eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ "ماشین بیت‌المال" شهید ☜ فرمانده نیرو زمینی ارتش 🔶❖ بعضے از قوم و خویش‌هایمان ڪ از شهرستان مے‌آمدند، رسیده و نرسیده گلہ مےڪردند: «آخہ این درستہ ڪ علے آقا ماشین و راننده داشتہ باشہ، اون وقت ما از ترمینال با تاڪسے بیایم؟ ما ڪ تهران رو خوب بلد نیستیم!» اما گوشِ پدر به این حرف‌ها بدهڪار نبود؛ ❇️⇇ مے‌گفت: «طورے نیست؛ فوقش دلخور مے‌شن. اونا ڪ نمیےخوان جواب بِدن، منم ڪ باید جواب بدم. باید جواب بدم با ماشین بیت‌المال چیڪار ڪردم». 🌷شهید علی صیاد‌شیرازی🌷 ‌ 📘کتــاب یادگاران11، ص62 ‌ ‌‌ •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم): ↬ ↶ از مـا نيست ڪسے ڪ امانت را ڪوچـڪ بشمـارد و از آن مواظبت نڪند و در معرض تلف شدن قرار بدهد. ⊂⇝ 📕مستدرك الوسايـل،ج 14،ص12 •❈•❧ • ❈•❧ • ❈•❧ • ❈•❧ ◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈
بصیـــــــــرت
‌ ‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ #قسمت_شـشم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""احڪام دیـن"" ❖همراه پدر براي
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ ••• ••• ""انفـاق با قرآن"" ❖براي بچه‌ها شڪلات آورده بودند. مصطفي مي‌گفت: هرڪس شکلاتش رو بہ من بده، براش قرآن مے‌خونم. هرچہ اصرار ڪردیم ڪہ آن‌ها را برای چہ جمع مے‌ڪند، چیزے نگفت! ☜من هم گفتم: بہ شرطے ڪہ براي من یاسین بخونے. 🔶مدتي بعد بہ دیدار خانواده‌ے شهیدي در بوشهر رفتیم. وضع مالي مصطفي طورے نبود ڪہ بتواند براے آن‌ها چیزے بخرد. ↶شڪلات‌ها را درآورد و بہ بچه‌ها داد. خجالت ڪشیدم از اینڪه گفته بودم برایم یاسین بخواند. 📌 «زنگ عبور»، ص27 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟قرآن ڪریم: از تو [اى پیامبر] مىپرسند ڪہ چہ چیزے انفاق ڪنند؟ بگو: هر مالي[یا چیز سودمندي] انفاق كنید، نخست به پدر و مادر انفاق ڪنید، و خویشاوندان و یتیمان و بینوایان و درراه‌ماندگان؛ و هر ڪار نیڪے ڪنید، خدا از آن آگاه است [و پاداش آن را ڪامل بہ شما خواهد داد.] 📚 سوره بقره، آیه 215 ◎ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خـامنـــه اے شهـــــدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰 •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_ششم 6⃣ " همدردی با نیازمندان " ❉ مادر بهش گفت: ا
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ ‌✦• 7⃣ " ازدواج بہ سبڪ شـــهدا" ❉ رفتیم خرید بازار، به جای لباس عروس و آیینه و شمعدان، اول برای همسرش مقنعه خرید! ❉ خیلی هم در بند تجملات و تشریفات عقد و عروسی نبود، نگذاشت برای عروسی، تالار بگیریم... ❉ گفت: "نیاز نیست، پولی رو ڪه می‌خواید برای تالار خرج کنید، بریزید به حساب امام." 🌷 به روایت شهید 📝 : ازدواج آسان_ قانع بودن ※✫※✫※✫※✫※ : ✨بعضی خیال می‌کنند که تشریفات و توی هتل چنین و چنان رفتن، سالن های گران گرفتن، خرج های زیادی کردن، عزت و شرف و سربلندی دختر و پسر را زیاد می‌کند! ❉ عزت و شرف و سربلندی دختر و پسر به و و و بلند نظری آن هاست نه به این چیزها... ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اے شهدا🔮
بصیـــــــــرت
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج #قسمت_ششم شاید گفتن از اون لحظات خیلی راحت باشد اما بیان خاطراتش آن
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج عملیات آغاز گردید اگر چه خط به راحتی شکسته نشد اما در نهایت ارتش بعث عراق در مقابل عزم پولادین رزمندگان اسلام شکست را پذیرا شد از ۳ نفربر ما بچه های دو نفربر ما توانستند خودشان را به بالای سنگر عراقی ها برسانند و آنجا بود که از پشت بی سیم خبر شکسته شدن خط اول دشمن را مطلع شده بودیم اما صدای تیراندازی های پی در پی نشان می داد که عراقی ها به راحتی قصد تسلیم شدن نداشته و بنای کار خود را در مقاومت دیوانه وار تنظیم کرده بودند اما در نهایت دشمن نتوانست به مقاومت خود ادامه دهد و سرانجام مجبور شد تا شرایط موجود را بپذیرد. هر چه به زمان صبح نزدیک می شدیم آتش سنگین دشمن نیز کل منطقه عملیاتی را زیر پوشش خود قرار داده بود لحظه ای از حجم بی شمار آتش دشمن قطع نمی شد وجب به وجب خطوط شلمچه زیر آتش توپخانه، کاتیوشا و خمپاره اندازها قرار داشت به قول بچه ها عراقی ها مثل دیوانه ها به هر سو آتش می ریزنند. حتی تمام جاده های مواصلاتی پشت سر ما هم که در تیررس دشمن قرار داشت، از این حجم سنگین آتش دشمن بی بهره نبوده است. ادامه دارد،،،،،،، ***************
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_ششم 6⃣ .
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣ دوڪوهه حسینیه باصفایی داشت ڪ اگرآنجا سرب سجده میگذاشتی بوی عطراززمینش ب جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمـــــام روح و جانم میبلعم... اگراینجا هستم همه ازلطف ... الهی .. فاطمـــــه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی و....!😕.لااله الا الله....اینجا اومدی آدم شی..! _ هر وخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته..؟ _ تشنمهههه😩... _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیــل!..ی آب میخـــــااما... _ منم میخـــــاام ...اتفاقا برادرا جلو در باڪس آب معدنی میدن... قربونت بروبگیر!خدااجرت بده😂 بلند میشوم ویڪ لگدآرام ب پایش میزنم:خعلی پررویییی😒 اززیرچادرمیخندد... سمت درحسینیه میرم و ب بیرون سرڪ می ڪشم،چندقدم آن طرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسئولییییی😐 آب دهانم راقورت میدهم وسمتت می آیم.... _ ببخشیدمیشه لطفا آب بدید؟ ی باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!...بفرمایید خشڪ میشوم ...سلام نڪرده بودم! ... دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمـــــع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم... یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود... چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری... _ آخ آخ... روی پایت افتاده بود! محڪم ب پیشانی ام میزنم _ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟ پشت ب من می ڪنی،میدانم میخـــــااهی نگاهت راازمن بدزدی... _ ن خواهرم ،خوبم!....بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!.😢..الان خوبید؟... ببینم پاتونو!.... بازهم ب پیشانی می ڪوبم! .. باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صـــــدایت را ازپشت سرمیشنوم: 🗣_ خانوم علیزاده!... لب میگزم وبرمیگردم سمتت... لنگ لنگان سمتم می آیی با بطری های آب... _ اینو جاگذاشتید... نزدیڪ ترڪ می آیی،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... ڪ عطـــــرت رابخوبی احساس می ڪنم☺️ ... همه وجودم میشود استشمـــــام عطرت... چقدر آرام است........ ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_ششم 💍حلقه 💖نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل رو
📕 💣زندگی با طعم باروت 🔶از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... . 🔶ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... . اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... . 🔶توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... . 🔶باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... . زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 🔶وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... . 🔶اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ... ⚜این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... . ⚜اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... . ⚜چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. ⚜پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... . ⚜چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... . روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... ⚜من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... . 😭هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
7.mp3
6.54M
" حاج قاسم" خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی گوینده : علی همت مومیوند دارد... ـــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_ششم ﺧﯿﻠﯽ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺁﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﺯﺩﻥ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 ﻣﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﯾﻢ . ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺁﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ . ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺎﻣﺪﻧﺪ . ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻭ ﺫﻫﻨﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻝ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺭ ﯾﮏ ﻃﻠﺒﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ . ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ . ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺮﻋﮑﺲ؛ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ . ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺑﻘﯿﻪ ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ . ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮔﺮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﻋﻤﺎﻣﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﺵ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺳﯿﺪ ﺍﺳﺖ . ﺧﯿﻠﯽ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺪﻭﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ! ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﺮﺩ : ﺩﻟﯿﻞ ﺻﻠﺢ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ‏( ﻉ ‏) . ﮔﻔﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﻭ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻫﯿﻢ . ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺁﻭﺭﺩ . ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺳﻮﺍﻝ ﻫﺎ ﻭ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ .… 📚
بصیـــــــــرت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_شـشـم ✍نصفه‌شب‌ها مجبور می‌ڪردڪله‌پاچه بخوریم م
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 ✍روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو می‌ڪند. مجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد ڪه هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم ڪنار نانوایی می ایستاد و برای ڪسانی ڪه می دانست وضعیت مناسبی ندارند، نان می خرید و دستشان می رساند.  قهوه‌خانه‌ای ڪه به گفته پدر مجید، تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند ڪه حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند: «یڪی از دوستان مجید ڪه بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یڪ‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد ڪه اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌ڪند ڪه حالش بد می‌شود. وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من مرده‌ام ڪه حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می‌گیرد ڪه برود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 #شکنجه_در_دیگ_آب_جوش #قسمت_ششم 🌷بچه ها کمک کردند، عزیز الله را درون پتو پیچیدند و بیرو
💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🌷آن قالب صابون کار خودش را کرده بود. معده و روده های او را از کار انداخته و گویا تمام مدتی که در بیمارستان بود، تحت درمان و مداوا قرار گرفته بود. پوستش پر از لکه های سوختگی بود. دو کیسه داشت. و هر روز (تا دو سال بعد) فقط و فقط از این کیسه ها استفاده می کرد. 🌷بعضی وقتها حالش آنقدر بد می شد که تا مرز شهادت هم پیش می رفت، ولی خدا با او بود و زنده ماند. تمام مدت اسارت را کمتر از همه غذا می خورد. هیچ وقت شام نمی خورد. بیشتر مواقع فقط نان یا کمی آب، خوراک او بود و این چنین روزگار عزیز الله گذشت.... راوى: رزمنده آزاده بیژن کریمى 💠💠💠💠💠💠💠 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂. #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـشم (ب) - سارا بپوش بریم و من گیج: - چی شده؟ کجا میخو
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (الف) ✍چهره زن را نمی دیدم، اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را می داد... و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن از آرامش اتاقش، از خواهر و برادرهایش، از پدر و مادر مهربان ومعمولیش، از درس و دانشگاهش، از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...همه و همه قبل از ... رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع ،راهی و شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد... اما مسلمان وار رفت وقتی از درماندگی اش گفت : دلم لرزید.... وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت، تنم یخ زد... وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب برایشان نمانده... و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست و من چقدر از بهشت ترسیدم یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟ وا مانده و متحیر از آن خانه خارج شدم، چقدر فضایش سنگین بود. پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود... بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: - سارا حالت خوبه؟ آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران... بی هیچ حرفی انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق... عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد: - واسه امروز بسه اما لازم بود..روز بخیر رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت و باز حصر خودساخته ی خانگی... خانه ای بدون خنده های دانیال، با نعره های بدمستی پدر، و گریه های بی امان مادر، محض دلتنگی ✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم ⏪ ... @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هــفتـم(الف) ✍چهره زن را نمی دیدم، اما آهی که از نهاد
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (ب) ✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم... بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم. دیگر نمی دانستم چه کنم. باید آرام میشدم. پس از خانه بیرون زدم. بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم. کجا باید میرفتم؟ دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟ کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل بود. ناگهان دستی متوقفم کرد. عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. - معلوم هست کجایی؟ گوشیت که خاموشه. از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد، الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی و با مکثی کوتاه: - سارا خوبی؟ و اینبار راست گفتم که نه که بدتر از این هم مگر می شود بود؟عثمان خوب بود نه مثل دانیال اما از هیچی،بهتر بود.. پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد از گروهی به نام " " که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند. که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده. که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی. که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم. چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده... من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان. راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟ و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب، از هانیه گفت... از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت... از خواهری که یا به رسم فرمان روایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم، جان تسلیم میکرد... قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بی نهایت گفت: - سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم و من ماندم خیره و شنیدم: - همه چی درست میشه... و ای کاش راست میگفت... عثمان می گفت و من نمی شنیدم یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد... دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشد. او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود، دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محال است. پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر. چند روزی با خودم فکر کردم،شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند، اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ولی هر چه میگشتم،دلیلی  وجود نداشت محض دروغ و اجیر شدن... ⏪ ... @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
- ناشناس.mp3
8.51M
🎧 #کتاب_صوتی آن بیست و سه نفر #قسمت_هفتم ـــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_ششم فردا صبح زود خاله هاجر شاد وشنگول امد خانه ما وتاچشم
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 : رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن روی کناره وپشت به پشتی روی زمین نشستم ،تنم دم به دم داغ ترمیشد وحدس میزدم صورتم از شرم سرخ شده همینجورکه مینشستم سلام کردم. علی:سلام دخترخاله خوبی؟ لیلا کجاست،اینجا نیادیه وقت؟؟ من:نه روحیاط مشغول بود وبعد وهردوشون اومدند پایین ونزدیک من کنارپشتی نشستند وطارق شروع کرد:سلما جان همونطور که قبلا گفتم این اقا علی گل شمارا ازمن خواستگاری کرده ومنم جواب مثبت شما رابهشون گفتم ،حالا بهتره حرفهای علی رابشنوی. علی همینجورکه سرش پایین بود وباریشه های پشتی بازی میکرد گفت:حقیقتش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسیله پسرهمسایه تان پیش امد ،اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم رابگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تودین ماامده ازدواج یک مردمسلمان باغیرمسلمان درصورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه.آیاحاضری مسلمان بشی؟ خیلی جاخوردم واز برخورد طارق بااین موضوع میترسیدم ،زیرچشمی نگاهی به طارق کردم،برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته... روکردم به طارق وگفتم:داداش شما چی میگی؟ طارق:ببین توخودت عاقل وبالغی خودت تصمیمت رابگیر من:من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا ومامان بفهمند چی؟ طارق خوشحال یک بوسه ای به سرم زد وگفت:توکار اشتباهی نمیکنی که بترسی... علی:پس الان حاضری مسلمان بشی؟ من:الان؟!!بایدچکارکنم؟ علی :کارخاصی نیست،شهادت به وحدانیت خداوپیامبری حضرت محمدع وجانشینی حضرت علی ع هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ... طارق دستهام راگرفت تودستاش وگفت:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😘 با تعجب نگاهش کردم وگفتم:یعنی یعنی تو.... طارق:اره الان یک ساله که به دین اسلام ومذهب شیعه داخل شدم..... علی روبه طارق:پس تعلیم اصول وفروع دین سلما باتو..وبالبخند مهربانی نگاهم کرد وگفت:ان شاالله اوضاع اروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات میگیرم... از خجالت سرم راانداختم پایین وسرخ شدم... بااجازه ای گفتم وبه سرعت از اتاق بیرون امدم. سرشاراز حسهای خوب بودم،یعنی الان من مسلمانم؟شیعه هستم؟ احساس کبوتری راداشتم که دراسمان زیبا سبکبال درحال پرواز بود..... ادامه دارد 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷