ها ها ها .
خدایا مرسی .
فردا تعطیل شدیییییییممممم .
گودرتتتتت🗿🌹😂
#توییت
@CafeYadgiry🥺
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_334 با درد بلند شد .. خیره شد بهم و گفت: _خانم ! شما هیچی از زندگی من ن
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_335
تموم حرفا و رفتارای حامد ، مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد!!!
__دهنتو ببند آرام ! حالم از صدات بهم میخوره!
_اون بچه نبایدم به دنیا میومد!
_پاتو از زندگیم بکش بیرون!
_درسته یکم دیر از هرزگی و نجس بودنت خبردار شدم!
سرمو توبالش فرو کردم تا صدای گریم بیرون نره !
به خودم دلداری میدادم ..
بهش فک نکن آرام ..!
لیاقت تورو نداشت و هزارتا دری وری دیگه !
اما مگه دلم آروم میگرفت!؟
بالاخره پدر بچم بود !
هیچ جوره نمیتونستم دلمو راضی کنم !
چیکار میکردم روح پژمرده ای رو ک روزعقد ...بهترین روز زندگیم ... بهش هدیه دادم تا مراقبش باشه ؟!
اشکامو پاک کردم و خواستم بخوابم ک قفل درباز شد ..!
_پاشو باید بریم جایی !
نگاهی به چهره خونسردش انداختم ..
+دست از سرم بردار !
گمشو بیرون !
_پایین منتظرم ..
تا دودیقه دیگه پایین نباشی ، بهت قول نمیدم جایی روی بدنت سالم بمونه !
جیغی زدم که پوزخندی زد...
+گمشو بیرون !
دست به جیب ،
خیلی ریلکس از اتاق بیرون رفت !!
خونسردیش باعث جلز و ولز خون توی رگام میشد !
فحشی زیرلب نثارش کردم و
سمت کمد خراب شده اتاق رفتم !
درو باز کردم و بادیدن لباسای تمیز و اتو خورده ؛
ابروهام خود به خود بالا رفت !
کمد بوی عطر خاصی رو میداد !
عطری که حسابی به مشامم آشنا بود!!
چشمم سمت مانتوی مشکی
شیکی رفت که همونو برداشتم و پوشیدم !
شالمو با یه شال زرشکی عوض کردم..
دردی که تو وجودم بود ،
برام نگران کننده بود !!
اما توی این وضعیت ، کاری جز غصه خوردن نمیتونستم انجام بدم!
جلوی آیینه رفتم و بادیدن تیپ عجقوجقم ، اشک تو چشام جمع شد !
حساس بودن و بغض کردنم سر کوچک ترین موضوع رو درک نمیکردم !
شاید ..
شاید بخاطر فرشته ای بود که به قلب و روحم نفوذ کرده بود !
مانتو به طرز بد و جلفی توی تنم نشسته بود !
تنها راه حلش چادر بود !
مشغول گشتن کمد شدم اما دریغ از یک چادر !!
کافر بودن یا چی؟؟
نه جانماز و چادر رنگی پیدا کردم و نه چادر مشکی !
پوزخندی زدم که صدای ارسلان از پشت سرم ، باعث دست کشیدنم از گشتن شد !
_دنبال گنج میگردی داخل اون کمد ؟
برگشتم سمتش ..
+آره !! گنجی که کل جد و آبادتون ازش بی بهره ان !
دست هاشو به هم قفل کرد و تکیه ای به دیوار داد !
_او .. حالا اون گنج چی هست ؟؟
+چادر !
تو این عمارت به این بزرگی ... یه چادر پیدا نمیشه؟؟
_ داری درمورد چیزی صحبت میکنی که باعث شد زن و بچم و مادرمو از دست بدم !
دستی به صورتم کشیدم ..
+چه ربطی داره ارسلان !
یه چادر بده به من !
_ندارم !
ازکجا بیارم.؟
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_335 تموم حرفا و رفتارای حامد ، مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد!!! __دهنتو
_ زن و بچم و مادرم ! .. :)
پ.ن ؛ زن و بچش؟!🤌🏻💔
.
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_335 تموم حرفا و رفتارای حامد ، مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد!!! __دهنتو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_336
+از سر قبرم !
پوزخندی زد ..
_اتفاقا میخام ببرمت همونجا !
کلافه سری تکون دادم که گفت :
_مانتوئه اصلا بهت نمیاد !
خیلی بد وایستاده تو تنت !
صبر کن به منیژه بگم چادرشو بیاره !
از اتاق بیرون رفت و من موندم و دردی که رو دلم سنگینی میکرد !
تحقیر شدن توسط نامردترین آدم روی زمین، سخت بود !
خیلی هم سخت بود !
میدونستم بدترازین ها قراره سرم بیاره !
اما...
حامد ؟!
کی قراره جبران کنی ؟!
کی قراره نجاتم بدی ؟!
اگر اینجا بود مطمئننا جون تو بدن ارسلان نمیذاشت !
نشستم رو تخت و لبامو به هم فشردم تا گریم نگیره !
زود بود برای ضعف نشون دادن ..!
با صدای منیژه ، برگشتم ..
_خانوم ؟ میشه بیام داخل؟!
سری تکون دادم و خیره شدم به چادر ی که تو دستاش بود !
_اینو آقاارسلان گفتن براتون بیارم !
+مرسی ! من تا شب بهتون برمیگردونم !
_لازم نیست خانم ! این برای خودتونه !
+برای من ؟
_بله !
اخمی کردم و چادرو گرفتم !
+ممنون !
_امری ندارید خانم ؟
+ن مرسی !
خواست بره ک گفتم :
+این چادر برای کیه؟
_برای خواهر ارباب زادست !
+اوکی .. میتونی بری !
بعداز رفتن منیژه ، دستی روی چادر کشیدم و بازش کردم !
چادر عربی ساده اما درعین حال زیبایی بود ..
خواهر ارسلانو ندیده بودم اما ممنونش بودم بخاطر این کارش !
وقتو تلف نکردم و چادرو پوشیدم ..
برای اولین بار از اتاق خارج شدم و راهروی طولانی رو طی کردم ..
دلیل استرسمو نمیدونستم ..
شاید بخاطر مواجه شدنم با عمارتی بود که تاحالا ندیده بودم !
به حیاط رسیدم و بادیدن رخ ارسلان ک به ماشینش تکیه داده بود، ذوق و استرسم کور شد !
_چه عجب !
جوابی ندادم و نشستم تو ماشین !
بدون حرف سوار شد و استارت زد و راه افتاد ..
نگهبان سریع درو باز کرد و تا کمر خم شد برای احترام !
اما ارسلان از نگاه کردن به اون بیچاره هم دریغ کرد !
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم !
باید حسابی اینجارو به ذهنم میسپردم !.
هنوزم ک هنوزه ، جرئت این رو داشتم ک برای بار دوم به رادین زنگ بزنم !
چجوری تو درسامون موفق شیم! .🌸.
• درس خوندو به یک سرگرمی تبدیل کنید.🧚🏻
• گوشیتونو خاموش کنید.🍧🍓.
• محیط مناسبی داشته باشید.🐻🍪.
• تمام حواستوتو روس درس بزارید.✂🌸.
• به خودتون امید بدید مثلا بگید من میتونم.👱🏻♀🍓.
• برنامه ریزی کنید.🍐🌸.
• در زمان طولانی درس نخوانید.🌸🍉.
• در بین درس خوندنتون تایم استراحت 7تا10دقیقه ای داشته باشید.🍓🐾.
• درسارو برای خودتون توضیح بدید .🍒🌪.
#ایده #توصیه #کاربردی
@CafeYadgiry🐌
دوزتان قشنگم🥲.
ب دلیل اختلال در ایتا ، امکان ارسال و آپلود عکس و فیلم وجود نداره🙂😂.
انشاالله فردا بایه فعالیت توپ درخدمتتونم .
امشب فقط پارت میزاریم💘🌚.
البته شما دعا کنید فرداهم تعطیل بشه:)🙃
درغیراین صورت براثر دوتا امتحان تیکه تیکه میشیم🤓✅.
.
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_336 +از سر قبرم ! پوزخندی زد .. _اتفاقا میخام ببرمت همونجا ! کلافه سری
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_337
با صدای رومخش ، از قله افکارم پرت شدم ..
_خیلی به خودت فشار نیار !
نمیتونی اینجارو ب ذهنت بسپاری !
پوزخندی زد و شیشه پنجره رو پایین کشید ..
_ مغز کوچیکت توانایی تشخیص اینجارو نداره !
+ج ... جدی؟
خنده مردونه ای کرد که پوزخندی زدم ..
+خب نمیدونم ..
شاید ..
اما اینو خو...خوب می...میدونم مغزم توانایی حل و سردرآوردن از گ...گندایی ک بالاآوردی ، رو داره !
دنده ای عوض کرد و اخمی کرد !
_منظورت چیه؟!
+خ...خوب میفهمی !
_هوم ...آره ..
اونو ک دیر یا زود میفهمم ..
اما اینو بدون ..
من زن لکنت دار تو خونم نگه نمیدارم !
درد قفسه سینم ؛ همزمان شد با نیشخندش !
چی تو وجودش بود که انقدر نامرد بود و نیش میزد قلب خورد شده منو؟!
پلکی زدم و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم !
اما اونقدری موفق نبودم !
دستی روی شکمم کشیدم و شیشه رو پایین کشیدم ..
با بادی ک به صورتم خورد ، راه نفسم باز شد و حالمو دگرگون کرد !
مهم نبود !!
تحقیر و نیش و کنایه هاش مثل سوزنی بود بین تکه های خورد شده قلبم.!
عادت کرده بودم دیگه !
با زهر نیش های حامد هنوز دلم سر بود و حرفای ارسلان اثری نداشت !
مرده متحرک بودم !
هرچند ..
با فکر کردن به فرشته کوچولوم ، نور کوچیکی ته دلم روشن شد !!
لبخندی زدم و سرمو به پنجره تکیه دادم !
نمیدونم ..
شاید اگر ذوقمو موقع فهمیدن باردار بودنم ، بروزمیدادم .. حامد بعداز خبردروغ سقط بچه ، فکرای بدی درمورد من نمیکرد !
سرزنش کردن خودم برابر بود با پرشدن استوانه بغضم !
دلتنگی من برای حامد الکی نبود !
حالا متوجه شدم ..که چقدر وابستش بودم و نمیدونستم.!
_پیاده شو دیگه !
بدون حرف پیاده شدم و پشت سرش حرکت کردم ...
براچی منو آورده اینجا؟!
میدونستم تلنگری میشه برای ترکیدن بغضم !
اما حرفی نزدم و فقط نگاهمو دوختم به سنگ قبرها !
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_337 با صدای رومخش ، از قله افکارم پرت شدم .. _خیلی به خودت فشار نیار !
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_338
_بیا اینجا !
سمت دکه گل فروشی رفتیم که بوی خوش گل ها ، بینیم رو قلقلک داد !
اونقدر غرق رنگای خاص گلا شده بودم که متوجه اتمام خرید ارسلان نشده بودم !
بعداز چنددیقه که حسابی منو گردوند توی قبرستون، سمت سنگ قبری رفت و نشست ...
روی سنگ بزرگی ک روبروی ارسلان بود ؛ نشستم ..
در بطری آب رو باز کرد و روی سنگ ریخت ..
دسته گل رو روی سنگ گذاشت و نشست ..
عینک دودیشو عصبی درآورد و پرت کرد رو سنگ !
مشغول خوندن فاتحه شدم.!
ینی..
چاره ای بجز این نداشتم !!
" یلدا محبی "
"فرزند محمد علی "
"تاریخ وفات : 1401/6/27 "
از تاریخ وفاتش فهمیدم دوسالی هست که فوت شده !
اما...
اسمش برام آشنا بود !
یلدا !
+یلدا کیه ؟
خیره شده بود به سنگ مزار و هیچی نمیگفت !
+خ..خدا رحمتش کنه .. خب .. ا..از ن...نام خانوادگیش م..مشخصه که از اعضای خ..خونوادت نیست !
بازم چیزی نگفت که عصبی گفتم :
+ منو آوردی اینجا که چی بشه ؟
حرفم که نمیزنی !
_وقتی تموم زندگیم زیر خاکه ، چی بگم؟
ازکجا شروع کنم.!؟
خیره شدم بهش !
نباید تند میرفتم !
وجودم میسوخت وقتی بغض و عصبانیت جنس مذکرو میدیدم !
سکوت کردم تا ادامه بده !
_سه سال پیش با اصرارهای مادرم ، اومدم تهران !
برای کارهای مسخره عمارت !
حاج حسین اونموقع مریض بود ..
توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت !.
من مونده بودم و یه عمارت و اهالی محل ک روزبه روز کنترلشون سخت تر میشد !
بعداز سه چهارروز ، بالاخره کارهای اداری تموم شد !
اما یه چی ناتموم موند !
قصه من و یلدا !!
گلی رو برداشت و مشغول پرپر کردنش شد .!
_پدرش با پدرم رفت و آمد کاری داشت ..
پدرش رو دیده بودم ..
اما یلدا رو نه ..!
برای کار سفارشی ک حاج حسین گفته بود برم پیش پدر یلدا، .. رفتم و توی کارخونه دیدمش !
لبخند تلخی زد ..
_از اون روز به بعد ... شدم گوش به فرمان پدرش !
هرکاری میگفت انجام میدادم !
ب بهانه های کوچیک و مزخرف میرفتم کارخونه و مخشونو کارمیگرفتم !
تااینکه حاج حسین ، فهمید قضیه ازچه قراره !
برام سوال بود که چرا به پدرش میگه حاج حسین !
اما سعی کردم از این فرصت خوب استفاده کنم و متوجه گذشته ش بشم !!!
_به پدر یلدا گفت .. پدر یلدا هم یه ماموریت کشکی رو به من و یلدا سپرد !
بهانه ای بود برای رسیدن من به یلدا !
توی مسافرت ازش خواستگاری کردم !
عشق ساده ای نبود !
عشق من به یلدا عشق بود !
خیلی زود عقد کردیم و عروسی بزرگی توی عمارت برپا شد !
البته ..
نفس عمیقی کشید ..
_مادرم مخالفت زیادی کرد ..
چون خانواده یلدا یه مرتبه از خانواده ما پایینتر بودن !
از همه لحاظ ..
مالی ... اعتقادی ..
هرچی !
اما من گوشام کر بود و فقط صدای قلبم رو میشنید !
خونه ای تو تهران گرفتم و سریع رفتیم سر خونه زندگیمون !
تااینکه بعد پنج شیش ماه ، فهمیدم یلدا بارداره !
لبخندی روی لبم اومد که با صدای خش دارش ، سریع محو شد !
_خیلی خوشحال بودم !
انگار دنیارو به نامم زده بودن !
اما این خوشحالی کلا دوماه دووم آورد !
بعداز دوماه یلدا حالش بشدت بد شد و من تازه فهمیدم بخاطر افسردگی شدیدش بوده !
بردمش بیمارستان !!
زنگ زدم مادرم ...
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_338 _بیا اینجا ! سمت دکه گل فروشی رفتیم که بوی خوش گل ها ، بینیم رو قل
یلدا و داستانش با ارسلان :)
.
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_338 _بیا اینجا ! سمت دکه گل فروشی رفتیم که بوی خوش گل ها ، بینیم رو قل
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_339
_مادرم گفت پیکر برادر یلدا رو بعداز ۲۰ سال بالاخره پیدا کردن !
برادر یلدا شهید شده بود !
خانواده یلدا ایمان و اعتقادات محکمی داشتن و مذهبی بودن!!!
میدونی ..
عشق من و یلدا خیلی پایدار بود !
یلدا فهمیده بود که من از روستا و عمارت خوشم نمیاد !
بخاطر همین حرفی درمورد پیداشدن پیکر برادرش به من نزد !
ریشه افسردگیش همین بود !
دوری از خانواده و دلهره و گریه های زیادش بخاطر برادرش !!
مادرم بعداز شیش هفت ساعت خودشو به بیمارستان رسوند !
اون شب بدترین شب زندگیم بود !!
نمیدونستم غصه وضعیت کشورو بخورم ..
یا وضعیت یلدارو .. که بد و بدتر میشد !
رسیدن مادرم هماهنگ شد با مرخص شدن یلدا !!
شب بود و مردم توی خیابونا و تک تک کوچه ها غوغا کرده بودن !
دست به دامن خدا بودم تا بتونم یلدا و مادرم رو سالم برسونم خونه !
دستی به موهاش کشید و تکونی خورد ..
_دم در بیمارستان وایستادن ک به مادرم گفتم میرم ماشینو بیارم !
رفتم ..
امادیر برگشتم !
خیلی دیر!!!
صدای لرزونش عذابم میداد !
هرچقدر هم که یه مرد بد باشه .. بازهم دیدن گریه و شکسته شدنش ، یعنی مرگ خاموش!!
_تنها صحنه ای که یادمه ...
یلدائه و التماس هایی ک زمزمه میکرد ...!
یلدا چادری نبود !!
چون با عقیده خانوادش بشدت مخالف بود !!
اما اونقدری کافر نبود که شماها بخواید بکشینش !!
توجهی به ضمیر شماها نکردم و دستی به صورتم کشیدم ..
_مادرم بااینکه از یلدا خوشش نمیومد ..اما برای دفاع و دورکردن شما پسفطرتای عوضی کشته شد !
میدونی مادرمو کی کشت؟؟؟
جوابی ندادم که داد زد :
_آره ؟ میدونی ؟
+ن...نه !
_پدر و مادر تو ! پدر و مادر بی همه چیز تو !!!
تویه چنددیقه همه زندگیمو به آتیش کشیدن !
بچمو ازم گرفتن !
مادرمو ازم گرفتن !
تموم امید و زندگیم !!! یلدای منو ازم گرفتن !
میفهمی ؟؟؟
آرنجشو روی صورتش گرفت وهقی زد ...
اشکام روی صورتم جاری شده بودن ..
داستان غم انگیزی بود !
حداقل برای من !
منی که مرتکب جرم نکرده شده بودم و باید تاوان میدادم !
_بعداز چندماه حاج حسین فقط مرگ مادرمو به همه خبر داد !
به همه گفت یلدا طلاق گرفته و کلا از ایران رفته !
مادرم هم مریض بوده و کلی مزخرفات دیگه !
اما هرکاری کرد نتونست منو مثل قبل درستم کنه !
مگه میشد اون صحنه هارو من مرور نکنم.؟!
هرشب کابوس !
هرشب صدای جیغ و داد !
هرشب سرزنش !
هرشب قرص اعصاب و دارو !
اما من هنوزم که هنوزه ازش نگذشتم !
فراموش نکردم !
چون معتقدم بهم زدن زندگی و تلخ کردن کام یکی دیگه تاوان داره !
تاوان !
+لابد ک..کسی ک ..ب..باید ...ت...تاوان بده م..منم !؟
_صددرصد !
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
کپی ممنوع !!! به هیچ وجه کپی نکنید دوزتان♥️🥲. دوزتان گلم درمورد رمان یسری نکته لازم به ذکره .. +رمان
دوزتان قیشنگ پیام سنجاق شده رو خوندید؟!🙈
چهارنشونهِیهپیشرفتفوقالعاده ๑ 🏷🌱
• نسبتبهسالگذشتهتغییرکردی ! 🗓
• هَدفداری ! 🧡
• تجربههایِسختیداشتی ! 📕
• میدونیخداپشتته ! 🌱
#پروف #بک_گراند #توصیه
@CafeYadgiry🥺
شدیدا از آدما زده شدم ..
سرگرمیم و پناه امنم شده کتاب ..
کتاب .. کتاب .. کتاب ...
خوشحال باشم یا ناراحت؟!
#توییت #دلی
@CafeYadgiry🫀🫂