°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_734 میتونست به همین راحتی طلاقم داده باشه؟ میتون
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_735
_دیگه ولی و اما و اگر نداره،
به زندگیت برس،یه مدت با پسرم بودی بهت هم بد نگذشت حالاهم با پولی که بهت رسیده یه زندگی نو رو شروع کن یه زندگی که تا هفت نسل بعدت هم آباد بشن!
صدام گرفته تر هم شد:
_من نمیتونم باور کنم...
من حرفهاتون و باور نمیکنم!
صداش گوشم و پر کرد:
_پس برات یه عکس میفرستم،
یه عکس از دادخواست طلاق اونوقت حتما به خودت میای و میفهمی دیگه باید پات و از زندگی پسر من بیرون بکشی!
حرفهاش و زد و بی اینکه منتظر جوابی از سمتم بمونه تماس رو قطع کرد و من موندم و تنی که یخ زده بود،من موندم و نگاه خیره ام به نقطه ای نامعلوم،من زیرآوار حرفهایی که شنیده بودم،حرفهایی که باور نمیکردم موندم و داشتم دق میکردم که صفحه گوشیم روشن شد،
گوشی تو دستم بود و یه عکس از یه شماره ناشناس برام فرستاده شده بود که با ترس و تردید صفحه چت و باز کردم و با دیدن عکسی که از دادخواست طلاق بود،
با دیدن اسم معین رو اون برگه لعنتی هوای چشم هام بارونی شد،
باور نمیکردم و نمیخواستم مامان چیزی بفهمه که دستم و محکم روی دهنم فشار دادم،
چشم های خیسم به صفحه گوشی بود،
بی صدا اشک میریختم و شونه هام میلرزید و اما انگار همه چیز واقعی بود،
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_735 _دیگه ولی و اما و اگر نداره، به زندگیت برس،یه
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_736
معین از قبل درخواست طلاق داده بود بی اینکه من بدونم و حالا همه چیز و فهمیده بودم،حالا فهمیده بودم شاید همه این مدت برام نقش بازی کرده بود،
فهمیده بودم شاید میخواست کمی زمان بخره،
میخواست من و با عمل مامان مشغول کنه میخواست وقتی غرق خوشحالیم این بلارو سرم بیاره ،میخواست ازهم دور باشیم و چشممون به چشم هم نیفته و بخاطر رسیدن این روز کلی دروغ تحویلم داده بود،
از یه عشق دروغی گفته بود درصورتی که هیچوقت دوستم نداشت و حالا که یه دنیا بینمون فاصله بود طلاقم داده بود،
به همین راحتی!
گوشی که از دستم افتاد به خودم اومدم،
چشم بستم و تو همین لحظه تموم خاطراتی که باهاش داشتم تو ذهنم تداعی شد،
هنوز هم باورم نمیشد،
باور نمیکردم همه چیز دروغ بوده باشه،
باور نمیکردم معین اینجوری رهام کرده باشه و سرم داشت منفجر میشد که صدای مامان و از بیرون شنیدم:
_من یه لیست آماده کردم جانا،
بیا ببین چیزی کم و کسر نداره؟
چشم باز کردم و با هول و هراس اشک هام و پس زدم،
چونم میلرزید و بغض امونم نمیداد بااین حال مامان نباید چیزی میفهمید که بغض سنگینم و قورت دادم و با صدای لرزون اما بلندی که به گوشش برسه گفتم:
_لباسهارو جمع میکنم میام!
و بلافاصله دوباره گریه زاری رو از سر گرفتم،
بی اینکه بخوام اشک میریختم و هرلحظه نفسم تنگ تر میشد...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_737
امشب یکی دیگه از شبهای سخت و سرد و تلخم بود...
این بار حتی سعی نکردم بخوابم میخواستم فکر کنم،میخواستم به همه چیز فکر کنم و دو ساعتی میشد که رو تخت از اینور به اونور غلت میخوردم و به نتیجه ای هم نمیرسیدم!
هزار بار خواستم با معین تماس بگیرم،
هزار تا پیام براش نوشتم اما هیچکدوم و نفرستادم اما قبل از برقراری تماس ها گوشی رو قطع کردم!
اصلا زنگ میزدم که چی؟
وقتی اون برگه دادخواست و دیده بودم،
وقتی دیگه خبری از معین نبود و باهام تماسی نمیگرفت همه چیز واضح بود!
معین رهام کرده بود!
مادرش حرفهایی که معین نمیتونست بهم بزنه رو تحویلم داده بود و برای اثباتش عکس دادخواست روهم برام فرستاده بود،
معین و خانواد ش فکر همه جاش روهم کرده بودن،مهریه ام رو هم تا قرون آخر بهم داده بودن،
حتی دست و دلبازانه اون 5 درصد سهام و بهم بخشیده بودن اما...
اما تکلیف دلم...
تکلیف آبروم...
تکلیف حرف مردم چی میشد؟
چجوری باید ماجرارو به مامان میگفتم؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_738
چجوری باید به بابا و مامان جون میگفتم؟
چطور باید ثابت میکردم که یک بار ازدواج کردم و دیگه اون دختر دیروز نیستم؟
چطور باید با همه چیز کنار میومدم؟
دلم شکسته بود.
مدام نفس عمیق میکشیدم،
مدام بغض میکردم و هنوز باورم نمیشد معین همچین بلایی سرم آورده باشه،
باورم نمیشد اینجوری رهام کرده باشه،
باورم نمیشد من و این سر دنیا جا گذاشته باشه!
باورم نمیشد اما اول از ازدواجش با رویا باخبر شدم و حالا از اینکه طلاقم داده بود!
مردی که خیال میکردم امن ترین تکیه گاهمه اینطوری رهام کرده بود،
به همین سادگی!
نگاهی به عکس هامون انداختم،
عکس های دونفره و لبخند عمیقم تو هر عکس،
چشم های معین هم برق میزد و من چقدر این چشم هارو باور کرده بودم،من باور کرده بودم که همه چیز درست میشه ،
من به همین امید به بابا اصرار کردم که اجازه بده بعد از بهم خوردن عقد با معین ازدواج کنم و حالا پشیمون بودم!
پشیمون بودم از این تصمیم عجولانه که همه زندگیم و بهم ریخته بود...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_738 چجوری باید به بابا و مامان جون میگفتم؟ چطور ب
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_739
من باید میفهمیدم،
من باید بهم خوردن عقد و یه نشونه میدونستم اما نفهمیدم،
اما عشق کورم کرد و نتیجه شد این ...
شد تنهایی،شد دلشکستگی و در آینده ای نه چندان دور بی آبرویی!
گوشی رو کنار گذاشتم،بیزار بودم....
دیگه از چشم های همرنگ شبش که تا اعماق قلبم نفوذ میکرد و به دروغ از عشق میگفت بیزار بودم که دلم نخواست بیشتر از این عکسهارو ببینم و به پهلو دراز کشیدم.
ساعت از سه صبح میگذشت و من همچنان فکر میکردم...
همچنان خودخوری میکردم و مدام بغض میکردم و این درحالی بود که معین حتما غرق خواب بود حتما در تدارک مراسم عقدش با رویا بود و چقدر سخت بود فکر نکردن به همه اینها!
چقدر دردناک بود تحمل بار تنهایی،
دلشکستگی و رها شدن...
معین من و به بدترین نحو ممکن رها کرده بود!
با فکر به همه این ها چشم بستم،
ذهنم آشفته بود و نفهمیدم چقدر طول کشید اما بالاخره پلک هام سنگین شد و باقی این شب نفسگیر غر در تاریکی سپری شد...
...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_740
چند روز بعد
از فرودگاه خارج شدیم.
این بار معین بلیط نگرفت،
خودم گرفتم،
این بار کنارم نبود،
با مامان برگشتم!
سوار تاکسی که شدیم مامان سکوت بینمون و شکست:
_مطمئنی حال آقای شریف خوبه؟
نگاهم که به سمتش چرخید با کنایه ادامه داد:
_آخه معین بعد از این همه مدت حتی نتونسته بیاد فرودگاه دنبال زنش!
نگاهم و به بیرون دوختم،
هیچ جوابی برای مامان نداشتم،
نمیخواستم تا وقتی از همه چیز مطمئن میشم چیزی بهش بگم که کوتاه گفتم:
_حتما سرش شلوغه!
صدای نفس عمیق مامان از صدتا فحش بدتر بود،چیزی نگفت اما خوب میفهمیدم،
میدونستم تو دلش چه غوغایی به پا شده،
میدونستم دلش عین سیر و سرکه داره میجوشه و نگرانمه اما چیکار باید میکردم؟
جز صبر کردن،جز امروز و فردا کردن برای گفتن حقیقت هیچ کار دیگه ای ازم برنمیومد!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_741
با رسیدن به خونه،
به کمک راننده چمدون هارو از ماشین پیاده کردیم و وارد ساختمون شدیم،
وقتی با مامان سوار آسانسور شدم سنگینی نگاهش بیشتر هم شد،
زل زده بود بهم که پرسید:
_نمیخوای بگی چیشده جانا؟
آسانسور که ایستاد بیرون رفتم،
چمدون هارو دنبال خودم راه انداختم و گفتم:
_چیزی نشده مامان،
انقدر نگران من نباش،
برای یه بار هم که شده تو زندگیت به فکر خودت باش!
در خونه رو باز کردم،
کنار ایستادم تا اول مامان بره داخل که نگاهی بهم انداخت:
_تو هنوز مادر نشدی،
حال منو نمیفهمی!
بعد از مامان وارد خونه شدم:
_قربونت برم مامان،
به خدا چیز مهمی نیست،
اصلا ارزش فکر کردن هم نداره!
روی مبل نشست:
_حتما مهمه که این پسره حتی بعد از این همه مدت دلش برات تنگ نشده و نیومده فرودگاه،
به من بگو جانا!
نفس عمیقی کشیدم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_742
پشتم به مامان بود و میخواستم در و ببندم اما قبل از بستن در با دیدن زن واحد روبه رویی فعلا دست نگهداشتم:
_جانا برگشتی؟
سمیرا زن جوونی بود که به همراه شوهرش و یه دونه بچشون تو واحد روبه رویی زندگی میکرد که سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و سمیرا از خونش بیرون اومد،
با چادر رنگی روبه روم ایستاد و گفت:
_راستش تو این مدت که نبودی یکی دوبار احضاریه اومده بود برات،
من خواستم تحویلش بگیرم اما گفتن نمیشه
و قیافه ناراحتی به خودش گرفت:
_ولی مثل اینکه احضاریه از دادگاه و برای طلاق بود!
لبم و به دندون گرفتم و سمیرا ادامه داد:
_چیزی شده جانا؟
بهم ریخته بودم که یهو صدای مامان و پشت سرم شنیدم:
_احضاریه دادگاه؟
طلاق؟
این خانم چی میگه جانا؟
قلبم داشت از جا کنده میشد،
کوتاه به سمیرا نگاه کردم و بعد سرچرخوندم به سمت مامان:
_میگم برات،
توضیح میدم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_743
و مامان انگار اصلا صبر نداشت که صداش بالا رفت:
_بگو...
الان بگو
بگو ببینم چه خاکی به سرمون شده؟
و من که دیگه نمیتونستم پنهون کاری کنم دستی تو صورتم کشیدم و بعد از دست به سر کردن سمیرا شروع کردم به گفتن همه چیز...
به گفتن هرچیزی که سمیرا نگفته بود!
#رویا
لباسم و پوشیدم و چرخی تو خونه زدم،
قبل از مامان صبا گفت:
_عالی شدی،به نظرم لباس عروستم بسپار به همین طراح لباس!
و بلافاصله مامان گفت:
_واقعا خوشگل شدی عریزم!
به سمتشون رفتم،گونه مامان و بوسیدم و خطاب به صبا جواب دادم:
_همین کارو میکنم،
خودمم عاشق این پیراهن شدم!
دوباره به سمت آینه رفتم،
پیراهن یقه قایقی دنباله دارم رو دوست داشتم و امیدوار بودم به مراسم پس فرداشب،
مراسم عقدم با معین که نشد شب یلدا برپا بشه اما یکی از شبهای زمستونی رو به خودش اختصاص داده بود...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_744
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم دست از دید زدن خودم برداشتم،گوشی روی میز عسلی بود که صبا برداشت و به سمتم آورد:
_از سالنه!
گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم:
_اصلا یادم نبود،
میخواستم آدرس بفرستم این دختره بیاد کارهای پاکسازی پوستم و انجام بده!
گفتم وتماس و جواب دادم.
همه کارها درحال انجام شدن بود،
همه چیز برای عقد مهیا شده بود و جز همین کارهای زیبایی چیزی نمونده بود که به محض به پایان رسیدن مکالممون از صبا خواستم تا برای درآوردن لباسم کمکم کنه و کم کم آماده اومدن اون دختره ساناز شدم...
دم عصر بود که کار پاکسازی پوستم تموم شد،
خسته بودم که خودم و روی تخت ولو کردم.
صبا که این روزها دائما پیشم بود داشت جمع و جور میکرد بره که گفتم:
_میگم صبا؟
رو کرد به سمتم:
_جونم؟
نفسی سر دادم:
_به نظرن معین هنوز به اون دختره جانا فکر میکنه؟
موهاش و دم اسبی بست و جواب داد:
_فکر بکنه یا نکنه چه اهمیتی داره؟
مهم اینه که تو داری زن معین میشی ،
معین هم که از اون دختره جدا شده!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_745
انگشتم و جلوی بینیم گذاشتم:
_هیس،
یه کمی آروم تر ممکنه مامان بشنوه!
به سمتم اومد:
_گفتم جدا شده،
نگفتم که طلاقش داده!
نفس عمیقم تکرار شد:
_اینکه بااون دختره ازدواج کرده باعث بهم ریختگیم میشه!
ریز خندید:
_یه جوری میگی که کم کم دارم شک میکنم نکنه واقعا عاشق معینی؟
تو جام نشستم،
صبا کنارم نشست:
_راستش و بگو،
تو سرت چی میگذره؟
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_نگران اینم که معین همه چیز و خراب کنه،
نگرانم و این ربطی به عاشق بودن یا نبودنم نداره!
ابرو بالا انداخت:
_اون دختره که ایران نیست،
معینم که اینجاست و وقت سرخاروندن هم نداره،چجوری میخواد همچین اتفاقی بیفته؟
و سر تکون داد:
_بیخودی فکرت و مشغول نکن،
تو کارت و خوب انجام دادی،
اون دختره هم با این خبری که بهش رسیده
و البته پول مفتی که گیرش اومده بعید میدونم به این زودیها از شوک این اتفاقات بیرون بیاد وبرگرده،اصلا تااون بخواد برگرده همه چیز طبق خواسته تو پیش میره و راه برگشتی برای اون نمیمونه
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_746
و با اطمینان ادامه داد:
_اون دیگه به زندگی معین برنمیگرده نگران نباش!
عمیق نفس کشیدم و رویا ادامه داد:
_راستی تو نمیخوای از ازدواج معین به عمو و زن عمو چیزی بگی؟
دوباره هیس کشیده ای گفتم:
_نه نمیخوام،
ممکنه ناراحت بشن،
همین که خودم از ماجرا سردرآوردم کافیه،
توهم این ماجرارو از یاد ببر،
میترسم کار دستم بدی!
با دست و طی یه حرکت نمایشی زیپ دهنش و کشید:
_همه چی بین خودمون میمونه
و خیلی زود نیشش باز شد:
_بین من و تو و مهناز خانم!
و قبل از اینکه من چیزی بگم از روی تخت بلند شد:
_من دیگه باید برم،
از صبح سرکار بودم و بعدش هم که اومدم پیش تو، خیلی خستم!
سری به نشونه تایید تکون دادم و خیلی طول نکشید که صبا آماده رفتن شد...
با رفتن صبا تو فکر فرو رفتم نه از روی عشق بلکه از سر نگرانی ذهنم بهم ریخته بود،
اگه معین با جانا ازدواج نکرده بود شرایط راحت تر بود و انقدر پیچیدگی به وجود نمیومد
اما این ازدواج مخفیانه که از چشمم پنهون نمونده بود و بالاخره ازش باخبر شده بودم،باعث نگرانی و بهم ریختگیم شده بود...