eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💜🌸 💜🌸 قسمت اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم: _سخته عاطفه، به خدا ، همش میترسم…😞😣 میترسم نتونم دیگه … حتی ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته… چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض،😢 اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه  -  آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن ، کمی مکث کرد و آروم صدام زد: _معصومه!😥 با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت: _تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال باش!👌 💭دنبال خدا!! مگه گمش کردم؟؟   خدا کجاست؟؟ کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره میکنه،😣 میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا تو این راه رو داره .. خدایا! کجایی؟!😢🙏 کجایی یا ارحم الراحمین … کجایی یا غیاث المستغیثین … به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا … ~~ خدایا شاید تمام بی قراریام برای اینه که تو رو گم کردم ~~ ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس نام_نویسنده 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود،نفس نفس می زد ،گلویش میسوخت،پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت. الان دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد،سریع گوشی اش را درآورد ،و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که می دوید شماره را گرفت. ** کمیل در جلسه مهمی بود،با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند آنقدر مهم و حساس بود،که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند. صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای یه توضیحاتش ادامه داد،احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد. چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،با دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰را نشان می داد خیره شد،ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ،عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت. ــ الو جوابی جز نفس زدن نشنید،با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست . از جمع فاصله گرفت و ارام گفت: ــ الو سمانه خانم جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید. میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت: ــ گرفتمت و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد: ــ کــــمــــیـــل کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد: ــ سمانه خانم،سمانه باتوم جواب بده الو همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت: ــچی شده کیل با داد گفت: ــ سریع رد تماسو بزن سریع امیرعلی سریع به طرف لپ تاپش رفت ،کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهاس جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید،دیگرتسلطی بر خودش نداشت،سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد: ــ چی شد؟ امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست . ــ حرکت کن پیداش کردم کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد مه ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد. کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد: ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟ ــ آروم باش کمیل ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟ فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انزاخته بود،بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 ○⭕️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف به عروسش کمک کرد... تا پیاده شود..غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای⛲️ وسط باغ نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه نبود... بانویش را آرام برداشت. یوسف باید میکرد تمام محبتهای بانویش را... از امروز کرد.. ازقبل هماهنگ کرد... که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد... که وقتی بیایند آنها نباشند.. یوسف را،... و را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد.😣دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد. _اخخخخ... قلبمم..!😣🗣 ریحانه نگران و مستاصل شد...😰 ✨یازهرا✨میگفت.. مدام یوسفش را صدا میکرد.😱یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند.. و فاطمه فقط فیلم میگرفت و عکس.🎥📸 یوسف بادستش... پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است.😖 _یوسف.. 😰 وااای یاخدااا😱... یا زهرای اطهر.... 😢 نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.😢... که یوسف آرام سربلند کرد.چشمکی زد. ‌ _خیییلی میخوامت بانو...😉 ریحانه سرکاری بودن... کار یوسف را فهمید.😳😤یوسف عقب عقب میرفت،😍 وریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد و جلو میرفت.😬😤 به یوسف رسید.باحرص مشتی به بازوی یوسف زد..😤👊 رو به فاطمه گفت: _آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. از ترس داشتم سکته میکردم😬😤 مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.😅😅صدای قهقهه یوسف هم،😂 بلند شد. _خوشت میاد منو حرص میدی؟؟😤😬 _چه جورم..! 😍😂 ریحانه فقط حرص میخورد..😬😤 _اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار...😍 _که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه..؟!🙈 _آره😊 ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند. _کدوووم.. من که چیزی نشنیدم.😌 یوسف عقب عقب میرفت..داد میزد. _یعنی میگی دوباره بگم؟!چند بار.. آهاااا... بگم دیوونتم چی...بگم میمیرم برات چییی...از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت یوسف فریاد میزد... و با خنده جملاتش را تکرار میکرد.دیوانه بازی هایش را هر لحظه با صدای بلند و بلندتری میگفت. چرخی میزد به دور دلبرش... سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد.. _... خداااا خیلی نوکرتم😍✨💞 ریحانه سعی داشت... آرام کند مردش را.یوسف قهقهه میزد تا، به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان دهد.. ریحانه گونه سیب میکرد.ازخجلت و حیا رویش نداشت نگاهش کند.اعتراف یوسفش یکجا بود.. ظهر بود... بعد از اذان، ✨نماز عاشقانه✨ ای را خواندند. 💖✨💖 فاطمه👉 تعجب نکرد.. که ✨ باشند... که ✨ باشند... اما متحیر بود،😟🙁 چرا تا بحال ریحانه را .! چرا این همه یوسفش بود.! با اینکه خودش هم بود اما برخی کارهای ریحانه را . دلیل کارهایش را. تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود... 🍂اما زیاد مطیع نبود.. 🍂خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود.. 🍂تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش.. 💞کارهای ریحانه و یوسف،💞 هیچ دلیلی برایش نداشت.. اینکه ریحانه مهرش را ببخشد..😑 اینکه خنچه عقد درست کند..😐 اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود..😕 اینهمه توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را نمیتوانست بفهمد..😟 کم کم آفتاب غروب میکرد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓