🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📝#داستانکوتاه
🔸ضربالمثل دزد باش و مرد باش
✍در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند...
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت
که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
🔸سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است
چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند.
🔹پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند...
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید،
🔸حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند.
به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند...
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند.
🔹حاکم گفت : چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند.
یکی از سه دزد گفت : این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.!
🔸پس رفت و گفت :
نزنید این دزدی کار من است.
من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم.
حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت :
شما دروغ میگویید!
دزد گفت : یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند.
🔹هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید.
مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد.
و از راه تونل فرار کرد...
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید.
🔸ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته...
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند.
در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت :
اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش.
🚨 از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی میکند ولی اصول انسانیت را رعایت میکند این ضربالمثل را به کار میبرند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌺🍃🌸
✍روزي سلطان محمود به ديوانه خانه رفت، ديوانه اي زنجيري را ديد که بسيار مي خنديد.
گفت :
اي ديوانه! براي چه مي خندي؟
ديوانه گفت :
به تو مي خندم که به پادشاهيت مغروري و از راه راست و ادب دور هستي!
🔸محمود گفت :
هيچ آرزويي داري؟
گفت : مقداري دنبه خام مي خواهم که بخورم.
سلطان محمود دستور داد تا پاره اي تُرُب آوردند و به او دادند.
ديوانه تُرُب را مي خورد و سرش را تکان مي داد.
🔹محمود با تعجب پرسيد :
براي چه سرت را تکان مي دهي؟
گفت :
از زماني که پادشاه شده اي، از دنبه ها چربي رفته است!
#گنجينه_لطايف
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍تاجری انگلیسی هر روز اشیا تاریخی مصر را بار شتر می کرد تا به کشتی برساند و به انگلیس ببرد.
افسار شتر را هم مرد عربی می کشید که از این که تاریخش به تاراج می رفت.
ناراحت بود و مدام به زمزمه به تاجر انگلیسی فحش می داد.
ولی برای مزد هنگفتی که می گرفت راهنمای کاروان هم بود!
🔸تاجر از مترجمش پرسید مرد عرب چه می گوید؟
مترجم گفت :
به شما فحش می دهد و نفرین می کند.
تاجر گفت :
این فحش و نفرین بر کارش هم خللی وارد می کند؟
🔹مترجم پاسخ داد :
نه کارش را به خوبی انجام میدهد
تاجر لبخندی زد و گفت :
بگذار هر چه می تواند نفرین کند و چند نفرین انگلیسی هم یادش بده!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🦋ضامن آهو
✍صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی میکند و آهو شکارچی را مسافت زیادی به دنبال خود میدواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریف داشتند میاندازد.
صیاد که میرود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه میشود. ولی چون آهو را حق خود میداند، در مطالبه آهو پافشاری میکند.
🌹امام حاضر میشود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند.
شکارچی نمیپذیرد و می گوید:
من همین آهو را میخواهم و آن وقت آهو به زبان میآید و به عرض امام میرساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنهاند و چشم بهراهند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم.
علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم شوم…
🌹حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی میفرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار میدهد.
آهو میرود و بهسرعت با آهوبچگان باز میگردد و خود را تسلیم شکارچی میکند.
شکارچی که این وفای به عهد را میبیند، منقلب میگردد و آن گاه متوجه میشود که گروگان او،حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است.
فوراً آهو را آزاد میکند و خود را به دست و پای حضرت میاندازد و عذر میخواهد و پوزش میطلبد.
🌹حضرت نیز مبلغ متنابهی به او مرحمت میفرماید و بهعلاوه،تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش میدهند و صیاد را خوشدل روانه میسازد.
آهو هم اجازه مرخصی میطلبد و به سراغ لانه خود میدود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نخستوزیر هند به دیدار مادرش،
ببينيد مادر وی چه کار میکند👌
🌿قدیمیه ولی کهنه نمیشه😍👌
🌺خدا روح مادران بهشتی رو در آرامش ابدی و میهمان حضرت زهرا سلام الله علیها قرار بده و همه فرشته های دنیوی را سلامتی و عزت بده🙏.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#ماجرای_گاو
✍یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست.
این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد.
🔸حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت :
گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛
ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند:
آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟
🔸حضرت موسی فرمود :
به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم.
قوم موسی به او گفتند :
از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟
حضرت موسی فرمود :
گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد.
دوباره آن قوم لجباز گفتند :
🔹از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟
حضرت موسی فرمود :
زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟
قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟
🔸حضرت فرمود :
این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد.
در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند.
🔹قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد.
📚آیات 67 تا 74 ،سوره بقره
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝داستان مردی که جهنم را خرید!
✍در قرون وسطی کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود میکردند.
🔸فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
🔹به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت :
قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و گفت:
جهنم؟!مرد دانا گفت:
بله جهنم.
🔸کشیش بدون هیچ فکری گفت:
۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت :
لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت:
سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
🔹به میدان شهر رفت و فریاد زد:
من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍معروف است که چنگیز خان مغول پس از فجایع در نیشابور به همدان رفت و به مردم آنجا گفت :
یک سوال از شما می پرسم اگر جواب درست و خوبی بدهید، در امان هستید.
او پرسید :
من از جانب خدا آمده ام یا خودم؟
🔸در میان جمع چوپانی دلیر و نترس رو به چنگیز کرد و گفت :
تو نه از جانب خدا آمده ای و نه از جانب خود. بلکه اعمال ما است که تو را به اینجا آورده است.
🔸وقتی ما برای اندیشمندان و عاقلان خود احترام قائل نشدیم و به عده ای فرومایه و نادان مقام و منزلت دادیم و احترامش نمودیم،
نتیجه اش لشکرکشی تو به اینجاست
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝تا حالا نام #مسیح_رشت به گوشتون خورده؟؟
✍در شهر رشت مزاری وجود دارد که سرگذشت عجیبی پشت آن است...
فردی ارمنی به نام #آرسن_میناسیان که در میان مردم به آزادگی و جوانمردی معروف بود!
آرسن متولد رشت بود.
معروف است که در کودکی مادرش پالتویی برای او میخرد اما آرسن پس از بازگشت از مدرسه بدون پالتو برمیگردد!
🔹وقتی مادرش میپرسد که پالتو را چه کردی میگوید یکی از همکلاسیهای مسلمانش لباس مناسب نداشته و پالتو را به او بخشیده است...
آرسن سالها بعد با هزینه شخصی خود برای مردم رشت داروخانهای تاسیس میکند.
و به صورت رایگان به فقرا دارو میدهد و اینچنین جان بسیاری از مردم را از مرگ نجات میدهد!
🔸آرسن میناسیان در سال ۵۶ درحالی که در سرای سالمندان رشت مشغول خدمت رسانی بوده دار فانی را وداع میگوید.
روحش شاد و یادش گرامی.
آزادگی و انسانیت محصور به دین و آیین خاصی نیست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸#داستانضربالمثلها
📝ریشه کلمه چند مرده حلاجی !
✍ریشه این ضرب المثل برمیگردد به همان ماجرای #حسینبنمنصورحلاج،
از نامی ترین عارفان وارسته ایران که بخاطر عقایدش دو دستان او سپس چشمان او و بعد زبان و سرش را و در آخر او را به آتش کشیدند که امروزه وقتی از پایداری و استقامت کسی سخن می گویند گفته می شود، چند مرده حلاجی؟
یعنی: ببینیم تا بدانیم تاب و توان تو چند است !
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍هرگز در مورد همسر کسی
چه مثبت چه منفی اظهار نظر نکن !
🔸هرگز به دختری که دوبار
به تو جواب رد داده،
امید ازدواج موفق نداشته باش !
🔹هرگز در حضور نفر سوم ،
کسی رو نصیحت نکن.
🔸هرگز برای کودکان ،اسباب بازی
جنگی هدیه نبر ،
🔹هرگز نگرانی امروز ،
مشکل فردا را حل نمیکند،
فقط شادی امروزت را از بین میبرد...👌
🎙#دکتر_انوشه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚#حاکمنیشابور و #کشاورزبیچاره
✍روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
روستایی بینوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
🔸به دستور حاکم لباس گرانبهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیدهای محکم پس گردن او نواخت.
🔹همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید :
مرا میشناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت : آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🔸حاکم گفت : بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی
گفتی که ای ساده دل!
من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیام میخواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را میخواهی؟
🔹یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت : این قاطر و پالانی که میخواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیدهای که به من زدی.
فقط میخواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.
🚨از خدا بخواه فقط بخواه و #زیاد هم بخواه خدا بینهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بیانتهاست
ولی به خواستهات ایمان داشته باش.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍دکتر علی شريعتی انسانها را به چهار دسته تقسيم کرده است:
❶آناني که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم نيستند.
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم ميشوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمی دارند.
❷آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هم نيستند.
مردگانی متحرک در جهان.
خود فروختگانی که هويتشان را به ازای چيزی فانی واگذاشتهاند.
بیشخصيتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآيند. مرده و زندهشان يکی است.
❸آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم هستند.
آدمهای معتبر و با شخصيت.
کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.
❹آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هستند.
شگفتانگيزترين آدمها:
در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نميتوانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتی که از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درک ميکنيم، باز ميشناسيم، می فهميم که آنان چه بودند.
▪️چه میگفتند و چه میخواستند. ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم. هزار حرف داريم برايشان.
اما وقتی در برابرشان قرار میگيريم قفل بر زبانمان ميزنند. اختيار از ما سلب ميشود.
سکوت میکنيم و غرقه در حضور آنان مست میشويم و درست در زماني که میروند يادمان میآيد که چه حرفها داشتيم و نگفتيم.
▪️شايد تعداد اينها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
👤دکتر علی شریعتی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#خلعت_شرف_و_انسانیت
✍خلیفه بغداد امیر دماوند را نزد خود خواست. خلیفه بغداد، خلعت و لباس امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری برمیگشت، در راه عطسه کرد و با آستین لباس دماغ خود را پاک کرد.
🔸سخنچینان خبر به خلیفه بردند، که امیر از لباس ارزشمند خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده، و دماغ خود را پاک کردهاست.
خلیفه امر کرد، خلعت از او پس گرفتند و گردن زدند.
🔹خبر به گوش شبلی رسید.
مدتها بود خلیفه شبلی را دعوت کرده بود که به بغداد رفته و در دربار خلیفه خدمت کند.
شبلی پاسخی نداده بود.
شبلی به خلیفه نوشت :
امیر دماوند به خلعتی که تو دادی دماغ خود پاک کرد، گردن زدی!
🔸من اگر خدمت تو رسم و تو را خدمت کنم، خداوند با خلعت انسانیت و شرف که به من بخشیدهاست،
و ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیدهام، با من چه میکند؟!!
تو خلعت خود را روا نداشتی دستمال شود، من چگونه خلعت شرف و کرامت انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!
🔹خلیفه در پاسخ نوشت :
کاش این سخن زودتر میگفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍چگونه ایرانیان، مغولان را از ایران بیرون کردند و ایران را آزاد ساختند؟
زوال مغولان از یک روستا شروع شد!
۱۲۰ سال مغولها هر چه خواستند در ایران کردند. جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشند.
🔹از کشتن صدهزار نفر در یک روز گرفته تا تجاوز و غارت برخی از قبایل ، مغولها پس از فتح ایران بیشتر در خراسان سکنی داشتند.
ولی چون بیابانگرد بودند اغلب در شهرها زندگی نمیکردند.
🔸اما ماجرا از اینجا شروع شد :
ابن اثیر مینویسد :
یک مغول در صحرایی به هفده نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد.
هیچکس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر و همان یک نفر آن مغول را بکشت!
🔹داستان دیگر از #روستایباشتین و دو برادر که همسایه بودند شروع میشود.
چند مغول بیابانگرد به خانهٔ ایندو میروند و زنان و دخترانشان را طلب میکنند!
بر خلاف ۱۲۰ سال قبلش، دو برادر مقاومت میکنند و مغولان را میکشند.
مردم باشتین اول میترسند ولی مرد شجاعی به نام #عبدالرزاق دعوت بایستادگی میکند.
🔸خبر به قریههای اطراف میرسد. حاکم سبزوار مامورانی را میفرستد تا دو برادر را دستگیر کنند.
عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را میکشد. در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصدنفره را به باشتین میفرستد،
ولی حالا خیلیها جرأت مقاومت میکنند. عبدالرزاق فرمانده قیام میشود.
در چند روستا، مردم مغولان را میکشند و خبرهای مغولکشی کمکم زیاد میشود.
🔹عبدالرزاق نام #سربداران بر سپاهیان از جان گذشتهاش میگذارد.
فوجفوج مردمان بهستوه آمده از ستم مغولها به باشتین میروند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغونشاه (حاکم سبزوار) بایستند.
عبدالرزاق بر ارغونشاه پیروز میشود و سبزوار فتح میگردد. پس از ۱۲۰ سال ایرانیان بر مغولها فائق میشوند.
آن روز حتماً پرشکوه بوده است!
🔸طغایتیمور ایلخان مغول، یک ایلچی مغول را میفرستد تا سربداران از او اطاعت کنند. سربداران او را میکشند و از طغایتیمور میخواهند که اطاعت کند!
سربداران به جنگ میروند و طغاى تیمور را شکست میدهند و این نقطهٔ پایان ایلخانان مغول است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#حکایت👇
✍پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت :
او چه می گوید؟
وزیر گفت :
به جان شما دعا می کند.
🔸شاه اسیر را بخشید
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت :
ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد
پادشاه گفت :
تو راست می گویی اما،
دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📚«#گلستان_سعدی»
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد كه دید عده ای برای خرید پرندهی كوچكی سر و دست میشكنند و روی آن ده سكهی طلا قیمت گذاشتهاند.
ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد.
دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكهی نقره قیمت گذاشت.
🔸ملا خیلی ناراحت شد و گفت :
مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكهی نقره و پرندهای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟
دلال گفت : آن پرندهی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد میتواند یك ساعت پشتسر هم حرف بزند.
ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت میزد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر میكند.
#ملانصرالدین
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#اندرحکایتضربالمثلها...
🔹مرده شور ترکیبش را ببرد.
✍گویند ؛
روزی مطربی نزد #مرحومکرباسی که از علمای عهد فتحعلی شاه بود آمد و حکم شرع را در مورد #رقصیدن پرسید.
کرباسی با عصبانیت جواب داد:
عملی است مذموم و فعلی است حرام.
🔸مطرب پرسید :
حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟
مرحوم کرباسی گفت: خیر!
مطرب پرسید :
اگر دست چپم را بجنبانم؟!
🔹مرحوم کرباسی گفت: خیر!
سپس مطرب از حکم شرعی در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید.
و هر بار مرحوم کرباسی گفتند :
خیر ایرادی ندارد.
اصولا دست و پا برای جنبانده شدن خلق گشته اند.
🔸مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهت زده مرحوم کرباسی و حاضران مجلس شروع به رقصیدن کرد و گفت:
حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دست ها و پاهاست که فرمودید حرام نیست.
مرحوم کرباسی در جواب گفت:
مفرداتش خوب است...
🔹ولی "مرده شوی ترکیبش را ببرد"
به این معنی که تک تک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمی خورد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#اندرحکایتضربالمثلها
▫️ﺍﮔﺮ ﺩﺯﺩ ﺑﻮﺩ که ﺳﺮ ﺷﺐ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺮﺩ!
✍ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ :
ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﯾﺎ ﮐﺎﻻﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﭼﭙﺎﻭﻟﮕﺮﺍﻥ ﻏﺎﺭﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🔸ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺑﺎ ﻏﻼﻣﺶ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﮐﻮﻫﯽ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻭﺯﯾﺮ ﻭ ﻏﻼﻡ ﺗﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ.
ﺷﺐ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺳﺐﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﻨﺪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺯﯾﻦ ﻭ ﻟﮕﺎﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ.
🔹ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻏﻼﻡ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺯﺩﯼ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩﺩ.
ﻭﺯﯾﺮﮔﻔﺖ :
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﭘﺲ ﺧﻮﺏ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ ﺷﻨﯿﺪﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻦ.
🔸ﺳﭙﺲ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻏﻼﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺩﺯﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺍﺳﺐ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺳﺐ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ رفت.
ﻏﻼﻡ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻝ ﺑﻮﺩ ﺁﺷﮑﺎﺭﺍ ﺩﺯﺩ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﮐﺮﺩ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﺳﺐ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺐ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﺏ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ.
🔹ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﭘﺲ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﮐﻮ؟
ﻏﻼﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﺁﺩﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
ﻭﺯﯾﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﺩﺯﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺁﻭﺭﺩ.
ﻏﻼﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺩﺯﺩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺷﺐ ﺯﺩ ﻭ ﺑرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#اقتصاد_مقاومتی!
✍هنگام آمدن سفیران انگلیسی به دربار کریم خان زند، وقتی وزرا گفتند
که آنان برای ایجاد روابط دوستانه آمده اند؛
او لبخندی زد و گفت:
هدف آنها را بنده فهمیدم،
ما ریشخند فرنگی را به ریش خود نمی پذیریم؛
🔸پنبه و پشم و کرک و ابریشم ایران بسیار زیاد است و مردم هرچه بخواهند با آن بافته و می پوشند؛
اگر شکر لاهوری نباشد ، شکر مازندرانی و شیره انگور و عسل و خرمای ایران برای ما کافی است!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#حکایتکریمخانزند و #مردکچاپلوس
✍کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد.
یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت.
او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.
🔹شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد.
مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.
کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد.
🔸آن مرد گفت :
من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم.
تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم.
در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف، بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم!
🔹در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت :
ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم!
از خواب که بیدار شدم، خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود!.
🔸مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است.
منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال دژخیم می گردد!
موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد!
🔹درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد.
کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!
هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت :
🔸مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند.
و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟!
🔹اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!.
مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای #قضاوت در بغداد انتخاب نمایید.
اطرافیان او همه با هم گفتند :
عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید.
خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند.
🔸بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد.
بهلول گفت :
من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم.
هارون الرشید گفت :
تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی!
🔹بهلول جواب داد :
من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ!
اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم.
اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد!
🔸هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند.
فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشدهاید!!
مردم گفتند :
بهلول دیوانه شده است؟!
🔹خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید...
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت:
او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد!
حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت:
🔸این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#اندرحکایتضربالمثلها
▫️حکایت شهر هرت :
✍راجع به این مثل در داستانهای امثال، مطالب فراوانی آمده که مختصراً در اینجا مینگارم.
منظور از شهر هرت همان شهر هرات است که با به آنچه در کتاب(تاریخ نامه هرات) آمده.
بعد از صدمات و لطماتی که به این شهر رسیده، عاقبت بهدست چهلتن از عیّاران رسید و بقولی ۱۵ یا ۱۸ سال در هرات سکونت داشتند که در تاریخ به "عیّاران هرات" نامیده شدند.
🔹عیاران سلطنت کوچکی تشکیل دادند و قوانین مضحکی که از خرابه روزگار و هرج و مرج در آن دیار حکایت میکند، داشتند. از جمله :
❶گویند یک نفر برای دادن شهادت نزد قاضی هرات رفت. وقتی اسم او را پرسید، جواب داد حاجی فلان. مدعی او گفت: این شخص دروغ میگوید، حاجی نیست و اگر میگوید به مکه رفته است، از او بپرسید :
چاه زمزم در کدام طرف مکه واقع است؟ چون از او پرسیدند در جواب گفت:
آن سالی که من به مکه مشرف شدم، هنوز چاه زمزم را نکنده بودند. تا مدعی آمد حرف بزند،
قاضی گفت : حاجی راست میگوید.
شاید چاه زمزم بعد از تشرف جناب حاجی به مکه واقع شده و قول حاجی دروغی را صحیح شمرد!
❷نعلبند شهر هرات شخصی را کشته و لذا حکم قتلش صادر شده بود.
اهالی، جمعیت کرده نزد قاضی شهر رفتند و گفتند :
اگر این نعلبند کشته شود، آنوقت کارهای ما لنگ شده و برای نعل کردن قاطر و الاغ معطل میمانیم.
خوبست بجای او بقال را که چندان احتیاجی به او نداریم، حکم قتلش را بدهید. قاضی فکری نموده گفت:
در این صورت چرا بقال را، که او نیز منحصر بفرد است بکشیم؟
از دو نفر تونتاب حمام، یکی را که زیادی است میگویم در عوض نعلبند بکشند!
📚امثال و حکم دهخدا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#اندرحکایتضربالمثلها
▪️ریگی به کفش داشتن!!
✍روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام #سنجر زندگی می کرد و او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت :
قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود.
من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
🔹سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند.
اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند.
سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت :
🔸حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.
با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد.
یکی از آن ها بهانه آورد : ولی قربان!
این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
🔹سنجر گفت :
اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند.
سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
🔸حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد.
از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند :
حتماً ریگی به کفشش دارد!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande