eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.1هزار دنبال‌کننده
870 عکس
233 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•{🖤🤍}•• ‌ متوجه لکنت رومخم شدم و سرمو انداختم پایین... +درست م..مثل حامد! نمیدونم چی ا..ازمن دیده که انقدر متنفره ازم ! آ...آرزوی مرگمو داره ! می..میخاد سر به تنم نباشه ! مگه من چیکار ...کردم؟ سقط بچه ای که خودم آرزوی بغل کردنش به دلم موند مثل بختک اف...افتاد رو زندگیمون! دستی به ته ریشش کشید ... _چیکار کرده !؟ +د..دیگه دوسم ..نداره آ..آقا علی ! _چیکار کرده گفتم ! +م...میگه بهش خیانت کردم ! م..میگه من دوسش نداشتم و دلم پیش یکی ..یکی دیگه گیره! هقی زدم و گفتم : +اگه من دلم پیش ...ی..یکی دیگه گیر بود مگه دیوونه بودم با حامد ازدواج کردم! م..میگه بچه ازون نیست! دستی به صورتم کشیدم و خیره شدم به خیابون... +کثیف تر و ...پ...پر دردتر از عشق هیچی دیگه نیست! من ح..حامدو انتخاب کر...کردم چون د..دوسش داشتم! . اما بروز ن...نمیدادم! ولی این دل..دلیل نمیشه انقدر سرد بشه باهام ! بهم انگ هرز*گی و خیانت ب...بزنه! بقرآن م..من مقصر ن...نیستم! بعداز سقط اون ب...بچه حتی یه ن..نیم نگاه هم به..بهم ننداخت! رادین کلی باهاش بحث و دعوا کرد! و..ولی فایده نداشت ! دوسم نداره ! م...مثل یه عروسک ا..افتادم دستش ! منو نادیده میگیره! نیش میزنه! چون می..میدونه دوسش دارم ! نمیفهمه! اینارو نمیفهمه !!!!! دستمالی سمتم گرفت و دستاشو دور فرمون مشت کرد... _مطمئنی دوست نداره؟ دستمالو تا کردم و تو مشتم گرفتم... +نداره ! اگه داشت و...ولم نمیکرد ! آرزوی مرگ نمیکرد! نمیگفت پاتو از زندگیم بکش بیرون! بی محلی هاش دیوونم میکنه !! ولی ...ولی میریزم تو خودم! چون دلش وقتی با من ..ن..نیست چ کاری ...ا...از دستم بر..میاد؟
•{🖤🤍}•• ‌ _با حدس و گمان کارتو پیش نبر آرام خانوم ! تو از دل اون خبر نداری! نمیدونی چی تودلش میگذره! اما خب... دنده رو عوض کرد... _امتحانش میکنیم! نیم نگاهی انداخت و دستی رو موهاش کشید... _حامد...یا حتی رادین از تو و خودش هیچی پیش ماها نگفته! حتی اینم نگفته که باتو ازدواج کرده! +و..واقعا؟ سری تکون داد و اخمی کرد... _رادین رو خودت قانعش کن و قضیه رو براش توضیح بده! +ک..کدوم قضیه رو !؟ _خواستگاری من از تو ! ابروهام از شدت تعجب بالا پرید! چی داشت میگفت؟ +چی د..داری بلغور می...میکنی واسع خودت ! من تور..تورو مثل برادر خودم دونستم درد و دل کردم باهات ! نه ای.. _تند نرو ! این فقط یه موضوع به صورت نمادینه ! نقشه ست ! مگه نمیخای بدونی حامد دوستت داره یا نه ! سری تکون دادم واخمی کردم... _خب ! الان که رفتیم بنده جلوی خود حامد از شما خواستگاری میکنم ! +ن...نه ! نه ...شر میشه ! _نترسید ! میدونم چیکار کنم ! گوشیشو سمتم گرفت ... _بیا بارادین صحبت کن توجیحش کن! +م..میشه خودتون...باهاش ح..حرف بزنید؟ _باشه... لبخندی زدم و شیشه رو کشیدم پایین ... چه راحت به حرفام گوش کرد و راهکار داد ! از درد و دلم پشیمون نبودم! اونقدر خالی شده بودم که روحم فقط یه خواب لازم داشت...! فکر بدی هم نبود ! ایده خوبی داد ! لااقل میدونستم با خودم چند چندم ! اما استرس مگه ولم میکرد؟! اگر بلایی سر من بدبخت میاورد چی؟ تموم فکر و ذکرم درگیر حامد بود! منتظر واکنشش بودم! اگه...اگه واکنشی نشون نده چی؟؟ _خواهر پیاده شو... پیاده شدم و قدمای لرزونم رو سمت سایت کشوندم... وارد سایت شدیم که رادین به سمتم دویید.. _آرام ! بغلم کرد و زیر گوشم لب زد: _ میخای دست بزاری رو غیرتش؟ خیره شدم بهش. +راهی جز ا...این ندارم! سمت بچه ها رفتم و با سلام کوتاهی نشستم رو صندلی... نگاه خیره حامد اذیتم میکرد! نگاهی به علی انداختم که اونم خیره شده بود ب من... چشماشو باز و بسته کرد که نفس عمیقی کشیدم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_271 _با حدس و گمان کارتو پیش نبر آرام خانوم ! تو از دل اون خبر نداری! ن
•{🖤🤍}•• ‌ محمد: رسول شروع کن... همه بچه ها چشم دوختن به رسول... _با توجه به مکالمه تلفنی حدادی با یکی از مهموناش مصطفی آقازاده متوجه شدم روز مهمونیشون برای ماه بعد روز پنجم فروردین افتاده! محمد: خب پس...آرام خانوم...برای پنجم آمادگی کامل داشته باشید! لبخندی زدم و سری تکون دادم.. +بله چ..چشم! محمد: خب بچه ها! بقیه توضیحات بمونه برای دوسه ساعت دیگه! الان برید درمورد مهمونایی که رسول میگه هرچی اطلاعات هست جمع کنید! بچه ها خواستن برن که باصدای علی دوباره نشستن.. علی: ببخشید یه مطلب مهمی هست! حامد بلندشد و گفت: ×تا مقدمه چینی کنی منم چندتا چایی بریزم بیام.. _نه داداش لطفا بشین میخام درحقم برادری کنی! اخمی کرد و نشست... نگاهی به من انداخت که سرمو انداختم پایین... _راستش من... از آرام خانوم میخواستم...خواستگاری کنم ! زیرچشمی به حامد نگاه کردم که صورتش از حرص قرمز شده بود! رسول : به به ! مبارکهه ! لی لی... محمد : رسول ! رسول: ام....ببخشید آقا...ذوق کردم خب ! علی: آقاحامد میشه در حقم برادری کنی من ... با صدای داد حامد چشمام باز و بسته شد... _ ببند دهن کثیفتو ! دستاش هرلحظه مشت تر میشد و ترس من بیشتر!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینم هندل می‌کنی و می‌گذرونی و بعدش هم می‌بینی اونقدرا هم که تو ذهنت بزرگش کردی بزرگ نبود چون واقعاً زندگی همینه. ˼ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @CafeYadgiry😻🌨
❲چندفکت‌راجب‌حیوانات🐮💕❳ •خون خرچنگ ها بی رنگ است اما وقتی در معرض اکسیژن قراربگیرد آبی میشود •ملخ ها خون سفید رنگ دارند🦗🤍 •گربه‌های سفید با چشمان آبی اغلب نا شنوا هستند🐈🌸 •عقرب ها زیر نور ماوراء بنفش می درخشند •نیزه ماهی یا همان سگ ماهی استخوان های سبز رنگ دارد📗🌱 •زنبورها قادر به دیدن نور فرابنفش هستند🍇 @CafeYadgiry🐬
این منم...وقتی میخام دوکلمه درس بخونم : @CafeYadgiry🤓
پروف نازنازی🥺💘. @CafeYadgiry🌻