🔸زبان گرسنگي قيامت
🔹روزی لقمان حكيم پسر را گفت:
امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس.
شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛
آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.
ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد.
روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،
آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد.
روز چهارم، هيچ نگفت.
شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد ونوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هيچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت،
آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وحشتناک ترين لحظه ى زندگى،
لحظه ايست که انسان رادر سرازيرى قبر ميگذارند.
شخصى نزد امام صادق(ع) رفت و گفت من از ان لحظه بسيار ميترسم، چه کنم؟
امام صادق(ع) فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان.آن مرد گفت:
چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد
اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ؟
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين(ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده بگیرید
خیلی از چیزها رو میشه براحتی با چسب حرارتی درست کرد 😍👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃جزای اعمال🍃
🔸یکی از اصحاب موسی بن جعفر علیهما السلام به آن حضرت عرض کرد: یک نفر کافر است و از برخی از مسائل غیبی خبر میدهد. امام کاظم علیه السلام او را احضار نمود و فرمود: تو چگونه از غیب خبر میدهی؟ او گفت: من با خواسته نفس خود مخالفت میکنم از این رو میتوانم از غیب خبر بدهم. امام علیه السلام فرمود: آیا نفس تو مایل است که مسلمان شوی؟ عرض کرد: مایل نیستم که مسلمان شوم. امام علیه السلام فرمود: با نفس خود مخالفت کن و مسلمان شو. پس او پذیرفت و مسلمان شد.
چون روز دیگر نزد امام علیه السلام آمد و امام از او سؤالات غیبی نمود نتوانست پاسخ بدهد. پس گفت: تعجّب است که قبل از مسلمان شدن قدرت بر غیب گویی داشتم و اکنون که مسلمان شدهام از آن عاجز مانده ام؟!
امام علیه السلام به او فرمود: هنگامی که تو کافر بودی پاداش مجاهده و مخالفت با نفس تو در دنیا داده میشد، و پاداش آخرتی نداشتی و لکن اکنون که مسلمان هستی قابلیّت پاداش آخرتی پیدا کردی و خداوند پاداش مجاهده با نفس را در آخرت به تو خواهد داد و این پاداش برای تو بهتر و فروان تر میباشد. [1]
مؤلّف گوید: کافر چون نمی تواند قصد قربت کند و عمل خود را برای خدا انجام بدهد، پاداشی در آخرت نخواهد داشت چرا که خداوند میفرماید: ﴿فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَدا﴾ [2]
از سویی خداوند پاداش هیچ عمل کننده ای که خدمت و احسانی به مردم نموده باشد را ضایع نخواهد نمود و اگر او مؤمن نباشد خداوند پاداش او را در دنیا قرار خواهد داد چنان که میفرماید: ﴿إِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ إِنَّا لا نُضیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلا﴾.
📗📗📗📗
[1]: . چهل حکایت: ص65.
[2]: . آخر سوره کهف.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 خواب عجیب علامه امینی درباره عذاب شمر
✍علامه امینی میگوید: مدتها فکر میکردم که خداوند چگونه شمر را عذاب میکند؟ در عالم رویا دیدم، آقا امیرالمؤمنین علیهالسلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام. دو کوزه نزد ایشان بود. فرمود: این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور. اشاره به محلی فرمود که بسیار با صفا و طراوت بود؛ استخری پر آب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود. کوزهها را بر داشته و رفتم آنجا و آنها را پر آب نمودم. ناگهان دیدم هوا گرم شد و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشود. دیدم از دور کسی رو به من میآید. هر چه او به من نزدیکتر میشود هوا گرمتر میگردد؛ گویی همه این حرارت از آتش اوست. در خواب به من الهام شد. که او #شمر، قاتل حضرت سیدالشهداء علیهالسلام است. وقتی به من رسید. دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست. آن ملعون هم از شدت تشنگی، به هلاکت نزدیک شده بود رو به من نمود که از من آب را بگیرد. مانع شدم و گفتم، اگر هلاک هم شوم نمیگذارم از این آب قطره ای بنوشد. حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت مینمودم .دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد؛ آنها را به هم کوبیدم. کوزهها شکست و آب آنها به زمین ریخت و بخار شد. او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد. من بیاندازه غمگین و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آن استخر بیاشامد و سیراب گردد. به مجرد رسیدن او به استخر، چنان آب استخر ناپدید شد که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است؛ درختان هم خشکیده بودند. او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت هر چه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی رفت و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند. به حضور حضرت علی علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد. اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلختر، و از هر عذابی برای او درد ناکتر بود. بعد از این فرمایش، از خواب بیدار شدم.
📙داستان دوستان، ج 3، ص 16
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚چه کشکی ٬ چه پشمی
چوپانی، گله را به صحرا برد و به درختِ گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدنِ گردو مشغول شد که ناگهان گردبادِ سختی درگرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد، شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد. از دور، بقعه ی امامزاده ای را دید و گفت: " ای امام زاده! گلّه ام نذر تو، از درخت، سالم پایین بیایم."
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: " ای امام زاده! خدا راضی نمی شود که زن و بچه ی منِ بیچاره، از تنگدستی و خواری بمیرند و تو، همه ی گلّه را صاحب شوی. نصفِ گلّه را به تو می دهم و نصف هم برای خودم.."
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیکِ تنه ی درخت رسید، گفت: "ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض، کشک و پشمِ نصفِ گله را به تو می دهم."
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: " بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود، کشکش مالِ تو، پشمش مالِ من به عنوان دستمزد. "
وقتی باقیِ تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبدِ امامزاده انداخت و گفت: "چه کشکی چه پشمی، حالا ما یک غلطی کردیم. غلطِ زیادی که جریمه ندارد. "
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
پیرمردی گفت به راستی چنین است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن پیرمرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست. پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.
می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.
ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🍃✨﷽✨🍃✨🍃
#عذابقبر🔥
🔴بیچارهترینمردمدرآخرتکیست؟
✍🏻روايتداريمحقالناسدربرزخانسانرااسير
ميکندمثلايكسومفشارقبرمتعلقبهغيبتاست
درروايتیدیگرهستكهخداوندبررويپلصراط كمينیقراردادهكههركسحقلناسبرگردندارد
از آنجابهبعدحقعبورندارد.
رسولاكرم(ص)فرمودند:بيچارهترينمردمكسی استكهبااعمالخوبواردصحرايمحشرشودمثلا درنماز،حجو ... مشكلینداشتهباشدوجزاصحاب يمينقرارگيردامازمانيکهقصدورودبهبهشت
میكندگروهیازمردممانعمیشوندعلتراجويا
ميشودومیشنوندکهحقوقآنهاراپايمالكردهاست...
درآنلحظهازفرشتگانكمكمیطلبندوآنهامیگويند: حلاليتبگيریعنیقسمتیازاعمالخوبخودرابهآنها بدهتاحلالتكنندوقتیاينكاررامیكنندمتوجه
میشوندديگرهيچچيزندارندونامهرابهدستچپ میدهندکهازنظرپيامبربيچارهترينبندهها
هستند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢تمام استفاده های خلاقانه که با یک نوار «کشی» در کارهای خانه میتوانید انجام دهید را ببینید
#تکنیکهای_باسلیقگی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چای مریم گلی برای تسکین گلو درد !☕️
▫️هنگامی که از گلو درد رنج می برید چای مریم گلی می تواند درد را به سرعت تسکین دهد و همچنین، سوزش و التهاب را در گلو کاهش دهد
+ ویژگی های ضد میکروبی چای مریم گلی به مبارزه با سرماخوردگی و همچنین تسکین درد و سوزش در گلو به واسطه کند کردن رشد باکتری های مضر در این قسمت کمک می کند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستنی قیفی میکس
«این ایده شاید برای همه جذاب نباشه و شایدم تکراری باشه، ولی در کل برای من جالب بود و ندیده بودم»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_156
_اره دیگه امشب باید شام بدی.باید جشن بگیرم خودم وخودت
_لبخندی زدوگفت:شما جون بخوا شام که چیزی نیست
_اول یه سر رفتم خونه مامانم اینا و خبر بهشون دادم خوشحال شدند
_و گفتند باید در چند روز آینده براش جشن بگیرند
سر راه خونه رفتم یه کیک کوچیک و شیرینی گرفتم رفتم خونه و شروع کردم به آماده شدند اول خونه رو آماده کردم و بعد خودم آماده شدم
_یکی از لباس هایی رو جدیدا خریده بودم و خیلی بهم میومد پوشیدم یه پیراهن دکلته بود که پایینش فون باز میشد و بعد نشستم کلی آرایش کردم میخواستم یه جشن واقعی براش بگیرم
_ساعت دوروبر۶ بود که اومد وارد خونه که شدرفتم جلو در با دیدم هاج وواج موند و نگام کرد
_یه چرخی زدم که باعث شد فون لباسم وهم خوب باز شه :خوجگل شدم لبخندی زد وگفت:ماه شدی
_دستشو گرفتم وکشیدمش بیا برو حموم بعدم لباسهاتو عوض کن که جشنمونو شروع کنیم
_با تعجب نگام کرد:کی ها قرار بیان مگه قرار نبود خودم وخودت باشیم
_چرا خوب خودم وخودتیم دیگه
_پس یه جشن حسابیه
-یه جشن حسابی حسابیه
_تا دانیال بره حموم وحاضر شه منم یه آهنگ لایتن باز کردم بعد شمع های عطر داری رو که گرفته بودم روشن کردم و شیرینی وچایی و کیک رو حاضر کردم
_از پله ها که میومد پایین با تعجب نگام میکرد رفتم جلو پله ها دستشو گرفتم همون لباسی که گذاشته بودم رو پوشیده بود یه پیراهن اسپورت مشکی با یه شلوار کتان زرشکی وای که چقدر بهش میومد
_رفتیم سمت میز غذا خوریمون که کیک و شمع و گل ها رو رو اون گذاشته بودم
نگاهی به میز کرد لبخندی زد و گفت:سنگ تموم گذاشتی
_پس چی؟من که گفتم میخوام جشن بگیرم الانم بشین اینجا میخوام
_چند تا عکس خوشگل بگیرم یادگاری
_چی؟
_دستشو گرفتم و نشوندمش :همون که شنیدی
_رفتم دوربینمون رو آوردم
_ژست بگیر
_پس تو چی؟تو کنارم نباشی که نمیشه
_مهم نیست بعد تو چندتا عکس از من میگیری با فتوشاپ کنارهم میزارم
_تو غصه نخور
خندید از اون خنده های قشنگش اول چندتا عکس ازش گرفتم و بعد اون چندتا عکس از من گرفت موقع گرفتم عکس کلی شیطنت کرد عکسام خیلی بانمک شدند و بعد شروع کردیم به فیلمبرداری وای که چقدر دوتایی شیطنت کردیم دوربین رو
گرفتم سمتش:خوب دانیال کمی صحبت کنین مستفیض شیم
-چی بگم؟
-بگین الان چه حسی دارین؟
_اول ژستشو درست کرد و درست و حسابی رو صندلی نشست
-راستش این پروژه خیلی برام مهم بود خیلی فکر میکردم با این پروژه
میتونم خودمو به خیلی ها ثابت کنم ما همه ی هنرمون و وقتمون رو براش گذاشته بودیم خیلی براش استرس داشتم مخصوصا شب قبل از تحویلش دل تو دلم نبود اما اونشب فرشته ی زندگیم اومد و منو از مخمصه ای که توش بودم نجات داد
_نگاش کردم چشامش تو چشام زل زده بودند
-اون شب واقعا به این باور رسیدم که خدا خیلی خیلی دوستم .اون بزرگترین لطفشو در حالم کرد و تو رو برای من آفرید و سر راهم گذاشت
_آرامشی که تو اون شب بهم دادی هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای نمیتونست بهم بده من خوشبخترین مرد روی زمینم که کسی مثل تو رو کنارم داره اونشب بیشتر از هر شب دیگه ای منو عاشق خودت کردی
الان مطمئنم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم تو برای من نفسی نباشی میمیرم
_دوربین رو گرفتم پایین از حرفهاش ناراحت شدم اون نباید چنین فکرهایی میکرد
_با ناراحتی گفتم:دانیال این حرفها یعنی چی؟یعنی چی تو نباشی میمیرم
نگام گفت:حقیقتو گفتم تو باید همیشه کنارم باشی نباشی منم نیستم
پشتم و بهش کردم وگفتم:اصلا من باهات قهرم
بلند شد اومد سمتم و از پشت سر بغلم کرد و گفت :چرا آخه مگه حرف بدی زدم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_157
_برگشتم سمتش وگفتم:بله من از این حرفها خوشم نمیاد فکرمو خراب میکنه
-چرا آخه؟
_خوب شاید یه روز من دیگه کنارت نباشم اونوقت قرار چی بشه
-هیچی همین جا وسط این اتاق دراز میکشم میمیرم
با مشت زدم رو بازوش وگفتم :من جدی ام ها..
_خوب منم جدی گفتم
نزدیکتر شدم :دانیال هیچ وقت دیگه این فکرها رو نکن چه من باشم چه نباشم تو باید به زندگی عادی خودت ادامه بدی من اگه نباشم بجاش تو خیلی هارو داری که باید بخاطرشون باید زندگی کنی اونم نه
زندگی معمولی یه زندگی عالی من نباشم خیلی ها هستن که میتونن جای من رو خیلی خوب برات پر کنن
_اومد جلو دستاشو دو طرف صورتم گذاشت وسرمو بلند کردوزل زد تو چشام
-هیچ وقت قرار نیست من بدون تو بمونم تنها چیزی که میتونه منو از تو جدا کنه مرگه والسلام غیر اون تو همیشه کنار من میمونی چون من بی تو یه ثانیه ام دووم نمیارم وقتی میگم میمیرم یعنی واقعا میمیرم
_اینم یادت بمونه که هیچ کس وهیچ چیز نمیتونه جای تورو تو قلبم بگیره
_بغض گلومو گرفته بودم نباید اینجوری میشد هر روز وضعیت ما دوتا بدتر از دیروز میشه خدایا....
_خم شد منو محکم بوسید مجبور شدم بغضم رو بخورم
کشید کنارو دستشو گرفت سمتم
-افتخار رقص میدین
دستشو گرفتم ولبخند تلخی زدم رفت و آهنگ رو گذاشت و اومد کنارم
منو کشید تو بغلش و شروع کردیم به رقص چشم تو چشم هم بودیم چشاش عاشقونه نگام میکردن سرمو انداختم پایین و اشکی از چشم اومد پایین ولی نذاشتم ببینه خودمو تو بغلش قایم کردم تا حرفامو از چشام نخونه
_نخواستم بدونه که هنوز من دلم تو خونه اش بند نشده نخواستم بدونه که من هنوزم خالی از احساسم
***
_جمعه بود دیانا ونسترن جون قرار تولد دوست دیانا دعوت بودند دیانا لباس جدیدی برای این مهمونی گرفته بود اما کفش مناسبی براش پیدا نکرده بود یکی از کفش های من خیلی با لباسش ست بود برای همین پیشنهاد دادم دادم که کفش منو بگیره اونم قبول کرد قرار بودقبل از رفتن به آرایشگاه بیان خونه ی ما .
_صبح که از خواب بلند شدم حس کردم حالم خوب نیس یه جورایی حالت تهوع داشتم میلی به صبحونه نداشتم وبه زور دانیال یه لقمه خوردم اونم به زور، دانیال ازم پرسید چمه منم گفتم فکرنکنم چیز خاصی باشه یه حالت زودگذر باشه اما نمیدونم چی شد که یهو حالم خراب شد خودمو رسوندم دستشویی دانیال سریع خودشو رسوند پشت در در و زد
_سوگند سوگند
درو باز کردم واومدم بیرون
_حالت خوبه
_آره
_ چته؟ میخوای بریم دکتر
_نه خوب میشم فقط کمی آبلیمو بیار بخورم
_ باشه رفت سمت آشپزخونه
_درو زدند دیانا و نسترن جون بودند درو باز کردم اومدند تو و کمی خوش و بش کردیم و نشستند رفتم آشپزخونه و شیرینی و چایی آوردم نشست
دیانا:آرایشگاه برا ساعت یک وقت داده
گوشیشو در آورد ویک عکس نشونم داد:میخوام موهامو این شکلی کنم بنظرت خوب میشم
نگاهی کردم وگفت:آره فکر کنم بهت بیاد نسترن جون کیف دستی که دستش بود رو برداشت و از داخلش یه ظرف در بسته بیرون اورد و گرفت سمت من:
دیشب کمی دلمه برگ درست کردم گفتم برا شما هم بیارم
_نسترن جون اینجوری بود اگه چیز خاصی درست میکرد فورا برا ما هم میاورد کلا خیلی هوای پسرش رو داشت
از دستش گرفتم وگفتم:وای مرسی خلی وقت بود که درست نکرده بودم
_در ظرف رو باز کردم من عاشق بوی غذا بود بوی غذا رو حتی از خود غذا بیشتر دوست دارم
_بوی غذا که بهم خورد حالم یه جوری شد دانیال از قیافه ام فهمید ولی تا اومد یه چیزی بگه من دویدم سمت دستشویی...
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_158
_ته دلم یه جوری بود آبی به سرو صورتم زدم واومدم بیرون همه شون وایستاده بودند ومنتظر من بودم اومدم که بیرون نگاشون به من بود
_دانیال اومد سمتم ودستشون دور شونه ام انداخت:اآخه تو امروز چت شده میگم بریم دکتر از صبح این بار دومته حالت بهم خورده
_به زور لبخندی زدم وگفتم :نترس چیزی نیست شاید مسموم شدم
نسترن جون:نه فکرنکنم این ازمسمومیت باشه
دانیال با تعجب نگاش کردوگفت:پس چیه؟
نسترن جون چشاش برق زدوگفت:فکرکنم خبریه
_چشای هرسه تام گرد شدن
دیانا پرسید:مامان منظورت چیه؟
_نسترن جون برگشت سمت دیانات و گفت:فکرکنم داداشت داره پدرمیشه با ناباوری تکرار کردم:پدر...
_نسترن جون اومد سمتم ودستاش گذاشت رو بازوهام وگفت:آره عزیزم فکرکنم تو بارداری
_دنیا دور سرم چرخید چشام سیاهی رفت
چشامو که باز کردم دیدم هر سه تاشون با نگرانی بالا سرم وایستادند
-سوگند خوبی؟
_دانیال با نگرانی پرسید بیچاره رنگش مثل گچ دیوار شده بود
نسترن جون گفت:دانیال جان نگران نباش فکرکنم فشارش افتاده
_قطره ی اشکی آروم از چشم پایین اومد سعیمو کردم جلوی اشکامو بگیرم
_نسترن جون لیوانی گرفت جلوم:عزیزم اینو بخور
_لیوان رو به زور گرفتم آب قند بود
دانیال :باید ببریمش دکتر
نسترن جون:باشه میبریم ولی بذار حالش جا بیاد زودهم دست وپاتو گم نکن تو باید الان خوشحال باشی نه ناراحت
-نگران نباش سوگندم
_نگران نباش چیزی خاصی نیست من الان یه اژانس میگیرم دیانا میفرستم خودم باهاتون میام بریمیش دکتر
برگشت سمتم وگفت: قربون عروس خوشگلم بشم
به زور دهنمو باز کردم وگفتم:نه شما بخاطر من ازمهمونی بمونید
_دلم نمیخواست کنارم باشه ونمک به زخمم بپاشه
دانیال:آره مامان راست میگه شما برین من خودم میبرمش
-من نرم هم مهم نیست مهم عروس گلم
-نه مامان زشته شما بین خودتون گفتین چیز خاصی نیست میبرمش دکتر خبرشو بهتون میدم
_با التماس به دانیال نگاه میکردم که هرجور شده مادرش رو بفرسته بره بعد ازکلی اصرار قبول کردند برن
موقع رفتند گفت:بریدیش دکتر منو در جریان بذاری ها..
-حتما
نسترن جون اومد سمتم پیشونیمو بوسید وگفت:با بدنیا آودن بچه همه ی خانواده رو غرق خوشحالی میکنی عزیز دلم من منتظر این لحظه بودیم به زور دهنمو کج کردم تا لبخندی بزنم
_خداحافظی کردند که برن دانیال رفت تا بدرقه شون کنه
_همین که پاشونو از در گذاشتن بیرون دوباره حالم بد شد خودمو رسوندم دستشویی.
_سرمو بلند کردم ونگاهی تو آینه به خودم کردم همه ی بغضی رو که تو گلوم جمع کرده بودم شکست .دیوانه وار گریه میکردم صدای هق هقام شبیه ضجه بود
-من بچه نمیخوام فکراین بچه زنجیری میشه که منو همیشه اسیر دانیال کنه دیووونم کرده بود
_دانیال پشت در بود با دستش محکم به در میکوبیدوفریاد میزد
-سوگند سوگند...سوگند جواب بده...سوگند دروبازکن... سوگند چی شده سوگند خواهش می کنم
چنان به درمیکوبیدو دسته ی در رو بالا پایین میکرد که گفتم الانه که دربشکنه
درو باز کردم با دیدم وحشت کرد یه قدم به عقب رفت تکیه دادم به دیوار نمیتونستم تعادلم رو نگه دارم سر خورم ورو زمین افتادم
_دانیال فورا جلوم نشست
با ناراحتی پرسید:سوگند حالت خوبه؟چرا داری گریه میکنی؟....
_نگاش کردم حس کردم برای گریه هام به شونه هاش نیاز دارم
_خودمو انداختم تو بغلش وسرمو گذاشتم رو شونه اش از حرکتم تعجب کرد ولی منو محکمتر بغل کرد
-عزیز دلم چی شده؟....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_159
_دانیال من این بچه رونمیخوام....
با تعجب نگام کرد:چرا؟
_کاش میتونستم همه ی حرفامو بهش بگم ولی نمیتونستم بهش بگم که من بچه ی تو رو نمیخوام
-دانیال هنوز زوده......
_اولا کاریه که شده دومااصلا شاید تو باردار نیستی این فقط یه حدس و گمان
_یه نوری تو قلبم روشن شد شاید من باردار نباشم...
_اما بازم فکر اینکه بچه دار بشم اعصابمو خراب میکرد تکیه دادم به دانیال و دوباره آروم آروم اشک ریختم
دانیال موهامو نوازش کرد:عزیز دلم چرا داری خودتو اذیت میکنی دیر یا زود بالاخره این اتفاق باید میافتاد حالا یه کم زودتر چه ایرادی داره؟؟؟
_جوابشو ندادم
خم شد پیشونیمو بوسید:متاسفم عشقم متاسفم
_ناراحتی تو صداش موج میزد
_نمیدونم چقدر تو همون حالت موندیم ولی بعد از مدتی به خودم اومدم
_باید بریم دکتر
_دوست داشتم اون نور ضعیف امید رو تو دلم نگه دارم
_باشه عزیزم پاشو آماده شو بریم
_کمکم کرد بلند شم و بعد از دستم گرفت تا پله ها رو بالا برم و آماده شم تو دلم فقط از خدا یه چیز میخواستم اونم اینکه همه ی اینا یه کابوس مسخره باشن
_سوار ماشین شدیم
دانیال:الان کجا برم؟
-برو یه درمانگاه
_درمانگاه
_آره یه درمانگاه خوب تو درمانگاهها هم دکتر عمومی هست هم مامائی
-باشه
_رفتیم به یکی از درمانگاه های بزرگ ومجهز در طول راه چشامو بسته بودم وسرمو تکیه دادم بودم به پشتی اما سنگینی نگاه دانیال رو رو خودم حس میکردم اون بیچاره حالش بدتر از من بود
_رسیدیم در رو برام باز کرد پیاده شدم اول خواستم بریم سراغ دکتر عمومی دکتر ازم سوالاتی کرد
-فکر کنم همسرتون مسموم شده باشه
مسموم؟
-البته احتماله
_دکتر..میتونه از بارداری باشه..
-دکتر نگاهی بهم کرد و گفت احتمالش هست شاید
_الان چکار کنیم؟
_برین پیش دکتر عزیزی متخصص زنانه بهتر اونم همسرتون رو معاینه کنه
_کجا باید بریم
از پذیرش بپرسین راهنماییتون میکنن
-ممنون
_دانیال دستمو گرفت رفتیم بیرون از پذیرش سوال کرد و رفتیم سمت اتاق دکتر عزیزی دونفر منتظر بودند نشستیم اونجا سرمو تکیه دادم به شونه ی دانیال احساس سر گیجه داشتم بلند شدم برم آبی به سر و صورتم بزنم
_کجا میری؟
-دارم میرم دستشویی
-دانیال از جاش بلند میشد که چشام سیاهی رفتن متوجه چیزی نشدم فقط متوجه شدم دانیال بغلم کرد و دکتر دکتر صدا میزنه....
_چشامو که باز کردم دانیال دستشورو شقیقه هاش گذاشته بود و دستاش
رو تختم بودند یه سرم بهم وصل بود
_من....
دانیال فورا سرشو بلند کرد
-وای به هوش اومدی.
من چم شد؟
_نترس چیزی نشده سرت گیج رفت وبیهوش شدی
_قطره اشکی از چشم اومد پایین
_دانیال بلند شد برم دکتر رو صدا بزنم گفت هر وقت به هوش اومدی صداش کنم
-دکتر اومد بالای سرم یه دکتر دیگه بود سنش از قبلی بیشتر بود
لبخندی زدوگفت:شوهرتو تا مرز سکته بردی ها...
لبخند تلخی زدم:من چمه؟
-چیزیت نیست نترس
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_160
_برگشت سمت دانیال:توهم زیاد هول نکن چیزیش نیست فقط خانم یکم زیاد ناز نازیه..
_دکتر برگشت سمت من:تو این چند روز فست فود خوردی؟
_فکر کردم دیروز ناهار رو با رومینا رفته بودیم بیرون
-بله چطورمگه؟
-تازگی ها یه جور مسمومیت شایع شده چند موردم تو بیمارستانی که کار میکنم دیدم از سوسیس وکالباس های تاریخ مصرف گذشته اومده
هر کسی هم که از لحاظ بدنی کمی ضعیفتر باشه بیشتر روش اثر میذاره
برگشت سمت دانیال:بروخدا رو شکر کن وضع همسرتو خیلی بهتر از دختری که چند روز پیش آورده بودند اون بیچاره تا دم مرگ رفت و برگشت
رنگ دانیال پرید:مرگ؟؟
_بله مرگ.ولی تو نترس خانم تو سرمش تموم شه میتونی ببریش ولی باید چهارچشمی مواظبش باشی
_دانیال :حتما...
_دکتر رفت دانیال نشست کنارمو دستمو گرفت:باید قربونی بدیم وای اصلا فکر کردن بهشم وحشتناک اگه زبونم لال تو چیزیت میشد ...
_برعکس اون که ناراحت بود وگرفته من یه حس خوشحالی وجودمو گرفته بود:پس من باردار نیستم. وای خدایا عاشقتم خدایا ممنون
_دانیال نگاهی بهم کردولبخند خیلی تلخی زد چند لحظه همونجور نشست وبهم زل زد و بعد گفت:راستی برم به مامان زنگ بزنم خبر بدم
_الان اگه بشنوه باردار نیستم ناراحت میشه
با لحن خاصی گفت:آره بیچاره بدجور دلشو صابون زده بود که مامان بزرگ میشه
_دانیال رفت و برگشت اما چیزی از مکالمه با مادرش نگفت منم نپرسیدم
_فعلا تو دنیای خوشحالی خودم بودم
_بعد از تموم شدن سرم مرخص شدم اومدیم دانیال پیش دکتر رفت اونم یه نسخه داروهای تقویتی داد و کمی سفارش کرد اومدیم بیرون موقع رفتن دانیال چند تا آب میوه گرفت مجبورم کرد بخورم وتا شبم هم دورو برم مثل پروانه چرخ میزد اما من حس میکردم بعد از شنیدن اون خبر حالم خیلی بهتر شده بود حس اینکه فعلا زنجیری نیست که منو پایبند این زندگی کنه خوشحالم میکرد...
_از وقتی شرکت دانیال برنده اون فراخوان شده سرشون خیلی شلوغه برای همین بیشتر کارهای خرد و ریزشون میمونه .من مئولیت بیشتر این کارها رو قبول کردم مشغول انجام اونا بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
_ساعت ۲۰:۱۲ ظهر بود تعجب کرد منتظر کسی نبودم رفتم سمت آیفون
_کیه؟
صدای جیغ مانندی اومد:منم رومینا بود خاک تو سر چنان جیغ زد که نزدیک بود پرده ی گوشم پاره بشه
در رو باز کردم پرید تو بغلم و یه ماچ محکم ازم گرفت
-سلام چته تو؟دیوونه شدی باز؟
-نوچ ..خوشحالم خیلی وای راستی سلام..
_چی شده چرا خوشحالی
_تا مژدگونی ندی نمیگم
با تعجب نگاش کردم:مژدگونی؟
-بله مژدگونی
چی شده مثل بچه ادم بگو(کنجکاو شده بودم)
_نوچ تا مژدگونی ندی نمیگم
-گمشو زود باش بگو
با سرش گفت :نه نه...
_صبر کن ببینم مربوط به منه
_با سرش گفت:بله بله
بیشتر کنجکاو شدم یعنی چی متونه باشه؟؟؟؟...
برگشتم سمت پله ها که برم بالا
_داری کجا میری؟
_دارم میرم مژدگونی توی خاک بر سر رو بیارم
_لازم نکرده بری بیا میگم ولی قبلش باید قول بدی منو یه بستنی مهمون کنی
_دیوونه تو خبر رو بگو خوب بود من دوتا بستنی مهمونت میکنم
-باید کم کم وسایلت و جمع کنی و بری سفر
_با تعجب نگاش کردم :سفر؟؟؟
اومد سمتم :آره دیوونه با درخواست ادامه تحصیلت موافقت شده باید وسایلتو جمع کنی و بری آلمان
_یه ان حس کردم قلبم وایستاد با تردید گفتم :موافقت شده....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
■ آموزش #عروسک_جورابی 😍😍
خودت بساز✂️
لذت ببر😃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اوقات بیکاری اوریگامی های زیبا درست کنید🎥🔝
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری لکه زنگ زدگی رو از روی لباس پاک کنیم؟ 🤔
یک تکه از لیمو ترش را بریده و اغشته به نمک کنید سپس روی لکه بمالید و اجازه دهید لیمو نمکی 4 ساعت روی لکه بماند سپس بشوئید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀 #ترفندجرمگیری_لکه_زدائی
مخلوطی از سرکه و جوش شیرین برای پاک کردن سوختگی و جرم کف ماهیتابه و قابلمه استیل معجزه می کنه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔔 #تربیت_کودک
📚 چند هزار صفحه کتاب تربیتی رو تو یه جمله ميشه خلاصه كرد.👌🏻
فرزندتون، اونی نمیشه که دوست دارید،
اونی میشه که هستید❗️
✅ پس خودتونو بسازید...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دختر و پسری با مخالفت های فراوان خانواده هر دو طرف با هم ازدواج کردند... در اولین صبح عروسی بخاطر سختی های زیادی که کشیده بودند، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند!
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند، زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکردند...!
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند، زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند؛ اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت نمی توانم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را رویشان باز نکنم
شوهر چیزی نگفت، و در را باز کرد و آنها آمدند سال ها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد؛ پنجمین فرزندشان دختر بود! برای تولد این فرزند پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد...
مردم متعجبانه از او پرسیدند علت این همه شادی و میهمانی دادن چیست؟
مرد بسادگی جواب داد چون این همان کسی است که، در را به رویم باز می کند!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عروس قشنگم:
من نه ماه بار فرزندى را در دل كشيدم تا به دنيا امد،
شبهاى بسيارى تا صبح بالاى سرش بيدار بودم تا او اسوده بخوابد،
وقتى زمين خورد و گريه كرد من اولين كسى بودم كه اشكهاش رو پاك كردم،
وقتى اولين بار مدرسه رفت اين من بودم كه پاى رفتن به خانه را بدون او نداشتم و تمام روز پشت در مدرسه برايش صبر كردم،
وقتى اولين دعوا رو تو مدرسه كرد اين من بودم كه پشت اش وايسادم،
وقتى لباس نو مى خواست من تنها دارايى ام رو براى اون خرج مى مردم،
وقتى گوشى نو واخرين مدل خواست من براش تهيه كردم،
عروس گلم؛
وقتى امتحان داشت من تشويق اش كردم كه ادامه بده وتلاش كنه براى ايندهاش،
وقتى به سن بلوغ رسيد و پرخاشگرى هاش شروع شد ، اين من بودم كه تحمل كردم و چه شبها كه تا صبع گريه نكردم واز خدا كمك نخواستم،
عروس نازنينم؛
وقتى براى اولين بار عاشق شد اين من بودم كه بهش كمك كرد تا عشق رو از هوس جوانى تشخيص بده،
عروس جوان من؛
وقتى اولين بار خواست پشت ماشين بشينه و نشون بده بزرگ شده اين من بودم كه صبورانه راه و روش رو يادش دادم تا اون رو مسئول بار بيارم،
کانال بزرگ سرگرمی تهرونیا
عروس خوشگلم؛
وقتى اولين بار دست روى دختر مورد علاقه اش گذاشت اين من بودم.........
عروس شيرين تر از جانم وقتى تو امدى اون خيلى وقت بود كه پسر من بود از لحضهايى كه نطفه اش بسته شد با من ارتباط عاطفى داشت اون تنها پسرم نيست اون قسمت اصلى وجود منِ ،
مرا روبرى خودت نبين
مرا در كنار خودت قرار بده
من بهترين سالهاى عمرم را به پاى فرزندى نشستم كه تو امروز شوهر خطاب مى كنى
من مهمان ناخوانده نيستم
من يك مادرم
با سالهاى طولانى رنج و درد
من پسرم را با اشك چشم ام بزر گ كردم
پسر من ميوه درخت ٢٥ ساله من
حق ديدن وبودن و خرف زدن من با پسرم را تو از من نگير
مرا انگونه كه هستم بپذير
با تمام بديهام
فقط فراموش نكن مردى را كه تو امروز شوهر مى نامى ،روزى عزيز كرده و بزرگ شده در دامن من بود
عروس گلم؛
روزى تو هم در صندلى قضاوت مادر شوهر عروس مى نشينى...... خيلى مراقب باش
دوستت دارم ، چون پسرم تو را دوست دارد.......
تقديم به تمام مادران مخصوصاً مادرشوهراااااا💞🌷🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
خدا به حضرت آدم (ع) وحی کرد: باید پسرت هابیل رو جانشینِ خودت بکنی.
قابیل خبردار شد و گفت: مگه من برادرِ بزرگتر نیستم؟؟! چرا هابیل جانشین باشه؟؟! چرا من نه؟!
خلاصه... قرار شد دو تا برادر، هر کدومشون یه قربانی به پیشگاه خدا ببرند. قربانیِ هر کس قبول شد، اون جانشینِ حضرت آدم باشه.
قربانیِ هابیل قبول شد
امّا قربانیِ قابیل نه...
بقیه داستان رو از روی قرآن بخونیم:
وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَ لَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّکَ قَالَ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ (مائده/27)
داستان دو فرزند آدم را بحقّ بر آنها بخوان:
هنگامی که هر کدام، کاری برای تقرّب به پروردگار انجام دادند. امّا از یکی پذیرفته شد، و از دیگری پذیرفته نشد.
برادری که عملش مردود شده بود، به برادر دیگر گفت: «به خدا سوگند تو را خواهم کشت!»
برادر دیگر گفت: «من چه گناهی دارم؟ زیرا خدا، تنها از پرهیزگاران میپذیرد!»
بعد هم قرآن میفرماید که قابیل، هابیل رو مظلومانه کشت، و از زیانکاران شد:
فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِیهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِینَ (مائده/30)
نفسِ سرکش، کم کم او را به کشتن برادرش ترغیب کرد؛ سرانجام او را کشت؛ و از زیانکاران شد.
اوّلین خونِ روی زمین بخاطر حسادت ریخته شد.
حَسَد رو جدّی بگیریم.
بخاطر حسادت، آدم برادرِ خودش رو هم میکشه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت ، استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد
استاد به او گفت :
آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : "اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند!
استاد به شاگرد گفت : "همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
شش کار را مخفی انجام دهید تا کـه سعادتمنـد شوید :
❶ در حضور فقیر ، دم از مـال و منـالــت نـزنیم
❷ در حضور بیمار سلامتیت را به رخش نکشیم
❸ در حضور ناتوان هیچ وقت قدرت نمایی نکنیم
❹ در برابر غصهدار بر هیچچیز خوشحالی نکنیم
❺ در برابر زندانی آزادیت رو جلوه نمایی نکنیم
❻ در برابر یتیم از نعمت پـدر و مادرت نگـوئیم
سه چیز را خداوند زیبا توصیف کرده است
صبر جمیل : صبر زیبا
هجر جمیل : هجرت زیبا
صفح جمیل : بخشیدن و گذشت زیبا
صبری که در آن شکایت نباشد ..
هجرت و ترک کردن حرامی که در آن اذیت کردن کسی نباشد ..
بخششی که بعد از آن کنایه و طعنه نباشد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت وحجله عروس و داماد دید!!!از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود وهمبستر شدن آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی=(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شمارا در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود وهمسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خودرا به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کردو گفت برای همسرم هم غذابدهید اونیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. باخجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و اودرهنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت باپیامبر خدا دراولین روز زندگی مشترکمان را کردو رفت.وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ماهردو دیشب را تااکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.
خدایا هر کس این را نشر کرد غم دلش رو رفع کن و حاجت دلش را براورده کن... آمین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
مقدس اردبیلی رفت حمام!!
دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم.
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم میکنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت : او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمهشب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب، کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت : اونجا ، نصفهشب ، کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست !
و مقدس اردبیلی میگوید یک دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که: ریا، پنهانتر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است.
سعی کن آن باشیم که خدا میخواهد نه آن باشیم که خود میخواهیم و مغرور نشویم که بهترین شناگران را هم آب میبرد!!!
حالا هركی بسته غذایی به كسی داد،
درخونه ای یا كوچه ای یاقبرستونی ضدعفونی كرد،
ودهها كاردیگه هی عكس بگیرین،
تا اول دوربین آماده نباشه پا از پا جلوتر نمیگذاره و دهها عكس گرفته میشه درحالت های گوناگون
خدا تو این همه نعمت وكرامت به بندگانت میدی تا حالا كسی ندیدتت، اما بندگان تو یه قرص نون میدن به یک نیازمند دهها عكس میگیرند و ده نفر همراهشون میبرن و همه جا رو پر میکنند که مبادا کسی نمونده باشه که نبینه عکس اینها رو!!
اندکی تامل...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃
حضرﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ میخوری؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﺮﺍ?!
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻮﻥ ﻭقتی که ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نمی کند ...
ﻭلی ﻭقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی ...
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ ...
ﺧــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662