❣دين چيست؟
متنى از لئوناردو باف پژوهشگر دينى معروف برزيلى:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود از دالايىلاما، با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى پرسيدم:
عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
فکر کردم که او لابد خواهد گفت:
«بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمىتر از مسيحيت هستند.»
دالايىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چيست؟
پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دلرحمتر
فهميدهتر،
مستقلتر،
بىطرفتر،
بامحبتتر،
انسان دوستتر،
با مسئوليتتر
و اخلاقىتر سازد
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانة او انديشيدم.
به نظر من پيامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنين است:
دوست من!
درواقع آنچه اهميت دارد، رفتار تو در خانه
در خانواده
در محل کار،
در جامعه و...
در کلّ جهان است
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
༺📚════════
..
گاهی
شلوغی پیاده رو بهانه ی خوبیست
که دست های کسی را برای همیشه گم کنی
درست در لحظه ای که تکه ای از دوستت دارم هنوز
در دهانت است آنوقت دیگر
چه فرق می کند
بر پیاده روهای خلوت همیشه باران ببارد
یا دست هایت را به هر که نشان می دهی به جا نیاورد ؟
او
با تمام رهگذران بی تفاوت از کنارت می گذرد
با تمام مسافران چمدان می بندد
و هر روز
با اولین قطار صبح آنقدر دور می شود
که تمام مزارع قهوه هم نتوانند
حرفی در دهان فنجان ها بگذارند...
#ليلا_كردبچه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝
ماجرای نماز بدون وضوی امام جماعت
بزرگی میگفت
حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و معتمد محل بود
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم حاجی شیخ هادی وضو ندارد
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید ، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند.
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت ، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی ، پدر را ترک کردند .
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا مسلمان است ؟ آیا جاسوس است ؟ و آیا ...
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود
بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد .
روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم ،پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم.
درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد .! نکند ؟! ؟! نکند ؟!
دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم .. خانواده اش را نابود کردیم
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم.
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم او گفت : شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست ، شما او را می شناسید ؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد ، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.
بسیار تعجب کردم وعلتش را ازپرسیدم او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام ،خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند ، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند ودیگر نمی توانم در این شهر بمانم ، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند.
بعد از این جملات گفت : قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین (ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم ...
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم
الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
دوستان ، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟ !
چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢شهیدی که آوازه مقام معنویش به آمریکا رسید/👇👇👇
#شهید_تورجی_زاده
برادر شهید تورجی زاده بیان میدارد که: 👇👇👇
🔰 برادرم انسان با اخلاص و با معنویتی بود که در زمینه مسائل معنوی اهتمام ویژهای داشت، همانطور که اکثر رزمندگان در آن دوران این چنین بودند.
🔰 بعد از شهادت برادرم به طور ناخواسته و بدون آنکه تبلیغی صورت گیرد، بسیاری از افراد برای توسل به این شهید گرایش پیدا کردند و برای حاجت گرفتن بر سر مزار او حاضر میشدند👌 و به مرور شاهد آن بودیم که نام این شهید بعد از شهادت شهرت بیشتری یافت و وسعت گرفت، بدون اینکه خانواده این شهید هیچ گونه دخالتی داشته باشند.
🔰وی خاطرنشان کرد: این روند به شکلی ادامه پیدا کرد که در حال حاضر خود ما هم برای ملاقات مزار این شهید گاهاً به فاصله 3 تا 4 قبر آن طرفتر میایستیم و فاتحه میخوانیم.
🔰 وقتی مردم برای توسل از شهرهای مختلف ایران به مزار این شهید میآیند
🔰رفتهرفته نام این شهید در کل کشور شهرت یافت و افراد زیادی از شهرهای مختلفی همچون آمل، شیراز، مشهد و... به اصفهان و حتی به منزل ما میآیند و از مادر شهید طلب دعا میکنند؛
🔰 در برخی موارد افرادی از شهرهای مختلف میآیند، نذر میکنند، حاجت میگیرند و به شهر خود بازمیگردند؛ بعضاً میگویند که فلان دوست یا آشنا این شهید را به ما معرفی کرده و ما به همین خاطر به اصفهان سفر کردیم.
🔰 این گونه موارد تا جایی پیش رفت که کار را به فراتر از مرزها کشاند؛ در همین تابستان گذشته یک خانم پزشک ایرانیالاصل که حدود 40 سال مقیم کشور آمریکا بوده با ما تماس گرفت و گفت میخواهد به ملاقات خانواده شهید تورجیزاده بیاید.
🔰 این خانم مسؤولیت امور مسلمانان یکی از ایالات آمریکا را بر عهده داشت و گفت «من نام #شهید_تورجیزاده را شنیدهام، بر سر مزار او رفتهام و حتی یک تسبیح متبرک از مزار این شهید به محل اقامت خود در آمریکا بردهام و با آن ذکر میگویم؛
🔰 یکی از دوستان پزشک من در آمریکا به بیماری سرطان مبتلا شد به گونهای که دیگر هیچ راهی برای بهبود بیماری خود نداشت، به او گفتم #توسلی_به_شهید_تورجیزاده کن؛ این خانم به شهدا توسل کرد و از جانب خداوند شفا یافت و اکنون به زندگی خود ادامه میدهد».😇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺
ساخت استیکر قلب باچوب بستنی
خیلی زیبا و جذابه واسه کادو دادن😍😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفنـــــدهای طلایی که « فویل آلومینیومی » برای آشپزخانه شما انجام میدهد (☝️)
بخار پز کردن خوراکیـــــها و پرس کردن بسته بندی مواد غذایی عالی بود 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش پاستیل خرسی خانگی😋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش شیرینی شاهپسند☺️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده عروسک خمیری☺️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روش های مختلف بازی با کودکان را یاد بگیرید تا حوصله بچهها توی تعطیلان نوروز سر نره وهوس بیرون رفتن نکنند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایـده #خلاقـیت
چند ترفند و خلاقیت کاربردی که حتما به کارتون میاد😍🍌👌🏻
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️
#تکنیکهای_با_سلیقگی 👌
👩👧مامان های دختر دار واستون آموزش گیره مو پلاستیکی آوردم با بطری پلاستیکی
✂️هم واسه کوچولوها تون میتونید درست کنید و هم واسه عروسک کوچولوها تون ☺️👍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش درست کردن خرگوش 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش سبزه عید😌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش ساخت جاشمعی☺️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 یه مادر باهوش هیچوقت هیچ لباسی رو دور نمیندازه، بلکه باهاش یه لباس جدید خلق میکنه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_180
_اون رفت ومنو با قلبی که میخواست متلاشی بشه تنها گذاشت سرمو گذاشت روی میز و های های گریه کردم نه میتونستم بمونم ونه میتونستم برم
یه چیزی از درونم میگفت الان وقت پشیمونی نیست خوب میدونستم که اگه نرم تا آخر عمر حسرتش به دلم میموند این بزرگترین آرزوی من بود شکی درش نبود اما حالا...
_باز همون عذاب وجدان لعنتی اومد سراغم من دل کسی رو شکسته بودم و این تنها کاری بود که همیشه ازش نفرت داشتم متنفر بودم از آدم هایی که پا رو قلب آدمها میذاشتند وراحت ازش رد میشدند واسه همینم بود که از دانیال متنفر بودم حالا خودم هم شده بودم یکی از همون ادمها....
_دانیال دل ستاره رو شکست ومنم دل و اونو شکست دور نیست روزی که کسی هم دل ومنو بشکونه....
_سرم از روی میز بلند کردم باز همون خوی سرکشم اومد سمتم الان وقتش نیست بلند شدم ورفتم یه ابی به صورتم زدم غذا اماده بود رفتم سمت اتاق دانیال تا صداش کنم _این قصه باید پایان خوشی داشته باشه....
پشت در اتاقش که رسیدم دیدم لای در باز بود رو کاناپه ولو شده بود مثل بیشتر اوقات بازوشو گذاشت بود رو پیشونی وچشاش ندیده میدونستم که الان صورتش با اشکاش خیسه اهنگی که گذاشته بود
نظرمو به خودش جلب کرد
این اخرین تلاشمه واسه به دست آوردنت باور کن این قلبو نرو این التماس اخره چقدر میخوای تو بشکنی غرور این شکسته رو
هرچی میخوای بگی بگو اما نگو بهم برو این دلو عاشقش نکن اگه منو دوست نداری
راحت بگو اگه میخوای قلب منو جا بذاری
دلم پر از شکایته اما صدام در نمیاد میترسم از دستم بری کاری ازم بر نمیاد
این اخرین تلاشمه واسه به دست آوردنت
باور کن این قلبو نرو نرو این التماس اخره چقدر میخوای تو بشکنی غرور این شکسته رو
هرچی میخوای بگی بگو اما نگو بهم برو
نرو نذار که بعد از این دنیا به عشق شک کنه
هر کی دلش جای دیگه ست عشقو بخواد ترک بکنه
نفس زدم از ته دل معصوم این قلب بخدا
نذار بشه محال واسش باور عشق آدمها مرگ دلم پای تویه اگه ازش گذرکنی لب تر کنی رفیقتم کافیه با ما سرکنی
مرگ دلم پای تویه اگه ازش گذرکنی لب تر کنی رفیقتم کافیه با ما سرکنی
این دلو عاشقش نکن اگه منو دوست نداری راحت بگو اگه میخوای قلب
منو جا بذاری دلم پر از شکایته اما صدام در نمیادمیترسم از دستم بری
کاری ازم بر نمیاد...
_سرمو تکیه دادم به درگاهی من نمیخواستم دل دانیال و عاشق خودم
بکنم این سرنوشت بود که این چنین برای ما نوشت من نمیخواستم دل اون بمیره نمیخواستم ....
_متوجه حضورم شد بلند شد اومد سمتم وقتی رسید جلوم منو کشید سمت خودش افتادم تو بغلش سرمو تکیه دادم به سینه اش وبغضمو شکستم مثل همیشه مو هامو نوازش کرد وبوسه بارانش کرد همیشه همینجوری آرومم میکرد چقدر دلم برای این کارش تنگ خواهد شد .......
_برای آخرین بار نگاهی به خونه انداختم وآروم باخودش وخاطراتش وداع کردم سوار ماشین شدم هر دو در سکوت خود به فکر رفته بودیم اونقدر در افکار پریشان خودم غرق شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم پیاده شدم چشم به تابلویی که روبه روم بود افتاد دفترخانه ی ثبت ازدواج و طلاق قبلا هم از این تابلوها زیاد دیده بودم اما هیچ وقت حدس نمیزدم شاید روزی برسه که برای طلاق گرفتن قدم به یکی از اونا بذارم روزگار چه کارها که با ادم نمیکنه
-بریم؟
_بی هیچ واکنشی دنبال دانیال رفتم هنوز هم کشمکشهای درونیم دست از سرم برنداشته بودند متوجه اتفاقات دورو برم نبودم ذهن بدجور درگیربود همه چیز رو قاطی کرده بودم میدیدم که دانیال وسر دفتردار با هم صحبت میکنند اما هیچی نمیشنیدم بابک ویه نفر دیگه از دوستای
دانیال اومدند قرار بود اونا شاهد طلاق باشن دفتر دار که اسناد رو آماده کرد دوتامونو صدا زد
_دفتردارکه مرد نسبتا مسنی بود رو به هردومون که :دخترم پسرم هنوز هم دیر نشده با اینکه طلاق حرام نیست ولی کراهت داره اگه هنوز حتی اندازه ی سرسوزنی امیدی به ادامه ی زندگیتون هست بهتره اینکارو نکنید شاید کمی صبر باعث دوام زندگیتون بشه....
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_181
هردو به هم نگه کردیم من امید رو درچشمهای دانیال میدیم جنگ
درونم شدت یافت رفتن یا ماندن ....
اما چیزی در درونم بهم نهیب زد این زندگی به ضرر هر دوتون جلوی
ضرر رو هم از هر جا بگیری بهتره بیشتر از نباید زجر بکشیم طلاق برای
هردومون بهتره
نگاهمو از نگاه دانیال گرفتم صورتمو برگردوندم وقطره اشکی رو که
میخواست از چشام بریزه رو پاک کردم
-نه حاج آقا ما تصمیمون قطعیه طلاق برای هردومون بهتره
-اگه اینطوره که من حرفی ندارم وظیفه بود قبل از انجام اینکار این حرفها رو بهتون بگم حالا که اینجوره در مورد مهریه به توافق رسیدین
-میبخشمش .بی هیچ تردیدی این کلمه رو گفتم
دانیال دست کرد تو جیبشو پاکتی رو بیرون آورد وگذاشت رو میز این تقریبا۱/۴ مهریه است فعلا تو دست وبالم همینو داشتم بقیه اشم اگه راضی باشی بعدا جور میکنم ومیریزم به حسابت
با تعجب نگاش کردم:ولی من همه شو
میبخشم
-مهریه حق توعه
با لحن تندی گفتم:نه نیست خودتم اینو خوب میدونی
-من مهریه تو میدم وتمام وکمال چه بخوای چه نخوای
-من این پول رو نمیخوام اصلا بهش احتیاجی ندارم
یهو تن صدای دانیال رفت بالا :چرا داری؟هیچ فکر کردی که میخوای با
کدوم پول اون سر دنیا زندگیتو سر کنی
-به حد کافی دارم من این پولو نمیخوام
بهم نزدیکتر شد:پس طلاق بی طلاق
شوکه شدم زل زدم تو چشاش :ولی ما باهم توافق کردیم
-آره ولی دادن مهریه هم جز توافق بود که حالا میزنی زیرش
-نه نبود...
-بود چون من میگم...
-دانیال خواهش میکنم
یا قبول میکنی مهریه میگیری وطلاق نامه رو امضا میکنی یا همین حالا
از اینجا یک راست میرم خونه ی پدرتو همیچیزو میگم ومیزنم زیر همه
ی حرفهایی که زدم اونوقت تو میمونی ورویاهای بر باد رفته...
همیشه بلد بود بود چکارکنه میدونست چطوری طرف مقابلشو خلق
سلاح کنه میدونست که پدرو مادرم نقطه ضعف منن واینم خوب
میدونست که اگه بابام بویی از ماجرا ببره چه قشقرقی به پا میشه
اونوقت حتی باید قید ادامه تحصیل تو ایرانم از سرم بیرون کنم
-برای تو چه فرقی میکنه که من مهریه امو ببخشم یا بگیرم؟مگه حق من نیست؟
زل زدتو چشامو وگفت:حتما یه فرقی میکنه که میگم باید بگیریش
-من دلیل اصرارتو نمیدونم
یه قدم اومد نزدیکتر وخم شد وصورتشو جلو صورتم نگه داشت:میخوای دلیلشو بدونی باشه چون دلم نمیخواد زنم تو شهر غربت لنگ پول بمونه
دلیلش اینکه نمیخوام بعد رفتم یه فکرودلهره هم به فکرها ودلهره هام
اضافه بشی نمیخوام همش به این فکر کنم که خدایا الان اون چی
میخوره چی میپوشه نکنه به چیزی احتیاج داشته باشه ونتونه بگیره
وهزارتا فکروخیال دیگه غم از دست دادنت برام کافیه نمیخوام غم دیگه
ای داشته باشم خیلی مرد باشم با همون یکی میتونم کنار بیام میدونی
که من اگه تو هیچی هم که فکرت نبودم همیشه تو فراهم کردن وسایل
زندگی راحت همیشه بفکر بودم همیشه دوست داشتم اونی رو که
میخوای داشته باشیش الانم نمیخوام بعد از من آرزوی چیزی به دلت
بمونه حالا فهمیدی؟؟
صورتمو ازش برگردوندم نخواستم غم بزرگی رو که تمامو وجودمو گرفت
ببینه آخه چرا؟چرا باید این مرد خودپسندهمیشه به فکر من باشه منی
که جز غم واندوه چیزی بهش ندادم....
دانیال راست میگفت اون همیشه بفکرآسایش من بود همیشه هرچیزی
رو که دلم خواسته بود برام فراهم کرده بود وحتی چیزهایی رو که ازش
نخواسته بودم ماشینی که زیر پام بود چیزی بود که همیشه آرزوشو
داشتم اما هیچ وقت بهش نگفته بودم اما اون آرزومو برآورده کرد چقدر
من بدم ...
باصدای محضردار به خودم اومدم دخترم الان میخوای چکارکنی؟
به دانیال نگاه کردم از نگاش خوندم که ازم میخواد این حداقل برای
آخرین با هم که شده مطیع حرفش باشم بخاطر آسودگی خیال اونم که
شده باید قبول میکردم
-قبول میکنم
دانیال لبخند تلخی زد:آفرین دختر خوب
طلاقنامه رو امضا کردیم البته هر دو با دستان لرزان.پایان تلخی بود برای
این زندگی....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_182
ازدفترخانه اومدیم بیرون هنوز تو شوک بودم سوار ماشین شدم هردو
مون تو افکارخودمون غرق بودیم دانیال همینطور بی هدف تو خیابون ها
ول میگشت به خودم که اومدم دیدم جلوی امامزاده ایم ،
امامزاده ای که قبل عقد رفته بودیم همونجایی که من ازخدا جدایی خواسته
بودم ودانیال وصال من به فکر انتقام بودم ودانیال به فکر عشق زمان چه
زود گذشت ....
-نمیخوای پیاده شی؟
-یه ساعت بعد جلو منتظرتم
دانیال اینو گفت ورفت از پشت سر نگاش کردم دشتاش تو جیب شلوارش بود سرشو انداخته بود پایین وبسختی قدم برمیداشت چقدر با
دانیال یک سال پیش فرق داشت دانیالی که دستاشو کنارش رها میکرد
سرشو بالا میگرفت و با اعتمادبنفس ومحکم قدم برمیداشت...
صورتمو برگردندم باید براش دعا میکردم باید از خدا براش خوشبختی
میخواستم اون تاوان کاراشو به حد کافی پس داده این تنها کاری بود که
میتونستم براش انجام بدم رفتم داخل ونشستم دردودل کردم ازخدا
خواستم تا مهر منو از دل دانیال دربیاره و بعد فرد مناسبی رو وارد
زندگیش کنه
اومدم بیرون رفتم سمت ماشین دانیال هنوز برنگشته بود هوا کم کم
داشت تاریک میشد چراغهای امامزاده وحیاتشو روشن کرده بودند که باعث زیباتر شدن اونجا شده بود زل زده بودم به گنبدوگلدسته های
امامزاده ..
-معذرت میخوام که منتظرم موندی
برگشتم سمتش پشت سرم وایستاده بود چشاش تو پیاله خون بودند
معلوم بود زیاد گریه کرده بود به زور لبخندی زدم وگفت:نه ایرادی نداره
سوار ماشین شد منم سوار ماشین شدم با لحن مهربانانه ای پرسیدم
:الان سبکتر شدی؟
با لحن بی تفاوتی گفت :شاید....وبعد از چند ثانیه ادامه داد نمیدونم
چرا اومدم اینجا همه ی آرزوهایی که دفعه ی قبلی کرده بودم همه شون
بر باد رفت....
پوزخندی زدو نگاش ودوخت به چشام :حتی خدا هم تو رو دوست داره
....
صورتمو برگردوندم سمت پنجره تا قطره اشکی رو که از چشام لغزیدو
اومد پایین نبینه اون راست میگفت آخر این قصه با برد من تموم شد...
جلوی رستوران نگه داشت تو این رستوران خاطرات زیادی باهم داشتیم
بی هیچ حرفی پیاده شدم بعد ازانتخاب غذا دانیال به آرامی گفت:باورم
نمیشه که این آخرین شامی داریم باهم میخوریم
سرم انداختم پایین وبا دستمال کاغذی که دستم بود بازی کردم
نمیخواستم چشمهای غمگینشو ببینم من تصمیمو گرفته بودم وعملیش
کرده بود الان وقت پشیمونی وعذاب وجدان گرفتن نیست..
-وقتی رفته اونجا مواظب باش .مواظب خوردوخوراکت باش سرت گرم
درس ودانشگاه نشه وبعد ازضعف بیافتی یه گوشه مریض شی .باشه؟
هنوزم نگران من با صدای آرامی گفتم :باشه..
غذا رو که اوردند شروع کردم به غذا خوردن با اینکه احساس گرسنگی
میکردم لقمه رو به زور قورت میدادم دانیالم که اولش با غذاش بازی کرد
بعد هم نشست زل زد به من نگاشو که رو خودم حس کردم سرمو بلند
کردم ونگام به نگاش گره خورد با تعجب پرسیدم :چیزی شده
لبخندی زدوگفت:نه تو غذاتو بخور
پس چرا زل زدی به من؟
هیچی فقط میخوام تو این لحظات آخر تا میتونم تماشات کنم
از حرفش خنده ام گرفت:واقعا که دیوونه ای...
بعد از تموم شدن غذا بلند شدیم رفتیم جلوی یه آبمیوه فروشی نگه
داشت پیاده شد ودوتا آب انار گرفت میدونست عاشق آب انارم
باخوشحالی دستامو کوبیدم بهم :آخ جون آب انار
این کارم لبخندو آورد رو لبش آب انارو داد دستم وگفت:بعد رفتنت چقدر
دلم برا این ذوق کردن هات تنگ میشه
با شوخی اخمهام تو هم کشیدم که باز خندید تو دلم گفتم :منم دلم
برای خنده هات تنگ میشه...
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_183
_بغض گلومو گرفت سرمو انداختم پایین کدوم بخت کدوم اقبال؟من برا تو فقط بدبخ...
_انگشتشو گذاشت رو لبهام وادارم کرد سکوت کنم تو سکوت زل زد به چشام و بعد منو کشید سمت خودشو محکم بغلم کرد برای چند ثانیه زمان و مکان رو فراموش کردیم تو یه حال خلسه فرو رفتیم بعد از چند دقیقه رهام کرد دستامو گرفت همیشه خوب بمون خوب و مهربون امیدوارم خوشبخترین دختر عالم شی خوشبختیه تو برای من همه چیزه
..
_دستمو گذاشت رو قلبش وگفت :هیچ وقت یادت نره یه گوشه این دنیا قلبی هست که فقط و فقط به عشق تویه که میزنه و هرجا و هر موقع که به مشکلی برخوردی من برای کمک به تو اماده ام
_سرمو انداختم پایین از چشای عاشق و مهربونش خجالت میکشیدم یه قدم اومد جلو سرشو خم کرد و پیشونیم بوسید بعد گفت:دل کندن سخته ولی باید این کارو انجام بدم بهتر دیگه بری تو آه سوزناکی کشیدوگفت:به امید دیدار آروم زیر لب گفت:به امید دیدار بغضم ترکید فورا برگشتم سمت در تا اشکامو نبینه این دم آخر نمیخواستم ناراحتش کنم در باز کردم برای بار آخر برگشتم نگاش کردم خنده ی تلخ و چشمای پر از حسرتشو دیدم مطمئن بودم هیچ وقت این صحنه رو فراموش نخواهم کرد هیچ وقت....
_به زور دستمو بردم بالا و به نشانه خداحافظی تکون دادم درو بستم و همونجا پشت در نشستم رو زمین پاهام نای وایستادن نداشت بعد از چند دقیقه صدای چرخ ماشین نشان داد که دانیال رفت همونجا با صدای آروم زار زدم وتو دلم از خدا خواستم از این پس روزگار برا هردوتامون بهترین رو بنویسه ....
_هفته ی آخر به سرعت برق وباد گذاشت ورسید روزی که باید خانواده و وطنم ترک میکردم از صبحش حالم یه جوری بود یه جور حس خفقان داشتم لحظه های اخر خیلی تلخ نگاههای آخرم به خونه ی پدریم
انداخت اینجا بهترین روزهای زندگیمو گذروندم خداحافظی ازش سختترین کار دنیا بود به زور ازش دل کندم ...
_فرودگاه نسبتا شلوغ بود باید کم کم از خانواده ام خداحافظی میکردم
_ستاره کنارم ایستاده بود ناخودآگاه چشام دوروبرمو جستجو میکرد
_نمیدونم چرا یه امیدی تو دلم بهم میگفت دانیال اون دوروبرهاست و چشام دنبالش میگشت ستاره متوجه شد آروم زیر گوشم گفت:دنبال دانیال میگردی؟
_به خودم اومدم وگفتم:نه بابا
_نگام کرد و گفت:هیچ کس تورو بهتر از من نمیشناسه پس بهم دروغ نگو سرمو انداختم پایین وبا گوشه شالم بازی کردم وگفت:خوب راستش فکر کردم شاید این لحظه های آخر بیاد ولی انگار نیومده
-ناراحتی که نیومده؟
-سرمو آوردم بالا وگفتم:نه برعکس بهتر که نیومده هر چقدر زودتر شروع کنه به فراموش کردن من براش بهتره
_دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم فکر کردن بهش قلبمو میشکست پس حواسمو دادم به خانوادهام لحظات تلخ خداحافظی سخت بود خیلی سخت وقت خداحافظی از مامانم نفسم درنمیومد اشکام امونمو بریده بودند به زورخودمو راضی کردم ازشون دل بکنم سوار پله ها که شدم اشکام دیگه نمیزاشت جایی رو ببینم هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر سخت باش بالای پله ها برای بار آخر برگشتمو خانواده مو نگاه کردم
-خداحافظ عزیزترین عزیزان دنیا خداحافظ عشقهای زندگی من خداحافظ ،امیدوارم خیلی زود دوباره باز همدیگرو ببینیم
_ من روزهای تلخم تو غربت به عشق شما سپری خواهم کرد......
✨ پایان فصل اول #با_تو_هرگز
✍نویسنده :سمیرا 16
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده ی جذاب و بامزه برای مراسم تولدبا بطری آب معدنی و بادکنک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کاشت سبزیجات در آپارتمان
• دیگه نگران استفاده از آب ناسالم و کودهای شیمیایی در سبزیجات بازاری نباشید و خودتون توی خونه، سبزیجات سالم و تازه تهیه کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢در ویدئو ببینید که چطور با ترفندهای ساده، کارهای روزمره خانه را سریع تر و راحتتر انجام دهید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در زندگی،
غصۀ از دست دادن
هیچ چیز را نخورید،
چون وقتی یک درخت،
برگی را از دست می دهد،
برگی دیگر از قبل
آمادۀ جایگزین شدن است.
برخیز و به کرامت خدا امیدوار باش
سلام صبح بخیر ☕️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند
یکی از اون دو نفر گفت طلاها رو بزاریم پشت جعبه مهرها
اون یکی گفت نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره گفتند امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود خودشو بخواب زد اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد
و گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم زیر جعبه مهرهای نماز
بعد از رفتن آن دو،
مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره
اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن
آیا ماهم خودمون رو بخواب نزده ایم ......؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
༺📚════════