eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.3هزار دنبال‌کننده
429 عکس
138 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸(ع)فرمودند :زندگی کردن با مردم اين دنيا همچون دويدن در گله اسب است ... تا می‌تازی، با تو می‌تازند. زمين که خوردی، آنهايی که جلوتر بودند، 🔹هرگز برای تو به عقب باز نمی‌گردند و آنهايی که عقب بودند، به داغ روزهايی که می‌تاختی تو را لگدمال خواهند کرد! 🔸در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر می‌شوند و غافل‌اند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیک‌تر می‌شوند ... 📚منبع : نهج‌البلاغه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝خاطره ای تکان دهنده نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) 🔹پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، 🔸نباید فکر کنند که ما... 😔 حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم. روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. 🔹آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، 🔸آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! 🔹گفتم: این برای چیست؟ گفت: از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: 🔸این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت : از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، 🔸آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت : من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... 🔹گفتم: "چه شرطی؟" گفت : بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝 🔹هارون‌الرشید و زبیده ✍آورده اند که در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد و دید در حال بازی هستند ، در آن حال صیادي بر هارون وارد شد و به احترام خلیفه ، خم شد و به سجده در آمد و زمین را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود تقدیم خلیفه نمود. 🔹هارون چون در آن روز سر خوش بود ، از این احترام و سجده کردن و تعظیم صیاد خوشش آمد. لذا امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده خاتون که همسر خلیفه بود به عمل شوهرش اعتراض کرد و به هـارون گفت : این مبلغ براي این صیاد زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري و کشوري انعام بدهی. 🔸چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قـدر صـیادي هـم در نزد خلیفه ارزش نداشتیم و دارای احترام نیستیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد . هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صـدا کـن واز او سـوال نمـا ایـن ماهی نراست یا ماده ؟ 🔹اگر گفت نر است بگو پسند ما نیست و اگر گفت ماده است باز هم بگـو پـسند مـا نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد . بهلول که شاهد این جریان بود ، از روی نصیحت به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . لذا صیاد را صدا زد و به اوگفت : ماهی نر است یا ماده ؟ 🔸صیاد باز هم زمین را بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است . هارون از این جواب و احترام و به سجده افتادن صیاد، در مقابل او خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند. صـیاد پولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمـین افتاد. صیاد خم شد و پول را برداشت. 🔹زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد. هارون هم از پـست فطرتـی صـیاد بدش آمد و او را صدا زد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هـارون قبـول ننمـود و صـیاد را صـدا زد و گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود . صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : 🔸من پست فطرت نیستم . بلکه نمـک شناسـم و از ایـن جهـت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسـم خلیفـه اسـت و چنانچـه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است . خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند. 🔹هـارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا نصیحت کردی و مانع شدي و من حرف تو را قبـول ننمـودم. و حرف این زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 من آموخته ام : ساده ترین راه برای شاد بودن، دست کشیدن از گلایه است... 🔸من آموخته ام : تشویق یک آموزگار خوب، می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند... 🔹من آموخته ام : افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین عمر طولانی تری دارند... 🔸من آموخته ام : نفرت مانند اسید، ظرفی را که در آن قرار دارد ، از بین می برد... 🔹من آموخته ام : بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد، فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد... 🔸من آموخته ام : اگر می خواهم خوشحال باشم، باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم... 🔹من آموخته ام : اگر دو جمله «خسته ام» و «احساس خوبی ندارم» را از زندگی حذف کنم، بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف می شوند... 🔸من آموخته ام : وقتی مثبت فکر می کنم ، شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر می پرورانم... 🚨و سرانجام این که من آموخته ام : « با همه چیز ممکن است....» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌹 : سرمايه اى از عقل سودمندتر نيست ، و هيچ تنهايى ترسناك تر از خودبينى ، و عقلى چون دورانديشى ، و هيچ بزرگوارى چون تقوى ، و همنشينى چون اخلاقى خوش ، 🔸و ميراثى چون ادب ، و رهبرى چون توفيق الهى ، و تجارتى چون عمل صالح ، و سودى چون پاداش الهى ، و هيچ پارسايى چون پرهيز از شُبهات ، و زُهدى همچون بى‌اعتنايى بدنياى‌حرام ، 🔹و دانشى چون انديشيدن ، و عبادتى چون انجام واجبات ، و ايمانى چون حياء و صبر. و خويشاوندى چون فروتنى ، و شرافتى چون دانش ، 🔸و عزّتى چون بردبارى ، و پشتيبانى مطمئن تر از مشورت كردن نيست. 📚نهج البلاغه به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍، براى اقامه نماز به مسجدى رفت نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. صاحب دل پذیرفت که جماعت را پندی دهد… 🔹نماز جماعت تمام شد، چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود، آن گاه خطاب به جماعت گفت : 🔸مردم! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست ! گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! 🔹باز کسى برنخاست !!! گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه عباس تصمیم گرفت از اصفهان به زیارت امام رضا (ع) اگر نذرش برآورده شد، حاجتش روا شد، پای پیاده بیاد مشهد امام هشتم... 📖استخاره به قرآن و زیارت پیاده شاه عباس به مشهد 🔹شیعه شدن بیش از ده هزار نفر در آن سفر به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔸 🔹خواب‌زن یا خواب‌ظن ✍متاسفانه “خواب زن چپه” عبارتی است که به توهین و تمسخر در مورد زنان بکار می‌رود و اسباب تحقیر بانوان است! اما واقعیتِ این است که شکل صحیح این مثل “خواب ظن چپه” می‌باشد.ظن” یعنی توهم، گمان بردن و شک کردن هم خوابیست که برمبنای توهم و گمان شکل گرفته باشد. 🔸در واقع وقتی چیزی ذهن ما را خیلی به خود مشغول کرده باشد و یا وقتی در طول روز با موضوعی زیاد سر و کار داشته باشیم. و یا وقتی موضوع حل‌نشده‌ای داشته باشیم یا مواردی مشابه پیش بیاید، این موارد در ناخودآگاه ما بخشی را به خود اختصاص داده و در خواب و رویاهای ما خود را نشان می‌دهند 🔹و به این خواب‌ها ”خواب‌ظن” می‌گویند که معمولا بی‌اعتبار بوده و قابل اعتنا نیستند. هرچند شاید خیلی‌ها این را بدانند اما هستند افرادی که هنوز بعد از این که خانم‌ها خوابی را تعریف می‌کنند، از جمله‌ی خواب زن چپه در مقام تمسخر و تحقیر استفاده می‌کنند. 🔸واقعیت این است که مردم عامی بدون آگاهی از نگارش صحیح ظن (به اشتباه زن) و جهل از معنی و واقعیت آن، این جمله را تکرار می‌کنند! این مثل در واقع در هر موردی به‌کار می‌رود که افراد توهم کاری غیر ممکن را داشته باشند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای همسایه ی یهودی امام حسن (ع) 📚سخنران استاد عالی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝 ✍امام حسن مجتبی علیه السلام بسیار با گذشت و بزرگوار بود و از ستم دیگران چشم پوشی می کرد. بارها پیش می آمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار می شد. در همسایگی ایشان، خانواده ای یهودی می زیستند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. 🔹مرد یهودی از این ماجرا با خبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست. و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد. 🔸امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمود : از جدم رسول خدا(ص) شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید. یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد. و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد. 📚منبع : شهیدی، محمد حسن، تحفة الواعظین، ج۲، ص۱۰۶ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان جالب جعفر برمکی و هارون‌الرشید و باغبانی که فامیل جعفر بود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📝 و ✍گفته اند که خاندان برمک خانداني ايراني بودند که در دربار عباسيان نفوذ فراوان داشتند و تعدادي از آنها وزراي خلفاي عباسي بودند. جعفر برمکي حتي با هارون الرشيد دوستي فوق العاده نزديک داشت روزي که به باغي رفته بودند. هارون هوس سيب کرد و به جعفر گفت برايم سيب بچين، جعفر دور و بر را نگاه کرد و چيزي که بتواند زير پايش بگذارد و بالا برود پيدا نکرد. 🔹هارون گفت بيا پا روي شانه ي من بذار و بالا برو. جعفر اين کار را کرد و سيبي چيد و با هارون خوردند و خوششان آمد. هارون به باغبان گفت براي پرورش اين باغ قشنگ از من چيزي بخواه باغبان که از برمکيان بود. گفت قربان مي خواهم که دست خطي به من بدهيد که من از خاندان برمک نيستم!! همه تعجب کردند اما به هر حال هارون اين دستخط را به باغبان داد. 🔸بعدها هارون از نفوذ برمکيان در حکومتش خيلي ترسيد و بر اثر سعايت بعضي از آدمهاي حسود دستور قلع و قمع برمکيان را صادر کرد و همه ي آنها را کشتند؛ زماني که براي کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خليفه را نشان داد و گفت من برمکي نيستم. اين مسئله به گوش هارون رسيد و از باغبان پرسيد چطور آن روز چنين چيزي را پيش بيني کردي و اين دستخط را از من گرفتي؟ 🔹باغبان گفت : من در اين باغ چيزهاي مفيدي ياد گرفته ام از جمله اين که مي بينم وقتي آبفشان را باز مي کنم قطرات آب رو به بالا مي روند و وقتي به اوج خودشان مي رسند سقوط مي کنند و به زمين ميفتند. بنابراين وقتي ديدم جعفر پا روي شانه ي شما گذاشت، متوجه شدم که به نقطه ي اوجش رسيده و دير نيست که سقوط کند. و وقتي هم چيزي سقوط مي کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بيشتري وارد مي آورد 🔸و فهميدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودي مي کشاند. بنابراين دستخط گرفتم که برمکي نيستم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
زن در زبان کردی به زیباترین نحو ممکن معنا شده است : نه خانم است نه زنیکه نه ضعیفه نه زن...! او را می نامند به به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت : 🔹من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد. و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی. 🔸کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت : من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت : زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! 🔹پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت : 🔸پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝 !میگویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری میگذشت به یک زمین خشک و خالی رسید و شترهایش را آنجا رها کرد. در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت : چه می کنی مرد؟ 🔹چرا حیوان بینوا را می زنی؟ روستایی گفت : چرا می زنم؟ مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من میخورد؟ ساربان گفت : چه می گویی مرد؟ در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟ 🔸روستایی گفت : چیزی نخورده؟ اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود. آن وقت چه میکردی؟ ساربان گفت : اگر را کاشتند سبز نشد. 🚨این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند : «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟» شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» 🔹همه با نگرانی پرسیدند : «مگر چه گفته؟» شیخ در جواب می‌گويد او به من گفت : «شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.» گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای تأمل برانگیز و زیبای آیت‌الله جهانگیرخان قشقایی 🔸️شخصی که تا چهل سالگی اهل دیانت نبوده... اما از چهل سالگی تصمیم میگیره به بندگی خدا مشغول بشه و تبدیل میشه به یک عارف الهی که خیلی از بزرگان شاگردش میشن. 🎙 هیچ وقت برای شروع دیر نیست به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺 🔻هنگامی که سلمان در بستر مرگ افتاد، سعد وقاص برای احوالپرسی، کنار بستر سلمان آمد و گفت : خوشا به سعادت تو، به تو مژده ای می دهم که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از دنیا رفت، از تو راضی بود و تو پس از مرگ به محضر آن حضرت می روی و در کنار حوض کوثر با او دیدار می کنی. 🔸قطرات اشک از چشمان سلمان سرازیر شد و سخت گریست. سعد گفت : «چرا گریه می کنی، با اینکه مرگ تو سرآغاز سعادت و شادمانی تو ملاقات با پیامبرصلی الله علیه و آله است؟» سلمان گفت : گریه ام برای مرگ و جدایی از دنیا نیست. 🔹«رسول خدا(ص) فرمود : باید توشه ی هر یک از شما از دنیا به اندازه ی توشه ی یک مسافر باشد ولی در کنار من این اثاثیه ها را می بینی.» سعد می گوید : «در اطراف او نگاه کردم. یک تشت لباسشویی و یک سپر جنگ و یک آفتابه گلی و یک کاسه بیشتر نبود.» 🔸در عبارت دیگر آمده است : سلمان گفت : نگران آن هستم که بیش از حدود پیمان رسول خدا صلی الله علیه و آله در برگرفتن از توشه ی دنیا تجاوز کرده باشم. 📚منبع : سلمان و بلال؛ جواد محدثی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
!! ✍علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‌گفت: در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‌ ها (سنی‌های دولت عثمانی) فوت کرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می ‌کرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند. 🔹هنگامی‌ که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‌زد : من از مادرم جدا نمی ‌شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته ‌ای بپوشانند و دریچه‌ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. 🔸دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است. پرسیدند چرا این طور شده ‌ای؟ در پاسخ گفت : شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، 🔹آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‌داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) است. تا این که پرسیدند : امام تو کیست؟ آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم» 🔸در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می ‌کشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می ‌بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم. مرحوم قاضی می‌فرمود : چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند. 🔹زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‌کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‌اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد. 📚علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی، معادشناسی، ج 3، ص 110 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝چه زیبا گفت نیما یوشیج:هرگز منتظر نباش. سهمت را از "شادى زندگى" همين امروز بگير. فراموش نکن مقصد هميشه جايى در انتهاى مسير نيست! 🔹مقصد : لذت بردن از قدمهايی است که بین مبدا تا مقصد بر می‌داریم! چایت را بنوش! نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺 📝(ع) 🔹زنی که شش ماهه بچه به دنیا آورد ✍در روایت آمده است که شخصی از افراد لشگر که هیثم نام داشت وقتی از سفر بازگشت زنش بعد از شش ماه بچه ای را به دنیا آورد. هیثم وجود این فرزند را از خود انکار کرد و او را نزد عمر آورد و داستان خود را برای عمر بیان کرده و گفت : شش ماه نیست که از سفر برگشته ام اما زنم در این مدت فرزندی به دنیا آورده است که این فرزند نمی تواند از من باشد. 🔹عمر دستور داد که زن را سنگسار کنند. امیرالمؤمنین علی علیه السلام پیش از سنگسار زن، عمر را دید و به او فرمود : ای عمر ! مواظب باش که این زن زنا نکرده است. خداوند در قرآن مي فرمايد: وَحَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا مدت حمل تا از شیر بازگرفتنش سی ماه است. و نیز می فرماید : وَالْوَالِدَاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلَادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ 🔸مادرانی که می خواهند شیردادن را به فرزندان خود کامل سازند، دو سال تمام شیرشان بدهند. پس هرگاه زنان اطفال را مدت دو سال که بیست‌و‌چهار ماه بوده باشد، شیر بدهند. برای مدت حمل بیش از شش ماه زمان نمی ماند. در این هنگام عمر زن را آزاد کرده و آن طفل را از پدرش دانست و گفت : لَوْلا عَلِیٌّ لَهَلَکَ عُمَر (اگر علی نبود، عمر هلاک می‌شد.) 📚قضاوت‌ها و معجزات حضرت علی علیه السلام، جابر رضوانی ص۱۱۱ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝(ع) 🔹زنی که فرزند خود را انکار می‌کرد ✍از سلمان فارسی روایت شده که جوانی نزد عمر آمد و گفت : مادرم مرا از خود رانده و میراث پدرم را از آن خود کرده است در حالی که من امروز در نهایت احتیاج هستم. عمر دستور داد تا مادر آن جوان را آوردند و از او پرسید : چرا فرزندت را از خود می رانی؟ زن گفت : این پسر دروغ می گوید. من دختری بکر هستم که هنوز شوهر ندیده‌ام عمر گفت : شاهد هم داری؟ گفت : بلی! 🔹زن به هفت نفر از زنان همسایه، هر کدام ده دینار داد تا بیایند و شهادت بدهند که او باکره است. آنها نیز آمدند و شهادت دادند. جوان گفت : به خدا سوگند! دروغ می گویند، همانا پدر من سعد‌بن‌مالک‌مزنی است و من در سال قحطی متولد شده‌ام و مرا با شیر گوسفند بزرگ کرده‌اند تا اینکه به سن رشد رسیدم؛ پدرم به سفر رفت و دیگر برنگشت. من از رفقای او سئوال کردم گفتند : پدرت از دنیا رفت. 🔸مادرم چون از مرگ پدرم آگاه شد، برای اینکه تمام میراث را بخورد، مرا انکار و از خود دور کرد و من امروز در نهایت فقر و بیچارگی هستم. عمر گفت : این مشکلی است که آن را نبی یا وصی نبی حل می کند. برخیزید به در خانه علی برویم، سپس به جانب خانه آن حضرت به راه افتادند. آن جوان ناله می کشید و می گفت : کجاست برطرف کننده‌ی غم و اندوه‌ها و کجاست خلیفه‌ی بر حق این امت؟ 🔹چون به در خانه‌ی آن حضرت رسیدند و جريان را برای آن حضرت تعریف کردند؛ حضرت فرمود : به در مسجد رسول خدا بروید تا من حاضر شوم. سپس به قنبر فرمود که برو مادر این جوان را بیاور. زمانی که او را حاضر کردند و آن حضرت به مسجد آمد به آن زن فرمود : چرا فرزندت را از خود نفی می کنی؟ آن زن عرض کرد : یا اباالحسن ! من باکره هستم و بشری هم مرا لمس نکرده است از کجای دارای فرزند شدم. 🔸حضرت‌علی (ع) فرمود : من برطرف کننده‌ی تاریکی‌ها هستم و از نیت تو هم آگاهم. زن گفت : یا اباالحسن! اگر باور نمی‌کنید دستور دهید تا قابله بیاید و مرا معاینه کند. قابله‌ای را آوردند. وقتی آن زن را به خلوت برد، النگوی خود را که از طلای خالص بود از بازویش باز کرد و به قابله داد و از او خواست به دروغ شهادت به باکره بودنش بدهد. قابله نزد امیرالمؤمنین (ع)آمد و عرض کرد : این زن باکره است و مردی او را لمس نکرده. 🔹حضرت علی(ع) فرمود : ای پیرزن ! دروغ می‌گویی. ای قنبر! این پیرزن را تفتیش کن. چون او را تفتیش کردند بازوبند طلا را از کتف او بیرون آوردند. صدای تکبیر بلند شد و همهمه درمیان مردم افتاد. حضرت فرمود : ما هستیم خزائن علوم نبوت، سپس آن زن را حاضر کرد و فرمود: ای زن !منم ابوالحسن، منم زین العابدین و منم قاضی الدین،می خواهم تو را به عقد این جوان در بیاورم و از تو می خواهم که او را برای شوهری بپذیری. 🔸آن زن گفت : مگر شریعت رسول خدا (ص) باطل شده است ؟ حضرت (ع) فرمود: برای چه؟ گفت : می خواهی مرا به عقد پسرم در بیاوری؟ حضرت(ع) فرمود : جاءالحق و زهق الباطل ای زن ! چرا قبل از این اقرار نکردی؟ عرض کرد : ای مولایم! برای میراث شوهرم که می خواستم آن را فقط برای خودم داشته باشم. حضرت فرمود : اکنون به درگاه خداوند متعال استغفار و توبه کن. 🔹پس حضرت بین آنها صلح برقرار کرد و پسر را به مادرش سپرد. 📚الفضائل،ص۱۰۵_بحارالانوار، ج ۴۰، ص۲۶۹ قضاوت‌ها و معجزات حضرت‌علی(ع)، جابر رضوانی ص۱۰۲،۱۰۳ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📝 به دختر دانشجوی مسیحی ✍خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان می‌کند : من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. 🔹خیلی کمکم کرد و همه­ ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه ­السلام) بود. ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می­ رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می ­پرسیدم، نمی ­دانست. خسته شدم و گوشه ­ای با حال غربت نشستم. 🔸ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می ­کرد. به من گفت : بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الان وقت می­ گذرد. بی­ اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. 🔹او به هنگام خداحافظی فرمود: 🔸«وظیفه ­ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». 🔸«در طول عمر ما شک نکن». 🔸«سلام مرا هم به دکتر برسان». 📚نقل از کتاب میرِ مهر صفحه۳۵۵ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان غم‌انگیز سازنده پارک ساعی رو شنیدین؟! حتما بشنوید خیلی جالبه👆 +پروازی که سبز ماند؛ گاهی اوقات وقتی چیزی اتفاق نمی‌افتد، به نفع ماست 👌 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande