🌸پیشاپیش سال نو مبارک🌸
به اندازهی تمام شکوفههای بهاری برایتان آرزوهای خوب دارم
👇
http://goo.gl/LL5DgX
☝️☝️👌👌👌👌
اینم عیدی من به شما دوستآن عزیزم😍😍😍😍
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت مرد منافق و اعجاز بسم الله
گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید.
📚روایت های و حکایت ها / 213 212، به نقل از: خزینه الجواهر فی زینه المنابر/ 612.
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت در محضر قاضی و بهلول
آورده اند که در شهر بغداد تاجري بود که به امانتداري و مروت و انصاف و مردم داري شهره شهر شده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصري به مردم می فروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاص بین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیب و همکار تاجر یک نفر یهودي بود که خیلی سنگدل و بیرحم بود و برعکس آن تاجر همه مردم مکروهش می داشتند واجناس خود را باسود گزاف به مردم می فروخت و نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشت و هر یک از بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سخت به آنها پول قرض می داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودي آمد و مطالبه مبلغی به عنوان قرض نمود . یهودي از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشت گفت:من با یک شرط به تو پول قرض می دهم و آن این است که باید سند و مدرك معتبري بدهی تا چنانچه در موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا یک رطل از هرمحل که بخواهم از گوشت بدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدرك معتبر به آن یهودي سپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودي را نپردازد علاوه بر پرداخت وام یهودي حق داردتا یک رطل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد . و از آنجایی که هر نوشی بی نیش نیست آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دین خود را ادا نماید . پس یهودي از خداخواسته قضیه را به محضر قاضی شکایت نمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تا بدن خود را در اختیار یهودي بگذارد .
آن یهودي با دشمنی که داشت البته عضوي را می برید که قطع حیات تاجر بدبخت را می نمود و از این لحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودي از عمل خود منصرف شود ولی یهودي دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجراي حکم را داشت و این قضیه در تمام شهربغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوخت واز طرفی چاره دیگري نیز نداشت.
تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب به قرار داد آن یهودي و تاجر گوش داد . در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت:
تو طبق مدارك موجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودي قرار دهی تا یک رطل از هر محل که بخواهد قطع نماید . براي دفاع هر مطلبی داري بیان نما .
مرد تاجر با صداي بلند گفت : یا قاضی الحاجات تو دانایی و بس. ناگهان بهلول گفت: اي قاضی آیا به حکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم . قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داري بنما بهلول بین تاجر و یهودي نشستو گفت:
البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخص حق دارد یک رطل از گوشت بدن تاجر را ببرد ولی باید از جایی ببرد که یک قطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درست یک رطل نه کم و نه زیاد . چنانچه بر خلاف این دو مطلب بریده شود این مرد یهودي محکوم به قتل و تمام اموال او باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجب و بی اختیار زبان به تحسین او گشود و یهودي قانع گشت. قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودي رد نماید .
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_ششم
#سردار_دلها❤️
از گوشه چشمم دیدم هادی تو گوش محمد یه چیزی گفت
محمد هم اومد دستمو گرفت گفت بیا بشین
اعصاب مریضیتو ندارم
نشستم کنارش که گوشیم زنگ خورد مامانم بود
-سلام
جانم مامانم
مامان:.....
-آهان زنگ زدی حال ایشونو بپرسی
خودشون تلفن همراه دارن
خداحافظ
روبه محمد گفتم میرم حیاط اینجا دارم خفه میشم
ده دقیقه دیگه صدای هادی باعث شد اشکامو پاک کنم سرمو بیارم بالا
هادی:فکر نمیکردم بخاطر من حاضر بشید دروغ بگید ،سرمادر داد بکشید
-من به کسی دروغ نگفتم
بعد لطفا کاسه داغتر از آش نشید
نرگس به سمتم دوید گفت :زهرا به هوش اومده میخاد تورو ببینه
سریع دویدم و رفتم لباسای مخصوص پوشیدم
نذاشتم حرف بزنه گونه اش را بوسیدم گفتم نصف جونم کردی زهرا به امام حسین(ع) قسم
دوروز زهرا تو بخش مراقبتهای ویژه بود
بعد منتقل شد بخش تو اتاق خصوصی
باید یه خانم میومد پیشش
من موندم بعنوان همراه
زهرا بعداز ۱۵روز از بیمارستان مرخص شد
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_هفتم
#سردار_دلها❤️
روزها میگذشت من حتی با مادرم هم سرسنگین شده بودم تیرماه داشت ب پایان میرسید
مادرم :حلماسادات بیا باهات حرف دارم
-بله
مادر:خواستگار زنگ زده
با صدای عصبی بغض آلود : من نمیخام ازدواج کنم
مادر:دو دقیقه بشین ببین من چی میگم
مادر هادی زنگ زد دوباره بیان خواستگاری
-الله اکبر
اللـــــــه اکبـــــــر
چرا نمیذارید من آروم باشم
من از پسره متنفرم
میفهمید متنفرم
ولم کنید
افسردگیم شدیدتر شده بود
خیلی سخته نتونی دل بکنی اما غرورتم خرد شده باشه
سخته وحشت کنی اینکه اونکی دوسش داری کنار دیگری ببینی
سخته ک فقط بتونی عشقت تو بلک لیست تلگرامت کنترل کنی و بترسی از اینکه عکساش از یه نفره دربیاد بشه دونفره
مردم چه میدونستن من چه میکشم با عشقی ک کل وجودمو برداشته
۱۵روز میگذشت که یکی از بچه ها پایگاه گفت هادی رفته خواستگاری
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_هشتم
#سردار_دلها❤️
این خبر مثل تیر خلاص به جسم روح نیم جانم واردشد
مزارشهدا قطعه سرداران بی پلاک بودم
روز یکشنبه معمولا خیلی خلوت میشد
بی اختیار اشکام میریخت به کل قطعه نگاه میکردم خاطراتم یادم میومد
آه
وقتی آروم شدم سر از مزار بلند کردم ۸شب بود اومدم از قطعه خارج بشم ک با هادی روبرو شدم
سریع از کنارش رد شدم
قدم اول به دوم برنداشته پشیمان شدم
برگشتم و گفتم
تبریک میگم آقای حسینی
ان شاالله خوشبخت بشید
سرشو بلند کرد متعجب بهم نگاه کرد و گفت :چی میگی تو 😳😳
-هه عروسیتونو میگم
خوشحالم که دارید ازدواج میکنید
هادی:چرا چرت و پرت میگی 😡😡
کی داره ازدواج میکنه 😡😡
-هه عمه من
فقط یادتون باشه خانمم خانمم بهش میگید
یهو پشتشو خالی نکنید
آخه شما تو ویران کردن این و اون استادین
هادی:آخه چرا برای خودت قضاوت میکنی
من یه زمان خریت کردم خاستم از خودم دورت کنم که آزار نبینی با دردم
بعد دیدم نمیتونم،آرامشم تویی
با مادرم حرف زدم بیایم خواستگاری
اما تو گفتی نه
زن عمو گفته بود به مامان که حتما حلما هادی را نمیخاد
یه دختر معرفی کرده بود
مادرهم نرفت
عمه و زن عمو رفته بودن دختر را دیده بودن
من خبرمرگم ماموریت بودم
سادات واقعا دیگه منو نمیخای؟
برگشتم سمتش با بغض و عصبانیت داد زدم :نه نمیخوام
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_نهم
#سردار_دلها❤️
از مزارشهدا اومدم خونه
تمام راه گریه میکردم اومدم مستقیم رفتم اتاقم درم کوبیدم به هم
دراتاقمو قفل کردم سه روز بود هیچی نخورده بودم
صداها خفیف به گوشم میرسید
وقتی چشمامو باز کردم
تو بیمارستان بودم مامانم با چشمای گریون گفت : چیکار کردی باخودت حلمای من
ساعت ملاقات همه اومدن دیدم حتی هادی موقعه رفتن داداش با شوخی زد رو بینیم و گفت :زود خوب شو خانم خواهر
برات یه سورپرایز دارم
دکتر بعد از ویزیت دوباره بهم گفت :خدا بهت رحم کرد دختر
شبش زهرا اومد پیشم موند
بهم گفت هادی هم مریض بوده بعداز اون دیدار
بعد از دوروز همه بچه ها فرزانه سادات ، زهرا ،نرگس و شوهرش ،زینب ،داداشم اومدن خونمون گفتن حاضر شم قراره بریم مسافرت
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه
#سردار_دلها❤️
مثل جوجه ک دنبال مامانش میره دنبال بچه ها راه افتادم
شیک و مجلسی هم ساکمو خودشون قبلا با مامانم بسته بودن
سرکوچه مون یه مینی بوس بود
سوارکه شدم دیدم هادی هم هست😏😏
زهرا کنار همسرش نشسته بود
زینب هم 😳😳کنار یه آقای جوانی نشسته
به فرزانه آروم گفتم :اون آقاهه کیه
فرزانه:بشین بهت میگم
منو فرزانه کنار هم نشستیم
زهرا و همسرش باهم
زینب و اون آقاهم باهم
هادی ومحمد باهم
یه یک ساعتی بود حرکت کرده بودیم که فرزانه رو به داداشم گفت :آقای موسوی لطفا ورودی همدان یه لحظه بایستید دوستم به ما بپیوندن
محمد:بله چشم
بعد رو به من گفت اون موقعه ک افسرده بودی زینب نامزد کرد
چندین بار هممون اومدیم خونتون اما تو انگار مارو نمیدیدی
-الان کجا داریم میریم ؟
فرزانه :جنوب
-جنوب 😳😳
چرا جنوب
فرزانه:بلکه هم شما دوتا از خرشیطان بیاید پایین
-😶😶😶هه آره حتما اونجا هم خردم کنه
همدان دوست فرزانه به ما اضافه شد
یه دختر خیلی خوشگل و خیلی محجبه
یه حلقه طلاسفید دستش بود
معلوم بود متاهله
فرزانه :معرفی میکنم
مهدیه
ایناهم به ترتیب حلماسادات ،زهرا،زینب
آقایونم حمیدآقا شوهرزهرا
آقا ابراهیم شوهر نرگس
محمدآقا شوهر زینب
اون دوتا آقای آخریم داداش و سی
پریدم بین حرفش گفتم دوست داداشم
مهدیه جون بشین خسته میشی
توهمدان ناهار خوردیم
وبه سمت جنوب راه افتادیم
داداش:یوسف جان فدات داداش دم شط کارون بزن کنار یه تنفس کنن
یوسف:باشه محمدجان
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگه گیر کرده پلیس میره نجاتش میده٬
ثانیه پنجاهم رو باید هی زد رو تکرار..
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🌸 رجبیون کجایند؟
🍃 حضرت #امام_صادق علیه السلام فرموده است: روز رستاخیز سروشى از درون عرش ندا می دهد " این الرجبیون؟" رجبیون کجایند؟
🍃 گروهى برمی خیزند که چهره شان براى مردم محشر می درخشد، بر سرشان تاج پادشاهى آکنده از مروارید و یاقوت است. همراه هر یک از ایشان هزار فرشته از سوى راست و هزار فرشته از سوى چپ ایستاده اند و به او می گویند اى بنده خدا! کرامت خداى بر تو گوارا باد!
🍃 از عرش هم ندا می آید که اى بندگان من! سوگند به عزت و جلال خودم جایگاه شما را گرامى و عطاى شما را جزیل قرار می دهم و غرفه هایى از بهشت به شما ارزانى می دارم که از زیر آن جوی ها جارى است و جاودانه در آن خواهید بود و پاداش عمل کنندگان چه نیکوست
، شما براى من در ماهى، روزه ی مستحبى گرفتید که حرمت آن ماه را بزرگ و حق آن را واجب کرده ام. اى فرشتگان من! این بندگان و کنیزکان مرا به بهشت درآورید.
♥️ #امام_صادق علیه السلام اضافه فرموده که این پاداش کسى است که چیزى از ماه رجب را روزه بگیرد، هر چند یک روز از دهه اول یا دوم یا آخر آن باشد.
📕 روضةالواعظین، ج۲، ص۴۰۲
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃
🌺🍃
🍃🌺🍃
💧 داستان کوتاه
قشنگه, بخونید
"طلبه و دختر فراری"
شب "طلبه جوانی" به نام "محمد باقر" در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود، به ناگاه "دختری" وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که "ساکت باشد.!"
دختر گفت: "شام چه داری؟"
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق "خوابید" و محمد به "مطالعه" خود ادامه داد.
از آن طرف چون این دختر فراری "شاهزاده" بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از "حرمسرا" فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به "نزد شاه" بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ...
محمد باقر گفت:
شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به "دست جلاد" خواهد داد.
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان "خطائی" کرده یا نه؟
بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید:
چطور توانستی در "برابر نفست"" مقاومت نمائی؟!"
محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که "تمام انگشتانش سوخته!!"
لذا علت را پرسید؛
طلبه گفت: چون او به خواب رفت "نفس اماره" مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی "شعله سوزان شمع" می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به "فضل خدا،" "شیطان" نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و "ایمان و شخصیتم" را بسوزاند.
شاه عباس از "تقوا و پرهیزکاری" او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به "عقد" میر محمد باقر در آوردند و به او لقب "میرداماد" داد.
* امروزه تمام علم دوستان از وی به "عظمت و نیکی" یاد کرده و نام و یادش را گرامی میدارند.*
💥این است عاقبت پاکی👌
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی داستان خود را بازگو میکند و میگوید .
من دارای شش دختر بودم و زنم دو باره حامله شد با خودم گفتم :
اگر زنم دو باره دختر بیاره من طلاقش میدهم ، ولی چیز عجیبی برام پیش آمد
شب در خواب دیدم که دو مامور آمدند دست من را گرفتند و به جهنم بردند
ولی جهنم هفت دروازه دارد ...
من را به هر دری که میبردند یک دختر از دخترهام جلوی در نشسته بود نمیگذاشت که مرا از اون در ببرند تو.
ولی شش دخترم مرا از در جهنم نجات دادن تنها یک در مانده بود که مرا ببرند.
مرا به اون در بردند ولی از خواب پریدم.
همون جا شکر و سپاس خدا را کردم و توبه کردم
فهمیدم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
شاکر باشیم به اون چیزی که خداوند به ما عطا میکند
چون پسر و دختر تنها دست خداست .
وآنچه الله می پسندد از انتخاب ما بهتر است
به فرمودیه این آیه که در سوره شوری خداوند عزوجل میفرماید:
لِّلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ
ﻣﺎﻟﻜﻴﺖ ﻭ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﻰ ﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﺴﺮ. (49)
أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ
ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻛﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ میدهد ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﻘﻴﻢ میگذارد ! (50)
چه کسی گمراهتر از این است که از غیر خدا پسر یا دختر بخواهد بجز نادانان ؟
وقتیکه روح در تو دمیده میشود در شکم یک زن هستی
وقتیکه بدنیا می آیی گریه میکنی در آغوش یک زن هستی
آخر دعوانا أن الحمدلله رب العالمین
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
#مهربونی_بهونه_نمیخواد...
در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛
_آقا این بسته نون چند؟
"فروشنده" با بی حوصلهگی گفت:
هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت:
""نمیشه کمتر حساب کنی؟!""
توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد!
درونم چیزی فروریخت...
"هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.
از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!"
"پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم."
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!"
* چه حس قشنگی بود...*
اون روز گذشت...
شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
"با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..."
_اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!!
از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ...
اما؛
یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت...
.
"همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌
""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ...""
◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🌾🌿🌾
💠سجده شکر چیست و طرز بجا آوردن آن
چگونه است؟
✍امام زمان ارواحنافداه می فرمایند :
«سجده شکر از واجب ترین و الزامی ترین
مستحبات الهی است»بهترین اوقات برای بجا
آوردن سجده شکر بعد از نمازهای پنجگانه است.
✅ حضرت آیت الله کشمیری استاد اخلاق و
عرفان بعد از نماز سر را به سجده میگذاشتند
و میگفتند : «الحمدلله» ،سپس گونه ی راست
را بر مُهر میگذاشتند و سه مرتبه می گفتند:
«شکرا للّه» ،و سپس گونه ی چپ را بر مُهر می
گذاشتند و سه مرتبه می گفتند: « استغفرالله»
🔰از وی سؤال شد این چه سجده ای است!؟
پاسخ دادند : «حضرت ابراهیم به یاری این
سجده خلیل اللّه شد.»
📚روح و ریحان ص۱۷۰
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚قصه های قرآن
✍به قلم مرحوم محمدی اشتهاردی
✅حضرت آدم(ع)
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👇👇👇👇
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_اول
👈خبر از آفرينش خليفه خدا در زمين، و پاسخ به سؤال فرشتگان
🌴خداوند اراده كرد تا در زمين خليفه و نماينده اى كه حاكم زمين باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چيز را براى انسان آفريده است.(بقره/29)موقعيت و لياقت انسان را به گونه اى قرار داده تا بتواند به عنوان نماينده خدا در زمين باشد.
🌴خداوند قبل از آن كه آدم عليه السلام پدر انسانها را به عنوان نماينده خود در زمين بيافريند، اين موضوع بسيار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنيدن اين خبر سؤالى نمودند كه ظاهرى اعتراض گونه داشت و عرض كردند:
💫پروردگارا! آيا كسى را در زمين قرار مى دهى كه:
1 - فساد به راه مى اندازد
2 - و خونريزى مى كند
💫اين ما هستيم كه تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم، بنابراين چرا اين مقام را به انسان گنهكار مى دهى نه به ما كه پاك و معصوم هستيم؟
👌خداوند در پاسخ به سؤال آنها فرمود: من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد.(بقره/30)
🌴خداوند همه حقايق، اسرار و نامهاى همه چيز (و استعدادها و زمينه هاى رشد و تكامل در همه ابعاد) را به آدم عليه السلام آموخت. و آدم عليه السلام همه آنها را شناخت.
🌴آنگاه خداوند آن حقايق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمايش آنها قرار داد و به آنها فرمود: اگر راست مى گوييد كه لياقت نمايندگى خدا را داريد، نام اينها را به من خبر دهيد، و استعداد و شايستگى خود را براى نمايندگى خدا در زمين، نشان دهيد.
🌴فرشتگان (دريافتند كه لياقت و شايستگى، تنها با عبادت و تسبيح و حمد به دست نمى آيد، بلكه علم و آگاهى پايه اصلى لياقت است از اين رو) با عذرخواهى به خدا عرض كردند: خدايا! تو پاك و منزه هستى، ما چيزى جز آن چه تو به ما آموخته اى نمى دانيم، تو دانا و حكيم مى باشى(بقره/32)
🌴به اين ترتيب فرشتگان كه به لياقت و برترى آدم عليه السلام نسبت به خود پى برده و پاسخ سؤال خود را قانع كننده يافتند، به عذرخواهى پرداخته، و دريافتند كه خداوند مى خواهد انسانى به نام آدم عليه السلام بيافريند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات، و ساختار وجودى او به گونه اى آفريده شده كه لايق مقام نمايندگى خدا است.
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_دوم
👈فرمان خدا به فرشتگان در مورد سجده بر آدم عليه السلام
🌴مراحل جسمى آدم عليه السلام او را به مقامى نرسانيد كه لياقت يابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفى شود. مرحله تكاملى بشر به آن است كه روح انسانى از جانب خدا به او دميده گردد، در اين صورت است كه آدم در پرتو آن روح ويژه انسانى، لياقت و استعداد فوق العاده پيدا مى كند، و خداوند به فرشتگان فرمان مى دهد كه به عنوان تكريم و تجليل از مقام آدم عليه السلام او را سجده كنند، يعنى خدا را سجده شكر به جا آورند كه چنين موجود ممتازى را آفريده است.
🌴خداوند به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: من بشرى از گِل مى آفرينم، هنگامى كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دميدم بر آن سجده كنيد.
🌴بنابراين سجده فرشتگان به خاطر آن روح ويژه اى بود كه خداوند در كالبد بشر دميد، و چنين روحى، به آدم لياقت داد تا نماينده خدا در زمين شود.
🌴آدم داراى دو بُعد بود: جسم و روح انسانى. جسم او به حكم مادى بودنش، او را به امور منفى دعوت مى كرد و روح او به حكم ملكوتى بودنش او را به امور مثبت فرا مى خواند.
🌴فرشتگان جنبه هاى مثبت آدم عليه السلام را بر اساس فرمان خدا، ديدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، يعنى در حقيقت آدم را در راستاى تجليل از آدم سجده نمودند.
🌴ولى ابليس جنبه منفى آدم، يعنى جسم او را مورد مقايسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خوددارى نمود، و فرمان خدا را انجام نداد.
🌴درست است كه سجده بر آدم عليه السلام واقع شده و آدم عليه السلام قبله اين سجده قرار گرفت، ولى همه انسانها در اين افتخار شركت دارند، چرا كه لياقت و استعدادهاى ذاتى آدم موجب چنين تجليلى از مقامش گرديد، و چنين لياقتى در ساير انسانها نيز وجود دارد.
🌴از اين رو در روايات معراج نقل شده: در يكى از آسمانها، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جبرئيل فرمود: جلو بايست تا همه ما و فرشتگان به تو اقتدا كنيم.
🌴جبرئيل پاسخ داد: از آن هنگام كه خداوند، به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنيم، بر انسانها پيشى نمى گيريم، و امام جماعت آنها نمى شويم.
🌴و نيز هنگامى كه آدم عليهالسلام از دنيا رفت، فرزندش هِبَةُ الله به جبرئيل گفت: جلو بايست و بر جنازه آدم عليه السلام نماز بخوان. جبرئيل در پاسخ گفت: اى هبة الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنيم، بنابراين براى ما روا نيست كه امام جماعت يكى از فرزندان آدم عليه السلام قرار گيريم.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 58)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی قصد خودکشی داشت ...
به بالای صخره بلندی رفت
طنابی به گردنش انداخت و آن را به صخره بست ،مقداری سم خورد ،خود را آتش زده و پرت کرد و در همان حال به سر خود شلیک کرد
تیر به خطا رفت و طناب را قطع کرد !
مرد که از حلق آویز شدن نجات یافته بود ، به داخل آب افتاد و آتش خاموش شد !
خوردن آب دریا باعث شد ،استفراغ کرده و سم را از بدن او دفع کند
ماهیگیری او را دید و از آب زنده بیرون آورد
مرد به یک بیمارستان ایرانی منتقل شد
و در آنجا بعلت نبود امکانات در گذشت !!!! 😐😂😂
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دامادی که پسریک زن خدمت کاربود
و در مراسم عروسی دید که دورترین جایگاه برای مادرش در نظر گرفته شده بود
ببینید چگونه حق فرزندی را به جامیاورد ❤️
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
📚پسرک دوراندیش
پسر کوچکي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دکمه هاي تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش مي داد.
پسرک پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟»
زن پاسخ داد: «کسي هست که اين کار را برايم انجام مي دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من اين کار را با نصف قيمتي که او مي دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار اين فرد کاملا راضي است.
پسرک بيشتر اصرار کرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي کنم. در اين صورت شما در يکشنبه زيباترين چمن را در کل شهر خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرک در حالي که لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار که به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينکه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم کاري به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد:
«نه ممنون، من فقط داشتم عملکرد خودم را مي سنجيدم.
من همان کسي هستم که براي اين خانم کار مي کند...»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢 لقمه حرام
♦️شريك بن عبد اللَّه نخعي، از فقهاي معروف قرن دوم هجري، به علم و تقوا معروف بود.
مهدي بن منصور، خليفه عباسي، علاقه فراوان داشت كه منصب «قضا» را به او واگذار كند، ولي شريك بن عبداللَّه براي آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زير اين بار نميرفت. و نيز خليفه علاقهمند بود كه «شريك» را معلم خصوصي فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حديث بياموزد ولی او اين كار را نيز قبول نميكرد و به همان زندگي آزاد و فقيرانهاي كه داشت قانع بود.
♦️روزي خليفه او را طلبيد و به او گفت:
«بايد امروز يكي از اين سه كار را قبول كني: يا عهده دار منصب «قضا» بشوي، يا كار تعليم و تربيت فرزندان مرا قبول كني، يا آنكه همين امروز ناهار با ما باشي و بر سر سفره ما بنشيني.».
شريك با خود فكري كرد و گفت: حالا كه اجبار و اضطرار است، البته از اين سه كار، سومي بر من آسانتر است.
خليفه ضمنا به مدير مطبخ دستور داد كه امروز لذيذترين غذاها را براي شريك تهيه كن. غذاهاي رنگارنگ از مغز استخوانِ آميخته به نبات و عسل تهيه كردند و سر سفره آوردند.
♦️شريك كه تا آن وقت همچو غذايي نخورده و نديده بود، با اشتهاي كامل خورد.
خوانسالار آهسته بيخ گوش خليفه گفت: «به خدا قسم كه ديگر اين مرد روي رستگاري نخواهد ديد.».
طولي نكشيد كه ديدند شريك، هم عهده دار تعليم فرزندان خليفه شده و هم منصب «قضا» را قبول كرده و برايش از بيت المال مقرري نيز معين شد.
♦️روزي با متصدي پرداخت حقوق حرفش شد. متصدي به او گفت: «تو كه گندم به ما نفروخته اي كه اينقدر سماجت ميكني.
شريك گفت چيزي از گندم بهتر به شما فروخته ام، من دين خود را فروخته ام.
📚مجموعه آثاراستادشهيد مطهري ج ۱۸ (داستان و راستان)، ص ۲۵۵ به نقل از مروج الذهب مسعودي، جلد ۲ حالات مهدي عباسي
#طمع
#لقمه_حرام
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_یکم
#سردار_دلها❤️
ساعت ۱۰شب بود که رسیدیم لب شط
با مهدیه صمیمی تر شده بودم
۲۲ساله و تازه عقد کرده بودن
شوهرش هم ۲۵-۲۶سالش بود
به حلقه های تو دست بچه ها نگاه میکردم
حلقه های اونا واقعی و از روی عشق بود
اما حلقه من 😔😔😔
حلقه ام رو تو دستم درآوردم انداختم تو آب
بس بود این بازی مسخره 😐😐😐
بچها شروع کردن دست زدن
نیشم بازشد😄😄😄
یهو هادی با صورت برافروخته :چه خبرتونه 😡😡
اهواز گذاشتید رو سرتون
زیر لب گفتم بی ذوق 😒😒
مهدیه :بچه ها من برم به آقامون زنگ بزنم بگم رسیدیم اهواز 🙈🙈
-برو 😍😍
منم یه زنگ به زهره بزنم ببینم چیکارمیکنه
خیلی وقته ازش بیخبرم
شماره زهره را گرفتم
-الوسلام خوبی آجی ؟
زهره: کجایی تو بچه؟
-خخخخ اهواز
با بچه ها اومدیم بریم مناطق جنگی
زهره :ای جانم زیارتتون قبول
التماس دعا
-حتما محتاجم
فعلا یاعلی
یاعلی
شب رفتیم خونه پریوش اینا چندروز قرار بود بمونیم
دخترا تو یه اتاق خوابیدیم
پسراهم توی یه اتاق
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_دوم
#سردار_دلها❤️
صبح بعداز صبحونه محمدگفت :بچه ها زودتر یه یاعلی بگید بریم منطقه فکه
ناهارم هادی اینجا زحمتشو میکشه
هادی داشت صبحونه میخورد یهو لقمه پرید تو گلوش
همه ترسیدیم روبه حمیدآقا گفتم بزنید پشتشون
همه زدن زیر خنده
هادی لقمه اش قورت داد گفت:چرا من
محمد:والا ما از کارمون گذشتیم
اومدیم آشتی کنون دیگه شما باید تدارک بدین
من خودم عاشق دوکوهه بودم
توفکه همه باهم نشسته بودن
منم تو خودم بودم
منطقه پرواز عاشقانه سیدمرتضی آوینی است
محمداومد پیشم نشست :خانم خواهر
-خخخخخ 😊😊
داداش:خواهرمن ببین از اول این قضیه وارد نشدم
اما زمانی که محبت هردوتونو دیدم نتونستم بی تفاوت باشم
خواهرمن ببین زهرا و حمید اومدن با هردوتون حرف زدن
حالا خود دانید من نمیخام خواهر عزیزم و دوستم عذاب بکشن
اونروز بعد از ناهار رفتیم شلمچه
بعدکه برگشتیم خونه
شوهر پریوش پیشنهاد داد بریم کارون
به بچه ها نگاه میکردم
هرکسی کنار عزیزش
اما من 😔😔😔
شب برگشتیم خونه زیر نخلای حیاط نشستم
خدایا خودت کمکمون کن
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_سوم
#سردار_دلها❤️
ساعت دونصف شب به سمت تهران حرکت کردیم
پاسگاه زید، طلائیه صبح بعداز اون دوکوهه به اصرار زهرا هم دزفول و شهرهای سرراهمون رفتیم
توی طلائیه گرما زده شدم هیچی از اون منطقه نفهمیدم
ناهارهم نتونستم بخورم
داداش بردم دکتر یه آمپول زد😣😣
دوکوهه 😭😭
جای قدم های حاج ابراهیم همت
محمد از ارتش نامه داشت شب تو حسینه بمونیم تا صبح
چون منطقه برای ارتشه
تو حیاط نشسته بودم سرم روی زانو بود گریه میکردم
حضور کسی را کنار خودم حس کردم
سرمو بلند کردم
هادی بود
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_چهارم
#سردار_دلها❤️
هادی:حلما سادات
-بله 😔😔
دستشو باز کرد حلقه ای ک پس فرستاده بودم کف دستش بود با بغض گفت: با من ازدواج میکنی؟
یهو دیدم صدای کف از این اونورمون میاد خخخخ
داداشم اومد پیشمون با لبخند گفت:
چون تو نامحرمی من حلقه دست خواهرم میکنم😊😊
اما فکر نکن تمومه هاااا
وایستا رسما بیایی خواستگاری
دارم برات
اشک خواهرمنو درمیاری
همه زدن زیر خنده
فرزانه :هورا هورا مامانم با بابایی آشتی کرد 👏👏👏👏👏👏
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_پنجم
#سردار_دلها❤️
محمد:بچه ها ساکت برید بخوابید تا نیومدن پرتمون کنن بیرون
تا صبح خوابم نبرد🙊
به حلقه تو دستم نگاه میکردم
چه جای قشنگی برای هم شدیم 😍🙈
صبح به سمت اندیمشک حرکت کردیم یه توقف نیم ساعته و زیارت کوتاه شهدا
شب ساعت ۲-۳رسیدیم تهران
منو محمد رفتیم خونه عمواینا چون عمو نبود
صبح تا ۱۱-۱۲خواب بودم ساعت ۱۲بود که زیر نوازشهای شیرین زن عمو بیدارشدم
-سلام مامان گلم
زن عمو:سلام دختر نازم پاشو عزیزدلم صبحانه بخور باید بری خونه خودتون
-اوووم چرا ؟🙄🙄
زن عمو:مامانت زنگ زد گفت مادرهادی زنگ زده شب میان خونتون
پاشو صبحانه بهت بدم
-مامان شما و عمو و داداش مگه نمیاید؟
زن عمو:چرا دخترقشنگم
-خب پس صبحونه بخوریم باهم بریم
زن عمو:باشه عزیزدلم
-إه محمد کجاس
زن عمو:رفت سرکار
صبحونه خوردیم به سمت خونه ما راه افتادیم
سرراه زن عمو برام یه تونیک خییییییلی ناز خرید
تا بالای زانو بود آستین های افتاده سه ربع وسط کمرش یه کمربند خوشگل داشت
یه ساق سفیدم خریدم باهاش
رسیدیم خونه
خونه را مرتب کردیم
زن عمو:حلما برو یکم بخواب شب سرحال باشی
عصر بیدارت میکنیم
مامان:آره برو عزیزم
تا ساعت ۷ خوابیدم هفت پا شدم حاضر شدم
تا هشت به ترتیب بابا،عمو ،محمد و فرزانه اومدن
ساعت ۸بود که صدای زنگ در به صدا دراومد
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاە
روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...
#چە_حکایت_آشنایی...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662