📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 همنشین بد
در عصر پیامبر اسلام (ص) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، «عقبه» و «ابی» بود. «عقبه»، آدم سخی و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمی گشت، سفره مفصلی ترتیب می داد و دوستان و بستگان را به مهمانی دعوت می کرد، و در عین آنکه در صف مشرکان بود، دوست می داشت که پیامبر اسلام (ص) را نیز مهمان خود کند.
درمراجعت از یکی از مسافرتها، سفره گسترده ای ترتیب داد و جمعی، از جمله پیامبر (ص) را دعوت کرد. دعوت شدگان به خانه او آمدند، و کنار سفره غذا نشستند، پیامبر (ص) نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد، و به «عقبه» فرمود: «من از غذای تو نمی خورم مگر اینکه به یکتائی خداوند، و رسالت من گواهی دهی». «عقبه»، به یکتائی خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد.
این خبر به گوش دوست «عقبه» یعنی «ابی» رسید، او نزد «عقبه» آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت: تو از جاده حق منحرف شده ای. «عقبه» گفت: من منحرف نشده ام، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه به یکتائی خدا و رسالت او گواهی بدهم، من از این، شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند ولی غذا نخورده برخیزد. «ابی» گفت من از تو خشنود نمی شوم مگر اینکه در برابر محمد(ص) بایستی و او را توهین کنی و...
«عقبه» فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید. دوست ناباب او «ابی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزم آوران اسلام کشته شد.
آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل گردید، و وضع بد «عقبه» را در روز قیامت، که بر اثر همنشینی با دوست بد، آنچنان منحرف گردید، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند.
در آیه 28 سوره فرقان چنین آمده که در روز قیامت می گوید: یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلاً: «ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود، انتخاب نکرده بودم».
🍂تا توانی میگریز از یار بد
🍂یار بد، بدتر بود از مار بد
🍂مار بد، تنها تو را بر جان زند
🍂یار بد بر جان و بر ایمان زند
📗 #داستان_دوستان، ج 1
✍ محمد محمدی اشتهاردی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
6.68M
☕️يک فنجانِ
🌺چاىِ شادى بخش
☕️ مهمانِ من باش
🌺در اين صبح زیبا
☕️بهترينها را
🌺از درگاه ایزد منان
☕️ برايتان
صميمانه طلب ميكنم🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان مثل ها
👈 برو كشكت رو بساب
♦️میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید:
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟
🔹برو همون کشکت را بساب.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_ویک
یوسف، آشفته و کلافه...
تا سرکوچه با قدم های بلند راه میرفت.تا مسیری را با تاکسی🚕 رفت. بقیه راه تا خانه را، به قصد پیاده روی، از ماشین پیاده شد.
چند روزی گذشت...
ذهنش به اتفاقات آن شب رفت، یادش به ماشینش افتاد. ماشین را نزدیک تکیه، پارک کرده بود و خودش با تاکسی برگشته بود!!
از کارش خنده ای کرد.☺️🙈با گوشی اش شماره علی را گرفت.اولین بوق تماس برقرار شد.
_به به سلام رفیق فابریک چه خبرا😍
یوسف_باید ببینمت
علی شاد و پر انرژی بود.
_پس کو سلامت😜
_سلام...بلند شو بیا اینجا کارت دارم
_تو کارم داری من بیام؟!😁
کلافه تر از قبل گفت:
_کجایی😤
_خونه.😜
_علی میای یانه؟.. نمیای قط کنم!!😠
_باشه بابا چرا میزنی! اومدم😐
چند ساعتی از آمدن علی گذشته بود...
قرارش همین بود.که علی بیاید برایش حرف بزند. کمی درد دل.. لااقل یک راهکار..!!!
در این چند روز فقط فکر کرده بود.! باید فرصت میداد به خودش.. به دلش، که او را غافلگیر کرده!💓❣
علی کتابی را برداشت روی تخت نشست. بیخیال یوسف، با حوصله، شروع به خواندن کرد.
یوسف کنار پنجره اتاقش ایستاد. به بیرون زل زده بود. بدون هیچ تمرکزی!!
_علی...بنظرت چکار کنم..؟؟!!
علی حدس زده بود...
از رفتار یوسف در این چند روز، که زود عصبی میشد، که حوصله بیرون رفتن از خانه را نداشت. گرچه، بقیه رفقا هم تاحدی شک کرده بودند.
علی میشنید یوسف چه میگفت اما باید بی تفاوت میبود. 😎یوسف از بی تفاوتی علی، با حرص، کتاب📓😤 را از دستش گرفت و روی میز کامپیوترش پرت کرد.
_دارم با تو حرف میزنمااا..!!! حواست کجاست!😠
_حرف حسابت چیه.! تو چت شده یوسف..!؟💓سردرگمی.. 💓کلافه ای.. 💓زود عصبی میشی...!😠
یوسف چپ چپ نگاهش کرد.
علی_ هان چیه.. !!؟؟😠اون از اون شب، هیئت، که اینجوری کردی.. کل سیستم رو قطع کردی.. اون از ماشینت که گذاشتی همون جا.. اینم از حالا..!!
از وقتی اومدم توخودتی! یه ریز داری راه میری!. راه میخای!!؟؟ اول قفل زبونت باز کن بعدم #غرورت رو بذار کنار.! خلاص!😠☝️
کلافه دستی ب گردنش کشید...
آرام بسمت میز کامپیوترش رفت. روی صندلی نشست.😣جوابی برای حرفهای علی نداشت.که #حق بود. #بجا بود. گرچه #رک بود.👌
آرنجش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در حصار دستانش قرار داد. سکوت کرد. فقط یک کلمه گفت آن هم با صدایی نامفهوم.
_نمیدونم...!😣
علی از روی تخت بلند شد با لحنی دلسوزانه گفت:
_میخای چکار کنی؟!😊
_اونم نمیدونم..!😣
_به سیدهادی گفتم، ماشینو برد خونشون. بیارمش برات؟!
به صندلی تکیه داد.به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
_بخدا نمیدونم..! هیچی نمیدونم!.. هرکاری فکر میکنی درسته همون کارو بکن
علی حدسش به یقین تبدیل شده بود..😊
یکبار خودش، چند سال قبل همین بلا سرش امده بود.مزه عشق😍 را چشیده بود.وقتی دلباخته مرضیه💞شده بود..!
یوسف را میشناخت...
خوددار تر از آن بود که به این راحتی حرفش را بیان کند.هرچه بود رفیق بودند.لبخندی زد. دستش را روی شانه یوسف گذاشت.
_من دارم میرم یه وقت کارم داشتی بگو. کاری نداری؟😊
یوسف بی حوصله تر از آن بود که جوابی دهد...
سرش را به علامت نه تکان داد. علی خداحافظی کرد و رفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_ودو
یک هفته ای، به عید مانده بود...
فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط🍀 و گلهای باغچه،🌻 زیرزمین،🗑🛢 تا تمام اتاقها
یوسف گفته بود..
که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود...
تمام کتابها،📚جزوات مربوط به کنکورش📑 را در کارتونی📦 گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید.
ذهنش بسمت روز امتحان رفت...
خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!🙈اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد.✌️
از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد.😊
هنوز با دلش کنار نیامده بود...
نوعی #ترس و #شک مثل خوره روحش را میخورد.
پایین رفت...
تا برای کمک به مادرش کمی #ذهنش را باز کند و با #سرگرمی اش مجبور نشود #فکر کند..
از نردبان بالا رفت...
برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن.
_یوسف...! مادر خوبی؟!😕
کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت :
_چی.. نه.. آره خوبم.😅
خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت.
دو روز گذشت...
علی مسول 🇮🇷کاروان راهیان نور 🇮🇷 پایگاه بود..
کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود...😞
❣دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد.😣 کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست.😭🙏
به خانه رسید.
ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات✨ زرهی از #تقوا به تن کرد.
نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، #یاالله_بلندی گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید.
وارد پذیرایی شد...
کسی نبود.🙁شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند.
جلوتر رفت اینبار #یاالله_بلندتری گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد.
_یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم.
اتاقش!؟..؟😟
تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما #باسروصدا از پله ها بالا رفت.#درمیانه_پله_ها مادرش را صدا کرد.
فخری خانم_ بیا تو مادر
سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید.#سربه_زیر سلام کرد.
فخری خانم_سلام رو ماهت مادر.
خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا #چادر دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟
سهیلا_سلام یوسف جون خووبی
سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد
_ممنون😊
وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد.
_خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..!
سهیلا نزدیکتر آمد....
چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف #نگاهش را به زیر انداخت.
_بسلامتی.مبارکه
سهیلا با حرص داد زد.
_تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟😠
یوسف بلند شد...
بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ📘 را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد.
_من میرم حیاط. تا شما راحت باشین.😊
باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد.
_یوسف خاله!!؟؟😕 من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟!😐
فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه!😊
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد..!🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
👈ادامه قسمت #بیست_ودو
#حـــــــــرمٺ_عشــق
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود.
_ممنونم ازتون 😐
رو به مادرش گفت:
_شما که #میدونین مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.!😐‼️
خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!!
اخم کرد. 😠با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد...
به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود.
کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند.
💓باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد.
چشمانش را باز کرد. #فکری_عمیق بسرش بود...
خدایا این حس چه بود که #ناگهانی آمد؟!
او را میخواست؟!
با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!!
#بهترین و #منطقی_ترینش همین بود که #قدمی بردارد...😊👌برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش.
اما #شکی بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد..😰
نکنه این حس غلط باشه؟!😟
نکنه ریحانه منو نخاد؟!😑
شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!!😥
نکنه کلا جوابش منفی باشه!!😞
#ترس، #شک ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وسه
صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی #قدمهای_نامحرمی بود.
سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.😠☝️
سهیلا بود...
که با فریاد بسمت حیاط می آمد.😠😵 وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها.
سهیلا نزدیکتر آمد.روبرویش ایستاد..
_اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.😠
با دستش چادرش را گرفت و گفت:
_تو چته...؟! 😠مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟😠😵
یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به #پایین چادر برد.
اخم کرد.
_مسلما.. نه!😠
_چرا دروغ میگی..؟؟!!😠 #همه_میدونن تو زن #چادری میخای!!خب بیا اینم چادر.. #چه_فرقی داره برات..؟!😠😵
فریادهای سهیلا،😵فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند.
عصبی شد
یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه #ولی_واما هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.😠
سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت.
_ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!😠
هزاران بار به خانواده اش گفته بود...
که منتخبین شما را #نمیخواهم!😑😠
حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. #صبوری هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را.
_ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...!
خاله شهین_ یوسف خاله..! 😳این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه #عروسیتون هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!😐
فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!😠
چشمانش گرد شده بود از تعجب.
یوسف_عروسی ما!!؟؟😳 چرا به خاله نمیگین..!؟؟😐 شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..!
رو به خاله شهین کرد.
_دخترای شما خوبن..😊 ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و #بهترازمن گیرتون میاد.
و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت:
_ #ببخشید اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که #هدفم خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست.
گره اخمهایش بیشتر شد.😠
_مامان خودش #میدونست.اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین!
فخری خانم، خاله شهین و سهیلا..
مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. 😳😟 باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش.
فکر میکردند...با #سماجت_هایشان او را در#عمل_انجام_شده قرار دهند، و آخر این #یوسف است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..!
خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.😡👋
_تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟😡
سیلی خاله شهین..
درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود #عصبی شد..!؟😔 سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند.
دو روز بود از عید نوروز گذشته بود..
اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. #هیچکدام دل مادر را نرم نکرد.
روز دوم عید بود..
یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش😔 را ببیند.😓گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما #عذاب_وجدان داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه #مادرش ناراحت بود انگار #بدترین_کار را مرتکب شده بود.😓
فخری خانم روی مبل نشسته بود...
به تماشای تلویزیون.#پایین_پای_مادرش نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت:
_مامان..!😔🙏مامان....!😔🙏خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! #یاشار که انتخاب کرد چرا #راضی بودین؟ به #انتخاب منم #راضی باشین!
نگاه مادرش تغییری نکرده بود.
باید #بیشتر تلاش میکرد. #غرورش ارزشی نداشت دربرابر #ناراحتی مادرش. سرش را به زیر انداخت.
_مامان..!😢🙏😓😞
این کلمه با بغض بود...
مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.😢
_مامان چرا گریه میکنی😓
_یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره😢☝️
یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست.
_شما میگی من چکار کنم..!؟😒یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!😔
باناراحتی نگاهی به مادرش کرد.
_چرا درکم نمیکنین؟!😒❣
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داس
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وچهار
فخری خانم با بغض حرفهایش را میزد.
_تو آبروی منو بردی یوسف.! فقط بخاطر دل خودت آبروی منو پیش همه بردی..!😢
از روی مبل بلند شد و راه اتاق را گرفت. یوسف هم پشت سر مادرش رفت.
_شما که #میدونستین من راضی نیستم! چرا قول و قرار گذاشتین..!؟ من حرفی زدم؟ چیزی گفتم که شما فکر کردید راضیم.؟!😕😒
_اون شب بابات گفت یوسف راضی بشو نیس..! من باور نکردم.حالا چی بگم به اقای سخایی... به مریم خانم... وااای خدا از همه بدتر خاله ات رو چکار کنم....!😕ببین.. ببین یوسف با این کارت همه فامیل رو بهم ریختی..!😠
فخری خانم وارد اتاقشان شد...
لباسهایی را که خریده بود برای سهیلا را مرتب کرد.یوسف با لبخند کنار مادرش رفت.
_اخه مادر من شما دلت میاد من تا اخر عمر با یکی سر کنم که حاضر نیستم حتی باهاش هم کلام بشم؟!😊
شالی را که خریده بود را نشان یوسف داد.
_اینا رو چکار کنم؟؟😐 تو چی.... تو دلت میاد رابطه من و خاله ت خراب بشه؟؟!!
یوسف که کمی دل مادرش را نرمتر دید. باخنده گفت:
_من نوکر شما و خاله هم هستم هرکاری بگین میکنم الا این یکی..! 😅✋
فخری خانم خنده اش گرفته بود.😄روسری را بسمت یوسف پرت کرد.
_برو ببینم بچه..!
یوسف نزدیکتر آمد. دست مادرش را بوسید.سرش را کج کرد.
_از ما راضی؟؟😊
فخری خانم با ناراحتی گفت:
_مریم خانمو چکار کنم!؟ بفهمه قشقرق بپا میکنه!😐
_خودم میرم دست بوسی همه.! شما تاج سر، هرکاری بگی، نه نمیگم.حله مامان؟!😍🙏
_نمیدونم والا چی بگم..!😕
_مامان..! از ما راضی؟؟!☺️🙏
با لبخندی😊 که مادرش زد، دلش قرص شد. پیشانی مادر را بوسید.😘
_تا من ماشینو روشن میکنم زود آماده بشین.
_کجا بسلامتی!؟😐
یوسف درحالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت:
_شما بپوشین میگم.😊
از گلفروشی...
دوتا دسته گل بزرگ💐💐 خرید.بسمت ماشین آمد. فخری خانم با تعجب گفت:
_وا مادر چرا دوتا خریدی..؟😟
یوسف گلها را به مادرش داد. ماشین را دور زد. سوار ماشین شد.
فخری خانم_ چیه نکنه پشیمون شدی برا سهیلا خریدی!؟
یوسف خندید.
_نه مادر من.! 😁یکی برا خاله شهین یکی هم برا زن عمو مریم.😇
فخری خانم_ پس آقای سخایی چی!؟
یوسف ماشین را روشن کرد. اولین بریدگی دور زد و بسمت خانه خاله شهین حرکت کرد.
_آقای سخایی بامن، ما مَردیم. حرف هم رو خوب میفهمیم. خودم یه کاریش میکنم.😊
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_هفتادوسوم وا...راست میگی ؟! عجب !اما عیب نداره عزیزم .با یه کت و یا شال قضیه حل
#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادوچهارم
اینقدر عقب و جلو رفت که اگه تا یه دقیقه دیگه دست بر نمیداشت یکی میزدم توسرش .لباسش رو درآورد با دقت تا زد
گفتم :تا نزن .به یه چوب لباسی آویزون کن
-باز هم میدم اتو شویی .
بعد هم لباس من رو از تو پلاستیک در آورد و گفت:تو هم بپوش ،ببینم چه کار کرده .
-نه شیوا .من که از همون روز پروو خورد تو ذوقم .همون توی جشن میپوشم .الان حالش رو ندارم .
-بپوش دیگه .دوست دارم الان ببینم .
خاله شیوا از اون پایین داد زد : شیوا جان موبایلت داره مدام زنگ میزنه
لباسم رو روی تخت انداخت و گفت : حتما نیما س .تا تو بپوشی من امدم
لباسم رو توی دستم گرفتم از سنگ دوزیهاش خیلی خوشم اومد .هنوز لباسم توی دستم بود که شیوا اومد تو .
-تو که هنوز نپوشیدی
-تو یاد نگرفتی قبل از وارد شدن به جایی باید در بزنی .
-نچ، بپوش دیگه
-حالا نمیشه رضایت بدی ،بخدا اصلا حوصله اش رو ندارم .
-نه نمیشه .توی جشن اینقدر آدم دور و برم ریخته که تو توش گمی .مستانه من برم پایین ببینم خاله چه کارم داره .امدم پوشیده باشی ها .
-من رو اینجا نکاری .
-نه زود بر میگردم .
در رو پشت سرش بستم و مانتو و شلوارم رو در آوردم .همون پشت در لباسم رو پوشیدم . مطمئنا کیپ تنم بود چون کمی سخت به تنم رفت .
از پشت در کنار امدم و به سمت آینه که سمت راست اتاق بود رفتم .دستم رو بردم پشت و زیپم رو یه کم کشیدم بالا .اما فقط چند سانتی.
فکر کنم توی این چند روز چاق شده بودم .چون زیپ بالا نمیرفت .
قدم اول یه رژیم درست و حسابی در حد مرگ .
کج ایستادم تا بتونم از آینه ببینم و زیپش رو بالا بکشم .همون موقع در باز شد .همونطور که پشتم به شیوا بود گفتم :
تو دوباره مثل گاو سرت رو انداختی پایین و در نزده اومدی تو .
موهای بلندم رو که دم اسبی کرده بودم و پشتم بود با دست جلوم آوردم و گفتم : حالا بجای دید زدن بیا این زیپ رو بکش بالا .....شیوا زود باش ...
در رو بست .
گفتم :فکر نکنم مامانم رضایت بده این لباس رو بپوشم .
برگشتم طرفش
وا ...این دیوونه کم داره ....پس کجا رفت .
لباسم رو به طرف جلو چرخوندم و زیپش رو دادم بالا و به زور چرخوندمش .
چند ضرب به در خورد و در باز شد .شیوا دستش رو بهم کوبید و گفت : وای مستانه عجب چیزی شدی
-مرض مثلا که چی رفتی دوباره اومدی
-خب خاله کارم داشت .
-حالا اگه همون موقع زیپ من رو میبستی ،دیرت میشد
-اون موقع که تو لباس تنت نکرده بودی که من زیپش رو بالا بکشم
-ا ا ا ....مگه تو همین پنج دقیقه پیش بر بر من رو نگاه نکردی بعد مثل جن ها غیبت زد .
شیوا جلو تر امد و گفت : چی میگی مستانه ..! من از همون موقع که تو رو لباس به دست دیدم تا حالا نیومدم بالا . حالا هم امدم بگم زودتر لباست رو بپوش چون امیر اومد خونه .
مثل یه یخ آب شده وا رفتم .محکم کوبیدم رو صورتم .
شیوا : چته تو .هنوز که نیومده بالا .چند لحظه پیش اومد تو آشپزخونه پیش ما .
بعد لباسم رو دستم داد و گفت :زود باش عوض کن .
مثل اونهایی که زبون باز کرده باشن گفتم : کی....اومد ،،تو آشپزخونه ؟
-همین الان که میومدم بالا ....حالا تو چرا مثل این جن زده ها شدی .
-شیوا ، مطمئنی چند لحظه پیش تو نبودی ک امدی داخل اتاق؟
-چی میگی تو ،خواب زده شدی
-آخه پشتم به در بود ،من خر فکر کردم تویی گفتم زیپم رو ببندی .اما وقتی در بسته شد دیدم کسی نیست .
شیوا چشمهای گرد شده ا ش کم کم جمع شد و بعد مثل این دیوانه ها زد زیر خنده .
-شیوا ساکت شو صدات میره بیرون .
دستش رو گذاشت جلوی دهنش و در حالیکه سعی میکرد به خودش مسلط باشه ریز میخندید.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادوپنجم
با عصبانیت گفتم : همش تقصیر توعه.من
گفتم نمی خوام این لعنتی رو بپوشم ،هی اصرار کردی .
-به من چه
-وای شیوا ،آبروم رفت .الان پیش خودش میگه این دختر چقدر بی حیا س .
-میگم حالا غصه نخور ،شاید امیر نبوده .
خب من میرم پایین توم بیا
وقتی در رو بست تازه یاد بدبختیم افتادم .رفتم جلوی آینه خودم رو برانداز کردم .
وای ...خاک این عالم و اون عالم هر دو تو سرت ....
هرچی بیشتر نگاه میکردم ،بیشتر خجالت میکشیدم .یهو در باز شد و من سریع دستم رو جلوم گرفتم .
شیوا مثل شتر مرغ سرش رو آورد تو و گفت :مستانه میگم نمیخواد اصلا به روی خودت بیاری. زود بیا بیرون انگار نه انگار ،اینطوری بهتره
-شیوا اصلا روم نمیشه .مگه از این افتضاح ترم میشه
-نه والا ....خب سوال کردی جواب دادم ....تو هم این قیافه رو به خودت نگیر اصلا شاید اون نبوده .
یه بالشت بر داشتم و پرت کردم طرفش که به در بسته خورد .
با همون وضیت رو تخت نشستم .سری از تاسف برای خودم تکون دادم و بلند شدم .دیگه گندی بود که بالا اومده بود .تا کی مخواستم اونجا بشینم .
رفتم پشت در و لباسم رو با نفرت در آوردم و یه گوشه ای پرت کردم و لباسهام رو تنم کردم
اصلا نباید به روی خودم بیارم .شتر دیدی ندیدی .
ولی ای کاش به همین راحتی بود.
وقتی رفتم پایین امیر روی مبل نشسته بود و شیوا و خانوم رادمنش دم آشپزخونه ایستاده بودن و حرف میزدن .روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .وقتی یاد اون موقع می افتادم ،موهای تنم سیخ میشد .
خانوم رادمنش پرسید :لباست خوب بود .مشکلی نداشت .
زیر چشمی به امیر نگاه کردم تا عکس و العملش رو ببینم .سرش پایین بود و به موبایلش ور میرفت .شیوا یه لبخند گل و گشاد زد و گفت:مشکل که چه عرض کنم خاله .از اول هم این نرگس خانوم مدلش رو اشتباهی دوخته بود .
-راست میگی
-درغم چیه خاله .کل لباس چهار واجب هم نمیشه .هر چی این مستانه به نرگس خانوم گفت قد لباس کوتاه نباشه گوشش بدهکار نبود .از بالا تنه هم که سرشونه و آستین نداره .نرگس خانوم با مدل صفحه قبلی اشتباه گرفته بود
حرف تو دهن این شیوا نمیمونه .حالا اگه این امیر هم من رو ندیده باشه ،با توصیف های این شیوا کاملا آگاه شده .
حیف که کمی ازش فاصله داشتم وگرنه الان اون دنیا برای خودش بال بال میزد .
خانوم رادمنش گفت: خب مستانه جان میخواستی قبول نکنی
مگه این شیوا میزاشت آدم حرف بزنه ،جواب داد:چاره ای نداشت خاله .حالا خوبه من یه شال دارم بهش بدم وگرنه ....
خب شد گوشیش زنگ خورد وگرنه با این وراجیهاش معلوم نبود چی میخواد بگه .
خانوم راد منش تعارف کرد بنشینم .من هم اینکار رو کردم چون واقعا تو اون وضیت پاهام بی جون شده بود .
خانوم راد منش به آشپزخونه رفت .امیر هم هنوز سرش پایین بود انگار من اصلا حضور نداشتم .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادوششم
خدا جون شکرت ,چقدر این چشم پاکه .اصلا روش نمیشه سرش رو بلند کنه .شیری که خوردی حلالت باشه مرد... مستانه گل کا شتی با این انتخابت ...
نگاهم به شیوا رفت که کمی اونطرف تر داشت با موبایلش حرف میزد و هر لحظه صداش میرفت بالا .
لحظه ای بعد خانوم رادمنش با یه سینی چایی وارد شد و اول به من وبعد به امیر تعارف کرد .بعد سینی رو روی میز وسط گذاشت و نشست .
حرفهای شیوا توجه همه مارو به خودش جلب کرده بود .معلوم نبود که چی شده اینقدر عصبانی بود .
گلوم حسابی خشک شده بود فنجان چایی رو از روی میز عسلی جلوم برداشتم و مشغول نوشیدن شدم .شیوا گوشیش رو قطع کرد و کنار من نشست .
خانوم رادمنش پرسید : چی شده خاله ،چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
گوشیش رو روی میز انداخت و گفت :هیچی پس فردا جشنه اما اونجایی که قرار بوده جشن باشه بهم خورده .فکر کنم خونه خودمون بگیریم .
با شنیدن این حرف یهو چایی پرید تو گلوم .آنقدر سرفه کردم که آب از چشمم اومد .خانوم رادمنش هم که ماشاالله با اون دست سنگینش همینطور محکم میزد پشتم .
خانوم رادمنش:سوغات میگیری عزیزم
شیوا خندید و گفت :سوغات چیه خاله ،مستانه از اینکه جای جشن عوض شده هول کرد ه
بعد هم ادامه داد: مستانه بیشتر دلم واسه تو میسوزه تا برای خود م .
خدا رو شکر سرفه ام بند اومد وگرنه با اون ضربه ها قطع نخاع میشدم .خانوم رادمنش روبه شیوا گفت :آخه چرا ؟
-بخاطر اینکه حالا جشن ما قاطیه و مستانه نمیتونه این لباس رو که دوخته بپوشه .
-عیب نداره مادر .تا دلت بخواد لباسهای حاضری قشنگ تو بازار هست.
حالا من هم که هی داشتم صدام رو صاف میکردم بلکه بتونم جواب بدم .دوباره شیوا جای من جواب داد:آخه اصلا برای همین لباس دوخت چون همش میگفت لباس های حاضری خیلی لخت و بازه ....بیچاره از این هم که دوخت شانس نیاورد .
نمیدونم چی شد نگاهم افتاد به امیر .همونطور که سرش پایین بود داشت نگاهم میکرد که سریع نگاهش رو به موبایل توی دستش دوخت و مشغول ورفتن به اون شد
معلوم نیست این شیوا دوباره میخواست چی بگه که بلند شد م و رفتم رو پا ش وایسادم و تا اونجایی که میتونستم فشار دادم .یه آخ گفت که با نگاه مثلا آروم من ساکت شد .خوشم میومد حساب کار دستش بود .
یعنی اگه این شیوا میرفت حموم زنونه تا بقال سر کوچه میفهمید کدوم یکی از زنهای محله
تو بدنش خال بیشتر داره و دقیقا کجاش ....این بشر نمیتونست جلوی اون زبونش رو برای پنج دقیقه نگه داره
گفتم:زحمت رو دیگه کم کنیم شیوا جان
کیفش رو برداشت و گفت: بریم
امیر سرش رو بلند کرد و گفت : کجا ؟نامزد محترمتون همه برنامه های من رو به هم زده که بیاد ماشین رو بگیره ،حالا میخوای بری .
شیوا نشست و گفت :خب زودتر میگفتی امیر .
گفتم : پس من با اجازتون زحمت رو کم میکنم
شیوا : خب صبر کن میرسنیمت دیگه ...
تا خواستم بگم نه ،زنگ به صدا در اومد
شیوا : این هم گل پسر ما
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادوهفتم
دیشب تا حالا از دل پیچه نخوابیدم .در شرکت رو باز کردم امیر رو دیدم با یه بغل پرونده جلوی میز منشی وایساده
خدا از مردونگی بندازاتت که دیشب تا حالا نتونستم بخوابم
سلام کردم و در رو بستم.
-سلام خانوم صداقت .امروز خیلی کار داریم. من باید بجای نیما برم برای سرکشی تا ظهر بر میگردم .
پرونده ها رو روی میز گذاشت .نگاهم روی پرونده ها ثابت موند.
امیر : بخدا شرمنده ،اما به کمک شما خیلی احتیاج دارم .بازم مرسی
خیلی جدی گفتم : خواهش میکنم .
بعد هم پشت میز نشستم .
یه ساعتی با پرونده ها در گیر بودم که باز این مهندس وحدت سر و کله اش پیدا شد
-به سلام ،حالت چطوره
خیلی سرد جواب دادم :سلام .ممنون خوبم
یه کم دست به دست کرد و گفت : میشه اون پرونده شرکت ...رو بدید چک کنم
با تعجب بهش نگاه کردم.
گفت:فقط برای چند دقیقه .میخوام مطمئن بشم محاسبات درست بوده .
-متاسفم مهندس وحدت ,نمیتونم این کار رو بکنم .مهندس رادمنش حرفی در این باره نزدن .
-موردی نداره .من این اجازه رو دارم که به پرونده ها دسترسی داشته باشم .
مردد بودم چکار کنم ....
یه لبخند زشتی زد و گفت : از خجالت شما هم در میاییم
به تندی گفتم: متوجه منظورتون نشدم .
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:منظوری نداشتم فقط میخواستم بگم که میتونم در مورد پرونده های دیگه هم کمکتون کنم .
-من احتیاجی به کمک ندارم .این پرونده رو هم نمیتونم بدم .باید اول با مهندس رادمنش صحبت کنم .
سگرمه هاش رفت تو هم .یه نفسی بیرون داد و گفت : خودم با مهندس صحبت میکنم
بعد هم زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم
هر چی بود به خودت برگرده ...کرگدن خال خالی ..
بعد از بیست دقیقه شیوا همراه با نیما امدن شرکت .شیوا بد جور قاطی بود .
گفتم:دیگه چی شده ؟
-این امیر ول کن که نیست از صبح کله سحر داره همینطور زنگ میزنه بیاییم اینجا به کارهای عقب افتاده برسیم .تو هم که از پس یه کار بر نمیایی
بجای من نیما جواب داد : شیوا جان عزیزم یادت باشه ،مستانه خانوم داره بجا ی شما کار میکنه
با ابرو اشاره به شیوا کردم یعنی بفرما .
شیوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوبه حالا مرخصی گرفتم ها . چند روز دیگه عقده ,ما هنوز به کارهامون نرسیدیم .همینه دیگه برای فامیل کار کردن این چیزها رو هم داره .
نیما یه لبخند زد و رفت به اتاقش .رو به شیوا گفتم :شیوا تازگیها خیلی بلبل شدی .نیما هر روز بهت تخم کفتر میده اینطوری زبون باز کردی .
خیلی قاطی بود حرفی نزد .یه دسته پرونده جلوش گذاشتم و گفتم .همه اینها رو چک کن ببین چی لازم داره .بعدش هم باید به همشون زنگ بزنی و قرار ها رو چک کنی .این برگه رو ببین امیر توش یه چیزهایی نوشته .حالا هم مثل آینه دق نشین من رو نگاه کن الان اون جبار سینگ میاد دستور شلیک میده ها .
-مستانه من یه روز تلافی این کار هات رو میکنم .تازگیها خیلی اذیت میکنی
-باشه من منتظر میشینم تا تو تلافی کنی حالا به کارت برس .
ساعت از یک هم گذشته بود و ما هنوز برای نهار نرفته بودیم .بقیه هم یه نیمساعتی میشد که برای ناهار رفته بودن .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هفتادوهشتم
داشتم ب طرف شیوا میرفتم که همون موقع در باز شد و امیر با همراه با کیسه غذا و نوشابه وارد شد .
خدا سایه ات رو از سر م کم نکنه مرد که با دست پر اومدی....
امیر : غذا که نخوردید ؟
نیما :انتظار داشتی با این همه کار که سرمون ریختی وقت نهار خوردن هم داشته باشیم .
تو که خستگیت رو در کردی دیگه چرا می نالی !
شیوا : امیر به خاطر امروز باید دو برابر بهم حقوق بدی .
-حالا یکی بیاد این غذا ها رو از دست من بگیره ،در مورد اون هم صحبت میکنیم .
شیوا رو به من گفت: مستانه جان تو نزدیکتری ....
رفتم جلو و گفتم : بدید من
سریع اون پلاستیک رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق قبلی که قبلا یه بار غذا خورده بودیم .هنوز پشت در بودم که در باز شد محکم خورد به کمرم.
-چته شیوا .کمرم خرد شد
- ا ... تو پشت در بودی .
فقط نگاهش کردم .
امد تو و گفت: حالا چی خریده ؟
-عقلت کار نمیکنه حس بویاییت هم از کار افتاده ....بوش همه جا رو برداشته که کبابه .
-آخ که دارم میمیرم از گرسنگی .تا من دستهام رو بشورم تو میز رو بچین .
-رو که رو نیست .
ظرفهای غذا رو روی میز چیدم و نوشابه ها رو هم گذاشتم .بعد هم مبلها رو به میز نزدیکتر کردم .
شیوا لیوان به دست وارد شد و گفت:بابا ببین چه کار کردی
شالم رو از دو طرف باز کردم و مشغول باد زدن خودم شدم و با مسخره بازی گفتم :وای نگو که هلاک شدم از خستگی
خندید و گفت: تو هیچ وقت عوض نمیشی .
همون موقع صدای امیر و نیما اومد که در حالت صحبت وارد اتاق میشدن .زود شالم رو بستم و کمی جلو کشیدم .شروع به خوردن غذا کردیم دستم رو دراز کردم که نوشابه بردارم شیوا گفت: مستانه جان میشه اون نوشابه رو هم به من بدی .
یکی برداشتم و گفتم : بفرمایین
نیما که غذاش تموم شده بود رو به امیر گفت :امیر جان دستت درد نکنه انشاءالله شام عروسیت .
امیر هم بلند گفت: الهی آمین
نیما گفت: نه مثل اینکه یه خبرایی هست .قبلا تا حرفی میشد ترش میکردی اما تازگیها مشکوک میزنی
امیر با خنده زد رو شونه نیما و گفت : چرا حرف در میاری .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
6.68M
☕️يک فنجانِ
🌺چاىِ شادى بخش
☕️ مهمانِ من باش
🌺در اين صبح زیبا
☕️بهترينها را
🌺از درگاه ایزد منان
☕️ برايتان
صميمانه طلب ميكنم🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
Babak-Mafi-Fereshteh-320.mp3
8.8M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_آموزنده
📖فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه ، یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد .
دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی نیستم !
شما این پول رو بگیر بی خیال شو !
بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه ؟!
مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه
بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی !!
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مريض نيستم اومدم كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم برای مرخصی محل كارم
و این است حکایت ما در جامعه ؟!!
قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✨ چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار ✨
🌿🌿🌿🌿
💖 حکایت اول:
🌷از کاسبی پرسیدند:
🌷چگونه در این کوچه پرت و بی عابر
🌷کسب روزی میکنی؟
🌷گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا
🌷در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!!
🌷چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
💚حکایت دوم:
🌼پسری با اخلاق و نیک سیرت،
🌼اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
🌼پدر دختر گفت:
🌼تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد،
🌼پس من به تو دختر نمیدهم...!!
🌼پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری
🌼همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج
🌼موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
🌼ان شاءالله خدا او را هدایت میکند...!
🌼دختر گفت:
🌼پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند،
🌼با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
🌿🌿🌿🌿🌿
❤️حکایت سوم:
🌸از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیدهای؟
🌸گفت: آری...
🌸مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
🌸یکی را شب برایم ذبح کرد...
🌸از طعم جگرش تعریف کردم... صبح فردا
🌸جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
🌸گفتند: تو چه کردی؟
🌸گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
🌸گفتند: پس تو بخشنده تری...!
🌸گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
🌸اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
💜حکایت چهارم:
🌺عارفی راگفتند:
🌺خداوند را چگونه میبینی؟!
🌺گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد
🌺اما دستم را میگیرد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃❤
📌چندین حکایت زیبا
💢تقدیم به تمام مادران سرزمینم
🌸🍃مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :
وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تغیير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .
🌸🍃وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت...
💢توکل بر خدا
🌸🍃در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
💢گذشتی قهرمانانه
🌸🍃ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد، گفت :
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:
"فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید"
🌸🍃سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را در آورده و خواند، نوشته بود:کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم. ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
"توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد."
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕سه #داستان_کوتاه زیبای 3 ثانیه ای
🌹 روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ،
👈این یعنی ایمان...
🌹 كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت
👈اين يعنى اعتماد...
🌹هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم
👈 اين يعنى اميد...
🌹برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وپنج
فخری خانم هنوز هم...
از دستش دلگیر بود.اما قهر نبود.به خانه خاله شهین رسیدند. هنوز دستش به زنگ در نرسیده بود که سهیلا در را باز کرد. یوسف #نگاهش را پایین برد.
_سلام.
سهیلا که خیال میکرد یوسف پشیمان شده و به خاستگاری او آمده از ذوق گفت:
_وای سلام عزیزم... تو خوبی... چیشد اومدین... پس عمو کوروش کو.... یاشار اینا پس کجان؟؟!!
تند تند جملات را پشت سرهم ردیف میکرد.فخری خانم با دلخوری گفت:
_اگه بری کنار ما بیایم داخل میگم.. همه کجان..! 😕
سهیلا ماتش برد...😧🙁
آرام کنار رفت.یوسف و مادرش وارد خانه شدند.
خاله شهین روی مبل نشسته بود. با ورود یوسف و مادرش، بااخم، دست ب سینه ایستاد.😡یوسف دسته گل را بالبخند، بسمت خاله شهین گرفت.
_سلام خاله مهربون.این دسته گل خدمت شما فقط برای عذرخواهی😊💐
همانطور ایستاده بودند.
گرچه خاله شهین از فخری خانم #کوچکتر بود. اما مثل یک بزرگتر همیشه رفتار میکرد. و هرکسی خبر نداشت فکر میکرد خاله شهین بزرگتر است.
یوسف دسته گل را...
مقابل خاله شهین گرفته بود.اما خاله نه دسته گل را گرفت،نه اخمهایش را باز کرد و نه حتی تعارفی کرد که مهمانها بنشینند.😡
_مگه نگفتم این ورا پیدات نشه!؟😡
یوسف_من گفتم، بیایم دست بوسی شما😊
_خیلی بیجا کردی!!😡
فخری خانم_ شهین جون شما بزرگی، عزیزی، ببخشش دیگه.😒 بخشش از بزرگانه!🙏
خاله شهین با اخم...
به یوسف زل زد. و با بی احترامی آنها را از خانه بیرون کرد.😡👈
در مسیری که بسمت خانه عموسهراب، میرفتند...
فخری خانم تا میتوانست او را مورد عتاب قرار میداد. اما یوسف فقط #سکوت کرد. اخمی درشت روی پیشانیش می آمد.😠هر از گاهی فقط یک سوال میپرسید:
_بنظرشما من حق ندارم زنمو خودم انتخاب کنم؟؟!!😣😠
بدون جوابی به سوالش، باز مادر حرف خودش را میزد.
که یوسف آبرویش را برده...
که بی تجربه است...
که با ندانم کاری هایش آینده اش را تباه میکند...
عصبی پایش را روی پدال گاز فشار میداد.💨🚙این روزها زیاد عصبی میشد.! کلافه بود...😣😠
به خانه عمو سهراب رسیدند...
هنوز مریم خانم نمیدانست که یوسف برای چه آمده.نمیدانست که این دسته گل عذرخواهی ست، نه خاستگاری.😑
با نهایت احترام وارد خانه شدند...
مریم خانم مثل همیشه، دستش را برای دست دادن، مقابل یوسف دراز کرد. یوسف دستش را روی #سینه_اش گذاشت نگاهش را به #زمین رساند.
_برا عرض عذرخواهی، خدمت رسیدیم.
مریم خانم تعارفی کرد...
همه نشستند.اصلا متوجه جمله یوسف نشده بود. خواست فتانه را صدا کند که فخری خانم مانع شد.
فخری خانم_ ببین مریم...! ما برا خاستگاری نیومدیم.
یوسف_اومدم عذرخواهی😊💐
مریم خانم کاملا گیج شده بود. متوجه حرفهایشان نمیشد.
_عذرخواهی؟!..عذرخواهی برا چی؟؟!!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وشش
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون
کرد.😡😵👈
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.😊
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس😊
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈
علی خندید.😁
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن😞
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.👌
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم🙈😎
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه☝️که #خدا✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.😣رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..😥💘
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!😞💓
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!😡😱
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.☺️🙈
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😵😲کرده بود که #جلواورابگیرند.✋
❣اما روز به روز بدتر میشد.☺️
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.😊✌️
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.👌
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...☺️✌️
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.👌
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی😍💪 پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..😅☺️
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..😍
_اخ... کجایی جوااانیییی....👴🏻😃👱🏻
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓