#ایده #بک_گراند #پروف
*چگونه لیست هدف بنویسیم 📝
1️⃣ درسامونو لیست می کنیم ✅
2️⃣بودجه بندی ترم اول می نویسم✅
3️⃣جلوی هر درس منابعی که داریم و یا نیاز داریم و نداریم می نویسیم . مثال: ریاضی
@CafeYadgiry🫀
28.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باباهای ما :😂
#سوگنگ
@CafeYadgiry🐈🤓
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_267 خیره شدم به جز به جز صورتش! زیر نگاهای سرد و بی روحش درحال سوختن بو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_268
نفسم حبس شد و نگاه تندی ب رادین انداختم...
_آروم باش !
لبمو گاز گرفتم که آقامحمد روبروم نشست:
محمد : آرام خانوم ! شنود و دوربین و تمامی تجهیزات آمادست! ایرپاد رو درنیارید تا راهنمایی بشید توسط من وبچه ها!
سری تکون دادم و چشمی زیرلب گفتم...
محمد : علی هم باهاتون میاد !
رو کردم سمت علی که کت و شلوار مارک پوشیده بود و حسابی ب خودش رسیده بود !
این کی سوار ماشین شد؟؟؟
حامد با غیض نگاه بدی بهم انداخت که سرمو انداختم پایین...
وا خب داشتم نگاش میکردم دیگه !
چیه مگه!
+اوکیه !
حامد پوزخندی زد و دست ب سینه نشست...
_ب امید خاکسپاری !
لبمو گاز گرفتم تا بغضم نشکنه!
مرد من شده بود نامرد ترین مرد دنیا!
سنگدل و بیرحم!
محمد: سرکوچه ماشین هست !
علی حواست باشه !
رادین ب دستام فشاری وارد کرد و بوسه ای ب سرم زد:
_مراقب باش آرام ! برو ب سلامت!
لبخندی زدم..
زبونم قفل شده بود و حتی خداحافظی هم برام سخت بود!
از ماشین پیاده شدیم و سمت شاسی بلند سفیدی که سرکوچه بود حرکت کردیم...
سوار ماشین شدم و علی پشت رول نشست...
دستامو به هم فشردم تا لرزشش رو نفهمه!
_خواهر آروم باش ! بخدا کار سختی نیست! خودم هواتو دارم !
آماده تلنگر بودم برای اجازه دادن ب اشکام!
ولی این تازه اولش بود !
نباید میترسیدم!
فرمونو پیچوند و وارد خیابون شد...
با ترمز ناگهانی علی دستمو ب داشبورد گرفتم...
ایرپادو به گوشم چسبوندم که صدای نامفهوم آقا رسول گوشم خورد :
_دور بزن علی ! دور بزن !
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_269
علی با خونسردی تمام لب زد:
_حله آقا !
دور زد و من گیج نگاهم به علی و خیابون میچرخید!
چیشده بود؟
ایرپاد من اونقدر صداش نامفهوم بود که چیزی نمیفهمیدم!
+چ..چیزی شده؟
علی :متوجه نشدید چی گفت؟
+صدا...صدا نمیاد اصلا !
_مهمونیشون کنسله!
از مکالمه حدادی با سوژه های اصلی رسول فهمید!
دستی به صورتم کشیدم...
اونقدر بهم ریختم که فقط دلم گریه میخواست !
هرلحظه امکان شکستن بغضم وجود داشت!
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
خوشحال از کنسل شدن مهمونی و اینکه بیشتر کنار رادین میمونم...
یا ناراحت ازینکه برای حامد ذره ای ارزش نداشتم و هرلحظه منتظر مرگم بود!
حق هم داشت!
کدوم پسر حاضر میشه با یه دختر ساده ای که اشکش دم مشکشه و لکنت داره بمونه؟
هیچکس!
انگشتمو گاز گرفتم و ایرپادو پرت کردم تو داشبورد...
حالم بهم ریخته بود و کلافه بودم !
چرا تموم نمیشه؟
خسته شدم!
ازینکه اینقدر غصه خوردم و گلوم از شدت بغض درد گرفت خسته شدم!
_چیشده خواهر !
چرا انقدر عصبی ؟
+از همه ل...
با دیدن شنود و میکروفون حرفمو قطع کردم...
اشاره ای بهشون زدم که از خودش جداشون کرد...
_خیالت راحت ! خاموشه همش!
+ازهمه لحاظ ت..تحت فش..فشارم!
نیم نگاهی بهم انداخت و اخمی کرد...!
نمیدونم!...
چی تو چشماش دیدم که به خودم جرئت دادم تا باهاش درد و دل کنم؟
+تموم امیدم اول ب...به خدا بود بعدا ب بندش ...که حا...حامد باشه..!!!
لبمو خیس کردم و ادامه دادم:
+اما حا..حامد بدجور تو روم برگشت !
کسی که طی سه چهار ماه همه دین و ایمونم رو ب...به آتیش ک..کشید!
دنده رو عوض کرد و نگاهی بهم انداخت...
+وابستش ش..شدم بدجور !
تا..تازه فهمیدم چ..چه بلایی ب سر خودم آوردم !
وابسته شدن بدتر از همه دردای تو د...دنیاست!
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید..
+آدما تا میفهمن دوسشون داری و حاضری براشون بمیری شروع میکنن به ا...اذیت کردنت!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_270
متوجه لکنت رومخم شدم و سرمو انداختم پایین...
+درست م..مثل حامد!
نمیدونم چی ا..ازمن دیده که انقدر متنفره ازم !
آ...آرزوی مرگمو داره !
می..میخاد سر به تنم نباشه !
مگه من چیکار ...کردم؟
سقط بچه ای که خودم آرزوی بغل کردنش به دلم موند مثل بختک اف...افتاد رو زندگیمون!
دستی به ته ریشش کشید ...
_چیکار کرده !؟
+د..دیگه دوسم ..نداره آ..آقا علی !
_چیکار کرده گفتم !
+م...میگه بهش خیانت کردم !
م..میگه من دوسش نداشتم و دلم پیش یکی ..یکی دیگه گیره!
هقی زدم و گفتم :
+اگه من دلم پیش ...ی..یکی دیگه گیر بود مگه دیوونه بودم با حامد ازدواج کردم!
م..میگه بچه ازون نیست!
دستی به صورتم کشیدم و خیره شدم به خیابون...
+کثیف تر و ...پ...پر دردتر از عشق هیچی دیگه نیست!
من ح..حامدو انتخاب کر...کردم چون د..دوسش داشتم! .
اما بروز ن...نمیدادم!
ولی این دل..دلیل نمیشه انقدر سرد بشه باهام !
بهم انگ هرز*گی و خیانت ب...بزنه!
بقرآن م..من مقصر ن...نیستم!
بعداز سقط اون ب...بچه حتی یه ن..نیم نگاه هم به..بهم ننداخت!
رادین کلی باهاش بحث و دعوا کرد!
و..ولی فایده نداشت !
دوسم نداره !
م...مثل یه عروسک ا..افتادم دستش !
منو نادیده میگیره!
نیش میزنه!
چون می..میدونه دوسش دارم !
نمیفهمه!
اینارو نمیفهمه !!!!!
دستمالی سمتم گرفت و دستاشو دور فرمون مشت کرد...
_مطمئنی دوست نداره؟
دستمالو تا کردم و تو مشتم گرفتم...
+نداره !
اگه داشت و...ولم نمیکرد !
آرزوی مرگ نمیکرد!
نمیگفت پاتو از زندگیم بکش بیرون!
بی محلی هاش دیوونم میکنه !!
ولی ...ولی میریزم تو خودم!
چون دلش وقتی با من ..ن..نیست چ کاری ...ا...از دستم بر..میاد؟
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_271
_با حدس و گمان کارتو پیش نبر آرام خانوم !
تو از دل اون خبر نداری!
نمیدونی چی تودلش میگذره!
اما خب...
دنده رو عوض کرد...
_امتحانش میکنیم!
نیم نگاهی انداخت و دستی رو موهاش کشید...
_حامد...یا حتی رادین از تو و خودش هیچی پیش ماها نگفته!
حتی اینم نگفته که باتو ازدواج کرده!
+و..واقعا؟
سری تکون داد و اخمی کرد...
_رادین رو خودت قانعش کن و قضیه رو براش توضیح بده!
+ک..کدوم قضیه رو !؟
_خواستگاری من از تو !
ابروهام از شدت تعجب بالا پرید!
چی داشت میگفت؟
+چی د..داری بلغور می...میکنی واسع خودت ! من تور..تورو مثل برادر خودم دونستم درد و دل کردم باهات !
نه ای..
_تند نرو !
این فقط یه موضوع به صورت نمادینه ! نقشه ست !
مگه نمیخای بدونی حامد دوستت داره یا نه !
سری تکون دادم واخمی کردم...
_خب ! الان که رفتیم بنده جلوی خود حامد از شما خواستگاری میکنم !
+ن...نه ! نه ...شر میشه !
_نترسید ! میدونم چیکار کنم !
گوشیشو سمتم گرفت ...
_بیا بارادین صحبت کن توجیحش کن!
+م..میشه خودتون...باهاش ح..حرف بزنید؟
_باشه...
لبخندی زدم و
شیشه رو کشیدم پایین ...
چه راحت به حرفام گوش کرد و راهکار داد !
از درد و دلم پشیمون نبودم!
اونقدر خالی شده بودم که روحم فقط یه خواب لازم داشت...!
فکر بدی هم نبود !
ایده خوبی داد !
لااقل میدونستم با خودم چند چندم !
اما استرس مگه ولم میکرد؟!
اگر بلایی سر من بدبخت میاورد چی؟
تموم فکر و ذکرم درگیر حامد بود!
منتظر واکنشش بودم!
اگه...اگه واکنشی نشون نده چی؟؟
_خواهر پیاده شو...
پیاده شدم و قدمای لرزونم رو سمت سایت کشوندم...
وارد سایت شدیم که رادین به سمتم دویید..
_آرام !
بغلم کرد و زیر گوشم لب زد:
_ میخای دست بزاری رو غیرتش؟
خیره شدم بهش.
+راهی جز ا...این ندارم!
سمت بچه ها رفتم و با سلام کوتاهی نشستم رو صندلی...
نگاه خیره حامد اذیتم میکرد!
نگاهی به علی انداختم که اونم خیره شده بود ب من...
چشماشو باز و بسته کرد که نفس عمیقی کشیدم...