eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 🌷 جاوید الاثر (حاج حیدر) 🌷در یک جلسه کاری که فرماندهان پاکستانی زینبیون از منطقه هم حضور داشتند، آقا سید عباس موسوی موسس زینبیون و شهید حاج حیدر درباره ی برنامه های زینبیون که شامل رزمنده های زینبیون در منطقه و وسایل مورد نیاز آنها و درباره ی خانواده های شهداﺀ و جانبازان بود باهم مشورت می کردند که شهید حاج حیدر برنامه ی مفصلی را در این باره توضیح دادند. بعد از شنیدن این برنامه آقا سید عباس موسوی به ایشان گفتند : "شما چمران زینبیون هستید ...! " 🌷چون که دکتر شهید چمران هم برای حزب الله مثل همین برنامه ریزی ها را کرده بودند . ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
✅ زبان علم فقط انگلیسی نیست! ✍رهبر اتقلاب: اصرار بر ترویج انحصاری زبان انگلیسی ناسالم است. زبان‌های دیگر مثل اسپانیولی، فرانسه، آلمانی و کشورهای شرقی هم زبان علمند. ۹۵/۲/۱۳ ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اسرائیل قناعت نمی‌کند به آنجایی که هست امام خمینی(ره): 🔹️ مکرر این مساله ذکر شده است که اسرائیل قناعت نمی‌کند به آنجایی که هست؛ قدم قدم پیش می‌رود و هر قدمی که رفت، هی می‌گوید ما کاری نداریم، همین است، فردا قدم بالاتری برمی‌دارد؛ امروز لبنان است، فردا- خدای نخواسته- سوریه، پس فردا عراق است و همین طور. ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیسـت_و_چهـارم (ب) صدای زنگ در بلند شد: -غذا رسید نترس،نمیذار
🍃🌸🌺 🍃💖 🌸 (الف) ✍صدایی نا آشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم،آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم، از جایی داخل آشپزخانه کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سر در نمی آوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به برود و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود،اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس و این عثمان را دیوانه میکرد ناراحت بودم از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم،از غریبه ای که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود،پر از مسلمان غوطه ور در کلمه ی خدا آنجا ته ته دنیا بود تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان،با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود،غیر قابل باور می نمود،حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر،جز زنانِ چادر به سر و مردان ریش دار،تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خونریزی و مرگ و زن کشی در دنیا،ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلویزیون و بروشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید صدای عثمان کمی بالا رفت - تو نمیفهمی دارم چی میگم،انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم،منم رشته ی تو رو خوندم پس یه چیزایی حالیمه انقدر جریانو پیچیده نکن سارا نباید از اینجا بره،اینو بکن تو کلَت هر درمانی،هر تجویزی،هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه،تو همین شهر مرد با لحنی پر آرامش جواب داد - آروم باش پسر،تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خاونواده باشی،نگران خودتی. اگه درسایی که خوندی یادت مونده باشه،الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکر علاقه ی تو باشم؟ روی زمین چمپادمه زدم پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم: - سارا! سارا تو اینجایی؟ پیشانی به زانوام چسباندم،دوست نداشتم چشمان تیره رنگش را ببینم. مسلمانها همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند،محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمان ترسو عثمان رو به رویم زانو زد،صدای قدمهای آن مرد روانشناس را شنیدم در جایی در کنار عثمان ایستاد،بی حرف،بی کلام، حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم - سارا جان از کِ کی اینجایی؟ منظورم اینه کی اومدی؟ چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید نفسهایش تند بود و عمیق سکوت کرد احساس کردم مرد روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد: - میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟ عثمان اعتراض کرد - آخه مرد ایست داد: - هییس ممنون میشم رفت با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه مرد درست رو به رویم،تکیه زده به دیوار نشست @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🍃🌸🌺 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_پنجم(الف) ✍صدایی نا آشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب ک
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) - ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.یا اینکه مکث کرد طولانی... - یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم نگاهمون کنی باز هم میل خودته راست میگفت میتوانستم شکایت کنم اما عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار،اما زیاد بود ولی من کمک نمیخواستم وقتی با سکوتم مواجه شد از نفسش کمک گرفت،نفسی عمیق و پر صدا - من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم اما من تقاضایی برای کمک نداشتم پس ایستادم و آماده رفتن - من احتیاجی به کمکتون ندارم در سکوت نگاهم کرد،سری تکان داد و لبانش را جمع کرد - شک دارم،البته راجع به شما اما در مورد اون زن نه مطمئنم که نیاز به کمک داره جسارتش عصبیم میکرد - بلند شو و از خونه ی من برو بیرون ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ای رنگش کشید: - در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم،اما انگار فقط در حد همون افسانست عثمان لیوان به دست رسید. - چیزی شده؟ این مرد قبل از یک روانشناس،دیوانه ای عصبی کننده بود دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد. به سمتم آمد درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد: - عثمان من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن صدای اعتراض عثمان بلند شد: - یان،ساکت شو ⏪ @khamenei_shohada
پیامبر اکرم(ص) : بهترین کارها پس از ایمان به خدا، دوستی با مردم است 🌷شهید مدافع حرم حاج 🌷 درحال هدیه دادن به کودکان سوری ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا مرا ببخش! هر زمان خواستم از تو بنویسم و عاشقانه نامت را ببرم نشد؛ آقا! اینجا برای از تو نوشتن هوا کم‌ است.....! ـــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔸🔶 این روزها بیشتر دعا بخوانیم! زمانی اقدامات برای ریشه‌کن شدن ویروس و یا کشف درمان آن محقق می‌شود که این تلاش‌ها در راستای خواست الهی قرار گیرد! این روزها که تمام گردهمایی‌های دینی محدود شده است، بیشتر از همیشه دعا بخوانیم و به یاد خدا باشیم، زیرا زمانی خواست انسان از قوّه به فعل درمی‌آید که خدا اجازه صدور آن را بدهد، همان طور که در آیه ۲۹ سوره تکویر آمده‌است: «وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ» ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
و این شهیـــــــــ🕊🌹ــد است که دست بر قلبت گذاشته تو را انتخاب کرده افتخار کن که به چشمش آمدی و خریدنی شدی عاشقانه که ادامه بدهی🕊️ این بار خداوند خریدارت خواهد شد ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
اثبات ڪرده انـد شهیدان مدافع حــرم ... 💐درآزمون عشــق ، جــان هم عزیز نیست ...😔 🌷تکیه ڪن به 🍃 شهــــدا تڪیه شان به خداست🕊 اصلا کنار گـــل بنشینے بوےگل میگیرے پس گلستــان ڪن زندگیت را با یاد شهــــدا 💠مدافع حرم که داوطلبانه عازم سوریه شد و در 17 اردیبهشت ماه ۹۵ در منطقه خان‌طومان به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکرش پس از چهار سال تفحص و شناسایی شد. ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
اثبات ڪرده انـد شهیدان مدافع حــرم ... 💐درآزمون عشــق ، جــان هم عزیز نیست ...😔 🌷تکیه ڪن به #شـهـ
ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ حدود یک سال و خورده ای میشد که به خانواده شهید سر نزده بودم، میخواستم سال نو رو بهونه کنم و به دیدار خانوادش ( به خصوص پسر حاج سعید ، امیرمهدی جان) برم که بخاطر کرونا باز هم قسمت نشد. حدود یک ماه قبل یکی از دوستان مشترک من و حاج سعید ( به نام علی که چند سال پیش به خاطر یه تصادف چند روزی توی کما بوده) به من زنگ زد و گفت که دیشب خواب حاج سعید رو دیده با این مضمون: "سعید توی یه مراسم نشسته بود، من رفتم پیشش با علم به اینکه اون شهید شده، بعد از سلام و احوالپرسی ،حال تو ( راوی) رو پرسید و گفت، به سید بگو بره به امیر مهدی سر بزنه، اون خیلی دلتنگی میکنه. من ازش پرسیدم : سعید نمیخوای برگردی؟ جواب داد: چرا، ما دیگه ماموریتمون اینجا تموم شده و تا چند وقت دیگه برمیگردم" خیلی دلم میخواست داستان این خواب رو برای خانوادشون تعریف کنم، اما می ترسیدم امید واهی بهشون بدم ... تا دیشب، که من و علی با هم پارک موزه بودیم که حاج سعید رو آوردن و علی دوباره این خوابو برام تعریف کرد. راوی: "سید" ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
آبی به زلالی دل‌های پاک رزمندگان هشت سال دفاع مقدس.🌹 🌹سمت چپ: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج‌باقری فرمانده واحد تخریب لشکر 41 ثارالله.🌹 نفر وسط: جانباز حسین نیک‌نشان از نیروهای واحد تخریب.🌹 هویت همیشه جاویدان تاریخ ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
💔 همسرم شهیدکمیل‌خیلی با محبت بود💟 مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد..🙃 یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم "من به گرما خیلی حساسم" خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده😓 و متوجه شدم برق رفته... بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه.. دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک شم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی..😴 شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم دیدم کمیل هنوز داره محلفه رو مثل پنکه روی سرمji میچرخونه تا خنک بشم.. پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟ خسته شدی!😕 گفت خواب بودی ‌و برق رفت و چون تو به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد..💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️چرا رهبر کاری نمیکنه؟ 🔹جواب سوالی که چرا رهبری جلوی خطای فلان وزیر را نمیگیرد؟چرا رهبری دخالت نمی کنند؟ 🎥جواب سوال‌ها را درکلیپ بالا مشاهده کنید ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_پنجم(ب) - ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم. تو الان
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (الف) ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم نفسهایم تند و بی نظم شده بود،با صدایی خفه به سمتش هجوم بردم - گورتو از خونه ی من گم کن بیرون عوضی😡 لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم.دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. - آروم،مودب باش دختر ایرانی چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم - من ایرانی نیستم با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد - عه مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی🤚🏻😳✋🏻 عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد - ببند دهنتو،بیا بریم بیرون و او را به سمت در هل داد. دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم یان در حین خروج زورکی ایستاد - سارا اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه ببرش ایران راستی این کارتمه هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم و کارت را روی میز گذاشت این مرد واقعا دیوانه بود عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد در را بست و به سمتم آمد سرش پایین بود و صدایش ضعیف - سارا من عذر... عصبی بودم،آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم: - گمشو بیرون دیگر نمیخواستم ببینمش هیچ وقت دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد کلافه به سمت حمام رفتم. آب سرد را باز کردم و با لباسهایم،در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکس من و دانیال،چیزی زیر لب زمزمه میکرد رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم اما یک انسان اره من از ایران میترسیدم ترسی آمیخته با نفرت آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟ایران کجای نقشه ی زندگیم بود؟اما دلم به حال این زن میسوخت. زنی که تک فرزند والدینش بود و از ترس ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش،نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند. یان راست میگفت،در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم خیره به چشمانش پرسیدم - دوست داری بری ایران؟ حوضچه ی صورتش پر از اشک شد.این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود؟ پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک ادامه دارد ...... @khamenei_shohada
📸 آقایان با خودتان خلوت کنید! امام خمینی(ره): 🔹شما فکر این ملت، فکر این زاغه‌نشین‌ها، فکر این مردمی که همه چیزشان را دادند و شما را به مسند نشاندند، فکر آنها را بکنید. شب وقتی خلوت می‌کنید، فکر بکنید که من امروز که کار کردم برای خودم کردم یا برای مردم. امروز که صحبت می‌کنم برای خودم صحبت می‌کنم یا برای مصالح کشور. ۲۰شهریور ۱۳۵۹ ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . | شہآدت.. |🍃 بہ خون و تیر و ترڪش نیسٺ..! آن روز کہ خُـدا را با همہ چیز🙃 و در همہ جا دیدیم و نشآن دادیم، شہـید شده‌ایم..♥️ ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
نشون دادن تصویر ای توی شبکه های ماهواره ای بین المللےممنوع است!چرا؟🤔 چون یک دخترآلمانےفقط با دیدن چهره آقا مسلمان شد😍❤️ جانم فدای چنین پراقتدار 😌 ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
⚘﷽⚘ تقدیم به مادران صبـــور شهدا:🌷 با قابِ عڪست دوستـی چند سالہ دارد حجم دلتنگـی اش را فقط عڪس هــا می‌دانند....😔🌷 می گفت:اوایلی که شهیدشده بود همه می گفتند شهدا زنده اند اما معنی این حرف رو نمی فهمیدم...🌷 یه شب سر دلتنگی خیلی بهش گله کردم باهاش حرف می زدم که چطور🌷 مراقب منی؟ چطور زنده ای اما نیستی؟ با گریه خوابم برد دیدم عباس بال داره هر کجا که من می رفتم همراهم میومد گاهی میومد کنارم کارمو راه می انداخت و میرفت آسمون....🌷 از خواب پریدم و گفتم: "وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللهِ اَمواتاً بَل أَحياء عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ" 🌷 شهادت: عملیات والفجر ۳، مهران 🌷 ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ 😂 @mojezehkhandeh😂 🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 دلش نیامد به مادرش بگوید می‌خواهد شهید شود 🔹برادر از آخرین دیدار با او می‌گوید، شبی که حتی به مادرش هم نگفت دارد می‌رود، چون می‌خواست شهید شود ... @khamenei_shohada
🌺اولین حضور او در میدان نبرد در شهر کرمانشاه بود که پس از مدتی حضور سر انجام به همراه صد نفر از رزمندگان در تاریخ 18/4/67 در عملیات غرور آفرین مرصاد عازم منطقه شد🍃 🌺 که از آن میان حنیف به عنوان بی سیم چی با تیر مستقیم دشمن شهید شیرین شهادت را نوشید . 🍃 🌺پیکر پاک این شهید عزیز در مزار شهدای منطقه امام زاده هاشم رشت به خاک سپرده شد.🍃 ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🌺اولین حضور او در میدان نبرد در شهر کرمانشاه بود که پس از مدتی حضور سر انجام به همراه صد نفر از رزمن
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ مادر شهید نقل می کند « وقتی حنیف سر نماز می ایستاد بسیار گریه می کرد تا اینکه روزی متوجه گریستن بیش از حد حنیف شدم خود را به حیاط منزل رساندم و دستانم را به طرف آسمان بلند کردم و گفتم خدایا فرزندم هر چه که می خواهد به وی عطا کن و وقتی که از خودش پرسیدم، که پسرم از خدا چه می خواهی که اینقدر ناله می کنی شهید فرمودند مادر جان من از خداوند می خواهم که مرا به هدف والای خود برساند و آن هم در راه خدا می باشد وعاقبت شهادت نصیبش شد ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 📖🕋📖 📖✨همراهان گرامی کانال ، ختم قرآن دسته جمعی هدیه به امام رضا علیه السلام، به مناسبت ماه ذی القعده ماه امام رضا ع در کانال برگزار میشود ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃 ✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️فرصت اعلام و خواندن تا جمعه شب 3 / 5 / 99 ✅ هدیه به امام رضا علیه السلام و برآورده شدن حاجات افرادی که سهمی از تلاوت را انجام میدهند داشته باشیم 🙏 💠رسول الله (ص) فرمودند: ختم كننده قرآن گويى نبوت را در قلبش جاى داده است اگرچه به وى وحى‌نمى شود. اويك‌دعاىمستجاب داردودرختى در بهشت‌نصيبش‌مى گردد بحار  كلينى ج 2  متقى ج1 مجلسى 1403 📣از دوستانی که تمایل دارند در این ختم آسمانی شرکت کنند 😊 🌸تقاضا میشود تعداد جزء درخواستی خود را که تلاوت می نمایید به آیدی زیر👇👇👇 اعلام کنید تا در اولین فرصت شماره جزء خدمت شما اعلام گردد ودر حرم امام رضا علیه السلام ثبت شود🥀 ⬇️⬇️⬇️⬇️به آیدی زیر پیام دهید جهت شرکت در ختم قران 🆔 @ZZ3362
▪️نام پدر : عبدالرضا ▪️تاریخ تولد: 6-7-1345 شمسی ▪️محل تولد: اهواز ▪️ تاریخ شهادت :18-4-1367شمسی ▪️ محل شهادت : خرمشهر ▪️مزار :گلزار شهدا اهواز(خوزستان) ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#معرفی_شهدا #شهید_عبدالامیر_شاکور ▪️نام پدر : عبدالرضا ▪️تاریخ تولد: 6-7-1345 شمسی ▪️محل
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ 🍃🌺در دوران انقلاب با عکسهای رادیولوژی با مهارت خاصی شعارهای انقلابی را بر دیوارهای کوچه و خیابان می نوشت. پس از سالها که در مسجد علی بن موسی الرضا فعالیت داشت تا اینکه برای پاس شبانه پذیرفته شد و شب های متمادی پاس می داد . نماز شب خواندن یکی از اعمالی بود که هیچ وقت فراموش نمی کرد چه شب ها که از خواب پا می شدم و می دیدم مشغول نماز و راز و نیاز است .  🍃🌺در زمان جنگ تحمیلی به دلیل عشق به امام و ولایت و دفاع از مرز و بوم کشور اسلامی برای دفاع از اسلام سراچا شوق و شور بود که در سال سوم دبیرستان در ثلث دوم درس را رها کرد و گفت می خواهم به جبهه بروم برای من که می دیدم تمام سالهای درس و تحصیلش را با موفقیت طی می کند و حالا می خواهد درس را رها کند سخت بود هرچه مانعش شدم نپذیرفت و می گفت  چطور من درس بخوانم در حالی که در جبهه به ما نیاز است . 🍃🌺 او به عنوان بسیجی به خرمشهر اعزام شد و متصدی مینی کاتیوشا شد 5 ماه گذشت به اهواز امد بر اثر گرمای شدید اهواز بیمار شد در بستر بیماری که امیدی به زنده ماندنش نبود گریه میکرد و می گفت چرا در جبهه این وضع برایش بیش نیامد ، چرا در رخت خواب باید بمیرم و از خدا لیاقت شهادت می خواست ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_ششم(الف) ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد م
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) وارد اولین کلوپ شبانه شدم،شاید آرامم میکرد. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم اما تجدید خاطرات ناراحتم میکرد. تهوع و درد به معده ام لگد میزدند دستی مردانه دستم را گرفت.سر چرخاندم همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. - من مسلمون نیستم ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد - اگه قصد کتک کاری نداری بشینم! در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد - من زیاد با این چیزها موافق  نیستم.بیشتر از آرامش تداعی میکنه،مشکلاتتو دختر ایرونی نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت؟ حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی،بی جواب سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد. - بعد از اینکه عثمان از خونت اومد بیرون،تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود اوووف فکرکنم خدا خیلی دوستم داشت و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه. او هم از حرف میزد. این خدا انگار خیال بی خیالی نداشت صدایش صاف بود - میدونستی عثمان هم روانشناسی خونده،اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست، مخصوصا اخلاق افتضاحش ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید - نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد اما وقتی که رفت،من همونجا تو ماشینم منتظر موندم مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون کش قوسی به صورتش داد - ولی خب انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم،چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم. صاف نشست،مشخص نیست این مرد دیوانه چه میگفت انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند وقتی با بی تفاوتیم مواجه شد دستش را زیر چانه اش زد - ظاهرا فعلا از غذا خوردن خبری نیست،خب میدونی به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشمو کردم. انگار کمی هم موفق بودم و شروع کرد به حرف زدن از مادر، از حال وخیم روحش، از سکوتی که امکان ماندگاری داشت از کمکی که باید میکردم و... در سکوت فقط گوش دادم. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده نگاهم کرد - میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◽️◽️◽️◽️ یا خورشید من ٺویے وبے حضورٺو صبحم بخیرنمےشود اے آفٺاب من گرچهره رابرون نڪنے ازنقاب خود صبحے دمیده نگردد بہ خواب من ✋السلام علیک یااباصالح المهدی ادرکنی☀️ ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada