون. مهری خانوم لب گزید. شرمنده بود و کمی هم استرس داشت، اما سعیش تو این بود که هر دو حس رو مخفی کنه. چمدون ها رو برداشتیم و به طرف در خروجی فرودگاه حرکت کردیم. کمی که رفتیم، ماشین مشکی شاسی بلندی رو دیدم که مهسان به همراه زنی حدودا چهل و پنج شش ساله، بهش تکیه داده بودند. با دیدن ما صاف ایستادند و به طرفمون اومدند. بعد از سلام به همه، با من روبوسی کردند و لبخند زنان از من فاصله گرفتند. مهسان نگاهی به آقا مهدی کرد و لبخندش رو جمع کرد. حس کردم آقا مهدی با نگاهش، سعی داره دخترش رو تنبیه کنه. مهسان به طرف مهبد رفت و سوییچ رو به طرفش گرفت. - تو رانندگی کن.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت219 زن عمو خیلی سریع گفت: -نه، چه اشکالی داره! اقا مهدی نگاه از زن‌عم
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای نق و نق کیارش بلند شد. طوری کیارش رو بغل کردم که صداش از موبایل
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 اون هم متعجب بهم زل زد. لبخند زد و نزدیکم شد. -تو کجا یهو غیبت زد؟ اهمیتی به لبخندش ندادم و به سمت شیر آب رفتم تا دستم رو بشورم. کنارم ایستاد و شیر آب رو باز کرد. همزمان که دستش رو می‌شست گفت: -دنبالت گشتیم، پیدات نکردیم، پسر خوشگلت کجاست؟ شیر آب رو بستم و گفتم: -دیدمتون وقتی داشتی دنبالم می‌گشتی. صداتونم شنیدم، آقا شاهین رو هم ملاقات کردم، گفته بودی شاهین گولت زده و با یه دختر ترک پریده. دیگه لبخند نمی‌زد. اجازه تجزیه و تحلیل حرفهام رو بهش ندادم. یقه‌اش رو گرفتم و به دیوار چسبوندمش. -بچه من، بچه من می‌مونه و هیچ کثافتی هم نمی‌تونه از من بگیرش. هولم داد. -چی زر می‌زنی؟ بهش حمله کردم و موهاش رو گرفتم و محکم به دیوار کوبیدمش و گفتم: -اینجا دیگه ترکیه نیست که بترسم، اینجا کشور خودمه. موهاش رو کشیدم و دوباره به دیوار کوبیدمش. صورتش جمع شده بود سعی داشت خودش رو نجات بده. تو صورتش حرصی گفتم: -بچه می‌خوای خودت بزا. فهمیدی؟ رهاش کردم. سرش رو ماساژ می‌داد. -وحشی دیوونه! به من می‌گفت وحشی؟ بهش حمله کردم و یه لگد محکم هم به پاش زدم. آخی گفت و پاش رو گرفت. بدبخت بزدل حتی از خودش هم نمی‌تونست دفاع کنه. می‌خواستم باز هم بزنم که زن متصدی سرویس دخالت کرد. آذری حرف زد و من رو به عقب کشید. از باران فاصله گرفتم. اشک‌هام رو پاک کردم. انگشتم رو به سمتش گرفتم: -نزدیکم نشو، هیچ وقت، هیچ وقت... حتی اگه ده سال دیگه هم سایه‌اتو ببینم، می‌کشمت. به روح مامانم می‌کشمت. مشمای سیاه رو برداشتم و از در سرویس بیرون زدم. راستین جلوی سوپر مارکت بود. به سمتش دویدم. کیارش رو از بغلش گرفتم. پوشک خریده بود. به در سرویس خیره شدم، کنترل اشک‌هام رو نداشتم. به اندازه شش هفت ماهی که تو مملکت غریب بودم بغض داشتم. -چته سحر؟ به ماشین پلیس راه که کمی اونطرف‌تر پارک کرده بود نگاه کردم و در حالی که به سمتش می‌رفتم گفتم: -بارانو زدم. -باران کیه؟ کنار ماشین پلیس ایستادم: -همونی که برای کیارش نقشه داشت. به مامور پلیس راه نگاه کردم و گفتم: -آقا، از اینجا چطوری می‌شه ماشین دربست گرفت برای تهران؟ مرد پلیس بهمون نزدیک شد. پلیس قبلا برام ترس داشت، همیشه منتظر بودم که بیاد و بابا رو بازداشت کنه، ولی حالا معنی امنیت می‌داد، حتی پلیس راه. راستین کنارم ایستاد و گفت: -نمی‌خوای بچه رو تمیز کنی؟ -نه، فقط بریم. فقط خودشو خیس کرده، تو راه یه کاریش می‌کنم. پلیس به راستین نگاه کرد و گفت: -از اتوبوس جا موندید؟ راستین جواب داد: -نه...یعنی آره...یعنی راننده‌ای که قرار بود دربست ببرمون، همین جا پیاده‌امون کرد و رفت... یعنی خراب شد ماشینش... گفت نمی‌رسم تا تهران. پلیس باور کرد، سر تکون داد و گفت: -اینجا دربست سخت پیدا می‌شه، تو شهر بود... به کیارش نگاه کرد و لب زد: - صبر کنید. موبایلش رو در آورد و مشغول شماره گرفتن شد. اینجا ایران بود، می‌تونستم رو کمک هم وطن‌هام حساب کنم. حتما باید شش ماه عذاب می‌کشیدم تا می‌فهمیدم هیچ جا کشور خودم نمی‌شه. به در سرویس زنونه نگاه کردم، باران هنوز بیرون نیومده بود. **********
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اون هم متعجب بهم زل زد. لبخند زد و نزدیکم شد. -تو کجا یهو غیبت زد؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 گوشه اتاق نشسته بودم و از پنجره به حرکت ابرها نگاه می‌کردم. ابرهایی که هر کدوم شبیه یکی از اعضا خانواده‌ام بودند و یادآور یه خاطره. سر صبح از مسافرخونه ماشین گرفتیم و سر کوچه دایی ممد اینقدر منتظر موندیم تا در طوسی رنگ خونه باز شد و پژوی سبز رنگ دایی ازش بیرون اومد. قلبم روی هزار می‌زد، شاید هم بیشتر. داشتم اعضا خانواده‌ام رو می‌دیدم، اونم بعد از نه ماه. دقیقا از یک هفته قبل از یلدای پارسال، تا امروز که نمی‌دونم چندم مهر بود. حسین نفر بعدی بود که از خونه بیرون زد، قدش بلندتر شده بود، ریش و سبیل کم‌پشتش رو نزده بود و لباس چهارخونه مدرسه تنش بود. وسط اشک ریختنم خنده‌ام گرفته بود. لباس مدرسه‌اش رو کنار زیرسفره‌ای پهن می‌کرد و می‌گفت مدرسه با سلیقه عمه ست کرده. چند قدمی از در دور شد که برگشت، سالار صداش زده بود. دست روی دهنم گذاشتم و از ترس اینکه نکنه من رو ببینه خودم رو پنهان کردم. راستین دست روی شونه‌ام گذاشت. -آروم باش عزیزم. راننده گفت: -داداش شر نشه واسمون. راستسن جواب راننده رو داد، نفهمیدم چی گفت چون داشتم یواشکی به سالار و حسین نگاه می‌کردم، سالاری که برای حسین حد و مرز تعیین می‌کرد. این از حرکات دست سالار و قیافه کلافه حسین مشخص بود. نفر بعد که اومد هق هقم بلند شد. این یکی سپیده بود. یه بچه تو بغلش بود، یه دختر بچه با موهای شلخته و لباس بهم ریخته. اشکم رو پاک کردم. این بچه... این... حتما خواهر جدیدم بود. دختر بچه برای رفتن تو بغل سالار بغل باز کرده بود. اشک کوفتی رو برای بار صدم پاک کردم. سالار بچه رو گرفت، صورتش رو بوسید. به کیارش نگاه کردم، یعنی تو رو هم می‌بوسید یا هر دومون رو پرت می‌کرد وسط خیابون؟ دست راستین هنوز روی شونه‌ام بود. نگاهش کردم و لب زدم: -قلبم داره می‌ترکه راستین. -می‌خوای پیاده شم و... -نه، اصلا...اصلا... اینکه جلوی اشکهام رو نمی‌گرفت خیلی خوب بود. اینکه نمی‌گفت اگر ادامه بدی می‌ریم، اینکه منعم نمی‌کرد. سالار به سمت بقالی رفت. حتما می‌رفت برای خواهر کوچولوش چیزی بخره. سپیده سوار ماشین دایی شد. ماشین دایی دقیقا از کنار ماشین ما رد شد نگاهم تا جایی که ماشین پبچید و از جلوی دیدم محو شد همراهشون رفت. به بقالی نگاه کردم. سالار از بقالی بیرون اومد و وارد خونه شد.راستین گفت: -بریم؟ -یه دقیقه دیگه! در خونه بسته نشده بود. حتما یکی ازش بیرون می‌اومد و همین طور هم شد. مهراب، مهراب از در بیرون اومد، پشت سرش هم سالار. سالار در رو بست و با هم سوار یه ماشین شدند. ده دقیقه بعد رضایت دادم که راننده حرکت کنه، ولی همه هوش و حواسم موند توی اون کوچه. حالا هم که طبقه دوم خونه برادر راستین نشسته بودم و به ابرها نگاه می‌کردم، ابرها رو شبیه خانواده‌ام می‌دیدم. گاهی قد و قامت سپیده جلوی چشمهام می‌اومد که یه دختر بچه تو بغلش بود و گاهی هیبت سالار که وسط کوچه به حسین امر و نهی می‌کرد. جرات نکردم پیاده بشم. حتی نتونستم درست و حسابی نگاهشون کنم چون اشک مانع واضح دیدنم می‌شد. چند تقه به در خورد، شخص پشت در منتظر اجازه نموند، در رو باز کرد و پا توی اتاق گذاشت. سمیه بود؛ زنِ برادرِ راستین.
📌من آسیه علی‌کرم هستم، نویسنده رمانهای این کانال. هر جور نقد و نظر و یا حتی سوالی نسبت به آثارم دارید، می‌تونید از طریق این لینک باهام در میون بزارید. https://harfeto.timefriend.net/17205085645444
15.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی از خداحافظی بهار 💔
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت220 از پلکان هواپیما پیاده شدم. آقا مهدی به مهبد گفت: - به مهیار زنگ زد
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 آقا مهدی گفت: - مهیار کجاست که تو اومدی؟ مهسان با کمی خجالت گفت: - نمی دونم، زنگ زد گفت با خاله گلاب بیام دنبالتون. منم خاله گلاب رو بیدار کردم و اومدیم. آقا مهدی کمی به مهری خانوم نگاه کرد. مهری خانوم با استرس به اطراف چشم چرخوند و با لبخند گفت: - خب، سوار شیم بریم. همه خسته‌ایم. آقا مهدی دمی سنگین گرفت و گفت: -همه تو یه ماشین جا نمی گ‌شیم. من و بهار با یه ماشین دیگه میایم. مهری خانوم خیره به شوهرش نگاه کرد. آقا مهدی گفت: -چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟ می‌خوام یه کم باهاش تنها حرف بزنم. مهری خانوم دیگه چیزی نگفت، ولی حس کردم دوست نداره، شوهرش با من صحبت کنه. با کمک آقا مهدی چمدونی رو که توی اون ماشین جا نشد، به سمت یه ماشین دیگه بردیم. سوار ماشین سبز رنگ فرودگاه شدیم و حرکت کردیم. هنوز راهی نرفته بودیم که آقا مهدی لب باز کرد و گفت: - می‌دونی توی این دنیا، تنها مردی که تا ابد، به تو محرمه، کیه؟ با تعجب بهش نگاه کردم. -چرا متعجب شدی؟ یه سوال پرسیدم. یه کم فکر کن و جواب بده. کمی فکر کردم و چیزی به ذهنم نرسید.آروم گفتم: - بعد از پدر و عموی خدابیامرزم، الان تنها کسی که بهم محرمه، پسر ... شماست. لبخندی زد و گفت: - اشتباه می‌کنی. پدر و عموت که به رحمت خدا رفتند. مهیار هم تا یه هفته بهت محرمه تا عقد کنید. ولی یه نفر هست که به واسطه این صیغه محرمیت تا ابد به تو محرم می‌شه درست مثل پدرت. خیره نگاهش کردم. واقعاً از سوالش متعجب بودم. وقتی دید که چیزی نمی‌گم، لبخند زد و کمی جابه جا شد و گفت: -اون منم. تازه فکرم به کار افتاد. راست می‌گفت. آقا مهدی الان پدرشوهر من محسوب می‌شد و تا ابد، مثل پدرم به من محرم بود. جواب لبخندش رو با لبخند دادم و سرم رو پایین انداختم. - از الان به بعد، دیگه نبینم و نشنوم که خودت رو تنها تصور کنی، اونم تا وقتی که پدر داری. تو الان با مهسان برای من هیچ فرقی نداری. یاد عمو افتادم. بغض توی گلوم شروع به پیچ و تاب کرد و اشک تو چشم‌هام حلقه زد. عمیق به آقا مهدی نگاه کردم. لبخند آقا مهدی جمع شد و کمی اخم کرد و گفت: -می‌دونستی هیچ پدری دوست نداره که دخترش گریه کنه. می‌دونستی که اشک‌های دختر به دل پدر خنج می‌ندازه. لبخند زدم و سعی کردم اشکم رو کنترل کنم، ولی قطرات اشک سمج تر بودند و راهشون رو پیدا کردند. آقا مهدی دستش رو جلو آورد و اشک رو از روی صورتم پاک کرد. اون به من دست زد و من اصلا از این تماس ناراحت نشدم. اینکه اون من رو مثل دخترش می‌دونست و من مثل مهسان و مهگل بهش محرم بودم، برام خوشایند بود. من چیزی از این مرد نمی‌دونستم، ولی همین چند تا جمله که گفت، آرامشی بهم تزریق کرد که باعث شد قلب بی‌قرارم، تا حد خیلی زیادی آروم بشه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت221 آقا مهدی گفت: - مهیار کجاست که تو اومدی؟ مهسان با کمی خجالت گفت:
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین حرکت کرد من به تاریکی شهر تهران خیره شده بودم و به این فکر می‌کردم که چرا مردی که الان به من محرم بود، برای دیدن من هیچ تلاشی نمی‌کرد. ماشین ایستاد. پیاده شدیم و من وارد خونه‌ای شدم که قبلا هم یک بار به اونجا اومده بودم. وارد سالن شدم و روی مبلی نشستم. آقا مهدی نگاهی به من کرد و گفت: - احتمالا رفتند مهگل رو بزارند خونه‌اش، یه کم بشینیم می‌رسند. چند دقیقه بعد صدای ماشین و نور تند چراغ‌هاش به داخل سالن نشون از این می‌داد که بقیه هم رسیدند. - خب، دیگه مهری اومد، من دیگه می‌رم بالا. سر تکون دادم و آقا مهدی رفت. چند دقیقه بعد همه وارد سالن شدند. اولین نفری که وارد شد مهبد بود. ناخودآگاه ایستادم، لبخند زد و گفت: - ای وای زن داداش! انتظار ندارم به من اینطوری احترام بذاری! آروم پشت سر مهسان زد و گفت: - یاد بگیر. مهسان معترض شد کمی هلش داد. مهبد همونطور که می‌خندید، ابرویی بالا انداخت و گفت: - منتظر باش، الان قراره محکم ترش رو از بابا بخوری. مهسان نگاهی به اطراف کرد و سریع به طرف آشپزخونه رفت. مهبد بلند گفت: -می‌گم رفتی آشپزخونه. مهسان اهمیتی نداد و پا تند کرد. زنی رو هم که خاله گلاب صدا می‌زدند با لبخندی بهم شب بخیر گفت و به طبقه دوم رفت. مهری خانوم نگاهی به من کرد و گفت: -بشین، عزیزم! -مهبد گفت: -مامان خسته است. بزار اول یه کم بخوابه. بعد رو به من کرد و با لبخند گفت: -راستی زن داداش، یه سوال، شما می‌خوابی، روسری رو از سرت در میاری دیگه! لبخندی به سوال مسخره‌اش زدم که مهری خانوم گفت: - بیا برو یه کم بخواب، نمکدون! من گفتم: - اشکالی نداره، ناراحت نمی‌شم. - تو ناراحت نمی‌شی، این خودش نباید بفهمه! بیست و شیش سالشه، قد کفتر عقل نداره. مهبد گفت: - اونی که قد کفتر عقل نداره، دخترته که الان قرار کتک بخوره. - بابات کی دست رو شما بلند کرد که این دفعه دومش باشه! - این دفعه مهسان می‌خوره که راه باز شه برای بقیه، نفر بعدی هم احتمالا مهیاره. -بیا برو بخواب. چمدونهای بهار رو هم ببر بالا، بزار اتاق مهمون. وسایل‌های پویا رو هم از اتاق بردار. مهبد دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: _ ببخشید من پای عزیز دردونه‌ات رو وسط کشیدم. - بیا برو دیگه! مهبد دیگه چیزی نگفت. چمدونها رو برداشت و به طرف پله ها رفت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت222 دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین حرکت کرد من به تاریکی شهر تهرا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با رفتن مهبد، مهری خانوم به من نزدیک شد. دستم رو گرفت و گفت: -ببخشید، من می‌دونم که غیبت مهیار بی‌احترامی به تو بود، ولی باور کن این روزها سرش خیلی شلوغه. ما هم کلی زحمت کشیدیم تا قبول کرده ازدواج کنه. چی‌گفت؟ با کلی زحمت قبول کرده که ازدواج کنه! پس ماجرای اون هم یه ازدواج اجباریه. مهری خانم ادامه داد: -زن عموی تو هم گفت که سریع اقدام کنیم. به خاطر همین برنامه‌هاش ردیف نشد. لب‌هاش رو به هم فشار داد و چند ثانیه بعد گفت: -تو به دل نگیر. التماس توی چشم‌هاش موج می‌زد. نمی‌خواستم این حالت رو به این زن ببینم. پس لبخند زدم و گفتم: -درک می‌کنم، اشکالی نداره. ولی حقیقت چیز دیگه‌ای بود. اگر تو شرایط یه دختر عادی بودم و بزرگ‌تر درست و درمونی بالای سرم بود، حتما اعتراض می‌کردم و چه بسا اصلا این ازدواج رو به هم می‌زدم، ولی یه حقیقت تلخ در مورد من وجود داشت که انکار ناپذیر بود، من در اصل، چاره‌ای نداشتم. آدم‌های بیچاره هم حق اعتراض ندارند. مهری که انگار خیالش راحت شده بود، سر تکون داد. لبخندی زد و گفت: - نمی‌خوام توی این خونه احساس غریبی کنی، دلم می‌خواد راحت باشی. همونطور که می‌ایستاد‌، دستم رو کشید. بلندم شدم و اون ادامه داد: -بیا برو یکم استراحت کن. از فردا باید بریم دنبال کارهای عقد. ایشالا مهیار هم میاد، بیشتر با هم آشنا می‌شید. ان‌شاالله که میاد! امیدوار بودم که بالاخره این داماد فراری رو ببینم. مردی که تو مراسم خواستگاری و بله برون خودش حضور نداشت و حتی به خودش زحمت نداد تا فرودگاه به استقبال همسرش بیاد. هر چند برای اون هم اجبار بود، ولی ذره‌ای احترام بد نبود. فعلا که زبونم کوتاه بود و تسلیم شرایط بودم. همراه با مهری خانم از پله‌های مارپیچ گوشه سالن بالا رفتیم. وارد طبقه دوم شدیم. یه راهروی پهن و بزرگ جلوی روم بود و شش در چوبی دو طرف راهرویی نیمه تاریک، که نور ضعیفه هالوژن‌هایی که به دیوار نصب بود، راه رو کمی روشن کرده بود. مهری خانوم به انتهای راهرو راهنماییم کرد. جلوتر از من می‌رفت و هر از چند گاهی‌ برمی‌گشت و نگاهی پر از محبت به من می‌انداخت. از پنجره انتهایی راهرو به ماه کامل نگاهی انداختم. آسمون تهران ابری نبود، دقیقاً برعکس شیراز.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت223 با رفتن مهبد، مهری خانوم به من نزدیک شد. دستم رو گرفت و گفت: -ببخش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با صدای مهری خانوم نگاهم رو از پنجره گرفتم و وارد اتاق شدم. دکور کرم قهوه‌ای اتاق واقعا چشمگیر بود و پنجره‌های بزرگش زیبایی اتاق رو دو چندان کرده بود. تخت تک نفره پهنی کنار اتاق بود. لب به تحسین باز کردم و گفتم: _ چه اتاق قشنگی! مهری خانم با لبخند گفت: _ اینجا قبلا برای مهگل بوده، بعد از اینکه اون از اینجا رفت، ما ازش به عنوان اتاق مهمون استفاده می‌کنیم. البته تو که صاحبخونه‌ای. وسایلت رو هم می‌تونی بزاری توی کمد. به کمد چوبی اتاق نگاه کردم و لب زدم: -باشه، ممنون. مهری خانوم کمی کنارم موند و کمی از پسر خودش و همسر فراری من صحبت کرد و رفت. بالاخره تنها شدم. دوست نداشتم به روزهای قبل فکر کنم. من راهم رو انتخاب کرده بودم. مسیری روبه‌روم بود و راهی که باید تا انتها می‌رفتم. برام مهم نبود که انتهای جاده، یه بهشت با باغ‌های سیب در انتظارمه یا جهنمی که هیزمش قرار بود خودم باشم. شاید هم مهم بود و من در حال حاضر به خودم لج کرده بودم. به خودم، به سرنوشتم، به حامد، به حسام. هر چی که بود، دیگه پا توی مسیر گذاشته بودم. وقت نماز بود. از پنجره به آسمون تاریک شب نگاه کردم و خدا رو مخاطب قرار دادم: -خدا، من رو که یادت هست! یه کم نگاهم کن. به اطرافم نگاه کردم و گفتم: - شاید هم نگاهم کردی و فرستادیم اینجا. شاید هم اینجا برام بهتر باشه. به هر حال امنیت این خونه و امشب رو به جهنمی که زرین بانو برام درست کرده بود، ترجیح می‌دادم. هر چند که مهیار با نیومدنش بهم بی‌احترامی کرده بود. دوباره به آسمون خیره شدم و گفتم: -فقط یادت نره که من هستم. دست روی زانو گذاشتم و بلند شدم. چه بهم بی‌احترامی شده باشه، چه نشده باشه، فرقی نمی‌کرد، باید نماز می‌خوندم. اتاق فقط حموم داشت. پس از اتاق بیرون رفتم تا سرویس رو پیدا کنم. مهبد توی راهرو بود. یه لباس بدون آستین تو تنش و یه شلوارک گشاد که تا زیر زانوهاش بود، پوشیده بود. هیچ وقت حامد و حسام جلوی من اینطوری لباس نمی‌پوشیدند. برای دو تا پسر جوون، حتما خیلی سخت و آزار دهنده بوده که توی خونه خودشون با وجود یه دختر، نتونند خیلی راحت باشند. ولی حالا دیگه تموم شد، راحت راحتند، دیگه بهاری نیست که بخاطرش مجبور باشند این جور مسائل رو رعایت کنند. به حکم حیا سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو ازش گرفتم. مهبد با همون لحن مضحکش گفت: - دبلیو سی، از اون طرفه. کمی خجالت کشیدم، ولی به رو نیاوردم. رد دستش رو دنبال کردم و به طرف سرویس رفتم. رفع حاجت کردم و وضو گرفتم. نمازم رو خوندم و از خدا کمک خواستم. به تخت خواب رفتم و سعی کردم به اتاق غریبی که بهش وارد شده بودم عادت کنم. خیلی به سختی خوابم برد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت221 آقا مهدی گفت: - مهیار کجاست که تو اومدی؟ مهسان با کمی خجالت گفت:
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گوشه اتاق نشسته بودم و از پنجره به حرکت ابرها نگاه می‌کردم. ابرهایی ک
از جام بلند شدم. حوصله نداشتم، ولی سمیه راست می‌گفت. خودم هم از غصه خوردن خسته شده بودم، باید یه فکری می‌کردم. این رفتن شروع یه زندگی جدید بود، شروع یه راه، راهی که باید می‌رفتم. سمیه دست به کمر شد و گفت: -اصلا ببینم تو چرا یکسره زانوی غم بغل گرفتی؟ رفتی ترکیه، تلاشتو کردی بری اروپا، نشد، برگشتی. حداقل تو برای آرزوت یه کاری کردی، خیلیا اونم نمی‌کنن. چیزی رو از دست ندادی که، فکر کن اصلا اون چند ماه تو زندگیت نبوده. از صفر دوباره شروع می‌کنی... سرش متاسف تکون داد: - صفر من اگه مثل صفر تو بود چه غمم بود دختر، از اول زندگیم من تو بنایی بودم، خودم سَرَند کردم، خودم آجر انداختم، ملات درست کردم ... بعد نوزده سال زندگی تازه دارن یه خونه می‌سازن برام مثل بقیه زنا...تو رو که همین اول کاری دارن برات می‌سازن، چند ماه دیگه هم ایشالا میری تو خونه خودت. چشمک زد و با لبخند اضافه کرد: - فقط باید جاری رو تحمل کنیا. گفته باشم من طبقه دومم نمی‌رم. البته به خاطر خودت می‌گم، چون بچه‌های من راه نمی‌رن، جفتک می‌ندازن و جا ‌به جا میشن. طبقه پایین باشی آرامشت سلبه. خندید: -لباسات رو بپوش، هم ببرمت مرکز بهداشت، هم بریم محله چراغونی، سقاخونه ابوالفضل، یه شمع روشن کن دلت آروم بگیره، اگه دوست داشتی قصر ناصرالدین شاهم ببرمت که ببینی، یه قصر دیگه هم داریم که باستانی تره، یه مشت خل و چلم هر سال میان قلوه سنگای قصرا رو ببین و برن. خندید و اضافه کرد: -آخه ساختمونِ خراب شده دیدن داره مگه! بر و باغ دیدن داره، که اونم میان میزنن بر و باغ مردمو خراب می‌کنن. خوش مشرب بود و به حرف که می‌افتاد از همه جا حرف می‌زد. به سمت در می‌رفت که صداش زدم و گفتم: -الان بریم مرکز بهداشت، ازمون شناسنامه می‌خوان؟ یکم فکر کرد و گفت: -مدارکت پیشت نیست؟ گواهی تولد بچه و ...
بهار🌱
از جام بلند شدم. حوصله نداشتم، ولی سمیه راست می‌گفت. خودم هم از غصه خوردن خسته شده بودم، باید یه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو چشم‌های سمیه خیره موندم. طفلک من نه شناسنامه داشت و نه گواهی تولد. مادرش هم شناسنامه‌اش پیش خودش نبود، پدرش هم از ترس زندانی شدن شناسنامه‌اش رو هیچ جا رو نمی‌کرد. -حالا بریم، ببینیم چی‌کار می‌شه کرد. واکسن رو که باید بزنه حتما. سر تکون دادم، سمیه رفت. مانتویی رو که هول هولی از کنار خیابون خریده بودیم برداشتم. وقتی که از مرز رد می‌شدم، کلی لباس گرم و نو داشتم. یه کاپشن سفید پف پفی، کلاه، شال، شلوار جین. برای یه لقمه نون همه رو همونجا فروختیم، وقتی که برمی‌گشتم یه تونیک درب و داغون تنم بود و یه دامن نخی نخ نما. نمی‌شد که با همون لباسها تو خیابونهای تهران رفت و امد کنم. با کولی‌ها اشتباهم می‌گرفتند. شب شده بود و تا افجه پنج شش ساعت راه مونده بود. راننده غر می‌زد که گفتم تا تهران، اینجایی که می‌گید تهران نیست. قصدمون رفتن به یه مسافرخونه بود ولی حتی اونجا هم نمی‌شد که بریم، چون شناسنامه نداشتیم. مانتو رو تن کردم و هوای خونه به سرم زد. به راستین که به سختی کیارش رو تو بغلش نگه داشته بود نگاه کردم و بعد از گرفتن بچه گفتم: -راستین، قبل از اینکه بریم افجه، بریم ... آب دهنم رو قورت دادم. حتی جرات گفتنش رو هم نداشتم. اشک تو چشمهام حلقه زد. راستین نچی کرد و گفت: -هر جا تو بخوای می‌ریم... فقط ... می‌دونی ... بهتر نیست قبلش یه اطلاع بدیم بهشون، شوکه نشن! ما هم که نمی‌دونیم چی می‌شه که. عضلات صورتم رو به سختی تکون دادم و گفتم: -از دور ببینمشون. -اخه... -صبح حسین میره مدرسه، سالارم میره سر کار، همین دو تا رو هم ببینم کافیه، عمه گاهی صبح زود میره نون می‌گیره. تسلیم شد و گفت: -پس امشب بریم... صبح میریم سر کوچه‌اتون، خوبه؟ امشبو یه جا بریم دیگه! لبخند زدم. دست پشتم گذاشت و گفت: -میریم...خونه‌ی عارف. صدای بریم گفتن سمیه تو راه‌پله پیچید. -بریم؟ دکمه‌های مانتو رو بستم. سمیه از همون پایین فریاد می‌زد: -چقد لفتش میدی سحر. خرید که نمی‌ریم شهر، یه چی بکش سرت بیا دیگه! به سمت کیارش رفتم. بغلش کردم و پتوی نازکی که سمیه بهش داده بود رو دورش پیچیدم. بچم ساکت نبود، نا نداشت گریه کنه. از راه پله پایین اومدم. سمیه چادر به سر جلوی در ایستاده بود. کفش پوشیدم و به سمتش رفتم. کیارش رو از من گرفت. چقدر خوب که وضعم رو فهمید، چون کمرم به شدت تیر می‌کشید. فکر کنم اثر بالا و پایین پریدن‌های بعد از زایمانم بود. -الان بریم چی بگیم؟ -حرفمون رو می‌زنیم، راستشو می‌گیم، وسط راه تو یه روستا به کمک زنهای روستا بچت دنیا اومده، معاینه می‌کنه می‌فهمه زن زائو هستی دیگه، می‌گیم گواهی تولدم نداریم. نهایتش می‌گه برید استشهاد محلی بیارید، عقدنامه‌ای، مدرکی که مشخص باشه شما زن و شوهرید، بعد گواهی تولد می‌ده... یکم دنگ و فنگ داره، ولی باید از یه جا شروع کرد دیگه!
♥️🍃 گر هيچ نباشد چو تو هستی همه هست😋🧡 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
چقدر خوب ڪه هستی چه خوب ڪه هواے مرا داری و چه خوب‌تر ڪه دوستت دارم...! 🩵
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت224 با صدای مهری خانوم نگاهم رو از پنجره گرفتم و وارد اتاق شدم. دکور
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 وقتی چشم باز کردم، ساعت از ده گذشته بود. زیاد خوابیده بودم. کمی چشم هام رو مالیدم. سراغ چمدون لباس‌هام رفتم و یه لباس مناسب پوشیدم. به صورت پف‌کرده ی خودم توی آینه نگاه کردم. کاش می‌فهمیدم الان شیراز چه خبره! حتما با رفتن من، تا حالا زن عمو برای حسام یه کاری کرده بود. اگر حسام بیاد خونه و ببینه من نیستم، چیکار می‌کنه؟ چه عکس العملی نشون می‌ده؟ کاش زن‌عمو بهش نگه من فرار کردم یا چیزی شبیه این. کاش واقعیت رو بگه که البته بعید می‌دونستم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم این افکار رو از ذهنم دور کنم. دل از آینه کندم و به سرویس رفتم. آبی به صورتم زدم و راهی طبقه پایین شدم. وارد آشپزخونه شدم. یه آشپزخونه مدرن، با تمام امکانات. دکور قهوه‌ای و های کلاسش نمای زیبایی داشت و توجهم رو حسابی جلب کرد. کی می‌تونست چشم به زیبایی ببنده و تحسین نکنه. تو خونه عمو از این خبرها نبود، چند کابینت فلزی که همیشه زن‌عمو دلش می‌خواست عوضشون کنه. شاید اگر هزینه تحصیل من نبود، عمو خیلی پیش‌ترها این کار رو برای همسرش انجام می‌داد. دوباره شیراز تو ذهنم اومد و حال حسام و حامد. فکر و خیال رو پس زدم و نگاهم رو توی آشپزخونه مدرن خونه دکتر گوهربین چرخوندم. من اینجور آشپزخونه‌ها رو فقط توی فیلمها دیده بودم. از تماشای آشپزخونه مشعوف بودم که صدای گلاب خانم رو شنیدم. - صبح بخیر، عروس خانم! سر چرخوندم. _سلام، صبح شما هم بخیر. به طرف کابینتی رفت و گفت: - یه کم بیشتر می‌خوابیدی! - ممنون، همین که من عادت ندارم زیاد بخوابم، همین که جام عوض شده، یه کم برام سخت بود. استکان و نعلبکی از کابینت بیرون آورد و گفت: - می‌فهمم، منم جام عوض بشه به بدبختی خوابم می‌بره، به تلنگری هم بیدار می‌شم. به میز وسط آشپزخونه اشاره کرد و گفت: - بشین برات صبحونه بیارم. نمی‌شد که اینجوری، باید کمک می‌کردم. قدمی به طرفش برداشتم و گفتم: _ ممنون، اگه جای وسایل رو بگید ،من خودم این کار رو می‌کنم. لبخند زد: - بشین دخترم، این کار منه. - کارتونه؟ استکان‌ها رو توی سینی گذاشت و گفت: _ آره عزیزم! من اینجا کار می‌کنم. الان نزدیک ده- دوازده ساله. نگاهی به سر و وضعش انداختم. بهش نمی‌اومد خدمتکار باشه. تو مقایسه سر و وضعش با من، باید بگم خیلی شیک‌تر از من بود. ناچار نشستم. گلاب خانوم یه صبحونه کامل برام روی میز چید. انواع مربا و کره و پنیر و... خودش هم جلوم نشست. نگاهم رو روی میز می‌چرخوندم و به این فکر می‌کردم که کی می‌خواد همه اینها رو بخوره؟ گلاب خانوم ساعد دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت: _ خب، عروس خانوم، از خودت بگو. سر بلند کردم. هنوز حواسم به محتویات روی میز بود. آروم لب زدم: - چی بگم؟ - چرا به مهیار بله گفتی؟ الان چی باید می‌گفتم؟ که از سر ناچاری، یا دنبال کمی امنیت بودم، یا زن‌عموم می‌خواست دکم کنه. همه دلایلم سرشکستگی خودم رو به همراه داشت، هر چند بعید می‌دونستم که کسی توی این خونه این چیزها رو ندونه.