💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_492
_واست هدیه گرفتم،
فکر میکردم خوشحال میشی!
روی مبل نشست و جواب داد:
_مرسی که برام هدیه گرفتی
مرسی که به فکر خوشحال کردنم بودی!
لحنش هنوز پر از نیش و کنایه بود...
وسایل هارو روی میز عسلی گذاشتم و کنارش نشستم:
_خوبی؟
سر چرخوند به سمتم:
_خوبم!
میگفت اما خوب نبود،
خوب نبود که پای چشم های دریا رنگش گود افتاده بود،
خوب نبود که بخاطر دیدنم حتی شونه ای به موهاش نزده بود و با موهای نه چندان مرتب و لباس های نه چندان خوب نشسته بود کنارم و انگار دیگه اهمیتی نمیداد،
اهمیتی نمیداد که بخاطر من به خودش برسه یا اینکار و نکنه!
تا خواستم چیزی بگم ادامه داد:
_واسم کارت دعوت آوردی؟
با تعجب که نگاهش کردم گوشیش و تو دستش گرفت:
_رویا بهم دوتا پیام داده،یکیش مال صبحه یکیش هم مال نیم ساعت پیش!
دستی تو صورتم کشیدم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_493
_اون روانیه،اون میخواد اذیتت کنه تو نباید به حرفش گوش بدی!
پوزخند زد:
_اون روانی نیست،
اون من و اذیت نمیکنه،
هیچکس به اندازه تو من و اذیت نکرد!
تا چند ثانیه نگاهش کردم:
_اومدم ببینمت حالم روبه راه شه،
نیومدم که این حرفهارو ازت بشنوم!
پوزخندش رو لبش موند:
_شرمنده من دیگه اون آدمی نیستم که بخوای با دیدنش حالت و روبه راه کنی،
الانم میتونی این هدیه ای که خریدی تا دوباره من احمق و بازی بدی و برداری و بری!
اسمش و به زبون آوردم:
_جانا اینطور نیست،
تو من و میشناسی تو میدونی من چقدر عاشقتم تو میدونی...
بین حرفم پرید:
_اتفاق اصلا نمیشناسمت ،
اتفاقا شک دارم به اینکه از همون اول علاقه ای به من داشتی یا نه...
شک دارم به اینکه همه این اتفاق ها بازیت نبوده باشه و هزارتا دلیل دارم واسه اثبات این حرفهام!
ناباورانه سر تکون دادم:
_تو به علاقه ای که من بهت دارم شک داری؟
از روی مبل بلند شد و جواب داد:
_آره شک دارم...
تو از اولش هم به من علاقه ای نداشتی...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_494
تو فقط من و بازی دادی...
تو بعد از خراب شدن اون عقد که حدس میزنم خودت با رویا برنامش و چیدی بی سر و صدا من و عقد کردی تو رسیدی به اون چیز که میخواستی و حالا داری ازدواج میکنی،
حالا داری با خیال راحت با دختری که هم تراز خودته با دختری که خانوادت دوستش دارن ازدواج میکنن!
روبه روش ایستادم:
_این مزخرفات چیه داری میگی؟
من اگه خواستم بی سر و صدا عقد کنیم بخاطر این بود که رویا یا اون پسره لاابالی دوباره نقشه نچینن و گند نزنن به ازدواجمون،
من میخواستم یواشکی عقدت کنم و خانوادم و بزارم تو عمل انجام شده که دیگه کار و از کار گذشته بدونن و تورو به عنوان عروسشون قبول کنن!
عصبی بود اما خندید:
_خیلی دوست داشتم این حرفهات و باور کنم ولی نمیتونم
حقیقت همون چیزیه که من میدونم و توهم میدونی!
حرفش و رد کردم:
_حقیقت از نظر تو چیه؟
من نمیدونم!
زل زد تو چشمام و انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت:
_حقیقت اینه که تو میخواستی طعم من و بچشی،
حقیقت اینه که ازدواج بی سرو صدا با دختربختی مثل من که فقط صدتادونه سکه مهرشه برای تو هیچ کاری نداشت،
حقیقت اینه که تو ادعای عاشقی کردی ولی همش هوس بود،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_495
حقیقت اینه که من و عقد کردی تا چند بار باهم باشیم و همینکه به چیزی که میخواستی رسیدی یهو همه چی عوض شد،
یهو یادت افتاد بخاطر خانوادت باید با رویا ازدواج کنی،تو با من مثل یه دستمال کاغذی رفتار کردی تو فقط میخواستی من و...
سرم داغ شد با شنیدن حرفهاش،
انتظار نداشتم این حرفهارو ازش بشنوم،
انتظار نداشتم همچین مزخرفاتی بارم کنه و دیگه صبر نکردم تا به این چرت و چرت گفتن هاش ادامه بده،
دستم و تو دهنش کوبیدم و با صدایی که به سختی از حنجرم بیرون فرستاده میشد گفتم:
_ساکت شو جانا...
دستم و پس زد،
این بار با صدای بلند تری گفت:
_چیه؟
فکر نمیکردی این دختر احمق یه روزی همه چیز و کنارهم بچینه و متوجه کارهات بشه؟
دیگه نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم،
هیچوقت دلم نمیخواست باهاش بد حرف بزنم اما حالا خودش باعث شد تا از کوره در برم:
_تو واقعا احمقی
سر تکون داد:
_معلومه، اگه احمق نبودم که گول حرفهای قشنگ تورو نمیخوردم که اونشب تو آلمان راضی به اینکه زنت بشم نمیشدم...
حرفهاش ادامه داشت اما چونش از بغض لرزید،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_496
اشک هاش سرازیر شد و شروع کرد با مشت به سینم کوبیدن:
_من احمق بودم که ...
که هیچی نشده خودم و...
خودم و در اختیارت گذاشتم و حالا...
حالا بی اینکه کسی بدونه اسمت اومده تو شناسنامم زن شدم...
دستش و رو سینم گرفتم:
_میدونی چرا میگم احمقی؟
با چشم های خیسش نگاهم کرد،
ادامه دادم:
_چون حتی به عقلت نمیرسه که من اگه هوس تورو داشتم یه راه دیگه ای براش پیدا میکردم،
اصلا همون شبی که تو خونم بودی به عنوان منشیم تو خونم بودی یا نه اصلا همون شبی که تو خونه پدریم موندیم این کار و باهات میکردم دیگه چه نیازی بود به اینکه خودم و تو دردسر بندازم؟
به اینکه عقدت کنم اونم دائمی!
نگاهش و تو چشم هام چرخوند:
_اتفاقا به اینم فکر کردم،
من دوسه بار تو یه خونه شب و باهات سر کردم و تو همین چندبار تو فهمیدی من آدمش نیستم،تو فهمیدی من از این زنای خیابونی نیستم و راهی برات نموند الا ازدواج با من!
دستش و پس زدم و عقب رفتم:
_دیگه نمیدونم بهت چی بگم،
تو دیگه اون جانایی نیستی که من میشناختم،
دختری که من میشناختم هیچوقت اینطوری راجع به خودش و من حرف نمیزد!
سرش و به بالا و پایین تکون داد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_497
_دختری که میشناختی دیگه وجود نداره!
گفت و باکس گل و جعبه گردنبندی که براش خریده بودم و برداشت،جعبه گردنبند و پرت کرد جلوم و باکس گل و به سینم کوبید:
_حالا برو...
اینارم ببر واسه رویا من دیگه چیزی ندارم که برای به دست آوردنش نیازی به ولخرجی داشته باشی!
حرفهاش عصبیم کرده بود،
خیلی بیشتر از حرفهای رویا عصبیم کرده بود،
با خشونت تمام باکس گل و به سمتی پرت کردم،صدای ناهنجار شکستن باکس تنش و لرزوند و داد زدم:
_ساکت شو جانا
لجبازی کرد:
_چیه؟
طاقت شنیدن نداری نه؟
بهت برمیخوره نه؟
گفت و دوباره انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت:
_تو دقیقا همینی هستی که گفتم،
همین نامرد بیشرفی که عشق و حالش و باهام کرد و حالا...
نزاشتم حرفش تموم شه،
این بار فرق میکرد،
سیلی محکمی تو صورتش خوابوندم و جانا نگاه ناباورانه اش و بهم دوخت،
قفسه سینم از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد،
پوست سفیدش سرخ شد و قطره اشکی از گوشه چشم هاش سر خورد،
دستم مشت شد و لب زدم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_498
_ببخشید...
من...
من نمیخواستم همچین کاری کنم
فقط دیگه نمیتونستم این حرفهات و بشنوم!
دستش و رو صورتش گذاشت و با صدای گرفته و آرومی جواب داد:
_بیا…
بیا جدا شیم…
اسمش و برای چندمین بار به زبون آوردم:
_جانا...
دست آزادش و به نشونه سکوت بالا آورد:
_ امشب نمیتونیم مفصل راجع بهش حرف بزنیم،فردا حرف میزنیم!
سر تکون دادم:
_حتی اگه آسمون هم به زمین بیاد من طلاقت نمیدم!
روی مبل نشست:
_ولی من میخوام این کار و کنم،برام مهم نیست اگه بقیه بفهمن قایمکی ازدواج کردم و بخاطر این ازدواج کوتاه و ناموفق یه زن مطلقه شدم،من نمیتونم بشینم و شاهد زندگی تو و رویا باشم،بیا از هم جدا شیم!
روبه روش روی زانو نشستم:
_میدونی که من راضی به طلاق نمیشم!
صورتش مملو از غم بود بااین وجود لبخندی زد:
_باید قبول کنیم همه چی تموم شده،
اینطوری بهتره!
بعد از اون سیلی صداش پایین اومده بود اما حرفهاش تلخ تر شده بود…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_499
خواستم دستش و بگیرم اما دستم و پس زد،
نفسی گرفتم و گفتم:
_با همه اینها من بازهم طلاقت نمیدم ،
من عاشقتم حتی اگه تو عاشق من نباشی،
حتی اگه درکم نکنی حتی اگه صبرت انقدر کم باشه که یه مدت این سختی هارو تحمل نکنی!
گفتم و بلند شدم،دستی به کاپشن و لباس هام کشیدم و راه خروج از خونه رو در پیش گرفتم:
_و یادت باشه جانا...
پشت بهش ادامه دادم:
_اگه بخوای ازدواجم با رویارو بهونه ای کنی واسه طلاق و درخواست طلاق بدی،هر قول و قراری که بابت درمون مامانت بهت داده بودم همه رو فراموش میکنم!
بلند بلند نفس میکشید،طوری که صداش به گوشم میرسید...
بااین وجود کفش هام و پوشیدم و قبل از خروج نگاهی بهش انداختم:
_من به هر قیمتی که شده تورو کنار خودم نگه میدارم و بهت ثابت میکنم همه این فکرهات همه حرفهایی که بارم کردی همش اشتباهه…
#جانا
با رفتن معین تا چند دقیقه همینجا روی مبل نشستم،سرم پر شده بود از درد...
هیچوقت فکر نمیکردم همچین دعوایی بینمون اتفاق بیفته هیچوقت فکر نمیکردم کار به جایی برسه که همچین حرفهایی بار هم کنیم...
به جایی که صورتم داغ شه از نوازش بی رحمانه دستش!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_500
دستی تو موهام کشیدم و بازهم باید بااین درد زندگی میکردم...
میخواستم به جدایی فکرکنم اما با حرفهای امشبش ترسیدم،ترسیدم از اینکه درست چند روز مونده به عمل پیوند مامان،بزنه زیر همه چیز و باعث شه همه بفهمن چه اتفاقی افتاده...
باعث شه حال مامان خوب که نه حتی چندین برابر بدتر شه!
چندباری پشت سرهم عمیق نفس کشیدم،
نه فقط خودم،اوضاع خونه هم آشفته بود،
اون باکس گل و گل های داغون شده،
اون جعبه هدیه که بازش نکرده بودم و نمیدونستم چیه هرکدوم یه گوشه ای پخش بودن که بلند شدم.
چشمام هنوز هم پر و خالی میشد و نمیدونستم از این آبغوره گرفتن چی میخوام؟
نمیدونستم چرا مدام درحال اشک ریختنم وقتی چیزی و درست نمیکنه؟
وقتی چیزی و عوض نمیکنه!
رزهای سرخ له شده رو از باکس بیرون کشیدم،
بعضی هاش هنوز جون داشتن که از دور انداختنشون صرف نظر کردم ...
حال و حوصله شام خوردن نداشتم که به محض جمع و جور کردن خونه رفتم تو اتاق.
روی تختم دراز کشیدم...
مثل هرشب هزار تا فکر تو سرم پرسه زد...
فکرهایی که آزارم میداد و امشب فکر تازه ای برای اذیت کردنم وجود داشت!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_501
من...
من دعوت شده بودم به مراسم عقد معین و رویا!
باور کردنی نبود اما هنوز هیچی نشده زندگی ای که فکر میکردم هیچوقت از هم پاشیده نمیشه،
به کل خراب شده بود و چقدر تو این روزها دروغ تحویل مامان داده بودم...
چقدر گفته بودم نگرانم نباش تو خونه تنها نیستم...
چقدر از بودن معین گفته بودم درحالی که نبود...
درحالی که داشت تدارک دومین ازدواجش و میدید!
به پشت خوابیدم،چشم بستم و چقدر تو این شب ها خوابیدن برام سخت شده بود...
....
بازهم با دروغ مامان و دلخوش کردم و بعد از خداحافظی تماسمون قطع شد و همزمان زنگ آیفون به صدا دراومد،بلند شدم و به سمت آیفون رفتم،با دیدن معین که دوشب پیش و بااون حال طوفانیش از اینجا رفته بود کمی متعجب شدم ،فکر نمیکردم به این زودی ها به اینجا برگرده،حداقل تا بعد از عقد با رویا!
بااین حال گوشی و برداشتم:
_بله؟
صداش تو گوشی پیچید:
_در و باز کن...
دیدنش اذیتم میکرد اما نمیتونستم ردش کنم بره،در و باز کردم و منتظر اومدنش نموندم،
گوشه در ورودی روهم باز گذاشتم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان معین وارد خونه شد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_502
_سلام...
جواب سلامش و که دادم در و بست و به سمتم اومد:
_خوبی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم،
دم عصر بود و از لباس هاش پیدا بود که از شرکت اومده به اینجا...
دیگه نمیخواستم باهاش بحث و دعوا راه بندازم اون شب به اندازه کافی از خجالت هم دراومده بودیم و از اون گذشته ،مگه بااین دعواها چیزی عوض میشد؟
نمیشد...
میخواستم به مامان فکر کنم و واسه مدتی اینجا نبودن...
دیشب با خودم فکر کردم..
وقتی با مامان راهی آلمان میشدم به این زودی ها به اینجا برنمیگشتم...
میخواستم از معین دور شم،میخواستم یه مدتی آلمان بمونم و این شاید برای هردومون بهتر بود و اون میتونست شرایطی و فراهم کنه که من چند وقتی رو اونجا بگذرونم...
یه فنجون چای توی سینی گذاشتم و روی میز عسلی گذاشتم....
انگار حال بهتری نسبت به قبل داشت یا شاید هم مثل من از بحث و دعوا خسته شده بود که همزمان بااینکه روبه روش نشستم دوباره صداش و شنیدم:
_اومدم اینجا که باهات حرف بزنم
سری به اطراف تکون دادم:
_به نظرم بهتره دیگه حرفش و نزنیم واقعا حوصله بحث و دعوا ندارم!
لبخندی زد:
_فکر نمیکنم حرفهای امشبم منجر به دعوا بشه!
ابرو بالا انداختم:
_مگه نمیخوای راجع به ازدواجت با رویا حرف بزنی؟
تایید کرد:
_چرا میخوام راجع به همین موضوع حرف بزنم
نفس عمیقی کشیدم:
_نمیخوام چیزی بشنوم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_503
با دست به جای خالی کنارش اشاره کرد:
_بیا اینجا...
تکیه دادم به پشتی مبل و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم دوباره صداش و شنیدم:
_دوست دارم کنارم بشینی و باهات حرف بزنم!
از جا بلند شدم اما نمیخواستم کنارش بشینم،
بلند شدم و جواب دادم:
_تمایلی به شنیدن حرفهات راجع به ازدواجت با رویا ندارم!
گفتم و قدم اول و برای رفتن به آشپزخونه برداشتم،اونجا حداقل میتونستم خودم و سرگرم کنم و معین هم یا بی هیچ حرفی میرفت،یا حرفهاش و میزد و بعد از اینجا بیرون میزد
اما همینکه قدم دوم و برداشتم تصورات ذهنیم با شنیدن صدای معین به کلی بهم ریخت:
_مراسم عقد و بهم زدم...
از حرکت ایستادم آروم سر چوندم به سمتش و نگاهم و بهش دوختم،نگاه ناباورم و بهش دوختم و معین از روی مبل بلند شد:
_دیگه تحت هیچ شرایطی نمیخوام با رویا ازدواج کنم!
چندباری پشت سرهم پلک زدم:
_چی...
تو داری از چی حرف میزنی؟
به سمتم اومد،
روبه روم ایستاد،
نگاهش و تو چشمهام ثابت نگهداشت و جواب داد:
_ حتی اگه آسمون هم به زمین بیاد تن به ازدواج با رویا نمیدم!
گفت و موهام و نوازش کرد:
_تو تا همیشه تنها زن زندگی منی...