eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
𝕹𝖊𝖛𝖊𝖗 𝖋𝖊𝖊𝖑 𝖌𝖚𝖎𝖑𝖙𝖞 𝖋𝖔𝖗 𝖘𝖙𝖆𝖗𝖙𝖎𝖓𝖌 𝖆𝖌𝖆𝖎𝖓! هرگز واسه شروع دوباره احساس گناه نکن! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_481 وعماد که انگار گشنش هم بود با لبخند راه افتاد به سمت پایین که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 در باز کرد، از لای در نیمه باز میدیدمش که نفس نفس میزد: -چند روز ه که اینطوریم فکر کنم گرما زده شدم! مشکوک نگاش کرد: - تو مطمئنی گرما زدگیه؟ گیج نگاهم کرد که ادامه دادم : -شایدم حاجی داره بابا میشت! با این حرفم رنگ وروش پرید و با صدای ارومی لب زد: -وای خدایا نه......! نمیدونستم به حالش بخندم یا دلداریش بدم که گفتم : -حالا بیا بیرون ! بی حال وحوصله از دستشویی امد بیرون وانگار دیگه قصد غذا خوردن هم نداشت که رفت ورویکی از مبلا نشست ونفس عمیقی سر داد! با یه کم فاصله داشتم نگاش میکردم و رفتم سمتش: - حالا من یه چیزی گفتم تو خودت و اذییت نکن چشماش و بیت و گفت : -یلدا ،اگه حامله باشم چی؟ تک خنده ای کردم: - یعنی حاج اقا ریاحی ام بله؟ وکم مونده بود قهقهه بزنم که چشماش و باز کرد و جواب داد: -یلدا الان وقت مسخره بازی نیس! دستام و به نشونه تسلیم بالا بردم: -خیلی خب،من که چیزی نگفتم حالا فعلا پاشو بریم تا کسی نیومده! از رو مبل پاشد: -چیزی،نگی ! چشم گفتم: -اصلا چی میتونم بگم جز تبریک به اقای دوماد؟ وبا شیطنت خندیدم که حسابی حرصش در امد و صدام زد: -یلدا جون تو رو جون عمت سربسرم نزار با این قسم دیگه فهمیدم اوضاع حسابی جدیه و گفتمم : - لوووس ،خب به کسی چیزی،نمیگم حالا بگو ببینم میخوای چکار کنی؟ کنار هم راه میرفتیم به سمت حیاط که شونه ای بالا انداخت: -نمیدونم ،فردا میرم دکتر ببینم چه خبره! با قیافه گرفته ای نگاهش کردم: - فقط،در این حد بهت بگم که دوقلو باشه خواب و خوراک وازت میگیره! وزدم زیر خنده که مشتی به بازوم زد 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
هيچ چيز در دنيا قطعی نيست جز ❪❪تُـــــ🌸ــــو❫❫ كه فقط مالِ منی🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
𝗬𝗼𝘂'𝗿𝗲 𝗵𝗲𝗿𝗲 𝗧𝗵𝗲𝗿𝗲'𝘀 𝗻𝗼𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗶 𝗳𝗲𝗮𝗿!°🖇💗° تو اينجا با منى و من هيچ دليلى واسه ترسيدن نميبينم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
𝒴ℴ𝓊 𝒜𝓇ℯ 𝒯𝒽ℯ 𝒮𝒽ℯℯ𝓇 𝒫ℯ𝒶𝒸ℯ 𝒪𝒻 ℳ𝓎 𝒲ℴ𝓇𝓁𝒹..•✨🎻• "طُ♡" آرامِشِ مَحضِ دنیایِ منــی..•🪐💕• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
Aᴄᴄᴇᴘᴛ ʏᴏᴜʀ ʟᴏɴᴇʟɪɴᴇss ʏᴏᴜ ᴀʀᴇ ʏᴏᴜʀ ᴏɴʟʏ ғʀɪᴇɴᴅ تنهاييتو قبول كن تو تنها دوست خودتي ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_55 حامی بی اینکه بدونه م
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 از دیشب تو کلافگی و اعصاب خوردی سر میکردم. تموم اتفاقاتی که افتاده بود واسه هزار و چندمین بار تو سرم تکرار میشد و باعث پر شدن جا سیگاری میشد! عصبی از همه چی، از مامان و بابا که اونطور با دلبر رفتار کرده بودن و حتی مامان مهین، از بالکن اومدم تو خونه، هوا داشت روبه تاریکی میرفت و من آروم و قرار نداشتم. انگار یه چیزی گم کرده بودم یا نمیدونم یه چیزی کم بود تو این خونه! از اتاق خودم زدم بیرون و رفتم تو اتاقی که اون دختر چند وقتی توش زندگی کرده بود. تو چهارچوبه در اتاق وایسادم و نگاهم و تو اتاق چرخوندم، کاش حداقل گوشیش و برده بود و میتونستم جویای احوالش بشم! در و پشت سرم بستم و رو لبه تخت نشستم و خیره به گوشیش که رو تخت بود زیر لب 'لعنت' ی فرستادم و بعد هم نفس عمیقی کشیدم. درگیر حسی بودم که ازش سر در نمیاوردم، یه چیزی تو مایه های چند سال پیش، نگاهش حالم و مثل اونموقع ها عوض میکرد، همون وقتی که با کلی عشق زل میزدیم تو چشمای هم و دلخوش به آینده و رسیدن بودیم! با یادآوری اون سالها و معشوقه قدیمیم بی اختیار ذهنم داشت پر میکشید به سمتش، از وقتی اومده بودم ایران ندیده بودمش و فقط از طریق رابطه با عماد میدونستم که هنوز ازدواج نکرده و دیگه هیچی! سرم و چند باری به اطراف تکون دادم و این بار تموم افکارم پر کشید سمت دلبر! نگرانش بودم، نگران دختری که همه چیز و به جون خریده بود تا با چندرغاز پولی که قرار بود بهش بدم، زندگی خودش و خانوادش و عوض کنه و حالا همه چیز تبدیل به یه شر بزرگ شده بود! عادت کرده بودم به بودنش و زبون درازیاش و نمیتونستم دست رو دست بذارم و اون یه تنه جوابگوی همه باشه باید یه کاری میکردم! مصمم شده بودم واسه پیدا کردنش حتی اگه به قیمت راه افتادن دعوای جدیدی میشد، من باید پیداش میکردم و تموم دیشب و براش جبران میکردم، من فرار از اون ازدواج اجباری و حال بهم زن و مدیون دلبر بودم.... خیلی طول نکشید تا از خونه زدم بیرون و حالا به سرعت هرچه تمام تر، تو مسیر خونشون بودم... دقیق نمیدونستم کجاست اما پیداش میکردم! با رسیدن به اون محل ماشین و لب خیابون اصلی پارک کردم و راه افتادم تو کوچه پس کوچه ها و با پرس و جو تو مسیر بالاخره خونه رو پیدا کردم. یه خونه آجری قدیمی که برام غریب بود! دستم و گذاشتم رو زنگ و چند باری زنگ زدم تا بالاخره صدای 'کیه' گفتن یه نفر به گوشم رسید و بعد هم در باز شد، 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
‌ ‌‌ ‌ 𝗧𝗘𝗟𝗟 𝗛𝗘𝗥 ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ʜᴇʀ ʙᴇғᴏʀᴇ ɪᴛ ɪs ʟᴀᴛᴇ بهش بگو دوسِش داری قبل اینکه دیر شه!🙃 ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
тσ мє, ρσνєяту мєαηѕ ησт нανιηg уσυ ιη му ℓιƒє. ‏فقر برای من یعنی نبودن تو توی زندگیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
وقتی آدم خوبی باشی هیچ کس رو از دست نمیدی!! دیگران تو رو از دست میدن...❤️💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
و یِک نَفر در اینجا بَرای "نَفـــــس" کِشیدَن "تُـــــو" را بَهانِه می کُند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_56 از دیشب تو کلافگی و ا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 یه مرد میانسال که یه کت انداخته بود رو شونه هاش و متعجب چشم دوخته بود بهم: _شما؟ لب باز کردم تا حرفی بزنم و خودم و معرفی کنم که این بار صدای اون پسره که داشت میومد سمت در و شنیدم و همین باعث شد تا فعلا ساکت بمونم: _با من کار داره آقا جون! و با چشم ریز کرد و خیره بهم ادامه داد: _رفیقمه! و اینطوری اون مرد و فرستاد تو خونه و خودش اومد بیرون و همینطور که نگاه گذراش و به اطراف میچرخوند عین یه حیوون وحشی یقم و گرفت و به خیال خودش ترسناک شده بود که تهدید وار شروع کرد به حرف زدن: _اینجا چیکار میکنی؟ دستش و از رو یقم انداختم و هولش دادم عقب و وقتی چسبید به دیوار تو یه قدمیش، روبه روش وایسادم و جدی و عصبی پرسیدم: _دلبر کجاست؟ دندوناش و محکم رو هم فشار داد و بعد غرید: _آخرین بارت باشه که اسمش و به زبون میاری! پوزخندی زدم و نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختم: _اونوقت بخوام اسمش و بیارم از تو باید اجازه بگیرم؟ و اشاره ای به سر تا پاش کردم که سری به نشونه تایید تکون داد: _خوب گوش کن ببین چی میگم! و با یه کم مکث ادامه داد: _دلبر داره زن من میشه، منم خوش ندارم دیگه دور و برش آفتابی بشی! ناباورانه سری تکون دادم: _داره زن تو میشه؟ و قهقهه حرص دراری زدم که حرصی جواب داد: _هفته بعد قراره عقد کنیم، اگه دوست داشتی میتونی به عنوان استادش تشریف بیاری! و زد رو شونم: _از این به بعد هم مواظب خودت باش، بدجوری دل چرکینم از حرفای کس و کارت و هیچ جوره نمیتونم بیخیالت شم! و بعد هم از کنارم رد شد تا بره تو خونه! هیچکدوم از حرفاش حتی درصدی برام اهمیت نداشت الا اینکه داشت میگفت قراره با دلبر ازدواج کنه! بی اختیار ولوم صدام اومده بود پایین که آروم گفتم: _میخوام ببینمش! قبل از اینکه وارد خونه بشه جواب داد: _اون حالش از تو بهم میخوره و با تهمت هایی که خانوادت بهش زدن بهتره توهم دیگه هیچوقت سر راهش قرار نگیری! دوباره قاطی کردم و این بار داد زدم: _مثل سگ داری دروغ میگی! ابرویی بالا انداخت: _تو باعث بی آبروییش شدی، درسته من بخشیدمش و به کسی هم چیزی نگفتم اما اون بخاطر حماقتی که کرده نمیتونه خودش و ببخشه و تو باعث و بانی این حماقت احمقانه ای! و قبل از اینکه حرفی بزنم رفت تو حیاط و همینطور که در و هدایت میکرد واسه بسته شدن گفت: _دیگه این سمتا نیا، خداحافظ! و در و محکم کوبید و رفت... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁