eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ واقعا زیباست 🦋 دیروز دنبالِ بودیم، و امروز مواظبیم ناممان گم نشود..! جبهه بویِ می‌داد و اینجا ایمانمان بو میدهد @khamenei_shohada ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
✍رهبر انقلاب: اسلام معتقد است که مرد و زن باید یک مرزبندی و میان خودشان در همه جا داشته باشند. اگر این حسّاسیتِ اسلام نسبت به روابط و نوع اختلاط مرد و زن رعایت شود، همه‌ی کارهایی که مردان میتوانند در عرصه‌ی اجتماعی انجام دهند، زنان هم - اگر قدرت جسمانی و شوق و فرصتش را داشته باشند - میتوانند انجام دهند. ۱۳۷۵/۱۲/۲۰ ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
27.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🌸آهــای رفیـــــق مبــادا در پیــچ و خــم زنـدگـی رو فــــراموش کنیــــم🌸🍀یادمان هست که مدیــون هســتیم.. @khamenei_shohada
شهیدی که هم در میدان جهاد نظامی و هم در جهاد فرهنگی، ورزشی مذهبی علمی و تحصیلی موفق بود با سری بلند به دیدار اربابش شتافت 🌷🌷 📎روحمان با یادش شاد .. ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی(الف) ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬سخ
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) چشمانش حرف میزد،اما زبانش نه. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟ وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک،😳بدون حضور شتر و اسب! با تعجب به اطراف نگاه کردم، فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازی اخبارهای مورد علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمک هایم یاری میکرد، 🔺اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت😳 شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد. آخر دکورِ چهره و لباس زنان و مردان گویای چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.🔻 با قدمهایی بهت زده از دیدن جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم. با چمدانی در دست و مادری حیران!مانده در فضا نه بیرون از در هم نه درشکه ای بود و نه خرابه ای! همه چیز زیبا بود٬درست مانند داخل. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند. دو دختر جوان با و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود،سیاهی را به رخ هر بیننده ای میکشاند و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند. اینجا ایران بود. سرزمین زشتی و کشتار شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین نشسته بود! سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم،مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرس خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬به پیرمرد راننده دادم. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد - اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده،این آدرسو از کجا آوردین؟ از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم. پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد.پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین،آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون. یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ای خاک خورده از گذشته بود. انگار تمام شهر میزبان میهمانان جشن پوش بود. پدر برای آزادی همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید. خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر می داد و گاه پوشان و مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند. از وجب کردن خیابان فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود. صدای پیرمرد بلند شد - تا حالا ایران نیومدی دخترم؟ پیرمرد سری پر لبخند تکان داد - فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید،غصه ات نباشه بابا جان بابا !!! چه مهربانی عجیبی در گفتنش موج میزد. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم! ⏪ ... @khamenei_shohada
1_5023816923939340299.m4a
3.15M
🎧 آن‌بیست‌و‌سه‌نفر قسمت_دهم ــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
دو خط از وصیت نامه ی 🌷شهـید 🌷 غسل و کفنم نکنید و مرا با هـمان لباس و بدن خونی در کنار شهـیدان حسین زاده و مجتبی بابایی زاده به خاڪ بسپارید. .ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
العجل گفتيم اما قلبمان آماده نيست اين همان سدّي که در راه ظهور افتاده نيست؟ العجل گفتيم اما قلبمان آماده نيست گر بميريم از خجالت بهتر از اين زندگيست العجل گفتيم اما قلبمان آماده نيست با دلي اين‌گونه سهمت همچنان آوارگيست العجل گفتيم اما قلبمان آماده نيست منتَظَر در انتظارِ عاشقانِ واقعيست العجل گفتيم اما قلبمان آماده نيست باوري بر اضطرارِ صاحب اين خانه نيست ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🕊️بسم رب الشهدا والصدیقین🕊️ هفده سال بیشتر تو این دنیا نبود.... سال ۶۳ شناسنامه اش رو دستکاری کرد و رفت جبهه.....🌹 دوبار تو جبهه مجروح شد...🌹 یکبار اصابت ترکش در اهواز از ناحیه پا....🌹 دومین بار تو کردستان از بالای کوه افتاد و از ناحیه مهره کمر مجروح شد. آخرشم سال ۶۷ تو رفت رو مین و به شهادت رسید.🌹 شهادت ۲۱ تیر سال ۱۳۶۷ ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥با «دزد دزد» گفتن، دزد از دزدی دست برنمی‌دارد ✍مرور فرمان هشت ماده‌ای مبارزه با مفاسد اقتصادی که در سال ۱۳۸۰ از سوی رهبر انقلاب به سران قوا ابلاغ شد @khamenei_shohada
🕊️بسم رب الشهدا والصدیقین🕊️ نامه یک رزمنده جانباز به حضرت امام(ره): 🌹عشق جبهه رفتن مرا آرام نمی گذارد. مدتی پیش به هر نحو که بود، برای دعاخوانی به جبهه اعزام شدم. ولی هرچه خواهش کردم که با برادران به خط مقدم و علملیات بروم اجازه ندادند.🌹 جواب نامه: فرزند عزیزم!🌹 من از خداوند منان مسألت می کنم که شما را با شهدای اسلام محشور نماید. شما که سلامت خودتان را در راه اسلام داده اید، از زمره شهیدان هستید و حق خودتان را به اسلام عزیز ادا نمودید و از این که به جبهه نمی شود بروید، ناراضی نباشید.🌹 @khamenei_shohada
❤️شهید مصطفی چمران❤️ 🍂از در آمد تو. گفت "لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین. " رفت توی اتاقش، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق. شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد. ذوق زده بود. بالاخره صبح شد و رفت. فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک. می گفت "امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان. " سریک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.🍂 منبع:کتاب یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص 38📚
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.💢🌹 می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.💢🌹💢 من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت💢🌹💢 ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
سردار شهید مدافع حرم جاویدالاثر حاج شهیدی که مطهرش را به کردند...😔 از لحاظ عشق ، اخلاق ، ايمان و دينداري زندگي ما در ميان آشنايان و بستگان سرآمد بود🙏❣ و برای ما از محبت هیچی کم نمیگذاشت، اين را هم بگويم كه شهيد اسكندري يك هفته بعد از ازدواج، راهي مناطق عملياتي شدند.😔 من نامه هاي ايشان را كه از جبهه برايم مي فرستاد ، نگه داشته ام، نامه ها پر از عشق و ، كه همه را بايگاني كردم، او در نامه هايش به ما و اميدواري مي داد . جنگ كه تمام شد ، نگراني ايشان جا ماندن از بود ،هميشه يك دلواپسي داشتند كه از دوستان شهيدشان جامانده 😔 تاريخ ازدواج و شهادتشون يكي بوده تاريخ ازدواجشون هم يك خرداد ١٣٦٠ بوده تاریخ شهادتشان هم یک خرداد 93 بوده است سال وصال و فراق در يك روز بوده ❣😔 همسر محترم شهید
او خاطرات عجیبی دارد از جمله اینکه؛ مادرش نقل می کند: سیدرضا حسینی که دایی محمد حسین بود، سال 1366 به شهادت رسید.😔 ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال های بعد که پسرخاله ی محمد حسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود.😔 محمد حسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است!😳 آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست. چند سال بعد که محمد حسین در سوریه به شهادت رسید،😭 او را درست در کنار مزار دایی اش، یعنی همان جا که آن روز اشاره کرده بود، دفن کردند. 😔 برای همه عجیب بود که پسرم از همان زمان می دانست که شهید می شود و حتی مکان دفنش را مشخص کرده بود! ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
🌹 خانه مان روضه امام حسین (ع) بود...مصطفی آن زمان 4 سال داشت. اواخر روضه نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد.....❗️ بلافاصله یکی از همسایه ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات مرد!😱 از ترس خشکم زده بود و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه بودم💔 همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما😔، سرباز و فدایی شما... بعد هم به آقا متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد..... 🌹و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت.سرش شکسته بود اما به خیر گذشت. از این نذر سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم... فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری هر سال در روضه پخش میکردم. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود.❤️ راوی: مادر شهید مدافع.حرم مصطفی صدرزاده🌷 شادی روح این شهید صلوات✨ ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃 ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 💠همراهان گرامی کانال 🌷ختم دسته جمعی صلوات مخصوص امام رضا ( ع ) به مناسبت میلاد روزهای زیارتی امام رضا علیه السلام در کانال برگزار میشود ✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️فرصت اعلام و خواندن تا آخر روز شنبه ، 28/ 4 / 99 ❇️ به نیابت از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف، هدیه به امام رضا علیه السلام و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده 📣لطفا تعداد صلوات مخصوص امام رضا علیه السلام را که‌ می خوانید ،به آیدی زیر بفرمایید تا آمار ثبت مجموعه یا ضامن آهو شود و جمع آن توسط متصدی آمار در حرم مطهر امام رضا( ع )ثبت شود تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹 ⬅️آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد تلاوت زیارت امام رضا (ع) و صلوات خاصه امام رضا(ع) در ختم دسته جمعی 👇👇 🆔 @ZZ3362 ⬇️⬇️⬇️❣متن صلوات مخصوص امام رضا علیه السلام ❣ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الَّذِي ارْتَضَيْتَهُ وَ رَضَّيْتَ بِهِ مَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِكَ اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلَى خَلْقِكَ وَ قَائِما بِأَمْرِكَ وَ نَاصِرا لِدِينِكَ وَ شَاهِدا عَلَى عِبَادِكَ وَ كَمَا نَصَحَ لَهُمْ فِي السِّرِّ وَ الْعَلانِيَةِ وَ دَعَا إِلَى سَبِيلِكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ خِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ إِنَّكَ جَوَادٌ كَرِيمٌ . ‏
⭕️ وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱۳:۴۵ دقیقه بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم تو صف تا بتونم سریعتر غذا بگیرم. شخصی رو دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون رو بهش دادم و گفتم: برای من هم بگیر! چند لحظه بعد نوبتش شد و ژتون منو داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و تو صف ایستاد! گفتم: چرا این کار رو کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و ازش استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم. حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. این لحظه‌ای بود که بهش سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگیم تغییر کرد... پ‌_ن: یه زمانی همچین نماینده‌هایی داشتیم تو مجلس که حتی حاضر نبودن یک حق کوچک از کسی ضایع کنن... ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی(ب) چشمانش حرف میزد،اما زبانش نه. گونه هایش پر شد از مرواری
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 ✍ نشستن در یک تاکسی زرد،آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ناباورانه ترین ممکنِ دنیا بود. بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرودارِ روز مرگی فراموششان کرده اند. خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود. پر از هجوم زندگی،ریتمی از زدگی و سنت گرایی که در ظاهر عجیب مردم و صفِ غری به نانوایی هایشان کاملا مشهود بود. حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن... چقدر تاسف داشت؛حال این مردم در ترافیکی بی انتها. زندانی شدیم،دلهره ای ملس به وجودم چنگ میزد. پیرمرد راننده سری تکان داد: - هی یادش بخیر این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد. چه روزایی بود،الانمو نبین،تو جوونی یه یَلی بودم واسه خودم. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو دِ برو که رفتیم. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گرد پامم نمیرسیدن. آه کشید٬بلند و پر حزن. - داداشم واسه این انقلاب شد. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم" اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچمونو باهاش میدیم. اما بازم خدارو شکر راضیم امنیت باشه٬ما به نون خشکم راضی هستیم @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_یک ✍ نشستن در یک تاکسی زرد،آن هم در کشوری که کابوسِ حاکم
خدا.. خدا.. خدا.. که برا تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند. باید عادت میکردم خدا وِرد زبان این جماعت ایرانی بود. بالاخره بعد از ساعتها ترافیک سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم. چشمان مادر دو دو میزد،پیرمرد چمدانها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسامی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد. - اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری راستی به ایرون هم خوشی اومدی باباجان😊 ان شاءلله کنگر بخوری و لنگر بندازی اینجا یه تیکه نون بربریش می ارزه به کل فرنگستون و آدماش چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬درست مثل تمام مسلمانان ترسو در کنار مادر رو به روی خانه ایستادم! درش بزرگ بود و تیره رنگ. کلید را به طرف در بردم اما نه، این گشایش حق مادر بود. کلید را به دستش دادم در را باز کرد با صورتی خیس از اشک و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود. با باز شدن در٬عطری از گذشته بر مشامم خزید. کهنگی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند. خانه ای عجیب درست شبیه همان فیلمهای ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصول درختان بلند و تنومند باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود. و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد و خانه ای بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدید داخلش سراغت را نمیگرفت‌. نمیدانستم حسم چیست؟نفرت یا علاقه؟ اما هر چه بود٬عقل،ماندن را تأیید نمیکرد... پیرمرد کنار ماشینش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد پیرمرد ایستاد - میخواین برین هتل باباجان؟ با سر تایید کردم مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم دستش را کشیدم،تکان نمیخورد درست مانند کودکی لج باز کنار گوشش زمزمه کردم - بیا بریم هتل این خونه الان قابل سکونت نیست مُسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم - اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه،بعد میتونیم اینجا بمونیم. انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت! ⏪ ... @khamenei_shohada
🌷امروز ۲۴ تیر سالروز تولد آیت الله سیدعلی خامنه ای است 🔹رهبر عزیزمون ۸۱ ساله شدند ان شاء الله تا ظهور مولا زنده و سربلند باشند ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشید زمین تولدت کی رخ داد؟ ما بین دوماهِ مختلف درگیریم بهتر که نگویی و ندانیم اقا هر ماه برایتان تولد گیریم.🌹❤ ۱۳۱۸/۰۴/۲۴ ــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ @khamenei_shohada
📸 کشف پیکر مطهر چهار شهید دوران دفاع مقدس 🔹️ امروز در جریان تفحص پیکرهای مطهر شهدا ، پیکر مطهر سه شهید دوران دفاع مقدس در منطقه چنگوله و پیکر مطهر یک شهید در منطقه عملیاتی فکه کشف شد. .ــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada