eitaa logo
️. دلــاࢪامــ|ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ .
1هزار دنبال‌کننده
553 عکس
106 ویدیو
19 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others..🤝✨ Me; @Nazi27_f از 6 مهر 1402 کنارتیم برای پیشرفتت🍓💚 [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💘🌿 گپمون: https://daigo.ir/secret/7492620532 .
مشاهده در ایتا
دانلود
به خودت قول بده! که...🤫 💜 @CafeYadgiry🌱
•📌📌📌 💕 هفت قانون اساسی برای رسیدن به آرامش : 🌂1- فراموشی : روزهاتو با فکر به خاطرات بد خراب نکن. 🌨2- اهمیت نده : نظر دیگران مهم نیست، کاریو بکن که حالتو بهتر میکنه. حتی برای یه لحظه. 🌂3- صبر کن : هیچ بذری یه شبه درخت نمیشه، به خودت زمان بده. 🌨4- مقایسه ممنوع : تنها کسی که باهاش در رقابتی، خود دیروزته. 🌂5- انتظار ممنوع : خوشحال کردنت فقط وظیفه خودته نه دیگران. 🌨6- لبخند بزن : زندگی خیلی کوتاهه، قدر همین لحظه رو بدون. 🌂7- آروم باش : مطمئن باش که راهتو پیدا میکنی، عجله نکن. • 📌📌📌 💕5 سوال من وقتی حالت خوب نیست باید از خودت بپرسی : 1- آیا این مدت خواب کافی داشتم؟ 2- آیا با افراد سالم و درستی معاشرت میکنم؟ 3- آیا به بدنم مواد مغذی رسوندم؟ 4- چه کاریه که باید انجام دادنش رو متوقف کنم؟ 5- چه کاریه که باید انجام دادنش رو شروع کنم؟ @CafeYadgiry❤️
تایم های طلایی درسخوندن👩🏻‍🎓📚 •ساعت 6 تا 9 صبح : 🍬🥑•مغز بیشترین انرژی رو داره و جون میده برای درس های تخصصی . •ساعت 9 تا 12 ظهر : 🍇💕•تو این زمان مغزت به آماده ترین حالت خودش میرسه و پس بهتره درسی بخونی که سخته یا دوسش نداری •ساعت 4 تا 7 عصر : 🛵💛•بعد از ناهار و استراحت دوباره مغز آماده به درس چالشی و پر دردسره •ساعت 12 تا 2 ظهر و 7 تا 10 شب : 🍓❤️•حالا دیگه مغزت کاملا خستست،بهتره دروس سبک که انرژی کمتری میگیره رو بخونی ترجیحا عمومی ها ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ @CafeYadgiry🌸
دریا چه ارومیه @CafeYadgiry
۱۰ دانشگاه برتر ایران👏 @CafeYadgiry💜
•{🖤🤍}•• ‌ با صدای آلارم ساعت،یکی از چشمامو باز کردم... فحشی نثار هفت جدوآباد الارمه کردم و بلند شدم.. سمت سرویس رفتم و بعداز انجام کارای لازم😝اومدم... تو آینه خودمو نگاه کردم... چشمام بشدت قرمز و پف کرده بود! موهامو شونه زدم و دم اسبی بستم ... رفتم پایین... با دیدن رادین که روی کاناپه خوابیده بود، حالم گرفده شد... پوووووف... گفتم برم‌پایین باهاش صحبت کنما... نشستم روی کاناپه روبروی رادین... دستمو گذاشتم زیر چونمو و خیره شدم بهش‌... دیروز خیلی باهام خوب بود! برادر داشتن یعنی این! یعنی مراعات حالتو بکنه! یعنی نگرانت باشه! یعنی‌وقتی‌پشتوانه ای نداری...تنهایی...مثل کوه پشتت باشه! درسته...پدر و مادری نداشتم که دل بسوزونن برام! ولی بجاش یه برادر داشتم که دلسوز ترین و با معرفت ترین برادر تودنیا بود... ولی خوب گاهی اوقات باید این برادرو اذیت کرد که قدر آجی شو بدونه دیگه ...مگه نه.؟ با فکری که به سرم زد مظلوم به رادین خیره شدم ...زیرلب زمزمه کردم.. :+ببخشید...ولی کرمه دیگه...دارم ...چیکار کنم.؟
•{🖤🤍}•• ‌ چشمامو ریز کردم و رفتم سمت آشپزخونه... کشوی اول کابینت رو باز کردم... سوسک پلاستیکی که خیلی دوسش داشتم و برداشتم و بهش یه نخ وصل کردم... رادین ازسوسک خیلییی میترسه...یا به قول خودش چندشش میشه...! بعداز وصل کردن نخ به سوسوک خوجل،از آشپزخونه آروم خارج شدم... بالاسر رادین وایستادم... طوری که اگه چشماشو باز میکرد منو مث اجل معلق بالاسرش میدید... یه نگاه به سوسکه انداختم... یه نگاه به صورت مظلوم رادین که غرق خواب بود... آخ ...دلمم نمیاد بندازم رو صورتش.... بسم الله گفتم و از سرنخ گرفتم و سوسک و انداختم رو صورتش... کمی تکونش دادم... رادین کمی وول خورد...سوسک رو گرفتم‌روبروی چشماش... تا چشماشو باز کرد ، جیغ عجیب و بلندی زد .... سوسکرو ازم گرفت و پرت کرد اونور... صدای قهقهم خونه رو پر کرده بود... رادین روی کاناپه نشسته بود و با چشمای برزخی نگام میکرد... از چشمام شرشر اشک میریخت ازبس که خندیده بودم... قیافه ش خیلیییی باحال بود...و البته...دیدنی... رفتم طرفش.. خم شدم روصورتش : +جوجوی من از سوسک میترسهههه؟هههههه... با دستی که اومد رو صورتم خندم ‌خشک شد...
•{🖤🤍}•• ‌ بلند شدم ....ولی چشمم تو چشمای رادین بود... دستمو گذاشتم روی صورتم..‌‌. _آ..آرام...من.......ببخشید! بابغض لب زدم: +این سیلی براچی بود؟ رادین دستی به موهاش کشید و سرشو انداخت پایین... +تازه دلم گرم شده بود بهت! همیشه توی رمانا و داستانا میخوندم که همه یه داداش دارن که دلشون گرمه به اون داداششون! خودمم همین بودم! تا قبل سیلی! ولی ازت ناامید شدم ! قطره اشک اول ریخت روی گونم که با حرص پاکش کردم.. _آرام...بای..د باهم حرف بزنیم! بیخیال به حرفش سمت اتاقم قدم برداشتم... رفتم‌اتاقم و درو قفل کردم... نمیدونم چم شده بود...! حتی نمیدونم رادین چش بود! دوتامونم حالمون افتضاح بود! عصبی بودیم! شاید بخاطر شرایطمون بود! شاید بخاطر... ذهنم کشیده شد سمت یه چیزی.... دفترچه رادین! اون قلبا و اون شعرا .... میگن عاشقا عصبی ان ‌...راست گفتن...
اگه شکست خوردی اشکالی نداره چون از این شکست های کوچیک موفقیت های بزرگ درست میشه🤞🏻 @CafeYadgiry♥️
. ׁ ֢ 🥑🌱 ˇˇ . تکنیک‌های‌مھم‌درسی 🙃💊: • · · · · · • ⋅ ✤ ⋅ • · · · · · • 1. از خودکار و ماژیک‌های هایلایت رنگے کمتر استفاده کنید . چون تمام حواستون به رنگ بندی این دو وسیله کنار هم میشه .🦋💙.! 2. تمرکز رو درس سعی کنید هندزفری بزنید چون اونطوری کمتر به صداهاۍ اطراف توجه میکنید حداکثراً در جایی بنشینید که آرام و بدون شلوغے باشد .🐻🍓.! 3. با خودکار آبـی بنویسید چون رنگش نسبت بہ سیاه روشن‌تر هست توی ذهنتون راحت‌تر میمونہ .🚌🧡.! 4. سعے کنید نکته‌هـٰارو هایلایت کنید یا زیرش خط بکشید وقتی میخواین شروع ب خوندن کنید اون تیکه جلب توجه میکنه و به عنوان نکته مھم تو ذهنتون میمیونه .💛🌛.! 5. برای نکته بردارۍ یڪ دفترچک‌نویس بزارید و نکته‌هاۍ مھمی رو که معلم میگه یادداشت ڪنید .📽✨.! '‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎ ⊱⋅ ─ ─ ─ ─ 𖧷‌ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰‌ °°• @CafeYadgiry •°°
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟ منزل آن مَه عاشق کش عیار کجاست؟ -حافظ @CafeYadgiry🫀
انصاف نباشد که منِ خسته ی رنجور، پروانه ی او باشم و او شمع جماعت🥺 -سعدی @CafeYadgiry😌
چه می پرسی ز حالم؟ سنگ میبارد بلورم من ؛ به رسوا کردن ایوب مشغولم ، صبورم من🤌🏼 @CafeYadgiry🦋
💘⚡️›‌ ⤸'.چجوری قدم بلند تر شه؟🌧️.' ·𔘓· - ◌. خوردن پروتئین ‹ .🌷🐄.𔘓 › - ◌. بارفیکس انجام بدید ‹ .🍬🥛.𔘓 › - ◌. خواب کافی داشته باشید ‹ .💕🗒.𔘓 › - ◌. دوری از الکل و سیگار ‹ .🌸☝🏼.𔘓 › - ◌. تقویت سیستم ایمنی بدن ‹ .👧🏻🍭.𔘓 › ⊱⋅ ─ ─ ─ ─ 𖧷‌ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰‌ @CafeYadgiry🌻
لیست آرزو‌هـٰای بهشتی🍓 : ◌‹اون آهنگی ك خیلی وقته دنبالشی و ازش اسمی نداری یهو یه جا پیدا کنی🍔🌸⿻. ◌‹هر چیزی که میخای همون موقعی برات اتفاق بیوفته که ذوقش رو داری📃💛⿻. ◌‹یهو از خواب بپری و ببینی هنوز چند ساعت وقت داری بخوابی👩🏻‍🌾🧡⿻.. ◌‹با یکی انقدر بهت خوش بگذره که گذرزمان رو حس نکنی🍓☁️⿻. ◌‹یهو سرت رو برگردونی و ببینی اونی که دوسش داره داره بهت لبخند میزنه🍐💕⿻. ◌‹درسته این آرزو‌ها کوچیکه ولی به نظرم ارزششون واقعا بالاس🚿🫐⿻. ⊱⋅ ─ ─ ─ ─ 𖧷‌ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰‌ @CafeYadgiry🫂
اپ‌های موبایل برای درس خوندن🤌🏼🥲 ۫  ּ   ִ  ۫   ˑ ֗  ִ   ˑ    ּ  𖥔 𓄼   ࣪⠀  ּ   ִ  ۫   ˑ ֗  ִ Forest= 〽️ثبت ساعت مطالعه Detox= 🔐قفل کامل گوشی Alarmy= 🥱نمیزاره صبح خواب بمونی Tahlilgaran= 💜دیکشنری زبان Ala= 💻پر از فیلم کمک آموزشی Lernito= 📑کلی سوال تستی داره ⊱⋅ ─ ─ ─ ─ 𖧷‌ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰‌ @CafeYadgiry🌻
بهترین زمان مطالعه در زمسٺان📖💁🏻‍ ⏰ساعت 7تا 11 🌤صبح ماندگاری مطالب بالا 🥐یادگیری مطالب بالا 📚مناسب درس اختصاصی و مباحث دشوار ⏰ساعت 11 تا 1:30 📉ماندگاری تقریباً مطالب بالا 🖇یادگیری تقریبی مطالب بالا 📖مناسب برای مرور مباحث سنگین   یا عمومی های تکنیکال یا دشوار ⏰ساعت 15تا 20 👩🏻‍🎓یادگیری مطالب متوسطه 📝یادگیری مطالب متوسطه رو به بالا 🧮محاسباتی های عمومی های مهارتی ⏰ساعت 21 تا 23 🖌ماندگاری مطالب متوسطه 📗یادگیری مطالب متوسطه رو به پایین 🗒مناسب برای عمومی های منطقی و مشق شب❤️ موفق باشی دلبرم🪴🪽 @CafeYadgiry🔥
•{🖤🤍}•• ‌ من هرجور شده باید به این قضیه پی ببرم! ازدست رادین حسابی عصبانی و ناراحت بودم... میدونستم قهرمون به ۲۴ ساعت هم نمیکشه....ولی ...ای کاش یکم خودشو کنترل میکرد... دلم تازه داشت گرم میشد... اینکه داداش دارم..! اینکه احتراممو داره! اینکه ... بغض بدی گلومو گرفته بود... کلافه بودم! خسته بودم! ازروزای تکراری! اینکه همش دعوا و گریه و... با صدای رادین اشکامو پاک کردم... رادین:آرام! ....ببخشید! من...حالم خوب نبود! دست خودم نبود! ببخشید! اشتباه کردم.... جوابی ندادم ... همیشه اشتباه میکنه! همیشه هم دست خودش نیست! همیشه ام به صلاح من کارانجام میده! همیشه به خاطر خودم دروغ میگه و پنهان کاری میکنه! پتورو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم... رادین هم چنددفعه ای صدام زد ولی زود خسته شد و رفت... نمیدونم چقدر فکر کردم که آخر خوابم برد..... ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ صبح با صدای ضربه های بلند و پشت سر هم در بیدار شدم... سرم‌حسابی دردمیکرد و‌ چشمام داشت درمیومد.. بیحال پتورو انداختم اونور و بلند شدم ... یاد دیشب افتادم... سیلی...:) شوخی من! عذرخواهی رادین! ولی فایده ای نداشت... رادین: آراام! توروقرآن درو باز کن! حالت خوبه؟ آرامم! درو آروم باز کردم ...
•{🖤🤍}•• ‌ +چیه؟ صداتو انداخ... بازم سیلی! بازم سیلی... بخاطر گناه نکرده.! با عصبانیت جیغ زدم: میشه بگی چته؟ میشه بگی دردت چیه؟ رادین بسههههههه! ازت خسته شدم! چرا انقدر عوضی هستی تو! چرا از زور بازوت استفاده میکنی! من دخترم! دختری که هیچ پشتوانه ای نداره! امیدش به برادری بود که تو دوروز دوتا سیلی از برادرش خورد! سیلی که حتی دلیلشم نمیدونه! برادر‌! هه! پس کی میخای کنارم باشی؟ کی میخای دست ازاین کارات برداری؟ نمیبخشمت! بخدا نمیبخشمت! رادین من همون آرامی ام که نمیزاشتی آب تو دلم‌ تکون بخوره! همون آرامم! بخدا عوض نشدم! همونم! تنها چیزی که تغییر کرده اینه که بدبخت شدم! اینکه بی کس و کار شدم! چیزی که تو نمیفهمی! درک نمیکنی! بس که مغروری! بس که نفهمی! بس کن دیگه! رادین بسههههه! فقط جیغ میزدم...اشک میریختم! رادین اومد جلو و تو صورتم داد زد: چرا وقتی در میزنم جواب نمیدی؟... توام دست ازاین لوس بازیات بردار! چرا انقدر عذاب میدی؟ چرا جواب نمیدادی؟ هان؟ +چون برام ارزش نداشتی! چون هیچ وقت پشتم نبودی و برادری نکردی! از چشمم افتادی رادین! اینو گفتم و خودمو انداختم تو اتاقم و درو قفل کردم...
•{🖤🤍}•• ‌ نشستم پشت در و پاهامو توخودم جمع کردم...سرمو گذاشتم روی زانو هام و تا تونستم هق زدم... دلم میخاست به خواب عمیقی برم! هیچکس دوروبرم نباشه! رویه هیچکسو نبینم! چون روحم خسته بود! اشکامو پاک کردم و بلند شدم... هودی مشکی رنگمو با شال مشکی و شلوار دمپای مشکیم پوشیدم... فقط تیپ مشکی باروحم سازگار بود... کیف کولمو برداشتم ...گوشی و چندتا از وسیله های ضروریمو گذاشتم داخل کیف... درو باز کردم و رفتم پایین... کفشامو برداشتم و سریع پوشیدم... خواستم از در خونه خارج بشم که... رادین دستمو کشید... _کدوم گوری میخای بری؟ +ولم کن ! میخام برم بمیرم! جیغ زدم: ولم کن!!!!!!!. تا دستمو ول کرد سمت در قدم برداشتم... درو کوبیدم بهم و دویدم... انقدردوویده بودم که نفسم درنمیومد... نگاهی به دورو برم انداختم که فهمیدم خیلی از خونه دور شدم... رسیده بودم ته خط! ته شهر! ای کاش ته جونمم رسیده بود! پارکی رو دیدم که حدود ۱۰۰ متر اونور تر بود.. سمت پارک رفتم و نشستم رو یکی از نیمکت ها... گوشیمو از کیفم درآوردم و روشنش کردم... ۱۵ تا تماس بی پاسخ از رادین. و ۵ تا تماس بی پاسخ ازیه شمارع ناشناس... ۳ تا هم پیام که رادین داده بود...
•{🖤🤍}•• ‌ اول رفتم سراغ پیام ها... اولین پیام عذرخواهی کرده بود.. دومین پیام تهدید کرده بود... سومین پیام پرسیده بود کجایی چرا برنمی گردی ...و التماس کرده بود... پوزخندی زدم و گوشیمو خاموش کردم... انداختم ته کیفم... نمیخام اذیتش کنم! نمیخام عذابش بدم! چون برادرمه! ولی منم خواهرشم!... بغضم گرفت! راست میگفت! خیلی لوس بودم! چون ته تغاری و بچه جون جونیه مامان بابام بودم! بابام بعضی موقع ها تعصب نشون میداد...ولی من میدونستم برای تربیت خودمه... بابام فقط یه باردست روم بلند کرده بود! اونم بخاطر بلبل زبونیه من! مامانم از گل نازک تر بهم نگفته بود! غرق خاطرات و فکر کردن...حتی متوجه اشکایی که راشونو پیدا کرده بودن،نشده بودم... نگاهی به ساعتم انداختم...ساعت ۶.۵ شب رو نشون میداد... هوا تقریبا تاریک شده بود ومن هنوز بیرون بودم... پارک به شدت خلوت و ترسناک بود... از سرما دستام بی حس بود... با صدای رعد و برق ترسیده اطرفمو نگاه کردم... آسمون هم مثل من دلش شکسته! مثل من اشک میریزه! بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم... قبول دارین قدم زدن توی بارون خیلی لذت بخشه؟ میدونین چرا؟
•{🖤🤍}•• ‌ چون آسمون‌و بارون تورو درک میکنن! دردتو میفهمن!... گوش میدن ... نمیدونم چقدر قدم زدم که وقتی دوروبرم رو نگاه کردم یه خیابون خلوت بود... کل هیکلم خیس شده بود و از سرما میلرزیدم... ای خدا چه غلطی کردم اومدم بیرون... هودی م انقدر خیس شده بود که چسبیده بود به بدنم... بارون هم بند نمیومد تا ببینم چی به چیه... رفتم زیر یه ساختمون تا از خیس شدن درامان باشم... داشتم یخ میزدم... بارون و باد سرد... دستام حس نداشت و پاهام بی جون بود... قلبم گه گاهی تیر میکشید و سریع آروم میشد... نمیدونم چه مرگم شده بود... دلشوره بدی داشتم... بغض..دلشوره....خستگی... لبمو گاز گرفتم تا دوباره گریم نگیره... الان وقتش نبود! نشستم رو پله ای که اونجا بود... گوشیمو درآوردم وروشنش کردم... ۳۰ تاتماس بی پاسخ از رادین... میدونم الان اگر زنگ بزنم خونم پایه خودمه! ولی مهم نبود! بزار سیلی سوم چهارم رو هم بخورم! چشمام تار میدید... به زور شماره رادینو گرفتم... دستام بدجور میلرزید...به سختی گوشیو گرفتم سمت گوشم...