💕🔷💕🔷💕🔷💕🔷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_دوم
#شهدا_راه_نجات
بعداز دعای کمیل که مداح آقای سلحشور بودن
شام خوردیم ساعت ۹ تو حیاط یه زیرانداز انداختیم
حلقه زدیم
با قرائت دعای فرج شروع کردیم
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع حضور و علل و نشانه های حضور حضرت مهدی(عج) در جامعه در طول مدت غیبت کبری
خواهرا غیبت یا غایب در برابر حضور یا حاضر است
خواهرای نازم ببینید ما الان تو این مکان حاضریم
تو خونه هامون غایب هستیم
این دلیل این نیست ما در همه جا غایب باشیم
حضرت مهدی(عج) در جامعه حضور دارن ظهور ندارن
دلایل حضور حضرت مهدی(عج):
۱.روایات
حضرت رسول اکرم(ص) : " اگر زمین لحظه ای از امام خالی باشد
زمین اهلش را میبلعد
و حدیث دیگری از امیرالمومنین(ع):
""فرزندم مهدی همه ساله در مراسم حج حضور دارد و به سبب حضورش حج همه حاجیان قبول میشود ""
۲.نامه ای امام زمان به شیخ مفید که در آن میفرماید
خواهرا مضمون نامه این چنین است که ما مراقب اعمال شیعیانم هستیم
۳.یاران حضرت
خواهرا امام زمان چندین دسته یار دارد
۱.ابدال :یاران حضرت مهدی(عج) در عصر غیبت هستن
که تعدادشون در حدود ۳۰یا ۴۰نفر هستن
روایت هست هرگاه یکی از این بزرگواران فوت کنن یه آجر از دیوار اسلام کم میشود
بچه ها این یاران حضرت را کسی نمیشناسن
به قول معروف
هرکس اسرار حق آموختن
مهر کردن دهانش دوختن
بچه ها میتونید اطلاعات بیشتر در الفبای مهدویت در بخش الف حروف ابدال است
گروه دوم اصحاب
۳۱۳یار اصلی امام زمان
گروه سوم گروهی هستن که با ظهور به حضرت ایمان میاورن
بچه ها خسته اید بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم
بر قامت دلربای مهدی صلوات
اللهم صل علی محمد و ال محمد
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🔷💕🔷💕🔷💕🔷💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💥❤💥❤💥❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_سومـ
#شهدا_راه_نجات
بچه ها که رفتن من همون جا موندم گوشیم درآوردم تو گوگل سرچ کردم زندگی نامه شهید مکیان
بعداز ۵-۶ دقیقه زندگی نامه شهید داد
زندگی نامه:
شهید احمد مکیان یکی از روحانیون و ورزشکاران جوان خوزستانی بود که در شهرک طالقانی ماهشهر دیده به جهان گشود و سپس در خانوادهای مذهبی و روحانی در آبادان تربیت یافت، پدر این شهید والامقام از روحانیون معروف آبادان به شمار میرود.
این جوان خوزستانی از چندی پیش به دفاع از حریم حرم در سوریه به این کشور اعزام شد و پس از نبرد با تکفیریها سرانجام فدایی حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) شد و نامش به عنوان یکی از شهدای مدافع حرم آبادان و ماهشهر به ثبت رسید.
شهید مکیان یکی از حافظان قرآن کریم خوزستانی و طلبه مدرسه علمیه امام رضا (ع) قم بود که در سن ۲۱ سالگی و بعد از تحمل ۵ روز جراحت در روز سهشنبه ۱۸ خرداد ماه برابر با اول ماه مبارک رمضان در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل شد.
شهید مدافع حرم مکیان از رزمندگان لشکر فاطمیون بود و به همین خاطر وصیت کرده در کنار همرزمان افغانستانی خود در قطعه ۳۱ مدافعان حرم بهشت معصومه(س) به خاک سپرده شود.
پیکر مطهر این شهید در روز ۹۵/۰۳/۲۶ در مراسم جزءخوانی حرم مطهر حضرت معصومه (س) حضور و بعد از آن طبق وصیت خود شهید در بهشت معصومه (س) قطعه ۳۱ مدافعان حرم به خاک سپرده شد.
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلاله
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💥❤💥❤💥❤💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💫💥💫💥💫💥💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_چهار
#شهدا_راه_نجات
🍁🍁نحوه شهادت #شهیداحمدمکیان 🍁🍁
داغی در شهر حَمرِه🍁🍁😔
از حومه استان حلب
عملیاتی در مورخ ۱۶\۳\۱۳۹۵ صورت میگیره که عمل کننده لشگر فاطمیون بوده اما ناموفق میمونه
شب هفدهم تیپ زینبیون وارد عمل میشه و شهدای جامونده رو جمع آوری میکنه روز هفدهم به برادران فاطمیون بیسیم میزنن که بیاید باهم شهدارو برگردونیم
هشت نفر از برادرها سوار نفربر میشن تا برن تو منطقه دشمن و شهدا رو برگردونند نفر آخری که سوار نفربر میشه شهید احمد مکیان هستند که به محض حرکت نفربر ایشون پَرت میشن پایین دوباره پا میشن میبینن که نفربر حرکت کرده چند متری بر میگردن عقب میبینن که نفربر بین #ما و #دشمن خراب میشه احمد آقا و دیگر دوستان به سمت دشمن با آر پی چی و تیربار شلیک میکنند تا دوستای دیگه برند کمک برادرایی که توی نفربر بودند
تو اون لحظه راننده نفربر میاد بیرون و به دست قناصه چی ایی حرامزاده از طبار حرمله به شهادت میرسند غلام عباس عزیز که الان جاوید الاثر هستند هم😭 به شهادت میرسند😭😭
توی این بین احمد شاهد شهادت رفقاشه خُــــ😭ـدا.......
ماشین محمول توپ۱۰۷ کنار احمد آقا بوده ...احمد😔 سمت راست ماشین بوده از سمت چپ چند تا از رزمنده ها داشتند به ماشین نزدیک میشُدند احمـــــ😔ــــد داد میزنه نیاین نیاین نیاااااااااااین😭😭 چون اون لحظه توپ میخواسته شلیک کنه
احمد: نیــــــــــــاین...............
اون برادرا صدای احمد رو نمیشنون و نزدیک و نزدیک تر میشن😔
احمد میره سمتشون میندازشون اونور توپ همون لحظه شلیک میکنه خُــــــ😭😭😭ــــــدا......
مــ😭ـــوجُ آتــ😭😭ـش توپ به احمد میخوره
به نیابت از مادر سادات:پهلو شکافته........😔😔😔
بیاد اون مادر پشت دَر😭: سینه سوخته
وای از کووه ی بنی هاشم😔: صورتش نیلی شد
و سر بلند به نزد عمه ی سادات رفت........
و #شهیداحمدمکیان جانشرا فدای چهار تن از رزمندگان کرد تا مبادا آنان آسیبی ببینند
احمد جان حال این روزهایم خراب است خَـــ😔ــراب دعایم کن برادر....
شادی ارواح طیبه شهدا امام شهدا
و #شهیداحمدمکیان صلواتـی ختم کنید😭😭😭😭😭😭😭
نام نویسنده
بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💥💫💥💫💥💫💥💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺
#قسمت_چهل_پنجم
#شهدا_راه_نجات
با آقا حرف میزدم که متوجه شدم فاطمه کنارمه
-چرا نخوابیدی خواهری؟
فاطمه :دلم برای محمد تنگیده خب 😢😢
-الهی
بیا بریم یه دور طواف کنیم
درحال دور زدن بودیم
_فاطمه نمیخای برای فامیل شوهرت سوهان بخری؟
فاطمه :چرا
خوبه یادم انداختی☺️
-بیا بریم بخریم
فاطمه میگما هفته بعد بچه ها را میبریم پارک بانوان
توام بیا
فاطمه :باشه
رفتیم هردومون سوهان خریدیم
فاطمه: زهرا بیا بریم چاه جمکران
-بریم اما فاطمه این چاه فقط برای جمع آوری نامه هاست
صبح جمعه بعداز دعای ندبه به سمت قزوین البته سرراه موزه عبرت و مرقد امام رفتیم
موزه عبرت همون ساواک بود که انقلابی ها رو شکنجه میدادن
البته ما رو طبقه دوم نبردن
فاطمه رفت خونه خودش
منم رفتم خونه خودمون
خسته بودم خوابیدم
ساعت ۱ظهر بیدارشدم
شماره زینب گرفتم گفتم میرم خونشون
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز یک هفته خوب
با سلامی
پر از حسِ خوب زندگی...
ســــ🌸ــــلام
صبح تون بخیر
و زندگی تون
سرشار از لحظه های ناب
امروزتون پراز موفقیت
و سرشار از خیر و برکت 🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌹🌸🌹
روزى شيطان در گوشه مسجد الحرام ايستاده بود. حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم سرگرم طواف خانه كعبه بودند. وقتى آن حضرت از طواف فارغ شد، ديد ابليس ضعيف و نزار و رنگ پريده، كنارى ايستاده است، فرمود: تو را چه مى شود كه چنين ضعيف و رنجورى ؟!
گفت : از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه كرده اند؟
گفت : يا رسول الله ! چند خصلت نيكو در ايشان است، من هر چه تلاش مى كنم اين خوى را از ايشان بگیرم نمى توانم. فرمود: آن خصلت ها كه تو را ناراحت كرده كدام اند؟ گفت:
اول اين كه هرگاه به يكديگر مى رسند سلام مى كنند و سلام يكى از نامهاى خداوند است. پس هر كه سلام كند حق تعالى او را از هر بلا و رنجى دور مى كند و هر كه جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او مى گرداند.
دوم اين كه وقتى با هم ملاقات كنند به هم دست مى دهند و آن را چندان ثواب است كه هنوز دست از يكديگر برنداشته حق تعالى هر دو را رحمت مى كند.
سوم، وقت غذا خوردن و شروع كارها "بسم الله" مى گويند و مرا از خوردن آن طعام و شركت در آن دور مى كنند.
چهارم، هر وقت سخن مى گويند: "ان شاءالله" بر زبان مى آورند و به قضاى خداوند راضى مى شوند و من نمى توانم كار آنها را از هم بپاشم، آنان رنج و رحمت مرا ضايع مى كنند.
پنجم، از صبح تا شام تلاش مى كنم تا اينان را به معصيت بكشانم. باز چون شام مى شود، توبه مى كنند و زحمات مرا از بين مى برند و خداوند به اين وسيله گناهان آنان را مى آمرزد.
ششم، از همه اينها مهمتر اين است كه وقتى نام تو را مى شنوند با صداى بلند "صلوات"مى فرستند و من چون ثواب صلوات را مى دانم، از ناراحتى فرار مى كنم؛ زيرا طاقت ديدن ثواب آن را ندارم
هفتم ؛ ايشان وقتى اهل بيت تو را مى بينند، به ايشان مهر مى ورزند و اين بهترين اعمال است...
#انوارالمجالس
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_سـومـــ
✍بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کردبقیه رفتن نهار من با ایشون و چند نفر دیگه توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم شروع کرد به حرف زدن علی الخصوص روی پیشنهاداتم مواردی رو اضافه یا تایید می کرد بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن و خیلی سخت بهم حمله کردن من نصف سن اونها رو داشتم و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد
- این نیروتون چند؟ بدینش به ما
علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا حالا امانت بخواید یه چند ساعتی دیگه اوجش چند روز ولی گفته باشم ها مال گرفته شده پس داده نمی شود
و علمیرادی با صدای بلند خندید
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست خودت چی؟ نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود اما برای من مقدور نبود با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
- شرمنده حاج آقا ولی مرد خونه منم برادرم، مشهد دانشجوئه خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم نه می تونم با اونها بیام
بقیه اش هم قابل گفتن نبود معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه و حریم نگفتن های من رو نگهداشت
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
خودم هم اگه تنها می رفتم شیرازه زندگی از هم می پاشید مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود خستگی و شکستگی رو می شد توش دیدو دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد مثل همین چند روزی که نبودم الهام دائم زنگ می زد که
- زودتر برگرد بیشتر نمونی
توی راه برگشت شب توی قطار علیمرادی یه نامه بهم داد
- توصیه نامه است برای مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد ... توی مجتمع ما بمونی برات توصیه نامه نوشت گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت
نامه توی دستم خشک شد
- آقای علمیرادی ...
- نترس بند پ نیست اینجا افراد فقط گزینش شده میرن این به حساب گزینشه حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن الکی کاری نمی کنه ...
انتخاب بازم با خودته فقط حواست باشه ... با گزینش مرتضوی و تایید اون بری ... هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن هم باید خیلی مراقب باشی پاشنه آشیل مرتضوی نشی
هنوز توصیه نامه توی دستم بود بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟
تکیه داد به پشتی ...
- گفتم که از بچه های قدیم جنگه اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟میومد وسط، محکم پای کار براساس تواناییش، کم نمی گذاشت به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا
مرتضوی هنوز همون آدمه تنهایی یا با همراه محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه ...
انتخاب تو هم تو همون راستاست ولی دست خودت بازه از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره اهل ناله و الکی کاری نیست می فهمه حق الناس و بیت المال چیه مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه...
تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم انتخاب سختی بود ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست آماده له کردن و خورد کردنت باشن از طرفی، اگر اشتباهی می کردم به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد ریسک بزرگی بود بیشتر از من برای مرتضوی
غرق فکر بودم
- نظر شما چیه؟ برم یا نه؟
و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها تصمیم قاطع من به رفتن بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_چـهـارمـــ
✍از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ...
- حق نداری بری
کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت همه چیز بهم ریخت حالم خراب بود به حدی که کلمه خراب، براش کم بود حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته لب تشنه چند قدمی آب، سرش رو می بریدن
این بار که به هم خورد دیگه روی پا بند نبودم اشک چشمم بند نمی اومد توی هیئت اشک می ریختم و ظرف می شستم اشک می ریختم و جارو می کردم اشک می ریختم و
حالم خیلی خراب بود
- آقا جون ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت نه عاشورات نصیبم میشه ... نه
هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم حالم خراب تر می شد
مهدی زنگ زد ...
- فردا عاشورا، کربلاییم زنگ زدم که دیگه طاقت نیاوردم تلفن رو قطع کردم چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟من، خودم باید فردا کربلا می بودم در و دیوار داشت خفه ام می کرد بغض و غم دنیا توی دلم بود از هیئت زدم بیرون رفتم حرم تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک ...
- آقا جون این چه قسمتی بود نصیب من شد به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم اما اینقدر بدبخت و رو سیام که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت 10 روز به حرکت این بار 2 روز به حرکت ...
آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم دلم به شما خوشه تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید خیلی سوخته بودم دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود می سوختم و گریه می کردم یکی کلا نمی تونه بره یکی دم رفتن ...
اونم نه یه بار نه دو بار این بار پنجمین بار بود ...
بعد از اذان صبح دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد جمعیت داشتن وارد می شدن که من
رسیدم خونه حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟
چشم های پف کرده ام رمق نداشت از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت خشک شده بود انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم
نفسم بالا نمی اومد چیزیم نیست شما بریدالتماس دعا
سعید با تعجب بهم خیره شد
- روز عاشورا خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید آقا من رو می خواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم دلم حرف ها برای گفتن داشت اما زبانم حرکت نمی کرد بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده اون جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم می خندید
بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ساعت، هنوز 9 نشده نبود فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم بین اشک و درد خوابم برد
ساعت 10 دقیقه به 11
گوشیم زنگ زد بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم قدرت حرف زدن نداشتم نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم
- بفرمایید کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده چند لحظه مکث کردم
- شرمنده به جا نمیارم شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد
- من حسین فاطمه ام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد با صورتی خیس از اشک از خواب پریدم
ساعت 10 دقیقه به 11 صدای گوشی موبایلم بلند شد شماره ناشناس بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_پـنـجـمــ
✍ضربان قلبم به شدت تند شد تمام بدنم می لرزید به حدی که حتی نمی تونستم علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم بفرمایید کجایی مهران؟
بغضم ترکید صدای سید عبدالکریم بود از بین همهمه عزاداران
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده
سرم گیج رفت قلبم یکی در میون می زد گوشی از دستم افتاد
دویدم سمت در در رو باز کردم پله ها رو یکی دو تا می پریدم آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین از در زدم بیرون بدون کفش روی اون زمین سرد و بارون زده مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم و این صدا توی سرم می پیچید کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده
خیابون سوت و کور بود نه ماشینی،نه اتوبوسی انگار آخر دنیا شده بود دیگه نمی تونستم بایستم دویدم تمام مسیر رو تا حرم
رسیدم به شلوغی ها و هنوز مردمی که بین راه و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...
بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم چه برسه به شهدا
دیگه پاهام نگهم نداشت محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت اشک هام، دیگه اشک نبود ضجه و ناله بود
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین گریه می کرد چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومدساق هر دو شلوارم خیس شده بود من با یه پیراهن و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم
کز کردم یه گوشه خلوت تا عصر عاشورا توی وجود من، قیامت به پا بود یه عمر می خواستی به کربلا برسی کی رسیدی؟ وقتی سر امامت رو بریدن؟ این بود داد کربلایی بودنت؟ این بود اون همه ادعا؟ تو به توحید هم نرسیدی
اون لحظات دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود میدان توحید، شهدا، حرم برای رسیدن باید به توحید رسید و در خیل شهدا به امام ملحق شد
تمام دنیای من روی سرم خراب شده بود حتی حر نبودم که بعد از توبه از راه شهدا به امامم برسم
عصر عاشورا تمام شد و روانم بدتر از کوه ها که در قیامت چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن
پام سمت حرم نمی رفت رویی برای رفتن نداشتم حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن من تا صبح توی خیمه امام بودم اما بعد رفتم سمت حسینیه چند تا از بچه ها اونجا بودن داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه یه گوشه خودم را قایم کردم
تا آروم می شدم دوباره وجودم آتش می گرفت من امامم رو تنها گذاشته بودم همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم
روز سوم بود توی این سه روز قوت من اشک بود حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ...
نه یک لقمه غذا نه یک لیوان آب هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ...
- تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی یا از اونهایی که روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند
ظهر نشده بود سر در گریبان زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم تکیه داده به دیوار برای خودم روضه می خوندم روضه حسرت
که بچه ها ریختن توی حسینیه دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
نه انرژی و قدرتی داشتم نه مهر سکوتم شکسته می شد توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت دیگه هیچ چیز نفهمیدم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 فراموش کردن رفیقان
💖 بی احترامی به قانون خاطره هاست
🌸 ارادت مرا هر روز
💖 در سر رسیدت تیک بزن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت.
به شاه خبر دادند که چه نشستهای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد.
شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را میدزدیدند، دل و جگرش را هم میخوردند.شاه خبردار شد و یکی از درباریها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد.
این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمیداشت!!!
پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد میمیرد.»
جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساختهاند و همه اندامهای گوسفند را میبرند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش میماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت:
اشتباه کردم!
یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان مردی که جهنم را خرید!
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به
سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💫❤💫❤💫❤💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_ششم
#شهدا_راه_نجات
-مامان من میرم دنبال زینب باهم بریم پیتزا بگیریم بعد میریم خونشون
مامان :جعمه است نماز جعمه چی شد این وسط ؟
-وای یادم نبود الان یکه که ما نمیرسیم
چرا میرسید برید نماز همون جا نزدیک مسجد جامعه
پیتزا شکمو است
دونه ای ۸تومن
درحالی که چادر سر میکردم کیف لب تاپ برداشتم انداختم دوشم
شماره زینب گرفتم
-ززززیییینبببب بدو حاضر باش باید بریم نماز جمعه
زینب :جیغم نمیزدی به خدا حاضر میشدم
الحمدالله به خطبه دوم رسیدیم
درحالیکه منتظر پتیزا🍕🍕 بودیم گفتم زینب بیا عکسای قم رفتنمونو ببین
إه پیتزا 🍕🍕 اومد بذار تو ماشین ببین
پتزا که خوردیم
زینب گلی ببین
اول عکسای قم دیدیم
-آهان زینب ببین این مزارشهدا است
زینب : زهرا این شهید این شهید 😭😭
-این شهید چی
زینب :همون آقایی که گفت چون بی حجابی نمیشه بری تو نمایشگاه دفاع مقدس 😭😭😭😭
-زینب تو مطمئنی ؟
زینب :آره بخدا 😭😭😭
به جون مامانم راست میگم
-یا سیدالشهدا 😭😭
زینب تروخدا بیا درمورد حجاب تحقیق کن 😭😭😭
زینب: آره آره زهرا بازم کمکم کن
-حتما عزیزم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💫❤💫❤💫❤💫❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_هفتم
#شهدا_راه_نجات
۲۴-۲۵ دی بود
این زینبم که با این اوضاع فقط فقط دنبال تحقیق درمورد حجابه
داشتم برنامه ی یادواره شهدا رو تو ذهنم مرور میکردم
فردا پنجشنبه است گوشیم برداشتم به اعضای شورا پیام دادم که ساعت ۳مزارشهدا روبروی موزه شهدا جلسه پیرامون برنامه دهه فجر هست
محدثه فنقلی :آجی بیا داریم میریم خونه فاطمه آجی
-باشه بذار حاضر بشم
امروز حدود دو هفته است بچه ها رفتن سوریه
فاطمه چقدر خوشحال شد مارو دید
دیگه به اصرار راضی شد بیاد خونه ما
شب با فاطمه یه عالمه حرف زدیم
دیگه تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد
-فاطمه حاضری بریم ؟
فاطمه :بله بریم
آجی میگم چرا ۹دی برنامه نگرفتید؟
😁😁😁🙈🙈🙈
فاطمه :وا مگه تلگرامی
-خخخ یادم نبود
فاطمه :خخخخ
ما که رسیدیم همه اومده بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها حدود ۱۵-۱۶روز دیگه دهه فجره
برنامه ما یادواره است از همین فردا باید دست به کار بشیم
محدثه بانو لیست شهدای محله امامزاده حسین تهیه کن
بچه ها چون شهدا زیادن باید سه گروه بشیم
یه گروه از این سه گروه باید برن منزل شهدای خود دفاع مقدس
دوگروه دیگه شهدا محله
مجری هم یا زینب بشه یا محدثه
زینب :نه من نمیتونم درگیر تحقیقم
-باشه
۱۲بهمن باید بیایم اینجا غبار رویی مزار
محدثه بخشی:باشه من تا فردا لیست شهدا تهیه میکنم
بچه های که میان دیدار بگن دیگه
اسمها را محدثه نوشت
بچه ها ک رفتن منو زینب فاطمه محدثه بخشی رفتیم سر مزار شهید سیاهکلی مرادی
-زینب تحقیق در چه حالی هست ؟
زینب :کتاب حجاب شهید مطهری دارم میخونم
-عالیه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_هشتم
#شهدا_راه_نجات
***راوی زینب ****
بعداز اینکه فهمیدم اون آقا شهید احمد مکیان هست خیلی حالم بد شد
شدیدا افتادم دنبال تحقیق درباره حجاب
حجاب قبل از اسلام بوده
اصلا حجاب تو تمام ادیان بوده
اما دین اسلام کامل تر شده
اصلا باید بگم قبل از اسلام تو عربستان
زن هیچ ارزشی نداشته
دختراشونو زنده به گور میکردن
زمان ولادت حضرت زهرا(ص) سوره کوثر بر پیامبر اکرم(ص) نازل میشه
اجر و قرب زنان بالا رفت
آیات حجاب
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلابِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيم
ترجمه:
59- اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو جلبابها (روسرىهاى بلند) خود را بر خويش فرو افكنند، اين كار براى اينكه (از كنيزان و آلودگان) شناخته شوند و مورد آزار قرار نگيرند بهتر است و (اگر تاكنون خطا و كوتاهى از آنها سر زده) خداوند همواره غفور و رحيم است.
شان نزول:
در تفسير على بن ابراهيم در شان نزول آيه نخست چنين آمده است: آن ايام زنان مسلمان به مسجد مىرفتند و پشت سر پيامبر(ص) نماز مىگذاردند، هنگام شب موقعى كه براى نماز مغرب و عشاء مىرفتند بعضى از جوانان هرزه و اوباش بر سر راه آنها مىنشستند و با مزاح و سخنان ناروا آنها را آزار مىدادند و مزاحم آنان مىشدند، آيه فوق نازل شد و به آنها دستور داد حجاب خود را بطور كامل رعايت كنند تا به خوبى شناخته شوند و كسى بهانه مزاحمت پيدا نكند.
در همان كتاب در شان نزول آيه دوم چنين مىخوانيم: گروهى از منافقين در مدينه بودند و انواع شايعات را پيرامون پيامبر(ص )به هنگامى كه به بعضى از غزوات مىرفت در ميان مردم منتشر مىساختند، گاه مىگفتند: پيامبر كشته شده، و گاه مىگفتند: اسير شده، مسلمانانى كه توانايى جنگ را نداشتند و در مدينه مانده بودند سخت ناراحت مىشدند، شكايت نزد پيامبر(ص)آوردند، اين آيه نازل شد و سخت اين شايعه پراكنان را تهديد كرد .
تفسير: اخطار شديد به مزاحمان و شايعه پراكنان!
به دنبال نهى از ايذاء رسول خدا(ص) و مؤمنان در آيات گذشته، در اينجا روى يكى از موارد ايذاء تكيه كرده و براى پيشگيرى از آن از دو طريق اقدام مىكند:
نخست به زنان با ايمان دستور مىدهد كه هر گونه بهانه و مستمسكى را از دست مفسدهجويان بگيرند، سپس با شديدترين تهديدى كه در آيات قرآن كم نظير است منافقان و مزاحمان و شايعهپراكنان را مورد حمله قرار مىدهد.
در قسمت اول مىگويد:" اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنين بگو روسرىهاى بلند خود را بر خويش فرو افكنند تا شناخته نشوند و مورد آزار قرار نگيرند" (يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ.
در اينكه منظور از شناخته شدن چيست؟ دو نظر در ميان مفسران وجود دارد كه منافاتى با هم ندارند.
نخست اينكه در آن زمان معمول بوده است كه كنيزان بدون پوشيدن سر و گردن از منزل بيرون مىآمدند، و از آنجا كه از نظر اخلاقى وضع خوبى نداشتند گاهى بعضى از جوانان هرزه مزاحم آنها مىشدند، در اينجا به زنان آزاد مسلمان دستور داده شد كه حجاب اسلامى را كاملا رعايت كنند تا از كنيزان شناخته شوند و بهانهاى براى مزاحمت به دست هرزگان ندهند.
بديهى است مفهوم اين سخن آن نيست كه اوباش حق داشتند مزاحم كنيزان شوند، بلكه منظور اين است كه بهانه را از دست افراد فاسد بگيرند.
ديگر اينكه هدف اين است كه زنان مسلمان در پوشيدن حجاب سهلانگار و بى اعتنا نباشند مثل بعضى از زنان بى بند و بار كه در عين داشتن حجاب آن چنان بىپروا و لاابالى هستند كه غالبا قسمتهايى از بدنهاى آنان نمايان است و همين معنى توجه افراد هرزه را به آنها جلب مىكند.
در اينكه منظور از" جلباب" چيست؟ مفسران و ارباب لغت چند معنى براى آن ذكر كردهاند:
1- ملحفه (چادر) و پارچه بزرگى كه از روسرى بلندتر است و سر و گردن و سينهها را مىپوشاند.
2- مقنعه و خمار (روسرى)
3- پيراهن گشاد
به هر حال از اين آيه استفاده مىشود كه حكم" حجاب و پوشش" براى آزاد زنان قبل از اين زمان نازل شده بود، ولى بعضى روى سادهانديشى درست مراقب آن نبودند آيه فوق تاكيد مىكند كه در رعايت آن دقيق باشند.
و از آنجا كه نزول اين حكم، جمعى از زنان با ايمان را نسبت به گذشته پريشان مىساخت، در پايان آيه مىافزايد:" خداوند همواره غفور و رحيم است" (وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً).
هر گاه از شما تاكنون در اين امر كوتاهى شده چون بر اثر جهل و نادانى بوده است خداوند شما را خواهد بخشيد، توبه كنيد و به سوى او باز گرديد، و وظيفه عفت و پوشش را به خوبى انجام دهيد.
❤💐❤💐❤💐❤💐
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_نهم
#شهدا_راه_نجات
داشتم تو گوگل دنبال مطلب میگشتم که گوشیم زنگ خورد
-الو جانم
زینب بیا پایگاه
میخایم لیست شهدا تقسیم کنیم برای یادواره
-باشه عزیزم تا نیم ساعت دیگه پایگاهم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
راوی زهرا
خواهرای عزیزم
اسامی شهدای محله امامزاده حسین
۱.شهید محمد کجباف
۲،۳.شهید محمد و محسن اصل تبریزی
۴. شهید حسن پیشدایان
۵.شهید محمد سیلمی
۶.شهید محمد نصیری زاده
۷.شهید مهدی رجبی
۸.شهید جواد جولائیان
۹.محمدرضا خامدا
۱۰.محمدعلی قاسمی
۱۱.محمد مهراندشت
۱۲.محمد منجم
۱۳.محمدحسن محمدرحیمی ها
دوتیم هستیم
سرپرست تیم اول محدثه بخشی
سرپرست تیم دوم من
بچه ها ۳بهمن باید زندگی نامه این شهدا را تکمیل کنیم
محدثه جان من فردا باید برم دانشگاه ثبت نام عتبات کنم
محدثه:باشه عزیزم
شما نگران نباش
روزا از پی هم میگذشت و ما درگیر برنامه بودیم
این وسط تنها خبری که مقداری همه خانواده صالحی را خوشحال کرد
خبر بازگشت بچه ها از سوریه بود
البته فهمیدیم علی و مرتضی مجروح شدن
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
❤💐❤💐❤💐❤💐#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاهم
#شهدا_راه_نجات
اسمو برای سفر کربلا دانشجویی نوشتم
هرچند که میدونم لایق زیارت سیدالشهدا نیستم 😔😔
این بین با هماهنگی شهرداری بنرهای یادواره تو سطح شهر نصب شد
اواخر کار بودیم که پدرم پیشنهاد داد چون دهه فجر حتما از خانواده شهدای انقلاب هم دعوت بشه
برای همین با خانواده شهدای که تو حیاط امامزاده حسین دفن بودن صحبت کردیم و بعنوان مهمان ویژه ازشون دعوت کردیم
این شهدا عبارت از
افسر عباسی
کبری وحیدی
برادران محمودیان
الحمدالله برنامه ها خوب داشت پیش میرفت
فردا ده بهمن ماهه بچه ها دارن از سوریه میان
بازم کاروان خاندان صالحی راهی فرودگاه شدن
آقامرتضی یه گلوله به دستش خورده بود
اما علی آقا تازه از فردا باید تحت نظر دکترا باشه
امشب بابا براشون گوسفند زد زمین
شامم همه دورهم بودیم
-اوضاع سوریه چطور بود؟
محمد:آجی من رفتم با خود جان کری ۵+۱ حرف زدم آقا یه گلوله به من بزنید
اونم این آقا مرتضی مال خودش کرد 😁😁😁😂😂
فاطمه :محمد😡😡😡
محمد: بجان خودم شوخی کردم ببخشید
-ما ۱۵بهمن برنامه داریم
بعدشم که راهیان نوره
آقامرتضی: زهرا خانم اسم مارو بنویس
پاسدارشم خودم هستم
محمد :آجی مارو هم بنویس
علی :زهرا خانم لطفا اسم منم بنویسید
اونشب فهمیدیم گلوله ای که به علی خورده
نمیشه درآورد و در دراز مدت از ناحیه کمر قطع نخاع میشه
همین یه ذره علی را سست کرده بود برای ازدواج
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 شخصی مسجدی ساخت بهلول ازاو پرسید :
مسجد رابرای رضای خدا ساختی یااینکه بین مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیآزماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته است
صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیرَِّ
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد ایُّهاالَناسّ بهلول دروغ میگوید!
این مسجد را من ساختم، من از مال خود خرج کردم و شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد
معامله تو باخلق بوده نه با خالق
بیایید در زندگی خویش با خدا معامله کنیم نه با چشم مردم👌👌
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است،
بیخودی نیست که گنجشکها شلوغش می کنند،
پس صدا بزن خدا را که امروز روز توست،
به شرط لبخندت،
بخند تو در آغوش خدایی،
روز و روزگارتون شاد🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
✍من بی حیا نیستم
عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال، سگ در خانه مردی هستم. شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خیلی زیباست🌺🍃
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»🍃
پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.»🌸
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش.»🌹
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند.»
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید. مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین. در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#شکایت_شراب_فروش
در روزگارانی نه چندان دور، سرمایه داری در نزدیکی مسجد ، رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص نیز برقرار بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل گردد.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدیدی پیش آمد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست! بدیهی است که ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دوجانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت :
راستش نمی دانم چه بگویم؟ سخن هر دو را شنیدم .
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! و سوی دیگر مرد شراب فروشی است که به تاثیر دعا ایمان دارد!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#بخونید_جالبه
🔻در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
_
_
_
پینوشت:
این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_شـشـم
✍چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد توان و امیدم رو از دست داده بودم آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خدا مهر زبانم شکسته بود بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدمامید تازه ای وجودم رو پر کرد بلند شدم و شروع به دویدن کردم هر لحظه قدم هام تند تر می شد سراب و خیال نبود جوانی بالای بلندی ایستاده بود با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد سلام خوش آمدید
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد و جملاتش، آب روی آتش بود سلامش رو پاسخ دادم و پاهای بی حسم به زمین افتاد
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ یا دیدار؟
صورتم خیس شد فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده آب که نداریم اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود پاهای بی جانم، جان گرفت سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم از بین خیمه هاو تمام افرادی که اونجا بودن چشم هام جز خیمه امام،هیچ چیز رو نمی دید پشت در خیمه ایستادم تمام وجودم شوق بود و سلام دادم همون صدای آشنا بود همون که گفت حسین فاطمه امدستی شونه ام رو محکم تکان می داد مهران مهران خوبی؟
چشم هام رو که باز کردم دوباره صدای ضجه ام بلند شد ضجه بود یا فریاد خوب بودم خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ولی آیا مرهمی قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟
کابووس های من شروع شده بود یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد مهران پاشو چرا توی خواب، ناله می کنی؟با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش شما بخواب
و دوباره چشم هام رو می بستم
اما این کابووس ها تمومی نداشت شب دیگه و کابووس دیگه
و من، هر شب جا می موندم هر بار که چشمم رو می بستم هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار خبر ظهور می پیچید شهدا برمی گشتند کاروان ها جمع می شدند جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من هر بار جا می موندم هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید با تمام وجود فریاد می زدم
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم من یک بار در بیداری جا مونده بودم تقصیر خودم بود اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها
کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟
هر چه بود نرسیدن تنها وحشت تمام زندگی من شد وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد حتی امروز
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ابالفضل بود
مهران می خوایم اردوی راهیان کاروان ببریم غرب پایه ای بیای؟
بعد از مدت ها این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود منم از خدا خواسته
- چرا که نه با سر میام هزینه اش چقدر میشه؟
- ای بابا هزینه رو مهمون ما باش
- جان ما اذیت نکن من بار اولمه میرم غرب بزار توی حال و هوای خودم باشم
خندید از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم
ناخودآگاه خندیدم حرف حق، جواب نداشت شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد
تمام راه مشغول و درگیر نهار شام هماهنگ رفتن اتوبوس ها به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز اتوبوس شماره فلان عقب افتاد اینجا یه مورد پیش اومده توی اتوبوس شماره 2 حال یکی بهم خورده و
مشهد تا ایلام هیچی از مسیر نفهمیدم بقیه پای صحبت راوی توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم علی خنده اش می گرفت جون ما نخواب الان دوباره یه اتفاقی می افته حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش غرق خواب که اتوبوس ایستادکمی هشیار شدم اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد مهران پاشو جاده کربلاست پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران و وقایع پس از آن است.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـفـتــم
✍سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا درست از مقابل چشم هام عبور می کرد جاده های منتهی به کربلا من و کربلا من و موندن پشت در خیمه و اون صدا
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم اشک امانم رو بریده بود
- آقا جون این همه ساله می خوام بیام حالا داری تشنه من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟ هر کی تشنه یه چیزیه شما تشنه لبیک بودی و من تشنه گفتنش
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم اما حال و هوای دل من، کربلا بود
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟
از جمع جدا شدم چفیه توی صورت کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ضجه می زدم و حرف میزدم خوش به حالتون شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده من بدبخت چی؟ من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید منی که چشم هام کوره منی که تشنه لبیکم منی که هر بار جا می مونم
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم توی حال خودم بودم سر به سجده و غرق خاک گریه می کردم که دست ابالفضل از پشت اومد روی شونه ام...
چی کار می کنی پسر؟ همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران کار راحتی نبود داشتم نزدیک ترین جا به کربلا داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم در حالی که روحی در بدنم نبود جان و قلبم توی مهران جا مونده بود چشم ابالفضل که بهم افتاد بقیه حرفش رو خورد دیگه هیچی نگفت بقیه هم که به سمتم می اومدن با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا سکوت فضا رو پر کرد همهمه جای خودش رو به آرامش داد علی داداش پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم و محو وجب به وجب خاک مهران شدم حال، حال خودم نبود که علی زد رویشونه ام صورت خیس از اشکم چرخید سمتش یه لحظه کپ کرد
- بچه ها می خواستن یه چیزی بخونی اگه حالشو داری
جملات بریده بریده علی تموم شد چند ثانیه به صورتش نگاه کردم و میکروفون رو گرفتم نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین تشنه فرمان توئم یا حسین
آخر از این حسرت تو جان دهم کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ لحظه لبیک من و ، جان شود؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼