•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_79
اشکام سرازیر شده بودن...
حامد از طبقه بالا بدو بدو سمتم اومد...
_آرامخانووم! چیشده!
نفسم درنمیومد!
+ر..رادین!
هق...
دویدم پایین..
حامد هم پشت سرم میدوید...
با دیدن جای خالی رادین کپ کردم...
_تولدت مبااااارک نفسم!
با صدای رادین برگشتم ...
با دیدن کیک و فشفشه تو دستش رو زانوهام افتادم!
دستامو گرفتم رو صورتم...
بغضم گرفته بود...
تولد منو یادش بود!
باورم نمیشد!
داداشم برامجشن گرفته!
با همون کیک و فشفشه خم شد و روی یکی از پاهاش نشست..
آروم لب زد...
_آرومم! خوشحالمکه خواهرمنی.!:)
فهمید میخام بغلش کنم که کیک و فشفشه رو داد به حامد...
بلند شدم و وایستادم...
رادین متعجب روبروم وایستاد...
لبمو گاز گرفتم و پریدم بغلش...
سرمو تو سینش فرو کردم و اشک ریختم...
اشک شوق!:)
خیلی خوشحال بودم!
بهترین فرد زندگیم برامتولدگرفته بود!
سوپرایزم کرده بود!
+داداشی...
_جانم!
+خیلی دوست دارم!
با صدای اهم رادین از بغلش اومدم بیرون...
# تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبااارک...
همکارای رادینتو راه پله جمع شده بودن و شعر میخوندن...خیلی باحال و پایه بودن...
شمع رو ایستاده و جلوی همه فوت کردم و دست زدن...
چندتا خانوم چادری خیلی مهربون تبریکگفتن و کادو دادن...
یه ساعت خفن و خوشگل!
حامد:داداش شما نمیخای کادوتو بدی؟
رادین با چشم و ابرو برای حامد خط و نشون میکشید..
رادین از توی جاکفشی که اونجا بود،کادویی درآوردو بهم داد.. نزدیکم شد و زیر گوشم گفت:
_میدونم دوست نداری...ولی فکر میکنم بهت میاد!مبارکت باشه!
باورم نمیشد!
یه چادر ملی خوشگل که دور آستیناش مروارید دوزی شده بود...!
به چادر علاقه ای نداشتم...ولی این باهمه فرق میکرد! خیلی خوشگل بود!
_دخترخانوم تولدت مبارک باشه!
با صدای آقایی برگشتم...
+م...م..منونم! مچکر!
حس غریبانه ای داشتم...
رادین که منو خوب فهمیده بود سریع همه رو برگردوند سرکارشون و جم و جور کرد...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_80
بعداز کلی تبریک و احوالپرسی رادین و حامد منو بردن اتاقشون...
لبخند یک لحظه ام از صورتم محو نمیشد!
خوشحال بودم!
تموم امیدم زنده شد!
قلبم دردنمیکرد!
مثل اسمم بود...آروم...
تنها نشسته بودم روی صندلی...تو اتاق رادین....
چادرم روی دستم بود...
خیلی قشنگ بود!
قسمت جلوی سر مروارید های ریز و خوشگل دوخته شده بود...
لبخندی زدم...
خداروشکر میکردم که دردام درمون شد!
با یه تولد کوچیک...اما برای من بزرگ!
با کلی غم توی دلامون اما خوشحال...!
دوتامون اعصابمون خوردبود!
با یادآوری قیافهنحسارسلان لبخندم محو شد...
ولی با خودم فکر کردم...
ترس ووحشت و نگرانی تا کِی؟
فقط یه نفر تایین میکنه چه اتفاقی بیوفته چه اتفاقی نیوفته!
توکل کردم به خودش و بیخیال بلند شدم...
اتاق خیلی ساده ای بود...
کتابخونه ای سمت چپم بود و پراز کتابهای متنوع داخل قفسه بود...
کنار قفسه ها سمت چپش یه در قهوه ای روشن بود که قفل بود...
تلاش کردم باز کنم ولی نشد...
سمت راست قفسه ها چندتا دکوری بود...
میز کار طوسی رنگ....که روش یه لپتاب و یه کامپیوتر و کلی کاغذ پخش و پلا بود...۰
کنار در ورودی هم یه تخته تقریبا بزرگ بود و اسم چندنفر نوشته شده بود...
درحال خوندن اِسما بودم که رادین و حامد با بشقاب کیک وارد اتاق شدن...
_جغله بیا اینور اونا خطرناکن!
+نزار جلو رفیقت بشورمت پهنت کنم رو طناب داداش!
خنده بلندی کرد..
حامد روبروی من نشست....رادین کنارمن ...
رادین بشقاب کیک رو داد دستم...
رادین: حامد میری بگی بیاد؟
سوالی نگاش کردم...
حامد:باش!...
حامد رفت و منو رادین موندیم...
+کی بیاد؟
_آقامحمد!
+کی هست؟
_فرماندمونه!
چشمام برق زد...
+من دیدمش؟
تیکه بزرگی از کیکو تو دهنش گذاشت و با دهن پر گفت:
_آره! همونی بود که بهت تبریک گفت...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_81
+چییی!فرماندت اون بوووود؟؟
رادین دهنشو بازکرد تا چیزی بگه که در باز شد و آقایی با حامد وارد اتاق شدن...
با ورود اون آقا کیک پرید وسط گلوی رادین...
بدجور خندم گرفته بود..
آقائه: رادین لولو نیستما!
سرفه رادین بندنمیومد و ضربه های حامد بی فایده بود...
رادین:ب...ب..بخشید..آقا!
خنده ای کرد و نشست پشت میز رادین..
چقدر پرو! انگار نه انگار میز و اتاقه رادینه!
چپ چپ نگاش میکردم که رادین محکم زد تو پام...
+اوووخ!
_چیشد!
رادین:هیچی آقا...دستش درد گرفت!
چشم غره ای بهم رفت...
خوب چیکار کنم! دوست ندارم کس دیگه ای بشینه جای داداشم!
حامد: آرام خانوم ایشون آقا محمد هستند...فرماندمون...
رو کردم سمتش:
+خوشبختم!
با لبخند سری تکون داد و گفت:
_خانوم مستوفی،! نمیدونم رادین بهتون گفته یا نه....ولی ما به کمک شما احتیاج داریم...
لبخندم پهن شد...
به جاسوسی و هیجان علاقه زیادی داشتم...اولا از شغله خوشم نمیومد ولی...
+ چه کمکی؟
گوشی تاشو ای که توی دستش بود رو روی میز گذاشت ودستاشو توهم حلقه کرد...
_شما باید برامون تعریف کنید...
+ببخشید...متوجه نمیشم! چیو؟
_ارسلان سلطانی!
با اسم ارسلان بهم ریختم..
+ب..ببخشید...و..ولی ...
_خانوم مستوفی! شما با این کارتون خیلی مارو جلو میندازید! لطفا همکاری کنید...
مگاهی به رادین انداختم کهسرشو تو دستاش گرفته بود ...
حامد هم دست به سینه تکیه داده بود به صندلی ...
استرس گرفتم...
خواست حرف بزنه که همه سرامون چرخید به سمت در...
یه آقای میانسالی وارد اتاق شد که رادین و حامد و آقا محمده دستپاچه شدن..
_#@ سلام آقا!
عی بابا! اینجا همه آقا ان!
آخی گمنامن! فامیلی ندارن..
با سوزش پهلوم جیغ زدم:
+سلاااام!
آقا محمد ابروهاش بالارفت ...
حامد و اون آقائه خندشون گرفته بود...
رادین سرش پایین بود...
لب زدم:
+پلشت دعا کن نرسیم خونه ....پهلوم سوراخ شد...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_82
رادین نمیدونم از عصبانیت بود یا خجالت که سرخ شد...
تقصیر خودشه ...آبروش رفت....
آقامحمد:خانوم مستوفی ایشون آقای عبدی هستند...رئیس تیممون...
+سلام آقای عبدی...
_سلام دخترم!
همگی نشستیم...
بعداز کلی صحبت و التماس و....
تصمیم بر این شد که باهاشون همکاری کنم...
حس عجیبی داشتم...
هم حس دلگرمی...هم حس ترس!
از طرفی میترسیدم بلایی سر منو رادین بیاد با همکاری کردنم..
از طرف دیگه هیجان و علاقه ولم نمیکرد...
+باشه! من همکاری میکنم!
لبخندی روی لب همشون اومد...
عبدی:محمد! رادین و آرام جان رو بیار پایین...بچه هارو هم بگو بیان....
محمد:چشم آقا..
احترام بینشون برام قابل تحسین بود!
آقامحمد رو تا الان کمی شناختم...
یه آدم با جذبه و خوش قلبه!
آرامش تو صداش موج میزنه!
پشت سر رادین و حامد و آقامحمد و آقای عبدی راه افتادم...
بشدت خسته بودم..
حوصلم یدفه ای رفت...
آقامحمد نگفت چرا به کمک من نیاز داره! چرا براش مهمه این قضیه!
وقتی هم آقامحمد میخاست توضیح بده رادین پرید وسط حرفش...
وارد اتاق بزرگی شدیم...
یه میز بزرگ وسط اتاق جا گرفته بود و صندلی های زیاد دورش بود...
رادین اشارع زد که بشینم...
نشستم کنار رادین...
چنددیقه بعد گروه سرود وارد شدن!
یا ابولفضل...
پنج شیش تا پسر جوون و دوسه تا خانوم چادری وارد اتاق شدن...
سرمو بردم نزدیک رادین:
+اینا دیگه کین؟
_اینجا عضو تیممون هستن! نگران نباش..
اولین باره که میبینم رادین انقدر آرومه!
خودمو با دخترای چادری مقایسه کردم...
تنها فرقمون چادر بود...ک اونا حجاب کامل داشتن....
منم شالم جلو و موهام مشخص نبود....مانتوم هم پوشیده بود خداروشکر...
به همه سلام کردم و آقامحمد شروع کرد به صحبت ......
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_83
محمد: بسمالله الرحمنالرحیم...پرونده هشدار یسری حاشیه هایی داره که به خانوم مستوفی مرتبطه!
اییی توروووووحت!
همه سرها برگشت سمتم...
خجالت زده سرمو انداختمپایین...
عکس ارسلان افتاد روی صفحه...
مات زده نگاه میکردم!
_ارسلان سلطانی.!بزرگترین جاسوس اطلاعات کشور...همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر هم فعالیت داره!
طبق بررسی های پرونده هشدار و پرونده های دیگه فهمیدیم که چهار قتلی که اتفاق افتاده، توسط این سوژه یعنی ارسلان سلطانی بوده!
حالا برای ای....
با حرف آقا محمد یاد صحنه شلیک و پسری که غرق در خون بود افتادم...
چجوری میخاد جواب پدر و مادر اون جوونارو بده!
حالم دگرگون شد.!
صدای ارسلان تو سرم اکو میشد:
_میخام بدونی...اگه! من روزی بشنوم دهن لقی کردی! یا تورو میکشم! یا اون داداشتو! شایدم دوتاتونو!
....صدای شلیک گلوله...
افتادن پسر جوون بی گناه !
جیگرم میسوخت! دلم میسوخت!
که چرا اون جوونای بیچاره گیر ارسلان افتادن!
صحنه دل خراش مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد....
با صدای رادین متوجه اشکای جاری شده روی صورتم شدم...
همه با ترحم نگاه میکردن...
آقامحمد با نگرانی صدا میزد...
+ببخشید...
از اتاق زدم بیرون...
حالم بدشده بود....
دیگه قلبم درد نمیکرد! پرنبود! آروم بود...
ولی دلم پر بود!
منصرف شده بودم !
از راه پله داشتم میومدم پایین که در قهوه ای رنگی که روبروی پله بود توجهمو جلب کرد...
اشکامبند نمیومدن!.
تموم فکر و ذهنم شده بود ارسلان و رادین !
نمیدونم باید چیکار کنم!
درو باز کردم و کنجکاو با همون حال بدم وارد شدم...
یه راهرو کوچیکی بود که طی کردم...
خیره شده بودم به حیاطی که پراز گل و درخت بود!
#زنگ_زبان
✅English words: کلمات انگلیسی
①🪜Ladder: نردبان
②🍦Ice cream: بستنی
③🍚Rice: برنج
④🍯honey: عسل
⑤🧊Ice: یخ
⑥🥜peanut: بادام زمینی
⑦🥄Spoon: قاشق
⑧🥩Meat: گوشت
⑨🧩puzzle: پازل
①⓪🚗Machine: ماشین
①①🚲Bike: دوچرخه
①②🗻Mountain: کوه
①③☂Umbrella: چتر
①④🌕Sun: آفتاب
#زنگ_زبان
#اد_کوثر
#کپی_ممنوع
@CafeYadgiry❤️
#روتین•🧸🍯•
روتین حال خوب چیه!؟🍝🧡
•· ─────•·•𖥸•·•───── ·•
- کتاب های انگیزشی سرچ کن ، نوت برداری کن و بچسبون به دیوار اتاقت♥️!
- هنر های جدید رو امتحان کن مثل سفالگری نقاشی با چیز های جورواجور و .....🌸!
- هر چند هفته یه بار برای خودت گل و هدیه بخر🍬!
- با افراد مثبت اندیش در ارتباط باش🧚🏽♀️!
- هرچی که تورو ناراحت کرد بنویس و ریز ریزش کن🌻!
- برو بیرون توی حیاط یا ... و یکم آفتاب بگیر🍕!
- ورزش کن🌦!
#اد_کوثر
@CafeYadgiry😊
•· ─────•·•𖥸•·•───── ·•
‹◌. ˹🦋💙.
≼#خود_مراقبتی🍓≽
وقتی حالت خوب نیست.. 😶
ـ✷✷✷✷✷✷✷✷✷✷
🥥⸸خودت رو به خاطر احساسی که داری
سرزنش نکن
🧇⸸سعی کن آروم باشی و روی نفس کشیدنت
تمرکز کنی
🥥⸸تصمیمات عجولانه نگیر و بیشتر
فکر کن
🧇⸸خودت رو با کاری که بهش علاقه داری
سرگرم کن
🥥⸸با یک شخص که بهش اعتماد داری
صحبت کن
ـ✷✷✷✷✷✷✷✷✷✷
#روانشناسی💚🗞
#ایده🌿✨
#روتین♥️✨
#اد_کوثر
@CafeYadgiry😊
‹◌. ˹🦋💙.
「 #برنامه_ریزی💛」
هر روز فقط یک قدم بردار و یک عادت جدید داشته باش☁️📑🤍
✿ شنبه
••| نوشتن لیست کارهای هفته🖊📆
✿ یکشنبه
••| فضای کارتو مرتب کن🛋🎈
✿ دوشنبه
••| سوشال مدیا رو محدود کن🖥🌐
✿ سهشنبه
••|فکر و ایده هاتو بنویس 💬🥀
✿ چهارشنبه
••| عمیقا روی پروژه هات کار کن👨🏻💻🖇
✿ پنجشنبه
••| برو بیرون و اطراف رو ببین🌳🐾
✿ جمعه
••| وقت سرگرمی و استراحته🛌🌸
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
#درسی
#اد_کوثر
@CafeYadgiry😉
↓برای اینا خودتو سرزنشی نکن!🧘🏽♀👐🏼
᚜💞᚛هویت فردی و خانوادگیتون
᚜🖱᚛وضعیت سلامت روانتون
؛╼╾╼╾╼╾
᚜💞᚛شغل و توانمندی هاتون
᚜🖱᚛گذشته و آیندتون
؛╼╾╼╾╼╾
᚜💞᚛تصمیم های قبلیتون
᚜🖱᚛جنسیتتون
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
𓏲💙⤹
#درسی
#اد_کوثر
@CafeYadgiry🥰
جمع بندی مطالب #درسی ‹.📑🌸.›
1_چند دور مطالعه با دقت‹🛁›↶
2_یادگیری مفهومی از جزوه و پاراگراف های مهم‹🌻›↶
3_حفظ پاراگراف های بلند‹🥣›↶
4_یک دور مطالعه‹🍒›↶
5_حفظ پاراگراف های کوتاه‹💛›↶
6_یک دور مطالعه‹🌸›↶
7_وقت گذاشتن رو مشکلات و یادگیری‹🍉›↶
8_ حل کردن نمونه سوالات‹🌸›↶
#اد_کوثر
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
@CafeYadgiry 💙
「 #توصیه🦩🌄」
#درسی
رفع خواب آلودگی حین درس خوندن💤💙•
֎ ساعت خواب شما در طول شبانه روز نباید کمتر از ۶ ساعت و بیشتر از ۹ ساعت باشه.حتی افزایش بیش از اندازه ساعت خواب میل به خوابیدن رو افزایش میده میتونین نزدیک به ۱ ساعت از خواب رو به خواب نیمروز اختصاص بدین.🌴🌙
֎ در فصل هایی که از وسایل گرمایشی استفاده میشه حتما دقت کنین مکان مطالعه شما بیش از اندازه گرم نباشه چون باعث خواب آلودگی میشه.👌🏽✨
#اد_کوثر
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
𓏲💙⤹@CafeYadgiry ⤾
فاصله های زمانی برای مطالعه🌸🌱
#درسی❨⸙👀
مطالعه را در زمان های پیوسته و کوتاه انجام دهید!
مثلا هر نیم ساعت یک بار استراحت کنید تا مغز شما بتواند به خوبی اطلاعات جدید را دریافت کند.!
از طرفی در این مدل مطالعه ، تمرکز بالا می رود و یادگیری هم افزایش می یابد.!
حتما در بین زمان های مطالعه به خوبی استراحت کنید تا قدرت یادگیری شما افزایش یابد.!
اگر ذهن شما درگیر موضوع خاصی است سعی کنید چند دقیقه تمرکز کنید و آن موضوع را از ذهن خود خارج کنید.!
#اد_کوثر
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
@CafeYadgiry😍
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_83 محمد: بسمالله الرحمنالرحیم...پرونده هشدار یسری حاشیه هایی داره که
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_84
نیمکت آبی رنگ و خوشگل کوچیکی کنار خروجی راهرو بود...
نشستم و نفس عمیقی کشیدم...
خیلی حیاط خوشگلی بود...
برعکس ساختمون و واحد هاش خیلی بزرگ هم بود...
تنها حیاطی بود که دیده بودم.. که از سقف هاش گل آویزون بود!
سقفش شده بود از جنس تیراهن....که شاخ و برگ هایی پیچیده شده بود دور آهنا...
لای برگا شکوفه های قرمز رشد کرده بود....
حالم خوب شد.!
اشکام رو پاک کردم و تکیه دادم...
دیگه دلم نبود به اینکه همکاری کنم!
میترسیدم!
ازاینکه شاید بجای اون جوون رادین باشه!
آدم پست و عوضی بود! همه کار ازش برمیومد!
تنها جایی که دلم یکم راضی شد بهش جایی بود که به غلط کردن افتاده بود....
_آرام! آرام منو نگاه کن!
غلط کردم آرااام!
با حس نشستن کسی کنارم، صاف نشستم...
نگاهی به خانوم فهیمی انداختم که مهربون نگاممیکرد...
ریشه شالم رو برداشتم و مشغول بازی شدم...
خجالت میکشیدم....
_ببینم! تو جلوی همه اینجوری خجالتی میشی؟
لبخندی زدم و گفتم:
+راستش...یکم هنوز غریبم اینجا....تا عادت کنم....طول میکشه...
دستشو روی شونم گذاشت ...
_آرام جان؟ چرا یدفه ای حالت بد شد؟
آرامش از سرو روی صداش میبارید!
این فرد خیلی جذاب بود!
حالا چی بگم؟
دلم پر بود...
شاید بتونم به خانوم فهیمی بگم...ها؟
+راستش من نمیتونم بهتون چیزی بگم!
_چرا؟
همه چیو گفتم بهش!
صحنه کشته شدن اون جوونارو به رادیننگفته بودم!
دلم نمیخاست رادین هم مثل من ....
دلم آتیش گرفته بود!
نمیدونستم باید چیکار کنم!
خانوم فهیمی بعداز مکث طولانی گفت:
_ببین عزیزم! اینکه تو همکاری نکنی بخاطر اینکه اون آدم تهدیدت کرده و ممکنه بلایی سر تون بیاره خوب...یکم غیر منطقیه...
چیش غیر منطقیه!.
هیچکس درکم نمیکنه!
هیچکس نمیفهمه تنها یدونه برادر داشتن تو کل دنیا ینی چی!
_ولی اینم بگم که....
سازمان با توجه به شرایطتون حواسش بهتون هستا! نمیخاد اینقدر نگران باشی! اصلا...بزار یه چیزی بگم!
تو دوست داری همین بلا سر یکی دیگه بیاد؟
خیره شده بودم به چشماش...
نگامو دزدیدم...راست میگفت!
با سوالش ذهنم درگیر شد!
نه؛ دوست نداشتم!
+ن..نه!
_خوب پس همکاری کن تا زودتردستگیرشون کنیم! نگران هیچی هم نباش!حواسمون بهت هست خانوم!
جمله آخرشو با لحن بامزه ای گفت که دوتامون خندیدیم....
دوتامون بلند شدیم و سمت اتاقه رفتیم...
همونجوری که راه میرفتیم خانوم فهیمی گفت:
_دعاکن همین اول کاری آقامحمد برات توبیخی رد نکنه!
متوجه نشدم چی گفت....
مگه من اینجا کار میکنم که بخاد توبیخم کنه؟
قضیه بدجور پیچیده شده بود!
#زنگ_زبان
✅edibles: خوراکی ها
①🍳fried egg: نیمرو
②🌯Sandwich: ساندویچ
③🥫tomato paste: رب گوجه فرنگی
④🧈Butter: کره
⑤🍪cookie: کوکی
⑥🧀Cheese: پنیر
⑦🥚egg: تخم مرغ
⑧🦴bone: استخوان
⑨🍿Pefila: پفیلا
①⓪🥙salad: سالاد
①①🍟Cheetos: پفک
①②🍕Pizza: پیتزا
①③🍢 Shishlik: شیشلیک
①④🍔hamburger: همبرگر
#اد_کوثر
#کپی_ممنوع
@CafeYadgiry😅
فاصله های زمانی برای مطالعه🌸🌱
#درسی❨⸙👀
مطالعه را در زمان های پیوسته و کوتاه انجام دهید!
مثلا هر نیم ساعت یک بار استراحت کنید تا مغز شما بتواند به خوبی اطلاعات جدید را دریافت کند.!
از طرفی در این مدل مطالعه ، تمرکز بالا می رود و یادگیری هم افزایش می یابد.!
حتما در بین زمان های مطالعه به خوبی استراحت کنید تا قدرت یادگیری شما افزایش یابد.!
اگر ذهن شما درگیر موضوع خاصی است سعی کنید چند دقیقه تمرکز کنید و آن موضوع را از ذهن خود خارج کنید.!
#اد_کوثر
@CafeYadgiry😊
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
𓏲💙⤹
#درسی🌱❤️
#معرفی_برنامه 🌱❤️
معرفی برنامه درسی🍃📚
برنامه forest
برنامه forest زمان میگیره که چه زمان درس خوندی✅🎨📚
و هرموقع که درس خوندی یه درخت سبز میشه 🙃 و اگه نخونی و زمانو لغو کنی درخت خشک میشه 🙃.
حجم ۱۱۲ مگابایت
نصب ۶۰ هزار
🌱📚🙃
#اد_کوثر
@CafeYadgiry🤪
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
𓏲💙⤹
‹ ִֶָ #درسی ›.🎀📓.⤾𖧧
𔘓.---------------------.𔘓
اینجوریعاشقدرسشو:🤓👇🏻
برنامتودرحدتوانتبنویس⊰.📝.⊱
بهخودتهرروزیاهرهفتهجایزهبده⊰.🌈.⊱
هدفتروبنویسوبزنجلوچشمت⊰.🐋.⊱
جزوههاوکتابهاتوخوشگلهایلایتکن⊰.🌸.⊱
هرروز۲۰دقیقهورزشهوازیداشتهباش⊰.🏋🏻♂.⊱
#اد_کوثر
@CafeYadgiry🥰
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
𓏲🦋⤹
‹ #حس_خوب›.🫂🫀.⤾𖧧
𔘓.---------------------.𔘓
توصیه میکنم گاهی برای درمان، سراغ چیزهای ساده بروی🤍
رسیدگی به گلدان کوچک کنج اتاق، آشپزی، خواندن چند بیت شعر، شنیدن یک موزیک و حرف زدن با یک دوست✨
توصیه میکنم روی جزئیات بِکر و مهجور ماندهی اطرافت بیشتر تمرکز کنی و در همه چیز، حتی تاریکترینشان، دنبال نشانههای روشنی برای حیات بگردی🌚
توصیه میکنم همین حالا لبخند بزنی، به اطرافت نگاه کنی و اولین نشانهای که تو را متصل میکند به زیستن، پیدا کنی.
زندگی همچنان زیباست🌱
اگر در نقاط درست آن بایستیم و از زوایای سنجیدهتری به جهان و اتفاقات آن نگاه کنیم👀!
#اد_کوثر
@CafeYadgiry😘
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
𓏲🦋⤹
“رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ “
پروردگارا ؛ وآنچه تاب آن نداريم
بر ما تحميل مكن . .💛🔐
#اد_کوثر
@CafeYadgiry🤗
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
𓏲🦋⤹
#دخترونه #روتین 🧡🚃
۶۰ دقیقه خود مراقبتی:🍓🥣
────── •◍• ──────
¹. ۲۰ دقیقه نفس کشیدن در هوایِ تازه☁️
². ۲۰ دقیقه فعالیت بدنی🏃🏻♂️
³. ۲۰ دقیقه هدف گذاری🧘🏻♀️
⁴. ۵ دقیقه نوشتن افکار و احساسات📖
⁵. ۵ دقیقه حرکات کششی🤸🏻♀️
امروز چند دقیقه برایِ خودت وقت گذاشتی:)؟
‹◌. ˹🦋💙.
#اد_کوثر
@CafeYadgiry😍
لوازم تحریری که نیاز داریم:✍️🦋✨
غلط گیر🤓
طلق و شیرازه 🙂
دفتر 📖
خودکار🖊️
تخته شاسی📋
اتود (ترجیحا 0/5 یا 0/7)✏️
هایلایتر برای نکات مهم 📝
دفترچه یادداشت🗒️
پوشه دکمه دار🗂️
منگنه😁
جامدادی👝
گیره📎
چسب مایع و ماتیکى💄
تراش🌫
پاك کن 🌬️
قیچی و استامپ✂️
🤓🦋✨📚
□ #درسی .*👩🏻🎓🌸*.
#اد_کوثر
@CafeYadgiry❤️
✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻
𓏲🦋⤹
#زنگ_زبان
✅Fruits: میوه ها
①🍏Apple: سیب
②🍐pear: گلابی
③🍊orange : پرتغال
④🍋Lemon: لیمو
⑤🍌 banana: موز
⑥🍉watermelon: هندوانه
⑦🍇grape: انگور
⑥🍓Strawberry: توت فرنگی
⑦🫐blueberry: بلوبری
⑧🍒Cherries: آلبالو
⑨🍑Peach: هلو
①⓪🥭Avocado: آووکادو
①①🍍Pineapple: آناناس
①②🥥coconut: نارگیل
①③🥝Kiw: کیوی
①④🍅tomato: گوجه
①⑤🍆Eggplan: بادمجان
①⑥🥬Lettuce: کاهو
①⑦🥦cabbage: کلم
①⑧🥒green cucumber:خیار سبز
①⑨🌶pepper: فلفل
②⓪🧄garlic: سیر
②①🧅an onion: پیاز
②②🫑sweet pepper: فلفل دلمه
②③🌽corn: ذرت
②④🥕carrot: هویج
②⑤🥔potato: سیب زمینی
#کپی_ممنوع
#اد_کوثر
@CafeYadgiry😍