eitaa logo
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
2.1هزار دنبال‌کننده
779 عکس
220 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
خداوند به واسطه آنچه در ذهن و قلب توست، با تو رفتار میکند از تو میگیرد و به تو میبخشد 🌱🤍 . @CafeYadgiry🫀
ترفند های که به کارت میاد‹.👩🏻‍🦱🌸.›↭. - اگه به شدت سرفه ت گرفته طوری که اصلا قطع نمیشه دستت رو ببر بالای سرت سرفه ت قطع میشه.🌻🌿◖𖧷." - تو کافه و رستوران بعد از چک کردن منو حتما دوستاتون رو بشورید منو یکی از کثیف ترین چیز ها در رستورانه.🦋🌸◖𖧷." - لکه های که با جوهر خودکار به وجود اومدن رو با شیر به راحتی می تونید پاک کنید.👧🏻🍓.◖𖧷." - پوست تخم مرغ رو یک روز تو آب سرد بزارین و بعد همون آب رو به گلدون هاتون بدین معجزه میکنه.🍊💭.◖𖧷." - برای اینکه بتونید جای اشیا رو روی فرشتون پاک کنید از آب جوش استفاده کنید.🚛💗.◖𖧷." @CafeYadgiry🕊
چهارنشونهِ‌‌یه‌پیشرفت‌فوق‌العاده ๑ 🏷🌱 • نسبت‌به‌سال‌گذشته‌تغییرکردی ! 🗓 • هَدف‌داری ! 🧡 • تجربه‌هایِ‌سختی‌داشتی ! 📕 • میدونی‌خداپشتته ! 🌱 @CafeYadgiry🥺
ها ها ها . یه بسته دیگ برام رسیده🌹😂 حدس بزنید چیههه:😎😂 @Nazi27_f @CafeYadgiry🫂
"تصمیم گرفتم خودم باشم "♥️🙂 کتاب جالب و گنگیه 😎. . @CafeYadgiry🤍
ها ها ها . خدایا مرسی . فردا تعطیل شدیییییییممممم . گودرتتتتت🗿🌹😂 @CafeYadgiry🥺
قشنگترین پیامی که رفیق‌عزیزوم‌فرستاد : @CafeYadgiry💘
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_334 با درد بلند شد .. خیره شد بهم و گفت: _خانم ! شما هیچی از زندگی من ن
•{🖤🤍}•• ‌ تموم حرفا و رفتارای حامد ، مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد!!! __دهنتو ببند آرام ! حالم از صدات بهم میخوره! _اون بچه نبایدم به دنیا میومد! _پاتو از زندگیم بکش بیرون! _درسته یکم دیر از هرزگی و نجس بودنت خبردار شدم! سرمو توبالش فرو کردم تا صدای گریم بیرون نره ! به خودم دلداری میدادم .. بهش فک نکن آرام ..! لیاقت تورو نداشت و هزارتا دری وری دیگه ! اما مگه دلم آروم میگرفت!؟ بالاخره پدر بچم بود ! هیچ جوره نمیتونستم دلمو راضی کنم ! چیکار میکردم روح پژمرده ای رو ک روزعقد ...بهترین روز زندگیم ... بهش هدیه دادم تا مراقبش باشه ؟‌! اشکامو پاک کردم و خواستم بخوابم ک قفل درباز شد ..! _پاشو باید بریم جایی ! نگاهی به چهره خونسردش انداختم .. +دست از سرم بردار ! گمشو بیرون ! _پایین منتظرم .. تا دودیقه دیگه پایین نباشی ، بهت قول نمیدم جایی روی بدنت سالم بمونه ! جیغی زدم که پوزخندی زد... +گمشو بیرون ! دست به جیب ، خیلی ریلکس از اتاق بیرون رفت !! خونسردیش باعث جلز و ولز خون توی رگام میشد ! فحشی زیرلب نثارش کردم و سمت کمد خراب شده اتاق رفتم ! درو باز کردم و بادیدن لباسای تمیز و اتو خورده ؛ ابروهام خود به خود بالا رفت ! کمد بوی عطر خاصی رو میداد ! عطری که حسابی به مشامم آشنا بود!! چشمم سمت مانتوی مشکی شیکی رفت که همونو برداشتم و پوشیدم ! شالمو با یه شال زرشکی عوض کردم.. دردی که تو وجودم بود ، برام نگران کننده بود !! اما توی این وضعیت ، کاری جز غصه خوردن نمیتونستم انجام بدم! جلوی آیینه رفتم و بادیدن تیپ عجق‌وجقم ، اشک تو چشام جمع شد ! حساس بودن و بغض کردنم سر کوچک ترین موضوع رو درک نمیکردم ! شاید .. شاید بخاطر فرشته ای بود که به قلب و روحم نفوذ کرده بود ! مانتو به طرز بد و جلفی توی تنم نشسته بود ! تنها راه حلش چادر بود ! مشغول گشتن کمد شدم اما دریغ از یک چادر !! کافر بودن یا چی؟؟ نه جانماز و چادر رنگی پیدا کردم و نه چادر مشکی ! پوزخندی زدم که صدای ارسلان از پشت سرم ، باعث دست کشیدنم از گشتن شد ! _دنبال گنج میگردی داخل اون کمد ؟ برگشتم سمتش .. +آره !! گنجی که کل جد و آبادتون ازش بی بهره ان ! دست هاشو به هم قفل کرد و تکیه ای به دیوار داد ! _او .. حالا اون گنج چی هست ؟؟ +چادر ! تو این عمارت به این بزرگی ... یه چادر پیدا نمیشه؟؟ _ داری درمورد چیزی صحبت میکنی که باعث شد زن و بچم و مادرمو از دست بدم ! دستی به صورتم کشیدم .. +چه ربطی داره ارسلان ! یه چادر بده به من ! _ندارم ! ازکجا بیارم.؟
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_335 تموم حرفا و رفتارای حامد ، مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد!!! __دهنتو
•{🖤🤍}•• ‌ +از سر قبرم ! پوزخندی زد .. _اتفاقا میخام ببرمت همونجا ! کلافه سری تکون دادم که گفت : _مانتوئه اصلا بهت نمیاد ! خیلی بد وایستاده تو تنت ! صبر کن به منیژه بگم چادرشو بیاره ! از اتاق بیرون رفت و من موندم و دردی که رو دلم سنگینی میکرد ! تحقیر شدن توسط نامردترین آدم روی زمین، سخت بود ! خیلی هم سخت بود ! میدونستم بدترازین ها قراره سرم بیاره ! اما... حامد ؟! کی قراره جبران کنی ؟! کی قراره نجاتم بدی ؟! اگر اینجا بود مطمئننا جون تو بدن ارسلان نمیذاشت ! نشستم رو تخت و لبامو به هم فشردم تا گریم نگیره ! زود بود برای ضعف نشون دادن ..! با صدای منیژه ، برگشتم .. _خانوم ؟ میشه بیام داخل؟! سری تکون دادم و خیره شدم به چادر ی که تو دستاش بود ! _اینو آقاارسلان گفتن براتون بیارم ! +مرسی ! من تا شب بهتون برمیگردونم ! _لازم نیست خانم ! این برای خودتونه ! +برای من ؟ _بله ! اخمی کردم و چادرو گرفتم ! +ممنون ! _امری ندارید خانم ؟ +ن مرسی ! خواست بره ک گفتم : +این چادر برای کیه؟ _برای خواهر ارباب زادست ! +اوکی .. میتونی بری ! بعداز رفتن منیژه ، دستی روی چادر کشیدم و بازش کردم ! چادر عربی ساده اما درعین حال زیبایی بود .. خواهر ارسلانو ندیده بودم اما ممنونش بودم بخاطر این کارش ! وقتو تلف نکردم و چادرو پوشیدم .. برای اولین بار از اتاق خارج شدم و راهروی طولانی رو طی کردم .. دلیل استرسمو نمیدونستم .. شاید بخاطر مواجه شدنم با عمارتی بود که تاحالا ندیده بودم ! به حیاط رسیدم و بادیدن رخ ارسلان ک به ماشینش تکیه داده بود، ذوق و استرسم کور شد ! _چه عجب ! جوابی ندادم و نشستم تو ماشین ! بدون حرف سوار شد و استارت زد و راه افتاد .. نگهبان سریع درو باز کرد و تا کمر خم شد برای احترام ! اما ارسلان از نگاه کردن به اون بیچاره هم دریغ کرد ! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم ! باید حسابی اینجارو به ذهنم میسپردم !. هنوزم ک هنوزه ، جرئت این رو داشتم ک برای بار دوم به رادین زنگ بزنم !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چجوری تو درسامون موفق شیم! .🌸. • درس خوندو به یک سرگرمی تبدیل کنید.🧚🏻 • گوشیتونو خاموش کنید.🍧🍓. • محیط مناسبی داشته باشید.🐻🍪. • تمام حواستوتو روس درس بزارید.✂🌸. • به خودتون امید بدید مثلا بگید من میتونم.👱🏻‍♀🍓. • برنامه ریزی کنید.🍐🌸. • در زمان طولانی درس نخوانید.🌸🍉. • در بین درس خوندنتون تایم استراحت 7تا10دقیقه ای داشته باشید.🍓🐾. • درسارو برای خودتون توضیح بدید .🍒🌪. @CafeYadgiry🐌
دوزتان قشنگم🥲. ب دلیل اختلال در ایتا ، امکان ارسال و آپلود عکس و فیلم وجود نداره🙂😂. انشاالله فردا بایه فعالیت توپ درخدمتتونم . امشب فقط پارت میزاریم💘🌚. البته شما دعا کنید فرداهم تعطیل بشه:)🙃 درغیراین صورت براثر دوتا امتحان تیکه تیکه میشیم🤓✅. .
تعطیل شدیم :🗿😎 ها ها ها . @CafeYadgiry😂
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_336 +از سر قبرم ! پوزخندی زد .. _اتفاقا میخام ببرمت همونجا ! کلافه سری
•{🖤🤍}•• ‌ با صدای رومخش ، از قله افکارم پرت شدم .. _خیلی به خودت فشار نیار ! نمیتونی اینجارو ب ذهنت بسپاری ! پوزخندی زد و شیشه پنجره رو پایین کشید .. _ مغز کوچیکت توانایی تشخیص اینجارو نداره ! +ج ... جدی؟ خنده مردونه ای کرد که پوزخندی زدم .. +خب نمیدونم .. شاید .. اما اینو خو...خوب می...میدونم مغزم توانایی حل و سردرآوردن از گ...گندایی ک بالاآوردی ، رو داره ! دنده ای عوض کرد و اخمی کرد ! _منظورت چیه؟! +خ...خوب میفهمی ! _هوم ...آره .. اونو ک دیر یا زود میفهمم .. اما اینو بدون .. من زن لکنت دار تو خونم نگه نمیدارم ! درد قفسه سینم ؛ همزمان شد با نیشخندش ! چی تو وجودش بود که انقدر نامرد بود و نیش میزد قلب خورد شده منو؟! پلکی زدم و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم ! اما اونقدری موفق نبودم ! دستی روی شکمم کشیدم و شیشه رو پایین کشیدم .. با بادی ک به صورتم خورد ، راه نفسم باز شد و حالمو دگرگون کرد ! مهم نبود !! تحقیر و نیش و کنایه هاش مثل سوزنی بود بین تکه های خورد شده قلبم.! عادت کرده بودم دیگه ! با زهر نیش های حامد هنوز دلم سر بود و حرفای ارسلان اثری نداشت ! مرده متحرک بودم ! هرچند .. با فکر کردن به فرشته کوچولوم ، نور کوچیکی ته دلم روشن شد !! لبخندی زدم و سرمو به پنجره تکیه دادم ! نمیدونم .. شاید اگر ذوقمو موقع فهمیدن باردار بودنم ، بروزمیدادم .. حامد بعداز خبردروغ سقط بچه ، فکرای بدی درمورد من نمیکرد ! سرزنش کردن خودم برابر بود با پرشدن استوانه بغضم ! دلتنگی من برای حامد الکی نبود ! حالا متوجه شدم ..که چقدر وابستش بودم و نمیدونستم.! _پیاده شو دیگه ! بدون حرف پیاده شدم و پشت سرش حرکت کردم ... براچی منو آورده اینجا؟! میدونستم تلنگری میشه برای ترکیدن بغضم ! اما حرفی نزدم و فقط نگاهمو دوختم به سنگ قبرها !
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_337 با صدای رومخش ، از قله افکارم پرت شدم .. _خیلی به خودت فشار نیار !
•{🖤🤍}•• ‌ _بیا اینجا ! سمت دکه گل فروشی رفتیم که بوی خوش گل ها ، بینیم رو قلقلک داد ! اونقدر غرق رنگای خاص گلا شده بودم که متوجه اتمام خرید ارسلان نشده بودم ! بعداز چنددیقه که حسابی منو گردوند توی قبرستون، سمت سنگ قبری رفت و نشست ... روی سنگ بزرگی ک روبروی ارسلان بود ؛ نشستم .. در بطری آب رو باز کرد و روی سنگ ریخت .. دسته گل رو روی سنگ گذاشت و نشست .. عینک دودیشو عصبی درآورد و پرت کرد رو سنگ ! مشغول خوندن فاتحه شدم.! ینی.. چاره ای بجز این نداشتم !! " یلدا محبی " "فرزند محمد علی " "تاریخ وفات : 1401/6/27 " از تاریخ وفاتش فهمیدم دوسالی هست که فوت شده ! اما... اسمش برام آشنا بود ! یلدا ! +یلدا کیه ؟ خیره شده بود به سنگ مزار و هیچی نمیگفت ! +خ..خدا رحمتش کنه .. خب .. ا..از ن...نام خانوادگیش م..مشخصه که از اعضای خ..خونوادت نیست ! بازم چیزی نگفت که عصبی گفتم : + منو آوردی اینجا که چی بشه ؟ حرفم که نمیزنی ! _وقتی تموم زندگیم زیر خاکه ، چی بگم؟ ازکجا شروع کنم.!؟ خیره شدم بهش ! نباید تند میرفتم ! وجودم میسوخت وقتی بغض و عصبانیت جنس مذکرو میدیدم ! سکوت کردم تا ادامه بده ! _سه سال پیش با اصرارهای مادرم ، اومدم تهران ! برای کارهای مسخره عمارت ! حاج حسین اونموقع مریض بود .. توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت !. من مونده بودم و یه عمارت و اهالی محل ک روزبه روز کنترلشون سخت تر میشد ! بعداز سه چهارروز ، بالاخره کارهای اداری تموم شد ! اما یه چی ناتموم موند ! قصه من و یلدا !! گلی رو برداشت و مشغول پرپر کردنش شد .! _پدرش با پدرم رفت و آمد کاری داشت .. پدرش رو دیده بودم .. اما یلدا رو نه ..! برای کار سفارشی ک حاج حسین گفته بود برم پیش پدر یلدا، .. رفتم و توی کارخونه دیدمش ! لبخند تلخی زد .. _از اون روز به بعد ... شدم گوش به فرمان پدرش ! هرکاری میگفت انجام میدادم ! ب بهانه های کوچیک و مزخرف میرفتم کارخونه و مخشونو کارمیگرفتم ! تااینکه حاج حسین ، فهمید قضیه ازچه قراره ! برام سوال بود که چرا به پدرش میگه حاج حسین ! اما سعی کردم از این فرصت خوب استفاده کنم و متوجه گذشته ش بشم !!! _به پدر یلدا گفت .. پدر یلدا هم یه ماموریت کشکی رو به من و یلدا سپرد ! بهانه ای بود برای رسیدن من به یلدا ! توی مسافرت ازش خواستگاری کردم ! عشق ساده ای نبود ! عشق من به یلدا عشق بود ! خیلی زود عقد کردیم و عروسی بزرگی توی عمارت برپا شد ! البته .. نفس عمیقی کشید .. _مادرم مخالفت زیادی کرد .. چون خانواده یلدا یه مرتبه از خانواده ما پایینتر بودن ! از همه لحاظ .. مالی ... اعتقادی .. هرچی ! اما من گوشام کر بود و فقط صدای قلبم رو میشنید ! خونه ای تو تهران گرفتم و سریع رفتیم سر خونه زندگیمون ! تااینکه بعد پنج شیش ماه ، فهمیدم یلدا بارداره ! لبخندی روی لبم اومد که با صدای خش دارش ، سریع محو شد ! _خیلی خوشحال بودم ! انگار دنیارو به نامم زده بودن ! اما این خوشحالی کلا دوماه دووم آورد ! بعداز دوماه یلدا حالش بشدت بد شد و من تازه فهمیدم بخاطر افسردگی شدیدش بوده ! بردمش بیمارستان !! زنگ زدم مادرم ...
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_338 _بیا اینجا ! سمت دکه گل فروشی رفتیم که بوی خوش گل ها ، بینیم رو قل
•{🖤🤍}•• ‌ _مادرم گفت پیکر برادر یلدا رو بعداز ۲۰ سال بالاخره پیدا کردن ! برادر یلدا شهید شده بود ! خانواده یلدا ایمان و اعتقادات محکمی داشتن و مذهبی بودن!!! میدونی .. عشق من و یلدا خیلی پایدار بود ! یلدا فهمیده بود که من از روستا و عمارت خوشم نمیاد ! بخاطر همین حرفی درمورد پیداشدن پیکر برادرش به من نزد ! ریشه افسردگیش همین بود ! دوری از خانواده و دلهره و گریه های زیادش بخاطر برادرش !! مادرم بعداز شیش هفت ساعت خودشو به بیمارستان رسوند ! اون شب بدترین شب زندگیم بود !! نمیدونستم غصه وضعیت کشورو بخورم .. یا وضعیت یلدارو .. که بد و بدتر میشد ! رسیدن مادرم هماهنگ شد با مرخص شدن یلدا !! شب بود و مردم توی خیابونا و تک تک کوچه ها غوغا کرده بودن ! دست به دامن خدا بودم تا بتونم یلدا و مادرم رو سالم برسونم خونه ! دستی به موهاش کشید و تکونی خورد .. _دم در بیمارستان وایستادن ک به مادرم گفتم میرم ماشینو بیارم ! رفتم .. امادیر برگشتم ! خیلی دیر!!! صدای لرزونش عذابم میداد ! هرچقدر هم که یه مرد بد باشه .. بازهم دیدن گریه و شکسته شدنش ، یعنی مرگ خاموش!! _تنها صحنه ای که یادمه ... یلدائه و التماس هایی ک زمزمه میکرد ...! یلدا چادری نبود !! چون با عقیده خانوادش بشدت مخالف بود !! اما اونقدری کافر نبود که شماها بخواید بکشینش !! توجهی به ضمیر شماها نکردم و دستی به صورتم کشیدم .. _مادرم بااینکه از یلدا خوشش نمیومد ..اما برای دفاع و دورکردن شما پس‌فطرتای ‌عوضی کشته شد ! میدونی مادرمو کی کشت؟؟؟ جوابی ندادم که داد زد : _آره ؟ میدونی ؟ +ن...نه ! _پدر و مادر تو ! پدر و مادر بی همه چیز تو !!! تویه چنددیقه همه زندگیمو به آتیش کشیدن ! بچمو ازم گرفتن ! مادرمو ازم گرفتن ! تموم امید و زندگیم !!! یلدای منو ازم گرفتن ! میفهمی ؟؟؟ آرنجشو روی صورتش گرفت وهقی زد ... اشکام روی صورتم جاری شده بودن .. داستان غم انگیزی بود ! حداقل برای من ! منی که مرتکب جرم نکرده شده بودم و باید تاوان میدادم ! _بعداز چندماه حاج حسین فقط مرگ مادرمو به همه خبر داد ! به همه گفت یلدا طلاق گرفته و کلا از ایران رفته ! مادرم هم مریض بوده و کلی مزخرفات دیگه ! اما هرکاری کرد نتونست منو مثل قبل درستم کنه ! مگه میشد اون صحنه هارو من مرور نکنم.؟! هرشب کابوس ! هرشب صدای جیغ و داد ! هرشب سرزنش ! هرشب قرص اعصاب و دارو ! اما من هنوزم که هنوزه ازش نگذشتم ! فراموش نکردم ! چون معتقدم بهم زدن زندگی و تلخ کردن کام یکی دیگه تاوان داره ! تاوان ! +لابد ک..کسی ک ..ب..باید ...ت...تاوان بده م..منم !؟ _صددرصد !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا