صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتـــم
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱
سلام
سلامی به لطافت گلها🌹
به پاکی آسمان
به زیبایی نغمه ی بلبلان
به گرمای خورشید☀
تقدیم شما
شادی ، سلامتی وخیر وبرکت برای شما
ارزوی قلبی من است❤
صبحتون بخیر🌹✋🏻🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_اول ✍دهه شصت ... نسل سوخته هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_دومـــ
✍مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم مهمونی مردونه چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که چی شده؟ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ مهمونی که خوب بود
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد.
سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من مهران برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقتبه خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بود هر چند هیچ وقت، کسی نمی دیداین کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سـوم
✍مات و مبهوت پشت در خشکم زده بود نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید
همون طور چند لحظه ایستادم برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد حالا چی می خوای به مامان بگی؟اگر بهش بگی چی شده که مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره این یکی هم بهش اضافه میشه
دستم رو آوردم پایین رفتم سمت خیابون اصلی پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم
مردم با عجله در رفت و آمد بودن جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت. ندید گرفته می شدم. من با اون غرورم
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم رفتم توی یه مغازه دو سه دقیقه ای طول کشید اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم
با عجله رفتم سمت ایستگاه دل توی دلم نبود یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل دستم گز گز می کرد با هر تکان اتوبوس یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می شد
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ و من
بالاخره یکی به دادم رسید خودش رو حائل من کرد دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار توی تکان ها فشار جمعیت می افتاد روی اون دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود سرم رو آوردم بالا
متشکرم خدا خیرتون بده
اون لبخند زد اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خدا جوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم دیگه تاخیر نکنی ها
چشم آقا و دویدم سمت راه پله ها
اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟
مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت
نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین شرمنده ...
اومدم تو پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم
سلام بابا خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید خودم برم و برگردم خدایا مهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش .
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـارم
✍سینه سپر کردم و گفتم همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم
تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرداگر اجازه بدید؟؟! باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم
حمید آقااین چه حرفیه همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور
صورتش رو چرخوند سمت من
تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده
و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میش
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد
اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ...
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده هوای صبح خیلی عالیه آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه
وایسا صبحانه بخور و برو
نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترها حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی
بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خوردو تا مدرسه پام یخ می زد سخت بود اماسخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم درد جای سوز سرما رو می گرفت
اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنــجـم
✍اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شدچی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت
کلاه نقابدار داشتم اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه
بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام
- کلاهت کو مهران؟ مثل لبو سرخ شدی اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روزعین همیشه پدرم من رو به مدرسه می برد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟ شاید هرگز
اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می رفتم مدرسه
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار
- مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا پدرمون ورشکست نشده
یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم وشال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟
سرم رو انداختم پایین
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم
قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت130 رمان یاسمین بخري ، فرنوش سه تا شيكم هم زاييده اون جوري هام نيست كه تو مي گي همين باباي خو
#پارت131 رمان یاسمین
آقاي ستايش هم مثل پدري كه سيگاريه و به بچه اش ميگه تو سيگار نكش ، چيز بديه
.شب بخير-
! كاوه – شب بخير برادر
صبح زودتر از كاوه بيدار شدم . ديشب كه تا نزديكي هاي صبح خوابم نبرد . به حرفهاي كاوه فكر مي كردم . چايي رو دم كردم و
. بساط صبحونه رو آماده
بعد كاوه رو صدا كردم و دست و صورتمون رو شستيم و صبحونه رو خورديم . آماده شده بوديم تا فرنوش بياد . نيم ساعت بعد
. فرنوش رسيد . ماشينش رو پارك كرد و اومد در خونه و زنگ زد
: من و كاوه از پشت پنجره نگاهش مي كرديم كه كاوه گفت
يادت نره بهش تبريك بگي ! ماشينش رو عوض كرده . مي دوني اين مدل ماشين قيمتش چنده ؟-
چه ميدونم ! مگه من بنگاه دارم كه قيمت ماشين ها دستم باشه ؟-
. در رو واكردم
فرنوش – سالم . دير كه نيومدم ؟
سالم نه ، درست سروقت اومدي . حالت چطوره ؟ مباركه ماشين رو عوض كردي ؟-
فرنوش – ممنون . آره قشنگه ؟
. خيلي قشنگه مبارك باشه-
. كاوه – سالم فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟ مباركا باشه
فرنوش – سالم كاوه خان . خيلي ممنون . فريبا كجاست ؟
! كاوه – گذاشتمش تو يخچال تازه بمونه ! خب خونه شونه ديگه
. فرنوش – من ميرم صداش كنم . شما هام حاضر بشين
: در اتاق رو قفل كردم . كاوه گفت
. دختر قشنگ و مهربون و بي تكلفي يه . حيفه از دستت بره-
! كاوه ، تو رو خدا بس كن . به اندازه كافي ، از ديشب تا حاال نمك رو زخمم پاشيدي-
. كاوه – بيا بريم تو ماشين . هوا سرده . بگير سوئيچ رو تو برون
. نه ، خودت رانندگي كن-
پنج دقيقه بعد اومدن و سوار شدن . بعد از . دوتايي سوار ماشين كاوه شديم و بدون حرف ، منتظر اومدن فريبا و فرنوش نشستيم
سالم و احوالپرسي با فريبا ، خواستيم حركت كنيم كه فرنوش گفت صبر كنين و پياده شد و از تو ماشين خودش يه كوله پشتي
. درآورد و دوباره سوارشد و حركت كرديم
. فرنوش – بهزاد يه خبر خوب
چي شده ؟-
. فرنوش – فردا صبح مامانم مي آد
! كاوه وسط خيابون زد رو ترمز
چرا همچين مي كني ؟-
! كاوه – مي خوام بگم انشاهلل همون طور كه تو به آرزوت رسيدي ، خدا همه رو به آرزوشون برسونه
فرنوش – بهزاد خيلي دلت مي خواست مامانم زودتر بياد ؟
دل تو دلش نبود طفلك . هر روز به من مي گفت زنگ بزن فرودگاه ، بپرس كي هواپيماي مادر فرنوش خانم مي شينه –كاوه
! زمين . بعد آروم گفت : ولي هنوز مي گم ، كشتي بهتر بود
. فريبا – به اميد خدا هر چه زودتر عروسي فرنوش و بهزاد خان رو ببينيم
: كاوه زير لب گفت
! شتر در خواب بيند پنبه دانه-
فرنوش – چي مي گين كاوه خان؟
. كاوه – مي گم عروسي تون شتر قربوني مي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت132 رمان یاسمین
كاوه رانندگي تو بكن-
. كاوه – ايشاهلل بعد از عروسي شما نوبت ماست
من و فرنوش بي اختيار برگشتيم به فريا نگاه كرديم . فريبا سرش رو برگردوند و از شيشه بيرون رو نگاه كرد . انگار كه حرف
: كاوه رو نشنيده . فرنوش با يه حالت شيطوني پرسيد
كاوه خان ، نوبت چي شماست ؟-
! كاوه – نوبت ماست كه براتون كادو عروسي بخريم ديگه
. خندم گرفت
فرنوش – جداً كاوه خان شما خيال ازدواج ندارين ؟
اول اجازه بدين مامان شما تشريف بيارن و اين بهزاد ما سرو سامان بگيره بعد .اگه ديدم خوبه و اين بچه خوشبخت شده ، –كاوه
.منم بابام رو مي فرستم خواستگاري
: فرنوش كه مي خواست از زير زبون كاوه حرف بيرون بكشه پرسيد
خواستگاري كي ؟-
. كاوه – خواستگاري ننم ! تو رو خدا دعا كنين به هم برسن
: در حاليكه خندم گرفته بود به فرنوش گفتم
! تو مگه مي توني از اين حرف در بياري ! اين گرگه-
. فريبا – نه ، دل كاوه خان مثل شيشه اس
. كاوه – خيلي ممنون فريبا خانم . البته از اون شيشه هاي نشكنه . مثل شيشه بانك ها
ده دقيقه بعد رسيديم و رفتيم تو پاركينگ و پياده شديم . كوله پشتي فرنوش رو من براشتم و ساك فريبا رو كاوه . سوار ميني بوس
. شديم و رفتيم باال . چند دقيقه بعد پياده شديم
. كاوه – بچه ها يه ايستگاه بريم باال
فقط يه ايستگاه پياده بريم ؟-
! كاوه – نخير ، پس صد تا ايستگاه پياده بريم ؟ ايستگاه اتوبوس كه نيست دو قدم دو قدم نگه داره
. تو ناز نازي هستي . عادت نداري پياده بري-
من از تو اتاقم مي خوام برم تو آشپزخونه با تاكسي مي رم . بعدش چه كاري يه از كوه بريم باال و دوباره برگرديم پايين ؟ –كاوه
همين جا وا مي ايستيم و چهار تا چايي و پسته و تخمه مي گيريم و مي خوريم . بعد از اونهايي كه رفته بودن باال مي پرسيم اون
باال چه خبر بوده ؟
! تنبلي نكن كاوه . راه بيفت . خوبه پيشنهاد كوه رو تو دادي ها-
: خالصه هر جوري بود راه افتاديم . نزديك ظهر بود كه به ايستگاه دوم رسيديم و كاوه گفت
. اگه منو تيكه تيكه هم بكنين ، ديگه قدم از قدم ور نمي دارم . حاال خودتون مي دونين
. پسر خجالت بكش . حاال فرنوش و فريبا خانم مي گن چه پسر تنبلي يه . تو كه اين قدر ضعيف نبودي . بلند شو بريم فتحش كنيم-
من پشت بوم خونه مون رو فتح كنم زرنگي كردم . بعدش هم من ضعيف ! من مورچه 0 اصالً من حسن كچل ! اگه از اينجا –كاوه
. تا نوك كوه رو دالر بچيني ، از اينجا تكون نمي خورم
باباي تو روي حسن كچل رو سفيد كردي . اون حداقل مادرش از خونه تا توي كوچه براش سيب چيد ، بلند شد و رفت كه سيب ها -
. رو ورداره
. كاوه – د ! همون هم شد كه مادرش پشت در رو بست و ديگه تو خونه راهش نداد
.اصالً بيايين بشينيد براتون قصه حسن كچل رو تعريف كنم . از كوه باال رفتن كه بهتره . حداقل معلومات عمومي تون مي ره باال
. فرنوش- ما همه قصه حسن كچل رو بلديم
. كاوه – باشه شما بيايين همين جا بشينين من براتون قصه كدو قلقله زن رو ميگم
! پسر خجالت بكش ، آبروت جلوي همه مي ره ها-
فقط براي من يه خرده آب و غذا بذارين كه تا . من اصالً آبرو ندارم كه بره . من از اينجا تكون نمي خورم . شماها برين –كاوه
. شماها برمي گردين تلف نشم ، ديگه كاري نداشته باشين
. فريبا- تو رو خدا اذيت شون نكنين ، معلومه خيلي خسته شدن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت133 رمان یاسمین
كاوه – آفرين به شما فريبا خانم گل . شمام بيا اينجا بشين . اصالً چه كاري يه بريم اون باال
. اون باالم مثل اينجاست . فقط سردتره . شما بيا اينجا بشين با هم ، با اين سنگ ها يقل دوقل بازي كنيم تا اين دوتا برن و برگردن
. خيلي خب . بلندشو يه كم ديگه بريم باال . بلند شو ديگه-
اون دنيا ازت سوال مي كنن كه چرا بيخودي ! اون دنيا بايد جواب اين پاها رو پس بدي كه چرا اينقدر ازشون كار كشيدي –كاوه
از دست و پات كار كشيدي ؟
هوا خيلي سرد بود . كاوه كه از سرما دندون . ما حرف مي زديم و فرنوش و فريبا مي خنديدن . نيم ساعت بعد رسيديم باالي كوه
: هاش داشت به هم مي خورد گفت
. كاشكي االن يه هلي كوپتر مي اومد و منو ورميداشت و مي برد خونمون-
. هلي كوپتر نه ، چرخ بال-
كاوه – يكي ديگه پدرش در اومده و هلي كوپتر رو اختراع كرده ، تو واسه ش اسم مي ذاري؟
. فرنوش – كاوه خان راست مي گن ، خيلي سرده
. فريبا – خيلي هم خلوت
كاوه – اگه االن گرگ ها بريزن سرمون ، كي به دادمون مي رسه ؟
! يه كوه ما رو آوردي ، خون به جيگرمون كردي ها-
رفتيم يه گوشه نشستيم و فرنوش از تو كوله پشتي ش فالسك چايي رو در آورد و چها تا ليوان برامون ريخت . چايي ها رو كه
. خورديم گرم شديم
كاوه – بميرم واسه اونا كه تو قطب زندگي مي كنن ! از صبح تا شب بايد مثل اين حالج ها بلرزن از سرما ! تازه شب كه مي خوان
. برن پيش زن و بچه شون بايد كجا برن ؟ تو اين خونه هاي يخي
. خب اونا عادت كردن-
. كاوه – آره خب . البته يه حسن هم داره . پول يخ و يخچال و فريزر و كولر نمي دن
. عوضش يه زندگي ساده و راحت دارن . دور از دود و ترافيك و گازوئيل و آلودگي-
. كاوه – آره تا دلت هم بخواد پيست اسكي دارن و آالسكا و يخ در بهشت و برف شيره
!فرنوش – هر وقت هم چشم باز مي كنن ، برف پاك و سفيد رو مي بينن ! خيلي شاعرانه اس
!كاوه – آره آره . هر وقت هم دلشون خواست و هوس كردن از خونه شون مي آن بيرون و با هم برف بازي مي كنن
: فرنوش – دستكش هاش رو در آورد و از تو كوله پشتي ش چند تا ساندويچ بيرون اورد و گفت
بهزاد ، ساندويچ مرغ برات آوردم . دوست داري ؟-
. دستت درد نكنه عاليه-
. فرنوش- اگه دوست نداري ، كالباس هم هست
. هردوش خوبه . خيلي ممنون-
: كاوه كه داشت دستهاش رو "ها" ميكرد كه گرم بشه ، يه نگاهي به ما كرد و گفت
شيرين و فرهاد اين همه سال !قربون قدرت خدا برم . راست مي گن كه اگر آدم صبرداشته باشه همه چيز درست ميشه ها -
صبركردن تا دنيا به كامشون شد .حاال شيرين خانم تشريف آورده سركوه . اوس فرهاد هم دست از كار كشيده و تيشه رو گذاشته
نوش جون ، بفرماييد ماهام كوفت مي خوريم . زمين . سفره ناهار رو اندختن و دارن به همديگه ساندويچ مرغ تعارف مي كنن
ديگه ! بخور فرهاد جون . زودتر بخور و برگرد سركارت كه اگه خسروپرويز برسه و ببينه از زير كار در رفتي و با نامزدش
. نشستي و داري گز مي ري ، يه قرون حقوق كه آخر بهت نمي ده هيچ ، بيرونت هم مي كنه
اگه منو بيرون كنه ديگه كي براش كوه رو مي كنه ؟-
! كاوه – كنترات ميده به شركت مترو . حتماً بعد از هفتصد سال يه متروي شيك تحويلش مي دن
: خنديديم و فريبا آروم گفت
. كاوه خان ، من براي شما غذا آوردم . همبرگره . نمي دونستم مرغ دوست دارين
الهي زبونم به كوره آدم سوزي هيتلر بچسبه ! چرا دوست ندارم ؟ وا بمونه هر چي ساندويچ كوفتي مرغه ! اصالً من از –كاوه
. تو هر سوپر مواد پروتئيني ميري مي بيني رفته لخت مادرزا نشسته پشت شيشه ! اين پرنده بي حياي سكسي بدم مياد
: در حاليكه همبرگر رو از فريبا مي گرفت گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت134 رمان یاسمین
به به ! به به ! چه همبرگري ! اصالً يه دفعه چه هوايي شد اين جا ؟ مثل بهار مي مونه ! چقدر بهتون گفتم اون پايين فايده نداره
!بريم باالي كوه ؟
تو رو كه به زور آورديم باال ؟-
كاوه – منو بزور آوردين ؟
منظور من اين بود كه پياده نريم يعني راه نريم . مي خواستم بهتون بگم كه تمام راه رو يه كله بدويم و بيائيم باال . حاال ساندويچ ت
. رو بخور و اينقدر هم حرف نزن
. فرنوش – اينجاها خيلي قشنگه . نگاه كنين . همه جا سفيد و پاكه
: كاوه در حاليكه به ساندويچش گاز ميزد گفت
! آره آره . مثل چلوار كفن مرده-
تشبيه از اين قشنگ تر پيدا نكردي ؟-
. كاوه – چرا . مثل مالفه سفيد بيمارستان
. مرده شورت رو ببرن كه يه كلمه اميدوار كننده آدم ازت نمي شنوه-
! كاوه – ا يادم اومد . مثل ليف و صابون مرده شورها
. خيلي ممنون كاوه جون . از مثالهايي كه آوردي خيلي لذت برديم ! حاال ديگه لطفا حالمون رو بهم نزن مي خواهيم غذا بخوريم-
: فرنشو و فريبا خنديدن و فرنوش گفت
! چه طبع لطيف و شاعرانه اي دارين كاوه خان-
: كاوه نگاهي به فريبا كرد و ازش پرسيد
جدي تشبيه هام بد بود ؟-
! نه به جان تو ! اين چند تا جمله ات خيلي حكيمانه بود . آدم رو ياد دو متر جا تو قبرستون مي انداخت-
. فريبا – كاوه خان شوخي مي كنن وگرنه طبع بسيار حساسي دارن
: فرنوش گفت
. بيا بهزاد ، يه ساندويچ ديگه م بخور . زياد درست كردم . بازم هست
فريبا – كاوه خان ، همبرگر هم هست . بدم بهتون ؟
! كاوه – قرار نشد از حاال با هم چشم و هم چشمي كنين و مسابقه بذارين و چيز به خورد ما بدين ها
. همه خنديديم . غذا رو خورديم و مي خنديديم . بعد فرنوش برامون چايي ريخت
كاوه – چطور شد فرنوش خانم ؟ چرا براي بهزاد تو ليوان چاي ريختين ، براي ما تو استكان ؟
فرنوش – كاوه خان ؟ شمام چقدر به اين طفل معصوم حسودي مي كنين ؟
! بيا بگير نخورده ! ليوان چايي مال تو-
. كاوه – بخور بابا شوخي كردم
. فرنوش – بهزاد اگه سردته بيا كاپشن منو تنت كن
. نه ، ممنون .سردم نيست-
. فرنوش – آخه كاپشن تو نازكه . سرما مي خوري
: كاوه كه يه دفعه جدي شده بود . نگاه يبه ما كرد و گفت
. از خدا مي خوام كه هيچوقت اين محبت از دل ها تون بيرون نره-
: بعد رو كرد به من و گفت
بهزاد جون ، من از موقعي كه اومديم اين باال تو كوك فرنوش خانم بودم . هر كاري كه برات كرده ، با عشق و محبت و از ته دل -
. بوده . خدا حفظش كنه . ايشاهلل پاي هم پير شين
. فرنوش خجالت كشيد و سرش رو انداخت پايين
وقتي بهم ساندويچ تعارف مي كرد ، با عشق . كاوه راست مي گفت . خودم احساس كرده بودم . وقتي چايي بهم داد . با عشق بود
. بود و وقتي نگرانم بود با عشق بود و از صميم قلب . محبت رو كامالً مي شد تو چشمهاش خوند
: وقتي فريبا و كاوه از خجالت كشيدن فرنوش خندشون گرفت . بلند شد و آروم آروم رفت كمي اون ورتر . دنبالش رفتم و گفتم
! كاش تمام پول هاي دنيا مال من بود تا همه شو مي ريختم به پات
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت135 رمان یاسمین
برگشت و نگاهم كرد . يه لبخند زد و گفت
. من پولهاي دنيا رو نميخوام-
. پس كاش تمام گل هاي سرخ و قشنگ دنيا مال من بود و همه رو مي آوردم و مي ريختم در خونه تون-
. فرنوش – گل سرخ خيلي قشنگه اما من گل سرخ هاي دنيا رو نمي خوام
. پس كاش تمام خوشي هاي دنيا مال من بود تا همه رو مي كردم تو يه كيسه و از پنجره اتاقت پرت مي كردم تو-
. فرنوش- خوشي خيلي خوبه اما تنهايي ، خوشي ها رو خراب مي كنه ، من تمام خوشي هاي دنيا رو نمي خوام
. فقط يه خرده شو واسه خودمون مي خوام . بقيه اش مال كساي ديگه
پس من چي براي تو بيارم كه با پولم جور باشه ؟-
! فرنوش – تمام محبتي كه تو قلبته ! تمام عشقي كه خدا تو دلت گذاشته بيار براي من
! فرنوش ، اگه فقيرم ، اگه پول ندارم ، اما دل بزرگي دارم كه خدا پر از عشقش كرده همه ش مال تو-
: فرنوش نگاه پر مهري كرد و گفت
! بريم ديگه دير ميشه-
: اسباب ها رو جمع كرديم و وقتي خواستيم حركت كنيم آروم به كاوه گفتم
! كاش اين يكي دو ساعت نمي گذشت-
كاوه – مي خواي نريم و يه كم ديگه بمونيم ؟
! گيرم كه يه ساعت ديگه م مونديم ، چه فايده ؟ من فرنوش رو واسه ، هميشه مي خوام-
طرفهاي عصر بود كه با خودم گفتم يه سر برم سراغ آقاي هدايت . نمي دونم چرا هي به طرف اين مرد كشيده مي شدم . بلند شدم
. و كارهامو كردم و راه افتادم
. بيست دقيقه بعد رسيدم . در زدم . تو باغ بود . در رو كه وا كرد . سالم كردم
. سالم استاد-
سالم گل پسر . خوش اومدي ! صفا آوردي . بيا تو . برو تو خونه . منم يه دقيقه ديگه ميام . چايي تازه دمه . تا يه دونه –هدايت
. واسه خودت بريزي . اومدم
رفتم تو خونه و به اتاق آقاي هدايت كه رسيدم ، بي اختيار محو تماشاي تابلوي ياسمين شدم . چهره گيرايي داشت . موهاي بلند و
!چشمهايي وحشي
باورم نمي شد كه اين زن، صاحب اين تصوير ، يه روزي مويي به سر نداشته و از صورتش فقط يه يه جفت چشم گستاخ مونده
. بوده
. تو فكر بودم كه صداي هدايت رو از پشت سرم شنيدم
حق داشتم كه اسيرش بشم يا نه ؟-
. حق داشتين استاد-
. هدايت – قرار شد به من همون هدايت بگي . از اين كلمه استاد هم متنفرم
شما مايه افتخار هنر ما هستين . چرا بايد از اين مسئله ناراحت باشين ؟-
! هدايت – يه وقتي به هنرم افتخار مي كردم ، حاال فقط مي خوام فراموش بشم
: دوتا چايي ريخت و يكي شو گذاشت جلوي من و يه سيگار هم روشن كرد و نشست و پرسيد
تو اگه مهندس شدي ، يه وقت خداي نكرده ، زبونم الل ، يه آپارتمان طراحي كردي و ساختي و آن آپارتمان ريزش كرد و باعث -
. خرابي و كشته شدن يه خانواده بشه ، اون وقت بازم دلت مي خواد مهندس ساختمان باشي
. خب اين فرق مي كنه-
تو اين دنيا هيچي با هم فرق نمي كنه . قضايا همون قضاياست فقط صورت شون يه خرده عوض مي شه . آدم ابوالبشر –هدايت
. دنبال آسايش و راحتي بود هنوز كه هنوزه ، نوه نتيجه هاش دنبال همون هستن . اگه سختي هم مي كشن بخاطر راحتيه بعدشه
تو تاريخ دنيا نگاه كن . هر كي اومده و خواسته شاه بشه و حكومت كنه فقط واسه خاطر خودش بوده . به بقيه مي گفته شما ها
نخورين ما بخوريم . مگر غير از اينه ؟
بدبختي آدم ها ، همه مثل همه . حاال يكي مريضه و بدبخت ، يكي بي پول و بدبخت .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هشتاد_ویک
صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود:
ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه
سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت:
ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟
ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم
ــ اِ چه خوب،کی هست این مرد خوشبخت؟
با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید:
ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن
مژگان ان شاء الله ای گفت.
سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد:
ــ آخ
سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت:
ــ وای خدای من حالتون خوبه؟
بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت:
ــ اینم یه نوعشه
سمانه با تعجب گفت:
ــ نوع چی
کمیل به سرش اشاره کرد و گفت:
ــ خوش آمدگویی
سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند
ــ وای مادر چی شده
ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید
مژگان با اخم به بچه ها توپید:
ــ پس چی بود میگفتید
ــ مگه چی گفتن
صغری خندید و گفت:
ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت
سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند.
ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه
سمانه آرام و شرمزده گفت:
ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل
ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم
صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد.
نیلوفر جلو امد و آرام گفت:
ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت
کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662