eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _منم دیگه حوصله ادا درآوردنت و ندارم، خستم از اینکه جلوی بقیه باهام خوبی و وقتی باهمیم طوری رفتار میکنی که انگار ازم بیزاری! گذرا نگاهم کرد و بعد چشم دوخت به مسیر پیش رو: _الان فقط به این فکر کن که چه غذایی سفارش بدیم، ببین چه دسری مدنظرته، راستی دسته گلت روهم باید انتخاب کنی و چند تا کار دیگه هم هست که مامان یادم انداخت! حالا که نمیخواست درباره خودمون حرفی بزنیم،حالا که داشت موضوع رو عوض میکرد دیگه پی ماجرارو نگرفتم، هنوز هم نیاز به زمان بود، فقط یه کم دیگه باید صبر میکردم و بعد از این مدت برای معین راهی نمیموند ، هیچ راهی الا فراموشی جانا! مشغول جمع و جور کردن لباس هام بودم، دیگه چیزی تا برگشتنمون به ایران نمونده بود و باید همه چیز و جمع و جور میکردم، باید کمدهارو از لباسهای خودم و مامان خالی میکردم، وسایل هامون و جمع میکردم و و بعد از آخرین مراجعه مامان به پزشک معالجش میتونستیم به ایران برگردیم و بعد از این مامان هرازگاهی تو تهران پیش یه دکتر متخصص میرفت و ما نتیجه هربار معاینه اش توسط پزشک ایرانی رو برای جراحش میفرستادیم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آخرین ماه زمستونی سال و پشت سر میزاشتیم و هوا به نسبت روزهای قبل کمی آفتابی تر بود که تابش مستقیم نور خورشید به وسط اتاق باعث لبخندم شد، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم، بعد از روزهای سختی که گذرونده بودم و فهمیده بودم هرچی زندگی رو به کام خودم تلخ کنم بی فایدست حالا داشتم لبخند میزدم و تصمیمم و گرفته بودم، حالا که شاهزاده قصه هام رهام کرده بود، حالا که بین من دختر فقیری که ادعا میکرد عاشقشه و پول ،دومی رو انتخاب کرده بود پس دلیلی نداشت اشک بریزم، دلیلی نداشت روزگار و به کام خودم و مامانی که تازه به زندگی برگشته بود تلخ کنم و تصمیم گرفته بودم حداقل تا وقتی برمیگشتیم دیگه خودم و زجر ندم! با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم: _چه عجب داری لبخند میزنی، با معین آشتی کردی؟ همه این روزها مامان اصرار داشت به اینکه رابطه ام با معین خوب نیست و منی که بلاتکلیف بودم حدس و گمون هاش و رد میکردم که گفتم: _ما باهم قهر نیستیم، این صدبار! تو چهارچوب در ایستاده بود که بااخم ساختگی نگاهم کرد: _ولی تو یه چیزیت هست، دوسه هفته ست که یه چیزیت هست و به من نمیگی! سری به نشونه رد حرفهاش تکون دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من خوبم مامان، لطفا نگران من نباش، فقط به فکر برگشتنمون باش، برمیگردیم و باخیال راحت زندگیمون و میکنیم! نفسی کشید: _تو که مهمون امروز و فردای منی و به زودی به خونه معین میری، بعد از مراسم ازدواجتون منم میرم شمال، میخوام باقی عمرم و کنار مامان جون بگذرونم،اینجوری من و مامان جون هم تنها نمیمونیم! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، مامان هیچی نمیدونست،مامان ساده من از هیچ چیز خبر نداشت و تو رویاهاش هنوز من و معین و کنار هم میدید، من و معینی که روزها بود از هم بی خبر بودیم، من و معینی که هیچ روز خوشی باهم ندیدیم و هیچ اتفاق خوبی برامون رقم نخورد! با دوباره شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم: _راستی از معین خبر تازه ای داری؟ حال آقای شریف خوبه؟ سرسری جواب دادم: _آره خوبه، حالش خوبه! و خودم و مشغول لباس ها کردم:
درحال تایپ........ ‌....... ....... .....
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من اینارو جمع و جور کنم، شماهم بشین یه لیست بنویس، ببین دوست داری از این سرزمین رویایی چی بخریم و با خودمون ببریم! آروم خندید: _راست میگی، باید چند تا یادگاری از اینجا با خودم ببرم چون بعید به نظر میرسه که دوباره بیام اینجا! خندیدم،اما خنده هام شبیه خنده های مامان نبود، تلخ خندیدم و با رفتن مامان طولی نکشید که لبخند روی لبهام خشکید و همزمان صدای زنگ گوشیم بلند شد ،با دیدن شماره ناآشنایی که از ایران بود کمی جاخوردم، ده روزی میشد که معین دست برداشته بود از زنگ زدن و پیام دادن و حالا دیدن این شماره کمی گیجم کرده بود که با تردید اما جواب دادم: _بله؟ با شنیدن صدای زنونه آشنایی بیشتر از قبل جا خوردم: _سلام، شناختی؟ صدا صدای مهناز خانم، مادر معین بود که چیزی نگفتم و اون خودش و معرفی کرد: _مهنازم، مادر معین! به خودم اومدم و گفتم: _سلام، بله شناختم، شما... نزاشت کار به احوالپرسی برسه: _زنگ زدم که بگم از حالا هیچ نسبتی با پسرم نداری…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هنوز جمله اش و هضم نکرده بودم، نمیدونستم چرا زنگ زده و‌داره همچین حرفی میزنه که حرفهاش و از سر گرفت: _معین چند وقتی بود که پیگیر کارهای طلاقتون بود و به گفته وکیل خانوادگیمون امروز فرداست که حکم طلاق صادر بشه، خواستم بهت بگم که … که معین طلاقت داده دخترجون! نفسم تو سینه حبس شد، نمیدونستم بیدارم یا دارم یه کابوس بی پایان میبینم که ادامه داد: _البته معادل مهریت به حساب بانکیت تو ایران واریز شده... یخ زدم... خون تو رگهام یخ بست و مهناز خانم هنوز داشت دلم و‌ میسوزوند: _ اون پنج درصد سهام شرکت روهم میتونی به خود من بفروشی و بری پی زندگیت! حس میکردم راه نفس کشیدنم بسته شده، چی داشت میگفت؟ از چی داشت حرف میزد؟ از طلاق؟ مگه الکی بود؟ مگه شوخی بود؟ مگه معین میتونست؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_733 هنوز جمله اش و هضم نکرده بودم، نمیدونستم چرا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میتونست به همین راحتی طلاقم داده باشه؟ میتونست حتی فکر همه جاش روهم کرده باشه و تا قرون آخر مهریه ام رو بهم داده باشه؟ مگ میشد؟ با صدایی که به زور از گلوم بیرون میومد گفتم: _یعنی… یعنی چی؟ متوجه حرفهاتون نمیشم! تن صداش کمی بالا رفت: _فارسی باهات حرف زدم و گفتم معین طلاقت داده و این یعنی همه چیز بین تو و پسر من تموم شده! قفسه سینم از شدت شوک و هیجان بالا و پایین میشد و مهناز خانم ادامه داد: _معین نتونست بهت بگه از من خواست که بهت بگم ،گفت که بهت بگم این ازدواج از اولش هم تصمیم اشتباهی بوده، گفت بهت بگم با پول مهریت و فروش اون سهام یه زندگی تازه برای خودت بسازی و اون و‌برای همیشه فراموش کنی! هرچی نفس میکشیدم انگار کافی نبود انگار داشتم خفه میشدم که حوصله مهناز خانم سر رفت: _شنیدی؟ دیگه حرفهام و تکرار نمیکنم! آروم لب زدم: _شنیدم ولی... حرفم و برید:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_734 میتونست به همین راحتی طلاقم داده باشه؟ میتون
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _دیگه ولی و اما و اگر نداره، به زندگیت برس،یه مدت با پسرم بودی بهت هم بد نگذشت حالاهم با پولی که بهت رسیده یه زندگی نو رو شروع کن یه زندگی که تا هفت نسل بعدت هم آباد بشن! صدام گرفته تر هم شد: _من نمیتونم باور کنم... من حرفهاتون و باور نمیکنم! صداش گوشم و پر کرد: _پس برات یه عکس میفرستم، یه عکس از دادخواست طلاق اونوقت حتما به خودت میای و میفهمی دیگه باید پات و از زندگی پسر من بیرون بکشی! حرفهاش و زد و بی اینکه منتظر جوابی از سمتم بمونه تماس رو قطع کرد و من موندم و تنی که یخ زده بود،من موندم و نگاه خیره ام به نقطه ای نامعلوم،من زیرآوار حرفهایی که شنیده بودم،حرفهایی که باور نمیکردم موندم و داشتم دق میکردم که صفحه گوشیم روشن شد، گوشی تو دستم بود و یه عکس از یه شماره ناشناس برام فرستاده شده بود که با ترس و تردید صفحه چت و باز کردم و با دیدن عکسی که از دادخواست طلاق بود، با دیدن اسم معین رو اون برگه لعنتی هوای چشم هام بارونی شد، باور نمیکردم و نمیخواستم مامان چیزی بفهمه که دستم و محکم روی دهنم فشار دادم، چشم های خیسم به صفحه گوشی بود، بی صدا اشک میریختم و شونه هام میلرزید و اما انگار همه چیز واقعی بود،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_735 _دیگه ولی و اما و اگر نداره، به زندگیت برس،یه
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 معین از قبل درخواست طلاق داده بود بی اینکه من بدونم و حالا همه چیز و فهمیده بودم،حالا فهمیده بودم شاید همه این مدت برام نقش بازی کرده بود، فهمیده بودم شاید میخواست کمی زمان بخره، میخواست من و با عمل مامان مشغول کنه میخواست وقتی غرق خوشحالیم این بلارو سرم بیاره ،میخواست ازهم دور باشیم و چشممون به چشم هم نیفته و بخاطر رسیدن این روز کلی دروغ تحویلم داده بود، از یه عشق دروغی گفته بود درصورتی که هیچوقت دوستم نداشت و حالا که یه دنیا بینمون فاصله بود طلاقم داده بود، به همین راحتی! گوشی که از دستم افتاد به خودم اومدم، چشم بستم و تو همین لحظه تموم خاطراتی که باهاش داشتم تو ذهنم تداعی شد، هنوز هم باورم نمیشد، باور نمیکردم همه چیز دروغ بوده باشه، باور نمیکردم معین اینجوری رهام کرده باشه و سرم داشت منفجر میشد که صدای مامان و از بیرون شنیدم: _من یه لیست آماده کردم جانا، بیا ببین چیزی کم و کسر نداره؟ چشم باز کردم و با هول و هراس اشک هام و پس زدم، چونم میلرزید و بغض امونم نمیداد بااین حال مامان نباید چیزی میفهمید که بغض سنگینم و قورت دادم و با صدای لرزون اما بلندی که به گوشش برسه گفتم: _لباسهارو جمع میکنم میام! و بلافاصله دوباره گریه زاری رو از سر گرفتم، بی اینکه بخوام اشک میریختم و هرلحظه نفسم تنگ تر میشد...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 امشب یکی دیگه از شبهای سخت و سرد و تلخم بود... این بار حتی سعی نکردم بخوابم میخواستم فکر کنم،میخواستم به همه چیز فکر کنم و دو ساعتی میشد که رو تخت از اینور به اونور غلت میخوردم و به نتیجه ای هم نمیرسیدم! هزار بار خواستم با معین تماس بگیرم، هزار تا پیام براش نوشتم اما هیچکدوم و نفرستادم اما قبل از برقراری تماس ها گوشی رو قطع کردم! اصلا زنگ میزدم که چی؟ وقتی اون برگه دادخواست و دیده بودم، وقتی دیگه خبری از معین نبود و باهام تماسی نمیگرفت همه چیز واضح بود! معین رهام کرده بود! مادرش حرفهایی که معین نمیتونست بهم بزنه رو تحویلم داده بود و برای اثباتش عکس دادخواست روهم برام فرستاده بود، معین و خانواد ش فکر همه جاش روهم کرده بودن،مهریه ام رو هم تا قرون آخر بهم داده بودن، حتی دست و دلبازانه اون 5 درصد سهام و بهم بخشیده بودن اما... اما تکلیف دلم... تکلیف آبروم... تکلیف حرف مردم چی میشد؟ چجوری باید ماجرارو به مامان میگفتم؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چجوری باید به بابا و مامان جون میگفتم؟ چطور باید ثابت میکردم که یک بار ازدواج کردم و دیگه اون دختر دیروز نیستم؟ چطور باید با همه چیز کنار میومدم؟ دلم شکسته بود. مدام نفس عمیق میکشیدم، مدام بغض میکردم و هنوز باورم نمیشد معین همچین بلایی سرم آورده باشه، باورم نمیشد اینجوری رهام کرده باشه، باورم نمیشد من و این سر دنیا جا گذاشته باشه! باورم نمیشد اما اول از ازدواجش با رویا باخبر شدم و حالا از اینکه طلاقم داده بود! مردی که خیال میکردم امن ترین تکیه گاهمه اینطوری رهام کرده بود، به همین سادگی! نگاهی به عکس هامون انداختم، عکس های دونفره و لبخند عمیقم تو هر عکس، چشم های معین هم برق میزد و من چقدر این چشم هارو باور کرده بودم،من باور کرده بودم که همه چیز درست میشه ، من به همین امید به بابا اصرار کردم که اجازه بده بعد از بهم خوردن عقد با معین ازدواج کنم و حالا پشیمون بودم! پشیمون بودم از این تصمیم عجولانه که همه زندگیم و بهم ریخته بود...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_738 چجوری باید به بابا و مامان جون میگفتم؟ چطور ب
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من باید میفهمیدم، من باید بهم خوردن عقد و یه نشونه میدونستم اما نفهمیدم، اما عشق کورم کرد و نتیجه شد این ... شد تنهایی،شد دلشکستگی و در آینده ای نه چندان دور بی آبرویی! گوشی رو کنار گذاشتم،بیزار بودم.... دیگه از چشم های همرنگ شبش که تا اعماق قلبم نفوذ میکرد و به دروغ از عشق میگفت بیزار بودم که دلم نخواست بیشتر از این عکسهارو ببینم و به پهلو دراز کشیدم. ساعت از سه صبح میگذشت و من همچنان فکر میکردم... همچنان خودخوری میکردم و مدام بغض میکردم و این درحالی بود که معین حتما غرق خواب بود حتما در تدارک مراسم عقدش با رویا بود و چقدر سخت بود فکر نکردن به همه اینها! چقدر دردناک بود تحمل بار تنهایی، دلشکستگی و رها شدن... معین من و به بدترین نحو ممکن رها کرده بود! با فکر به همه این ها چشم بستم، ذهنم آشفته بود و نفهمیدم چقدر طول کشید اما بالاخره پلک هام سنگین شد و باقی این شب نفسگیر غر در تاریکی سپری شد... ...