eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_سی_و_یک " رفتـــــار هاے خاص " ❉ رســو
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ ‌✦• " شـــوق شهادتـــــــــ " ❉ سید ابراهیـم میگفت دفعه اول که به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد کنار من ولی به من چیزی نشد.. گفتم شاید مشکل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم.. ❉ آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم.. ❉ دفعه دوم که رفتم سوریه،باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد.. گفتم شاید وابستگےبه خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید بشم.. آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم.. ❉ و برای بار سوم که به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم ولی شهید نشدم.. ❉ به ایران که آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشكلم را پرسیدم.. ایشان گفتند: من كان لله كان الله له تو برای خدا به جبهه نمی روی برای شهادت می روی.. 👈نیتت را درست کن خدا تو را قبول می کند..👉 ❉ پدرش مے گفت : این دفعه آخر مصطفی (سيدابراهيم) عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینی نبود.. رفت و به آرزويش رسيد.. 🌷 ※✫※✫※✫※✫※ : ✨اشرف الموت قتل الشهاده شهادت برترین مرگهاست. 📚 بحارالانوار، ج67، ص8، حدیث4 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شهدا🔮
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_سی_و_یکم ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺁﺷﭙﺮﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﺪﺭ ﯾﮑﻪ ﺧﻮﺭﺩ : ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺶ ﻭﺍﯾﺴﯽ . ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ – ﺁﺭﻩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ . – ﭘﺲ ﺑﺮﯾﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ ! ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻫﺮﺩﻭ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ، ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﮔﺬﺷﺖ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﯿﺪ؟ – ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﯿﻔﺘﻪ . ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ . – ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻣﺎﺩﯼ ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! – ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﻨﻢ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ . – ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ! – ﺑﺪﺍﯼ ﻋﻘﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺷﻠﻤﭽﻪ ! ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﯾﺰﯼ ﺯﺩ : ﭘﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﻨﮕﺮ ﺑﺎﺷﯿﻦ ! – ﺍﻥ ﺷﺎﺀﺍﻟﻠﻪ . # ﮔﺮﻩ _ ﺯﻟﻒ _ ﺧﻢ _ ﺍﻧﺪﺭ _ ﺧﻢ _ ﺩﻟﺒﺮ _ ﻭﺍ _ ﺷﺪ # ﺯﺍﻫﺪ _ ﭘﯿﺮ _ ﭼﻮ _ ﻋﺸﺎﻕ _ ﺟﻮﺍﻥ _ ﺭﺳﻮﺍ _ ﺷﺪ … ... 📚 http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_یک ✍ نشستن در یک تاکسی زرد،آن هم در کشوری که کابوسِ حاکم
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (الف) ✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاش غولهای قدرت برای سیاه نمایی پیرمرد راننده لبخند زد، دربان هتل لبخند زد، مسئول رزرو لبخند، کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد، اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو... در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم دانیال همیشه میخندید بعد از چند ساعت استراحت نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح،بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی مقابلش ایستادم با مهربانی نگاهم کرد. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم. لبخندش پر رنگتر شد احتمالا نوعی تمسخر،مطمئنا کلماتم معنی خاصی را انتقال نداد. پرسید میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟و من میتوانستم. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت کمی عجیب به نظر میرسید... ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند. فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم این خانه و حیاتش اگر زیر خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود. دوری چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم. زنده به گوری کمترینِ‌ لطف این دیار و مردمانش است! خاطرات کودکی زنده شد. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبار پدر. اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم،او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی مادر. با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد. گاه لبخند میزد،گاه میگریست. ادامه دارد ......
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_دوم(الف) ✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم. ذ
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) با یان تماس گرفتم آرامش چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم - کجایی دختر ایرونی؟ جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد - هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟😡آخه تو کی میخوای مث بقیه آدما زندگی کنی؟؟؟؟ هیچ وقت،اگر هم میخواستم،‌خدای این آدمها بخیل بود! حوصله ای برای پاسخگویی نبود،‌پس گوشی را قطع کردم. چندین بار گوشیم زنگ خورد عثمان بود جواب ندادم. ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید، صوت داشت آهنگ داشت،🎼چیزی شبیه به کلمات سجاده نشینِ مادر انگار خدای این مسلمانان،سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام. درد به معده و سرم هجوم آورد حالم خوب نبود و انگار قصد بدتر شدن داشت. کاش گوشهایم نمی شنید. منبع این صداها از کدام طرف بود؟ بی حس و حال،جمع شده در معده،روی یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیر آب کنارش را بازکرد. آب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد. مرد چه میکرد؟ یعنی وضو بود؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند😳 روبرویم ایستاد: - خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟ مزحکترین سوال ممکن را پرسید،آن هم از من! مسیر خانه ی خدایش را از من میخواست! پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد. - مشتی این فارسی بلد نیست. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟برو خونه بخوون مرد سری تکان داد - نمازو باید اول وقت خوند. پسر جوان سر از تاسف تکان داد. یعنی مسلمان نبود؟ دختری جوان از خانه خارج شد - مشتی قبله اینوره سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود،اون خانومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز. پیرمرد تشکری پر محبت کرد - ممنون دخترم. ببین میتونی یه واسم پیدا کنی؟ دختر ایستاد - نه ظاهرا از هستن. اون خانومه نه مث ما گرفت،نه مث ما خوند. هم نداشت. پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت،چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ای از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبرویش ایستاد نماز خواند. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت. رفت اما به روی سنگ. خدای این مردمان در این سنگ خلاص میشد چقدر حقیر! صدای گوشی بلند شد اینبار یان بود. - دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله؟ اون دیوونه که گذاشت رفت برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد - سارا حالت خوبه؟ نه خوب نبود،سکوت کردم - سارا ما با هم دوستیم پس بگو چی شده مشکل کجاست؟ حال مادر چطوره؟ چشمم به نماز خواندن پیرمرد کارگر بود. - از اینجا بدم میاد باز هم صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش! ⏪ ... @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_سی_و_یکم پروانه ای دردام عنکبوت قسمت۳۱: من:خاله هاجر من
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 همانند شبهای قبل با تکرار دیدن صحنه ی سربریدن پدرومادرم وهق هق های لیلا ازخواب پریدم...صدای اذان صبح بلند شد....انگار با این اذانها میخواستند بگویند ما مسلمان راستین هستیم. لیلا رادربغل گرفتم ومحکم به خودم چسپاندم وشروع به نوازش سرش کردم:گریه نکن عزیزکم,گریه نکن خواهرکم ماهنوز همدیگر راداریم بایدعماد راپیداکنیم,طارق هنوز هست علی هنوز هست وبالاتر ازاین ما خدارا داریم. دلم گرفته بود,خواهر نازپرورده من که ازمورچه هم میترسید ,امشب بین موش وسوسک وپشه و. ..بر کف خاکی زیرزمین همسایه به خواب رفت.عجب دنیایست....خدایا مپسند ازاین خوارتر شویم....خدایا به دادمان برس... بازهم باتیمم نمازم راخواندم,دمدمه های صبح بود که صدای تلق تلق راه رفتن کسی برپله های زیر زمین باعث شد سریع بلند شویم وچادروروبنده هایمان رابپوشیم. دربازشد وقامت ابوعمر درچهارچوب درنمایان شد,کلید برق رازد وتاچشمش به ما افتاد,قهقه ای زدوگفت:عجب زنده اید؟فکرکردم تاحالا مرده اید...عجب جان سختید ,مثل گربه هفت جان دارید,اگر جلوی چشمان من, پدرومادرم راکشته بودند تاحالا هفت کفن پوسانده بودم وبه طرف ما امد بایک دستش چادرلیلا وبادست دیگرش چادر من را کشید وگفت:شما کنیز من هستید ,لازم نکرده حجاب داشته باشید ,سریع بیایید بالا,باید کمک ام عمر کنید تا وسایل سفرش رامهیا کند....بعد خنده ای زد وارام ترگفت:بزار ام عمربرود...خانه که خالی شد باشما دوتا کارها دارم.....سریع ....درضمن دیگه به من عمو وابوعمر و...نمیگویید فقط اررررباب....متوجه شدید؟؟ سرمان رابه علامت تصدیق تکان دادیم ورفتیم بالا... ترس تمام وجودم رافراگرفته بود,یعنی این کفتارپیر چه نقشه ی شومی درسرش داشت. من مشغول اتوکردن کوله باری ازلباسهای ام عمرودخترانش وبکیر ,پسردیگرش که یک سال ازعمر کوچکتر بود شدم ولیلا هم ظرفهای کثیف رامیشست ,هیچکدام ازدختران ام عمرکه روزگاری باهم همبازی بودیم ,جلویمان ظاهر نشدند ,دلیلش رانمیدانستم اما ازاین موضوع خوشحال بودم...دوست نداشتم انها هم به چشم کنیز به ما نگاه کنند. درحین کار صدای ابوعمروزنش رامیشنیدم که باهم صحبت میکردند. ابوعمر:زن,شما باید زودتر میرفتید,مگه نمیبینید که دولت اسلامی حکم کرده اگر زنی بدون مردش ازخانه خارج شود درجا تیرباران میشود,میترسم روزی من یا بکیرنباشیم وشما مجبور به بیرون رفتن شوید وجانتان رااز دست دهید,با بکیر بروید...بکیر شمارا میرساند وفردا برمیگردد,میخواهم سلما را به بکیر هدیه کنم که دلش خوش,شود. خدای من اینان که خود ازسینه چاکان دولت داعش هستند بازهم برای خانواده شان احساس امنیت نمیکنند,پس بدا به حال ما که ازجنس اینان نیستیم. درهمین لحظات فکری به خاطرم رسید...درسته...بعدازرفتن ام عمروبچه هایش ما دونفر باابوعمر تنهاییم ,اگر فرصتی پیش بیاید با لیلا تنها شوم,باید نقشه ام رابه لیلا بگویم وخیالش را راحت کنم. هرچه که بیشتر فکر میکردم,بیشتر ایمان میاوردم که ما میتوانیم کلک ابوعمر رابکنیم ,اری ارزوی کنیزی بگیر رابردلشان میگذارم .... اگر قرار است که همش کشت وکشتار باشد چرااینبار یک خونخواری مثل ابوعمر نمیرد... ادامه دارد...