.
✨ کرامات امام کاظم علیه السلام
از شقیق بلخی نقل شده است:
در سال صد و چهل و نه هجری برای انجام حج خارج شدم و در قادسیه (روستایی است نزدیک کوفه از طرف بیابان که در فاصله پانزده فرسخی کوفه قرار دارد و واقعه بزرگ بین مسلمانان و فارس در همین مکان رخ داد و آن روز هم به روز قادسیه شناخته میشود) بار انداختم،
وقتی داشتم به آن همه اثاثیه و آن همه جمعیت مردم نگاه میکردم، جوان زیبای گندم گون و ضعیفی را دیدم که روی لباسش جامه ای از پشم پوشیده بود و ردایی به دوش و نعلینی در پاهایش داشت و تنها نشسته بود.
با خود گفتم: این جوان از صوفیها است و میخواهد در راه سربار مردم باشد، به خدا میروم و او را سرزنش میکنم. نزدیکش رفتم، وقتی دید من به طرفش میروم، فرمود:
ای شقیق! «اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» {از بسیاری از گمانها بپرهیزید که پاره ای از گمانها گناه است} (حجرات، ۱۲)، سپس مرا ترک کرد و رفت.
با خود گفتم: کار بزرگی کرد، از دل من خبر داد و اسم مرا به زبان آورد؛ این مرد حتماً بنده صالحی است، باید خود را به او برسانم و از او بخواهم حلالم کند. با سرعت به دنبالش رفتم، ولی به او نرسیدم و از مقابل چشمم غایب شد.
وقتی در واقصه (منزلی است در راه مکه که بعد از قرعاء به طرف مکه واقع شده، و نیز نام آب گیری است که در زمینهای بنی کعب است) بار انداختیم، او را دیدم که مشغول نماز است و اعضایش لرزان و اشک هایش جاری است.
گفتم: خودش است، بروم و از او حلالیت بطلبم. صبر کردم تا نمازش تمام شد و به طرف او رفتم، وقتی مرا در حال آمدن دید، فرمود:
ای شقیق! این آیه را بخوان: «وَ إِنِّی لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی» {به یقین من آمرزنده کسی هستم که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته نماید و به راه راست راهسپر شود} (طه، ۸۲)، باز مرا گذاشت و رفت.
گفتم: این جوان حتماً از بزرگان است؛ دو بار از دل من خبر داده است. وقتی در زباله (جایی معروف در راه مکه است که بین واقصه و ثعلبیه واقع شده است و دو برکه در آن وجود دارد) بار انداختیم، آن جوان را دیدم که کنار چاه ایستاده و کوزه ای در دست دارد و میخواهد از چاه آب بکشد،
کوزه از دستش به درون چاه افتاد و من داشتم نگاهش میکردم، سر به آسمان بلند کرده و میگوید: تو پروردگار منی وقتی تشنه آب شوم و قوت و غذایی منی هرگاه غذایی بخواهم. خداوندا ای سرور من! غیر از این کوزه ندارم آن را از من نگیر!
شقیق نقل کرده، به خدا قسم دیدم آب چاه بالا آمد و دستش را دراز کرد و کوزه را گرفت و پر از آب کرد، سپس وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند.
بعد به طرف پشته ای از شن رفت و از آن شنها را با دست داخل کوزه میریخت و آن را تکان میداد و میآشامید. جلو رفتم و سلام کردم، جوابم را داد.
عرض کردم: از فضلی که خدا به شما عنایت کرده، به من هم بدهید بخورم. فرمود: ای شقیق! ما پیوسته مشمول نعمتهای ظاهری و باطنی خدا هستیم، به پروردگارت خوش بین باش!
سپس کوزه را به من داد، آشامیدم، دیدم قاووت و شکر است، به خدا قسم تا آن وقت چیزی لذیذتر و خوش بوتر از آن نخورده بودم، هم سیر شدم و هم سیراب، و تا چند روز اشتها به غذا و آب نداشتم.
دیگر او را ندیدم تا داخل مکه شدیم، نیمه شبی او را کنار گنبد آبخوری دیدم که ایستاده و با خشوع ناله و اشک نماز میخواند.
تا پایان شب همین حال را داشت. وقتی فجر را دید، در مکان نمازش نشست و شروع به تسبیح نمود و سپس برخاست و نماز صبح را خواند و هفت مرتبه گرد خانه خدا طواف کرد و خارج شد.
به دنبالش رفتم، دیدم بر خلاف آنچه در راه دیده بودم، برای خودش مریدان و غلامانی دارد و مردم دور و برش جمع شدند و بر او سلام میکنند، به یک از کسانی که نزدیکش بود گفتم: این جوان کیست؟
گفت: این موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام است. گفتم: جای تعجب بود چنین اگر غیر از این آقا چنان کارهایی میکرد.
📔 کشف الغمة: ج۳، ص۴
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🤲 دعاى مادر اجابت شد
آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى از قول يكى از اقوام كه از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نيز در كاظمين ساكن بوده و اكنون در تهران مقيم است نقل مى كند:
هنگامى كه در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم. بيماریام شديد شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد.
مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمين براى معالجه آوردند و در آن شهر نزديك صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانهاى تهيّه كرديم.
آنجا نير معالجات مؤثر واقع نشد و من بىحال در بستر افتاده بودم. طبيبى از بغداد به كاظمين آوردند ولى معالجه وى نيز سودى نبخشيد.
تا آنجا كه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و چهرهاى بسيار زيبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا:
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام و حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام،
به ترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند و من مشغول صحبت كردن با انها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند.
در اين حال كه من به صورت ظاهر بیهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان است و از پلّههاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر عليه السلام و حضرت جوادالائمه عليه السلام نگاهى نمود و عرض كرد:
يا موسى بن جعفر عليه السلام! يا جوادالائمه عليه السلام! من بخاطر شما فرزندم را اينجا آوردم شما راضى هستيد بچّهام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم؟ حاشا و كلاّ ...
(البته اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم ملكوتى خود مى ديده است نه با چشم سر. زيرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود)
همينكه مادرم با آن بزرگواران كه هر دو باب الحوائجاند مشغول تكلّم بود ديدم آن حضرات به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله عرض كردند: خواهش مى كنيم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد!
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كردند به ملك الموت و فرمودند: برو تا زمانى كه پروردگار مقرّر فرمايد، پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمديد كرده است! ما هم مى رويم. انشاءاللّه براى موقع ديگر.
مادرم از پلهها پايين آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم كه حد نداشت و به مادر مى گفتم: چرا اين كار را كردى، من داشتم با اميرالمؤمنين عليه السلام مى رفتم.
با پيغمبر صلى الله عليه و آله مى رفتم! با حضرت فاطمه عليها السلام و آقا اباعبداللّه عليه السلام و آقا امام مجتبى عليه السلام مى رفتم. تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى كه ما حركت كنيم!
📔 داستانهایی از علماء، ص۱۴
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌹 بزرگواری سیّد
يكي از طلاب حكايت كرد: كه در صحن امام حسين (عليه السلام) نزديك درب تل زينبيه، نشسته بودم و مردی در كنارم ايستاده بود.
مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانی (ره) با اصحابش، از حرم مقدّس امام حسين (عليه السلام) خارج شد و از درب تل زينبيه صحن مطهر را ترك گفت.
مردی كه كنارم ايستاده بود آهسته گفت بروم و سيّد را كنار گوشش دشنام گويم و به دنبال سيّد حركت نمود.
لحظاتی نگذشت كه مرد دشنام دهنده با چشم گريان برگشت، علتش را پرسيدم: پاسخ داد من سيّد را تا درب منزل دشنام دادم،
امّا وقتی به درب منزل رسيدم سيّد فرمود: همين جا توقف كن من با شما كاری دارم و داخل منزل شد،
طولی نكشيد از منزل خارج شد و فرمود: اين پولها را بگير و هر وقت تنگدستی به تو روی آورد به ما مراجعه كن و آماده كه هرگونه دشنام و ناسزايی را بشنوم، لكن استدعای من آن است كه عرض و ناموس مرا مورد دشنام قرار ندهی.
دشنام دهنده میگويد: چنان اين كلمات پيامبر گونهٔ سيّد در من اثر عميقی به جای گذاشت كه نزديك بود قالب تهی نمايم، اشك چشمان مرا گرفت و رعشه بر اندامم افتاد همان طوری كه مشاهده میکنی.
📔 یکصد داستان خواندنی (آية الله حسینی شیرازی)، ص٣۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
🖤
تسليت ای حجّت ثانی عشر ياين الحسن
زود بود از بهر تو داغ پدر يابن الحسن
قلب بابت از شرار زهر دشمن آب شد
سوخت جسم و جانش از پا تا به سر يابن الحسن
كودك شش ساله بودی بر پدر خواندی نماز
ريختی از چشم خود خون جگر يابن الحسن
.
.
.
شهادت امام یازدهم شیعیان
امام حسن عسکری علیه السلام
بر شما تسلیت و تعزیت باد...
🏴
#حدیث #شهادت_امام_حسن_عسکری
💢 @Hadis_Shia 💢
.
🌴 امام عسکری (ع) و مرد دروغگو
مردی به نام اسماعیل میگوید:
بر سر راه امام عسکری (علیه السلام) نشسته بودم، چون حضرت خواست بگذرد، جلو رفتم، شرح نیازمندی و پریشانی خود را به آن حضرت گفتم و سوگند خوردم که درهمی ندارم، نه صبحانه ای و نه شامی.
حضرت فرمود:
به نام خداوند سوگند دروغین یاد میکنی در حالی که دویست دینار را پنهان کردهای! ولی این سخن من برای آن نیست که تو را کمک نکنم.
سپس حضرت به غلام خود فرمود:
ای غلام آنچه همراه داری به این مرد بده.
غلام صد دینار طلا به من داد.
حضرت فرمود:
از آن دینارها که پنهان کردهای، محروم خواهی شد در حالی که به شدت به آنها نیاز داشته باشی.
اسماعیل میگوید:
این سخن امام عسکری (علیه السلام) درست بود، زیرا من دویست دینار پنهان کرده بودم.
این قضیه گذشت. تا این که هر چه داشتم خرج کرده، به مشکل بسیار بزرگی گرفتار شدم و درهای روزی به رویم بسته شد، به سراغ دینارها رفتم، دیدم دزدی آن دینارها را برده است. دیگر هرگز به دیناری از آنها دست پیدا نکردم.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٢٨
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ شبیه عیسی (ع)
در شهرستان ری، بطریق پزشک که بیش از صد سال داشت میگوید: من شاگرد بختیشوع طبیب متوکل بودم؛ از بین شاگردان مرا بیشتر مورد لطف قرار میداد.
روزی حضرت امام حسن عسکری علیه السلام پسر علی بن محمّد بن علی بن موسی الرضا علیهم السّلام به بختیشوع پیغام داد که بهترین شاگرد خود را بفرست تا مرا رگ بزند.
بختیشوع مرا انتخاب کرده و گفت: ابن الرضا علیهما السلام از من خواسته یک نفر را برای فصد بفرستم. متوجه باش، او داناترین فرد روی زمین است. دقت کن مبادا در مورد دستوری که میدهد اعتراضی کنی.
خدمت آن جناب رفتم، دستور داد در اطاقی باشم و هر وقت احتیاج داشت مرا بخواهد. موقعی که من خدمتش رسیدم، بهترین وقت برای فصد بود ولی ایشان وقتی مرا برای فصد خواست که برایش خوب نبود.
یک طشت بزرگ حاضر کرده بود. من رگ اکحل را فصد کردم. خون پیوسته میریخت به اندازه ای که طشت پر شد. بعد فرمود: خون را قطع کن! من قطع کردم و حضرت دست خود را شست و بست.
باز مرا به همان اطاق برگردانید و غذاهای گرم و سرد زیادی آوردند. تا عصر آنجا بودم، دوباره مرا خواست. فرمود: رگ را باز کن و همان طشت را دو مرتبه خواست.
من رگ را باز کردم، خون جاری شد تا طشت پر گردید. فرمود: قطع کن! خون را قطع کردم. دست خود را بست. باز مرا به همان اطاق برگردانید. شب همان جا خوابیدم.
فردا صبح که آفتاب برآمد مرا خواست و همان طشت را آوردند. فرمود: رگ را بگشا! من گشودم. مثل شیر دوشیده، مایعی خارج گردید تا طشت پر شد.
باز دستور داد قطع کنم. قطع کردم! دست خود را بست و یک دست لباس و پنجاه دینار طلا به من داد! فرمود: این را بگیر و مرا معذور دار!
هدیه ایشان را گرفتم. عرض کردم: آیا امر و دستوری به من میفرمایید؟ فرمود: با کسی که در دیر عاقول همسفر میشوی خوش رفتاری کن.
من پیش استادم بختیشوع رفتم و جریان را شرح دادم. گفت: تمام پزشکان در این مطلب اتفاق دارند که بیش از هفت کیل و پیمانه در بدن انسان خون وجود ندارد. آنچه تو نقل کردی اگر از چشمه آبی خارج شود جای تعجب است.
از همه عجیب تر جریان شیر است که خارج شده! ساعتی در فکر فرو رفت. سپس شبانه روز پیوسته در جستجو بود تا در لابلای کتابها در این مورد مطلبی بیابد ولی چیزی پیدا نشد!
بعد گفت: در میان نصرانیان کسی دیگر باقی نماند که در علم طب واردتر از راهبی باشد که ساکن دیر عاقول است. نامه ای برای او نوشت و جریان را شرح داد.
من به آن جانب رفتم و از خارج دیر او را صدا زدم. از بالا سر برآورده و گفت: کیستی؟ گفتم من از شاگردان بختیشوع هستم. گفت: نامه ای آورده ای؟ جواب دادم: آری.
سبدی را آویزان کرد و نامه را در آن گذاشتم. بالا کشید و خواند. پس از خواندن نامه فوری از دیر فرود آمده و گفت: تو آن آقا را فصد کردی؟ گفتم: آری. گفت: خوشا به حال مادرت! و سوار بر قاطری شده، همراه من آمد.
هنوز یک سوم از شب باقی مانده بود که به سر من رأی رسیدیم. گفتم: مایلی به خانه استادم برویم یا منزل همان آقایی که او را فصد کرده ام؟
بالاخره قبل از اذان صبح به در خانه امام علیه السّلام رسیدیم. در این موقع در باز شد و غلامی خارج گردید و گفت: کدام یک از شما راهب دیر عاقول هستید؟ گفت: منم فدایت شوم! اجازه ورود داد.
غلام رو به من نموده گفت: تو دو قاطر را نگهدار. دست او را گرفت و با او داخل شد.
من تا موقعی که آفتاب برآمد همان جا ایستادم و راهب خارج شد.
دیدم لباسهای رهبانیت را از تن خارج نموده و لباسی سفید در تن دارد و مسلمان شده! گفت: مرا به خانه استادت ببر.
همین که چشم بختیشوع به او افتاد، با عجله به طرفش دوید و گفت: چه باعث شد که دین خود را رها کردی؟ گفت: عیسی مسیح را پیدا کردم و به دست او اسلام آوردم. پرسید: تو عیسی را دیدی؟
گفت: نظیر او را دیدم؛ زیرا چنین فصدی را جز عیسی کسی نکرده. این شخص نیز در معجزه و دلائلی که دارد، مانند اوست.
بعد خدمت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را برگزید و تا زنده بود در خدمت ایشان بود.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۲۴
#امام_عسکری #داستان_بلند
🔰 @DastanShia