eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
347 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5958561365583988682.mp3
2.09M
🔳 (ره) خوشا از دل نم اشکی فشاندن به آبی آتش دل را نشاندن 🎤حاج ●➼‌┅═❧═┅┅───
شهید ، عزاداری نمی‌خواهدپیرو می‌خواهـدشهـادت که مرگ عادی نیست بلکه آغاز زندگی جاوید است که خوشحالی دارد شادی روح پاک همه شهدا
❤️ 😍 وحشت زده برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم محسن مچ سیاوش و گرفته بود و با نفرت داشت نگاهش میکرد و اما سیاوش که محسن و دیده بود و خوب هم به یاد داشت عکس العل خونسردتری از خودش نشون داده بود و همینطور که دستش و از دست محسن میکشید بیرون جواب داد: _تو داری چیکار میکنی؟ ترس همه وجودم و گرفته بود نمیخواستم محسن چیزی از سیاوش بدونه ... نمیخواستم سایه گذشته با سیاوش تا همیشه رو زندگیم باشه که رفتم جلو و گفتم: _محسن ولش کن چیزی نیست نگاه عصبی محسن چرخید سمتم: _راه افتاده دنبالت داره زر زر میکنه چیزی نیست؟ و این بار با سیاوش دست به یقه شد و اگه دیر میجنبیدم نه تنها یه بلایی سر هم میاوردن بلکه حسابی برام بد میشد واسه همین با چشم های نگران و ملتمس به سیاوش نگاه کردم و جلوتر رفتم: _محسن ولش کن مزاحمت واسه هرکسی پیش میاد...ولش کن محسن داغ دعوا بود و نگاه سرد سیاوش خبر از بی تفاوتیش میداد که محسن داد زد: _ د غلط کرده مزاحم ناموس مردم شده و رفت واسه مشت اول که سیاوش دستش و تو هوا گرفت انگار میخواست چیزی بگه! بین نگاه منتظر آدمهایی که میخواستن ببینن چی میشه رنگ نگاه من نگرانی بود و دلهره که بالاخره سیاوش گفت: _من...من معذرت میخوام که مزاحمت ایجاد کردم باورم نمیشد اما سیاوش با این حرفش برام آرامش خرید! از ته دل خوشحال بودم که اتفاق بدتری نیفتاده و مردم هم با سلام و صلوات محسن و سیاوش و از هم جدا کردن این یعنی میتونستم یه نفس راحت بکشم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
<°>|ݦیدونی فرق دختر با اناࢪچیہ؟😉 <°>|ڣرقش ایݩہ ڪہ انار هزاردونہ اسٺ😁 <°>|ؤݪےدخترفقط یہ ڊوݩہ اسٺ😌 <°>|هݥوݩ دوݩہ ي بهشتی😍 <°>|ݦخصوصا اَگہ دخترباحجابی باشہ🦋 •↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『
❤️ 😍 حالم بد بود انقدر بد بود که حد نداشت... تموم فکرم پی الی بود و حالا دختر دیگه ای تو اتاقم بود. دختر خاله ای که تازه از آلمان برگشته بود و مامان پیشنهاد ازدواج باهاش و بهم داده بود.. تو این چند روز که باهم بودیم ازش خواسته بودم تا موهاش و قهوه ای کنه درست رنگ موهای الی ازش خواسته بودم موهای موج دارش و همیشه صاف و اتوکشیده به رخ چشمام بکشه و اون چقدر ذوق میکرد بابت این همه توجه! با تکون های دستش جلوی چشمام به خودم اومدم: _حواست کجاست سیاوش؟ و به سر و وضعش اشاره کرد: _من آماده ام بریم؟ سری به نشونه تایید تکون دادم و سوسیچ ماشین و برداشتم و از اتاق زدیم بیرون. مامان که صدای با تلفن حرف زدنش تو خونه پیچیده بود با دیدن ما روبه روی پله ها ایستاد و با لبخند نگاهمون کرد: _عروس دوماد آینده کجا دارن میرن؟ هستی لبخندی زد و جواب داد: _قربونت برم خاله...داریم میریم یه دورهمی با دوستای سیاوش لبخند همچنان رو لب های مامان باقی بود که از کنارش رد شدیم و دوباره صداش و شنیدیم: _پس حواستون باشه چون اینجا این مهمونیا آزاد نیست ممکنه دردسر شه زیر لب باشه ای گفتم: _حواسم هست...فعلا! و از خونه زدیم بیرون. هستی یه ریز باهام حرف میزد از خاطراتش تو هامبورگ میگفت و من هیچ چیز نمیشنیدم و تموم فکرم پی اتفاقی بود که چند ساعت قبل افتاده بود و باعث شده بود تموم تلاشهام برای فراموشی تا امروز هدر بره... کاش نمیدیدمش کاش فکرم اینجوری درگیرش نمیشد که هم گند بزنم به حال خودم و هم حال این دختر گرفته بشه! با رسیدن به خونه شهرام از فکر به الی بیرون اومدم و ماشین و یه گوشه پارک کردم و همراه هستی راهی شدیم. دستش دور بازوم حلقه شده بود و قرار بود امشب به بقیه معرفیش کنم این دختر با کیانا خیلی فرق داشت نه عوضی بود نه خودخواه! از 10 سالگی از ایران رفته بود و حالا برگشته بود... سلام و احوالپرسی ها که تموم شد روی مبل دو نفره نشستیم یه مهمونی 30،40 نفره خودمونی بود به مناسبت تولد شهرام و بساط همه چی هم به راه بود. با شنیدن صدای هستی به خودم اومدم: _دوستات چه دوست دخترای خوشگلی دارن! با خنده نگاهش کردم و بعد چشم چرخوندم سمت دخترایی که هستی داشت نگاهشون میکرد یکی از یکی پلنگ تر! رو صورتشون جایی برای عمل جراحی باقی نمونده بود و از همونایی بودن که هیچوقت برام جذابیتی نداشتن... دوباره برگشتم سمت هستی و جواب دادم: _خوشگلی این چیزا نیست و با صدای آروم ادامه دادم: _ما به اینا میگیم پلنگ! آروم خندید: _یه چیزایی شنیدم تکیه دادم به مبل و چیزی نگفتم که شهرام نشست کنارم و همینجور که زیر لب با موزیکی که داشت پخش میشد میخوند گفت: _شما چرا هیچی نخوردید؟ و شروع کرد به ریختن ودکا و ادامه داد: _بخورید که میخوایم بترکونیم! روبه هستی پرسیدم : _میخوری که؟ قبل از من ظرف ودکاش و برداشت و یه نفس سرکشید! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
نــور نـبوت تــو امـامت بـه بار داد یعنی که علت و سبب هل اتا تویی محمود ژولیده
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
🌷 حضرت امام صادق (علیه السلام) : ✍ شایسته است مؤمن هشت ویژگی داشته باشد : 1⃣ در ناملایمات روزگار، سنگین (باوقار) باشد. 2⃣ در هنگام نزول بلا بردبار باشد. 3⃣ هنگام راحتی شکرگزار باشد. 4⃣ به آنچه خداوند به او داده قانع باشد. 5⃣ به دشمنان خود ظلم نکند. 6⃣ بار خود به دوش دوستانش نیفکند. 7⃣ بدنش از او خسته باشد. 8⃣ مردم از دست او آسوده باشند. 📚 کافی ، ج ۲ ، ص ۴۷
❤️ 😍 نه تنها خودم بلکه شهرامم دهن باز مونده بود که هستی گفت: _بازم میخوام...ظرفم و پر کن! شهرام با خنده چشمی گفت و خواست براش بریزه که شیشه رو از دستش گرفتم و خودم واسش پر کردم تا شهرام به بقیه مهموناش هم برسه ظرفش که پر شد منتظر نگاهم کرد: _بزنیم به سلامتی؟ و پیکم و بالا آوردم: _سلامتی تو! و همزمان سر کشیدیم انقدر تو این کار خوب بود که دلم میخواست تا صبح باهاش بخورم... حس خوبی داشتم... تو دنیای دیگه ای سر میکردم باهاش میرقصیدم، مینوشیدم، و همه چی روبه راه بود و این تولد حسابی داشت بهمون خوش میگذشت و حالا نوبت فوت کردن شمع کیک توسط شهرام بود که کنار میزش ایستاده بودیم و همه باهم داشتیم میشمردیم یک... دو... سه! و شمع 30 سالگی تولد بالاخره فوت شد. هستی جلوم ایستاده بود و هیکل محشرش تو لباس دکلتش حسابی تو چشم بود که دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش! انگار شوکه شده بود که سر چرخوند سمتم و گفت: _خوبی؟ اوهومی گفتم: _بهتر از این نمیشم! دستش و رو دستام کشید: _ولی من خوب نیستم...فکرکنم خیلی خوردم! ابرویی بالا انداختم: _میخوای دراز بکشی؟ پلک سنگینی زد و چیزی نگفت که دستش و گرفتم و تو شلوغی مهمونی بردمش تو یکی از اتاق های خونه شهرام. هستی حسابی مست بود که بردمش سمت تخت: _دراز بکش سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اینطوری خوابم میبره و تو همون عالم مستی طره موهاش که اومده بود تو صورتش و پشت گوشش فرستاد و نگاهش چرخیده شد سمتم: _من یه کمی میشینم اینجا حالم که بهتر شد میام...تو برو و خواست دستش و از دستم بیرون بکشه که بی اختیار دستش و محکم ترگرفتم و محکم بغلش کردم آروم پیشونیش و بوسیدم و سرم و عقب کشیدم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
آيت‌اللّٰه‌بہجت:♥ بےاعتنايےبہ‌حجاب‌گناھ‌ است! وداشتن‌حجاب‌واجب‌است....!🙂🌹 『