eitaa logo
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.1هزار دنبال‌کننده
813 عکس
225 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
ناز کنی ، نَظر کنی ، قَهر کنی ، ستم کنی گر که جَفا ، گر که وَفا ، از تو حذَر نمی‌کنم :). @CafeYadgiry🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازم معرفت داشت بهونه نیاورد .. روراست گفت :اونو میخواد ...:)) پ.ن: گفته بودید ازینا دوست دارین:*)) @CafeYadgiry🪴
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_301 پوزخندی زدم.. +هرچند ... من طلاقمو میگیرم ! خنده عصبی کرد و روبروم
•{🖤🤍}•• ‌ هقی زدم و ماشینو نگه داشتم... نباید دور میشدم زیاد ... حامد چکار کردی بامن؟! انگ خیانت و برچسب هرز*گی رو میچسبونی روپیشونیم؟ خبر داری از وجود بچه ؟ تابانی که از رگ و ریشه تو بود؟ حتی اشکامم از باریدن خسته شده بودن ! چشمام خشک خشک بود و دریغ از یه قطره اشک !... خیره شدم به خیابون و سمت سایت روندم ... __________________ تمام غم عالم روی دل دخترک سنگینی میکرد ! حامد خدا خدا میکرد تا حنجره اش ؛ پاره شود تا مبادا با حرف دیگرش ؛ دل دخترک به درد بیاید ! لعنتی گویان پارک را ترک میکند و سمت پناهگاهش حرکت میکند ... شاهچراغ ... شاید بتواند کمی آتش درونش را خفه کند ! با فکر کردن به چشمان دخترک ، آرام میشود ! اما امان از آن اشک هایش...! اشک هایی که حامد خوب علتش را می دانست ! چه میکرد؟ بین دوراهی گیر کرده بود ! دختر پاک دل راست میگفت یا آن مار افعی؟ خودش را دستی دستی بدبخت کرده بود ! خودش را تا کنار آتش جاودان جهنم ؛ همراهی کرده بود ! علت آتش چه بود؟ مشخص و کاملا واضح !!! خورد کردن دل بنده خدا و قضاوت!! چه چیزی بدتر ازاین می تواند انسان را در باتلاق فرو ببرد؟؟؟ بغض نفسش را می گیرد... یک لحظه هم فکر دخترک پاک دل و صاحب جفت جشمان عسلی، رهایش نمی کند ! اشتباه کرده بود ! خودش هم خوب می دانست ! اما مگر غرور بیکرانش اجازه مرخصی می داد؟ یک مرخصی ... همراه با دخترک ... زندگی بدون استرس و درد !. بدون دعوا و غصه ! زندگی لبریز از عشق و محبت ! از دار دنیا چه کم میشد اگر این دو دلخسته هم ازاین نوع زندگی برخوردار بودند؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی شبیه قهوه ست؛ سیاه، تلخ و داغ ☕️ . سیاهی را با سپیدی صداقت تلخی را با شیرینی صمیمیت داغی را با صبر باید تحمل کرد . @CafeYadgiry🥺🤍
پشید بریم بیرون خرید... چون‌که‌پنجشنبه‌‌عروسی‌داریم😌💘. @CafeYadgiry🤍
╮☁️💕╭ ↜5 دلیل تیرگی دور چشماتون👀💫 🥬┊•نخوردن سبزیجات 💤┊•نداشتن خوابی کافی 🩸┊•کم خونی 🍾┊•نخوردن آب کافی 🧴┊•استفاده نکردن از کرم دور چشم و ضدآفتاب @CafeYadgiry😻
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_302 هقی زدم و ماشینو نگه داشتم... نباید دور میشدم زیاد ... حامد چکار کر
•{🖤🤍}•• ‌ کاش میشد برای لحظه ای، زندگی به دلخواه خودمان بود ! کاش میشد زود دیر نمیشد ! برای عذر خواهی ! برای پشیمانی ! اما صدحیف ... صدحیف که این کاش ها فقط کاش اند ! حقیقت نیستند ! و نمیشود آنهارا حقیقی کرد !... __________________ نشسته بودم تو ماشین و گوش سپرده بودم به حرفای آقا محمد ! _متوجه شدی آرام خانوم؟ بی حواس سری تکون دادم ... +ب...بله بله ! _خب... برید به سلامت ! ایندفه کلا پنجاه متر با خونه سوژه فاصله داشتیم! نگاهی به رادین انداختم و سرمو انداختم پایین.. _علی ... علی بیا ! باآوردن اسم علی ، ابروهای حامد به هم قفل شد! دل خوشی ازش نداشت! اما ... مهم نبود! توجهی نکردم و از ماشین همراه علی پیاده شدم ! دستی به لباسام کشیدم و اکسیژن رو وارد ریه هام کردم... اونقدر غرق افکارم بودم که خداحافظی با رادین و بچه ها به کل یادم رفت ! _آرام خانوم ! سوار شید ! با تعجب به علی خیره شدم ... سوار شاسی بلند مشکی که گفت ؛ شدم و به پنج دیقه نکشید که وارد خونه یا بهتره بگم قصر سوژه شدیم! اونطور که آقامحمد میگفت حدادی یکی از بزرگترین قاچاقچی های خاورمیانه‌بود! با حرفاو اطلاعاتی که بچه ها توی جلسه ، یکی یکی ارائه میدادن ، هرلحظه میزان تعجبم بیشتر میشد! مخصوصا همونجایی که داوود میگفت: تقریبا سه چهار تا زن داشته و از هرکدوم سه تا بچه داشته ! هرکدوم از بچه هاش توی کشور های مختلفی مشغول کارن و میلیاردی درآمد دارن! البته کار بچه هاش هم به کار باباشون بی ربط نیس...!
•{🖤🤍}•• ‌ سرفه ای کردم و کیف مجلسیمو برداشتم... حالم بهم میخورد ازین لباس ! پوشیده بود اما سنگین .. راه رفتن و تکون خوردن درحالت عادی با وجود این فسقلی برام خیلی سخت بود ... بخصوص با این لباس که دیگه نمیتونستم تکون بخورم ! علی ورقه ای رو به نگهبان داد که گفت: _اونجا پارک کنید ! علی سری تکون داد و ماشین رو طبق گفته نگهبان ، پارک کرد... _بریم !؟ خیره شدم به در ورودی...! میدونستم نمیتونم زنده ازونجا برگردم! ۶۰ درصد احتمال داشت ارسلان هم اونجا باشه! حتی رادین هم از دهنش پرید و سوتی داد ! اینکه : _آره ...آقامحمد بدجور گیر داده بهمون .. تیراندازی و ضربه فنی کردن سوژه ها توی ماموریت تو شده برامون کابوس...! بیخیال سری تکون دادم ... چقدر باید فکر و خیال میکردم؟ از شدت خستگی تشنه یه جایی دوراز حامد بودم ! اما مگه فکر تابان تنهام میذاشت؟ گناهی نداشت .. بجز اینکه پدرش حامده ! اما این بچه که نباید پاسوز من و حامد بشه ! پوفی کشیدم و قدم قدم به سمت ورودی رفتیم .. صدای آهنگ ملایم که پخش میشد حالمو بد کرده بود ! ‌_آرام خانوم... حواستون باشه ! شما به عنوان یه خدمتکار اینجایید ! نه به عنوان نفوذی ! علی هست... خیالتون راحت باشه ! ازهیچی نترسید! باصدای آقامحمد ایرپادو چسبوندم به گوشم و سکوت کردم... _سلام آقا هاشم . از طرف آقای حدادی ، من و خانمم برای خدمت‌رسانی اومدیم ! "سلام پسرم ... خوش اومدی... اونجا برید لباساتونو عوض کنید ! به سمت اتاقی که گفت رفتیم ... پالتومو درآوردم و آویزون کردم تو اتاق.. بیرون رفتم و پشت سرم علی وارد اتاق شد و لباساشو عوض کرد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پشید بریم عاروسی🥺🙂😂 @CafeYadgiry🫂
ایرانی نیستی اگه تا ته غذای عروسی نخوری‌:)😂✅. @CafeYadgiry🤍🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ممکنه هر روز به روشی که می‌خوای، پیش نره، فقط بدون که هرروز روز بهتری خواهد بود💓👛. @CafeYadgiry🍀
- چطور علوم رو خوب بخونیم🧐 ؟ • · · · · · • ⋅ ✤ ⋅ • · · · · · • 𝟣- اون سوالایی که خانم گفته مهمن رو چهار پنج بار بخونشون بعد کلا یه مرور کن و یه تست کوچیک بگیر از خودت ׁ ֶָ֢📚🤏🏻 ׁ‌ՙՙ 𝟤- ازمایش ها و فعالیت ها رو حتما بخونید که یکی دو تاشون حتما میان  ׁ ֶָ֢👌🏻🌷 ׁ 𝟥- از کتاب های شب امتحان علوم استفاده کنید که خیلی به کمکتون میاد  ׁ ֶָ֢ ׁ✍🏻✨‌ՙՙ .-⤿'. 🦋⿻◖ @CafeYadgiry😻
🥺💕. #بک_گراند @CafeYadgiry😻
مثلا چلاق شدنم سر جزوه های علوم خیلی رومخه:)✅🥲 @CafeYadgiry😂♥️
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_304 سرفه ای کردم و کیف مجلسیمو برداشتم... حالم بهم میخورد ازین لباس ! پ
•{🖤🤍}•• ‌ توجهی به لفظ "خانمم " نکردم ! چون مطمئن بودم که حامد ، دوربین ها و شنود هارو کنترل میکنه ! لبخند کجی زدم که همونموقع علی اومد و کنارم ایستاد... با دیدن پرسینگ گوشش لبمو گاز گرفتم ... +آقا علی ... _جانم؟ موج خنده تو حرفام پیدا بود... مگه میشد با رنگ موهاش و اون پرسینگش خندمو نگه دارم؟ اصلا بهش توجهی نداشتم تا اینکه الان دیدمش!! _دهنتو ببند آرام تا نیومدم اونجا ! باصدای حامد ایرپادو چسبوندم ب گوشم و سرموانداختم پایین ! به اینکه حامد ریز به ریز کارای منو زیر نظر داره ، اطمینان پیدا کردم ...! دستی به لباسم کشیدم و پشت سر علی راه افتادم سمت آشپزخونه ... خیره بودم به تابلوهای گرون قیمت روی دیوار که طرح‌های عمیقشون ، برای لحظه ای منو به دنیای دیگه ای برد! این قسمت از این کاخ به قسمتای دیگش ، بیشتر می ارزید! خیره شدم به آخرین تابلو! چقدر طرحش آشنا بود! همون طرحی بود که تو اون اتاق ارسلان دیده بودم ! _سحر خانوم بیاید دیگه ! بیخیال به تابلو ها چشم دوختم که علی حرصی لب زد: _آرام خانوم با شمام !!!! +ب...بله ؟ _آرام خنگ بازی درنیار ! اسم فرعیت سحره ! باصدای رادین بی اختیار لبخندی زدم و راه افتادم ... فحشی نثار خنگ بودن و سربه هواییم کردم که صدای جیغ جیغ یه دختر تمرکزم رو بهم زد ... _وای ! چقدر دیر اومدید ! مگه اینجا خونه خاله ست؟ نه شربت ها آمادست نه کیک و غذاها ! دست بجنبون دختر! علی خودشو با ظرفا مشغول نشون داد ...اما تمام حواسش به من و دختره بود ! چهره دختره به قدری آشنا بود که محو صورت ساده و زیباییش شدم ! حسابی فکرم درگیر شده بود و کلافه شده بودم ! هرچی فکر میکردم که دختره رو کجا دیدمش ... یادم.نمیومد ! +آقا عل... _آرمان ! +ها؟ _آرمان صداش بزن لعنتی ! حواستو جمع کننن ! رادین درحال پرپر شدن بود و امان از خنگ بازی های من ..! باصدای آروم گفتم؛ +چی صداش بزنم؟ _آرمان !
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_305 توجهی به لفظ "خانمم " نکردم ! چون مطمئن بودم که حامد ، دوربین ها و
•{🖤🤍}•• ‌ با شنیدن اسم آرمان ، دلم پر شد و تو یه ثانیه اشک تو چشام جمع شد ! _آرام الان وقتش نیست ! کارتو بکن ! تموم کارایی که آقامحمد یاد داده بود بهم رو انجام دادم ... لبمو گاز گرفتم و سینی رو گذاشتم رو میز... _سحر ..سحر بیا ... بی توجه به صدازدنای دختره، مشغول چیدن جام ها توی سینی شدم .. علی: آرام باتوئههه ! +وای ببخشید... چیکار میکردم خب؟! به اسم سحر عادت نداشتم! جلوی دختره که تو پذیرایی وایستاده بود ، رفتم... کفشای پاشنه بلند قرمزش ، باعث بلند شدن قدش شده بود و حداقل سه سانت قدش بلند تر از من بود! لباس مجلسی نگین دار اما ساده ای پوشیده بود و موهاش رو روی شونه هاش ریخته بود... آرایش ساده و دخترونش ، چهرش رو زیباتر و درخشان تر جلوه میداد! خب...تیپ منم بد نبود ! موهای جلو سرمو حالت داده بودم و شال طوسی رنگی پوشیده بودم ... تیپمم نسبت ب خودم عالی بود ! +جانم خانم؟ _ببین تو یخچال یه بطری آب معدنی هس توش آب زرشک ریختم ... اونو بریز تو یه پارچ جداگانه سریع بیار توبالکن ... سری تکون دادم ... _یادت نره ها ! +چشم خانم! بدوبدو سمت بالکن رفت که نفس عمیقی کشیدم... هر لحظه به لحظه تعداد مهمونا بیشتر میشدن ...! استرس کشیدن و نگرانی شده بود کارم ! پارچ و جام هارو گذاشتم تو سینی و یاعلی گفتم ... نگاهی گذرا به پذیرایی و کل مهمونا انداختم و خواستم برم سمت بالکن که با تیرکشیدن پهلوم ، سینی رو برگردوندم سرجاش .. _آرام ؟ آرام چرا نمیری ! ازشدت درد نشستم رو صندلی و دستمو دور پهلوم گره زدم... نای حرف زدن نداشتم و خدا خدا میکردم که علی زودتر بیاد ! انگار خدا خیلی دوسم داشت که علی بعداز دودیقه پیداش شد... _چرا نمیای پس آرام ! خیلی مزخرف انجام میدی کارتو ! _علی ساکت !!! ساکت !!!! ببند دهن کثیفتو ! به قرآن میام اونجا و همه چیو میریزم بهم تا ببینی کی مزخرف کارشو انجام میده ! حامد بدجور عصبی شده بود و من؛ ترسیده بلند شدم تا مبادا حامد ، دیوونه بشه و به چیزی که گفت عمل کنه ! +بریم ! بریم آرمان ! علی با تعجب نگام کرد که ابرویی بالا انداختم... برگشت و بادیدن دختره که پشت سرش وایستاده بود ، دستپاچه شد... _س..سلام خانم ! _علیک سلام !. چیشد این آب زرشک ؟؟؟ +الان میارم خانم ! تشریف ببرید الان خدمت میرسم !
داش حامد خاطرخواه زیاد داره🤣🤣🤣🤣. @CafeYadgiry♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا